-
زمستان است
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1401 12:51
خوبی اش این است که دیگر از اسم ویروسی نمی ترسیم و می دانیم با چند روز استراحت همه چیز خوب میشود، در حالی که در زمان مشابه سال های پیش از ترس ویروس و کرونا و . . . سکته ی ناقص می زدی قبل از دچار شدن و درمان و هرچی. با هر سرفه ی سنگیی عمیقا دچار حمله ی ادرار میشوم و قالب اوقات مجبور میشوم دوش ریزی هم بگیرم و این دردناک...
-
هفته بیست و چهارم
شنبه 8 بهمنماه سال 1401 11:37
از بازار شهرداری رشت چوچاق و خال واش و سیر خریدم و چند تا گمج کوچک و بزرگ که مرد فروشنده میگفت می شود داخلشون غذا پخت اما من برای سرو در نظرشان دارم و شبیه ماهیتابه های کوچک دسته دار هستند که دور تا دورشان چین خوردگی دارد و رنگ های سبز و قهوه ای دارند و بسیار زیاد عاشق ریختشان هستم و دلم میخواست تمامشان را داشته باشم....
-
مصائب یک خوش خوراک باردار
پنجشنبه 6 بهمنماه سال 1401 21:38
نهارم را کامل خورده ام، حتا برای دسر یک کوکی متوسط داشتم اما وقتی رسیدم خانه و ماست میوه ای صورتی را در یخچال دیدم، به تنها چیزی که فکر کردم شکل قاشقی است که دلم میخواهد آن را در ظرف بلند ماست میوه ای فرو ببرم و بلافاصله با کتابی که از زن وراجی در پمپ بنزین خریده بودم نشستم و چند صفحه از کتاب را خواندم تا ماست میوه ای...
-
خوابم میاد
یکشنبه 2 بهمنماه سال 1401 14:20
شب های متوالی است که خواب منظم و آرامی ندارم، تا دیر وقت هوشیارم و وقتی هم می خواهم تصمیم بگیرم بخوابم سیر سفر های تخیلی آغاز می شود و از چه جاهایی که سر در نمی آورم. غالب این شرایط هم شبیه دادگاه هایی است که برای محاکمه ی من است و همه چیز به اینجا ختم می شود که چرا در چونان موقعیتی چنین بوده ام و یکی یکی در مجموعه ی...
-
مثل وزیدن برگ در باد
شنبه 1 بهمنماه سال 1401 03:34
مدت زیادی از وقتی که اولین تکان های تورا حس کردم نمیگذرد پسرکم. جان شیرینم چقدر در دلم اشتیاق و شعف میکاری، نمیدانم هنوز باورم می شود یا نه، اما این روز ها با لمس تکان های تو، عجیب شعله ور میشوم. تو انگار واقعی هستی، انگار هستی و من تکان خوردن دست و پاهای کوچولویت را در برآمدگی شکمم حس میکنم و انقدر قند و نبات و...
-
هفته بیست و یکم بارداری
شنبه 17 دیماه سال 1401 11:24
صبح با خواندن اخبار مربوط به اعدام دو جوان از معترضان آغاز شد. بی وقفه و مهیب و دردناک بر سر و صورتم کوبیده شد و چیزی شبیه دود و بغض و غیظ و درد در وجودم جوشید و به اذان صبح لعنت فرستادم، بارها، به کودک کشان، به آنها که این سیستم را می تابند، به آنها که ابزار دست و بازوی این دژخیمان ستیزه جو هستند. صدای کوبیدن پاهای...
-
هفته هجدهم بارداری
چهارشنبه 30 آذرماه سال 1401 18:16
آدم یک وقت هایی مچ خودش را می گیرد که دارد چه میکند و چه انتظاراتی که از خودش ندارد و چه چیزهایی می تواند مایه رنجش خیالش بشود. تصور میکردم که من باید بارداری بی نقص و آرامی را داشته باشم و با کمترین مراجعه به متخصص و شرایط خاص همه چیز را پشت سر بگذارم اما واقعیت این است که تمام متخصصین و کارشناسان سن من برای بارداری...
