ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
جایی میان قلبم، چیزی فاسد و بویناک شده است، چیزی کپک زده، تاریخش گذشته یا هرچیز دیگری، فقط میدانم در وجودم، چیزی مرده است و سرمای این مردار، دارد مرا می کشد. سرمایی که انگار انتها ندارد و به عمق تاریخ وارد پرسپکیتوی بی انتها می شود و تا انتهای چاله ای که از آن سبب رخ داده است هزاران فرسخ راه است و آنقدری هم دور هست که خیال اینکه بلند شوم، بروم آن ژاکت صورتی که مهری برایم از ترکیه آورده بود را بپوشم و چراغ قوه ای که درروی کانتر گذاشته ایم تا چاره ی تاریکی در وقت و بی وقت بی برقی هایمان باشد را بردارم و ببینم کجا، کدام در، لای کدام پنجره، از کدام درز و سوراخ و شکاف باز مانده ای اینچنین سوز می آید و چاره اش کنم.
بروم و ببینم کجا کدام پرنده، کدام مرغ، کدام آبشار، کدام صحرای سوزان و کدام جنگلی مرده است؟ شبیه وقتی سیب زمینی یا پیاز در سبد چوبی بغل اشپزخانه میگنددو بوی تعفن همه جا را برمیدارد و تا بفهنی منشع بو کجاست، مدت ها سرگردانی که چرا بو می آید و از کجا می آید...
عمیقا سردم است
سه تا پیراهن و دو تا شلوار و کلاه و شال گردن و جوراب بلند پوشیده ام اما هنوز سردم است و پی در پی لیوان آب داغ کنارم میگزارم و تا سرد نشده سر میکشم و چند ثانیه ای، گرما دلم را پرمیکند، شبیه داستان دخترک کبریت فروش اندرسون که با روشن کردن هر کبریت چند ثانیه غرق رویای شیرین میشد و با تمام شدن شعله ی کبریت ها رویا نیز، ازهم دریده میشد و البته که من امید دارم سرگذشتم شببه دخترک داستان نشود که کبریت ها تمام شد، و دخترک را صبح در حالی که یخ زده بودپیدا کردند...