-
خانم بچه ی شما سالمه
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1401 14:49
رفتیم کلینیک و مراتب ادراری برای ویزیت را سپری کردیم و منتظر نشستیم تا نوبت مان شود، خانم دکتر چمنی کسی بود که قرار بود تست را انجام بدهد و چقدر که حضور همدلانه ای داشت. بعد از گرفتن شرح حال و بررسی آزمایش های غربالکری و سونو گفت که تجویز من اصلا انجام این تست نیست و صرفا با سونوگرافی آنومالی قابل تشخیص است. این...
-
تست آمینوسنتز
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 00:50
ترس و وحشتی بزرگ سراسر وجودم را فرا گرفته است، بعد از گرفتن نتیجه ی غربالگری مرحله دوم و آن جملات ترسناک از بالا بودن ریسک یکی از موراد مورد بررسی و بعدش تاکید سوپروایزر آزمایشگاه نیلو که امیر را حسابی ترسانده بود و آنقدر ناتوان شده بود که حتا نمیتوانست با دوربین موبایل عکس صفحات جواب آزمایش را برایم بفرستد و بعدش که...
-
ابتدای ماه پنج
شنبه 19 آذرماه سال 1401 17:12
امروز شنبه است و شنبه ها آدم یک حال عجیبی دارد که انگار می خواهد کار های عقب افتاده را سامان بدهد یا برنامه های جدیدی را برای بهتر شدن حال و روزش شروع کند و هی با یک عظم و اراده ی منسجم روبرو می شود که گاهی هیچ کاریش نمی توان کرد و می ماند روی دست آدم. رسیدم به هفته هفدهم و به عبارت دیگر در ماه پنجم گام گذاشته ام و...
-
از سوم آذر ماه 1401
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1401 20:36
ما به چشم مان هیچ پدیده ی عجیب و غریب و غیر قابل وصفی از منظر علم را ندیده ایم، همه آنچه در اطافمان در جریان است علت و معنایی د ارد و به سهولت می شود آن را آسیب شناسی کرد و به جز جزش تفکیک کرد و توضیح داد اما واقعیت این است که شکل گیری یک جنین در بطن یک زن خود خود معجزه است. برای غربالگری پایان ماه سوم دوباره روانه ی...
-
یک سهم از سه سهم
شنبه 14 آبانماه سال 1401 17:16
بالاخره رسیدم به هفته دوازدهم. جهان به وضوح و روشنی دو پاره شده است، یک سو جنگ و مرگ و کشتار جوان و نوجوان و کرج و بلوچستان و سقز و فاجعه ی نازی آباد که هرچقدر تلاش کردم تا چشمم به فیلم نخورد و هرقدر تلاش کردم ویدیو ها را نبینم اما مگر میشود؟ خیزش سراسری مردم هر روز به پیش می رود و گام های جدیدی رخ میدهد و امید در...
-
رعنا گله ی رعنا
دوشنبه 9 آبانماه سال 1401 20:47
شکمم قلمبه شده و سرش تیز زده بیرون، اگر به هم ریختن اندام و سایز کمر و شکم را کاملا نادیده بگیرم ، چیزی در حد یک فاجعه در بدنم جاری است و هر لحظه از تماشای خودم و کپل هایم که در حال افزایش هستند و شکم قلمبه ام که کلا هیکلم را از ریخت انداخته اند غصه می خورم. سابق بر این با نیمچه ورزش و پیاده روی روتین روی فورم بودم و...
-
سوگواری
شنبه 7 آبانماه سال 1401 11:57
از صبح که با کج خلقی از خواب بیدار شده ام(حاصل دیدن عجیب غریب ترین خواب های ممکن که گویا آن هم حاصل ترشحات هورمونی بالا در دوره بارداری است) دنبال شخصی میگردم که بتوانم با او مثل یک دوست گفتگو کنم و سوگواری کنم تا حجم احساسات منفی و عصبانیت و خشم خود را کم کنم. سیستم فشل دیکتاتوری مذهبی که گاهی مثل شوخی و گاهی شبیه...
-
زاده ی بهار
جمعه 6 آبانماه سال 1401 16:27
هفته یازدهم و ماه سوم بارداری را می گذرانم، همه چیز بسیار غیر واقعی و ناملموس پیش می رود و زمان بیشتری برای درک و مطابقت با این وقایع نیاز دارم که متاسفانه هیچ رقمه تعلق نمی گیرد. از وقتی تست بارداری دو خط قرمز را نشان داد و از وقتی در هفته ششم دکتر سونوگرافی درخواست کرد سکوت کنم تا صدای قلب ش را (هنوز حتا ضمیر مناسبی...
-
زن زندگی آزادی
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1401 15:34
پست جدیدی نوشته بودم و پابلیش کردم اما بار بعد که خواندمش دیدم چقدر مملو از خشم است و تنها کلامی که در آن منعقد شده است حجم عصبانیت و استیصالی است که از رخداد های اخیر حاصل شده است و هر چقدر توانسته بودم با ابراز آن خودم را آرام کنم هم هیچ سودی نداشت و چنین شد که حذفش کردم. قلم اما این بار به شکل دیگری در دست هایم می...
-
شماره چهار
چهارشنبه 16 شهریورماه سال 1401 14:49
یک وقت هایی انگار که اصلا دنیا می چرخد و به سوی تو نگاه میکند. من اسمش را گذاشته ام چرخش قهرمانانه و ناگهان آدم از پس همه چیز بر می آید و زورت زیاد مشود و یا حداقل فکر یکنی که بتوانی از عهده بر بیایی من که در قالب اوقات تصور میکنم که مشکلاتم مسخره و سخیف و پیش پا افتاده است و اصلا نباید به آنها اشاره مستقیم کنم مثلا...
-
شماره سه
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1401 08:55
الان در یک وضعیتی هستم که فقط نوشتن می تواند حالم را بهتر کند. اما از طرفی نمی خواهم در مورد موضوعی که عصبانی ام کرده بنویسم، در نتیجه به در و دیوار و ترک دیوار گیر می دهم اما خلقم که گره خورده است باز نمی شود. همین طور در یک حالت کرختی ای سرگردانم و نمی توانم مثل لاک پشت سرگردانی که کله پا شده برگردم روی پاها و به...
-
شماره دو
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1401 15:55
یک غولی در زندگی ما هست به اسم مهاجرت. حالا که تازه تازه رابطه مان را قانونی کرده ایم (به قول یار میگوید برده ام سندش را به نام زده ام) و به خانواده داشتن و ساختن و ماندن فکر میکنیم و می خواهیم برگ بگستریم و شادی کنیم و زندگی مان را گسترش دهیم و میخواهیم زندگی اش کنیم، یک دم خروسی هست که همواره از یکجایی می زند بیرون...
-
شماره یک
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1401 15:10
راستی که باید اسم وبلاگم را عوض کنم و اسمش را بگذارم غر نوشت و چون که وقتی درشرایط غرغرویی باشم بیشترین زمان برای عرض حال نوشتن است و چنین می شود که روزهای خوش سپری می شود و روزهای بد به یادگار می ماند و ثبت میشود (جایی خواندم ذهن آدم ها اصلا خاطرات بد را بیشتر به خاطر می سپرد). واقعیت این است من شنا بلد نیستم. دو...
-
در باب ثبت ازدواج
شنبه 8 مردادماه سال 1401 13:31
حس عجیبی دارم، چیزی که شبیه ترس و امید و شادی است اما هیچ کدام از این ها نیست. دیروزها رابطه مان را ثبت کردیم و جشن مختصری با پذیرایی شام برگزار کردیم و عجیب که حسم به رابطه ام عوض شده است انگار که چیزی در آن عوض شده است که نمی دانم چیست. یه طور دیگری شده است که نمی توانم دقیقا توصیف ش کنم. مامان مینوی مهربانم دیروز...
-
درباره دیگ در هم جوش
دوشنبه 6 تیرماه سال 1401 15:46
استاد داریوش شایگان در کتاب افسون زدگی جدید برای بیان توضیح مفهوم مدرنیته و متعاقبا پست مدرن از مفهوم دیگ در هم جوش استفاده میکند که به گمانم مفهومی بسیار متداول در امورات این روزهای ماست. برای بیان درک این مفهوم باید مثالی بزنم، خانه ای را تصور کنید که یک مادربزرگ و یک کودک و یک تینیجر و یک شخص جوان و یک میانسال در...
-
قسمت اول - داستان اول
چهارشنبه 11 خردادماه سال 1401 16:36
هفت ساله بودم، دخترکی سیاه سوخته با دست های کثیف و مو و روی نشسته. موهایم را هفته به هفته شانه نمی زدم و گمان می کردم اگر بگذارم خواهر بدجنس و شیطان صفتم آن را با کش ببندد و از درد به خود بپیچم و وسطش دو تا نیشکون هم از ران هایم بگیرد که آرام بشین و فولان، از جیبم رفته است. حالا که فکرش را میکنم حق می دهم که این چنین...
-
از بحرانی به بحران دیگر می رویم
پنجشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1401 09:38
دیروز یه حال بدی داشتم یار میگه نترس از گرسنگی نمی میریم، اما من هر بار که یه خبر جدید از حجم بحران اقتصادی در آستانه ی فروپاشی اقتصاد ورشکسته ی کشورم می بینم و میخونم و می شنوم، هربار که دست کسی کیسه ی ماکارونی و روغن می بینم و هر بار که تو فروشگاه و مارکت و نانوایی و میوه فروشی کسی رو می بینم که دنبال اسکناس ته...
-
دایره
دوشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1401 11:53
دنیا چیزی دایره است. آدم های دورمان در حال چرخیدن هستند . شاید هم ما در مرکز دایره در حال حرکت هستیم و رو به روی آن ها قرار می گیریم. مثل ساعت که عقربه ای دارد که در هر موعدی به سمتی می چرخد و عددی را نشان میدهد، ما هم در موعدهای مختلفی از زندگی مان رو به روی آدم های مختلفی هستیم. آن آدم ها گاهی دلمان را شاد میکنند و...
-
گزارش سفر کردستان
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1401 12:12
دیروز ها از مسافرت برگشتم. سفر سختی بود، راه به غایت طولانی و برنامه های موجود هم برای چیدن و باز کردن اسباب پیچیده ترش می کرد. کاروان ماشین ها بیشتر از هفت اتوموبیل آفرود بود و تعداد همسفران بیست و چهار نفر به انضمام پنج سنگ بود. البته به غیر از جودی و یک دوست دیگرش بقیه سگ ها در دسته ی سگ های کوچک می گنجیدند و محلی...
-
آن که بگوید بارکلا!
دوشنبه 23 اسفندماه سال 1400 13:46
خیلی کارهایی که ما انجام می دیم و یا دیگران برامون انجام می دن به سبب جماعتیه که بارکلای آخرش رو می گن. وقتی آدم تنها باشه یکی از فقدان هایی که در زندگی حس میکنه هم همینه وقتی که همسر یا پارتنرت برات ماشین می خره اما کسی بهش نمی گه که وای شما عجب آدم خوبی هستین ها! بعدشم طرف ذوق کنه و از کاری که انجام داده راضی هم...
-
حالم هیچ خوش نیست
پنجشنبه 21 بهمنماه سال 1400 12:43
یک تهوع عمیقی دارم به همه چیز. به همه بازیچه ها و دستاویز های کوچک و بزرگی که زمانی سرگرمم می کرد و قلبم که انگار یک تکه یخ شده است راستش ساده لوحاه در دلم امید می پروردم که بشود همه چیز بهتر شود، همه چیز این دنیای گنده را که نخواسته بودم که عوض کنم. نه! در حد همین قاب کوچک زندگی خودم هم که می توانستم موثر باشم باز...
-
برای آن لاک پشت جایزه گرفتم!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1400 11:16
یادم می آید یکبار در دوره دبستان، یک نمایشگاه هنری بود. به احتمال قوی مناسبت مربوطش هم بیست و دو بهمن بود که تنها مراسم مجاز برای خوشحالی دانش آموزان نمی دانم چرا هیچ ساختاری برای شرکت کردن در نمایشگاه یا اصلا آموزشی هنر وجود نداشت. حس می کنم در یگ برهوت کامل به سر می بریدم. معلم عربی ما شده بود معلم هنر و به من که خط...
-
همین زندگی بی نمک
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1400 17:05
با تراپیستم از گذشته حرف می زدم، از گذشته های خیلی دور و تقریبا از سی سال پیش. زمانی که شش هفت سال بیش نداشتم و چالش های بسیار بزرگی گه با آن روبرو بودم. برایم غصه ناک بود که مساله ام، مسایل بزرگی بودند. همه شان بزرگ بودند حتا امروز هم هر کدامشان می توانند مطرح شوند و محلی از اعراب برای تخصیص زمان و جلسه و نقد و بررسی...