به گمونم اولین چیزی که باعث میشه دست به آفریدن چیزی بزنی ؛ اینه که حرفی برای گفتن داری!
یه چیزایی که هیچ جور نمیشه به زبون بیاری و نمیشه هم سکوت کرد و نادیده گرفتش...
و مهم تر اون هم اینه که بدونی چه طوری باید بگی
این طوری انگار که زاییده باشی می تونی حرف بزنی
هنوز گیجم
انگار من تنها نقاش و مجسمه ساز کل زمین باشم و باید تنها راه کش شده ی جهان را پیدا کنم
انگار منم و دنیا و تجربه های مختلفی که باید بروم تا تهش تا بفهمم می خوام چه کنم
چه طوری حرف بزنم
چی بگم
میدونم که راهش گره خوره انکار
یا تاب برداشته
پشت این گره یه عالمه حرف گوریده و من نگرانشونم که به موقع زمان مناسب نریزن بیرون
یک مدت طولانی هرکی می پرسید چند وقته با همین میگفت سه چهار ماه!
و عجیب اینکه نه تنها برایم خوشحال کننده بود بلکه دلم می خواست تا همیشه سه ماه از آشنایی مان بگذرد.پس جام هاتونو بالا ببرید به سلامتی این سه ماه!
ادامه مطلب ...
میگفت برای حل مشکل گاهی وقتا فقط کافیه زاویه نگاهت رو عوض کنی!
اما نمی فهمیدم منظورش چیه و هرقدر تلاش میکردم کمتر موفق میشدم بفهمم تغییر زاویه دید یعنی چی!؟ساعت یازده و نیم شب بود.
من و آتنا که آن وقت طفل خردی بود در خانه تنها بودیم و بقیه رفته بودند بیمارستان طالقانی
قرار بود خواهر بزرگم شب همراه بیمار بماند.
هرچقدر به تلفن همراهشان تماس می گرفتم کسی جواب نمیداد.
آخر سر خواهرم گوشی را برداشت
گفت دعا کن پروانه
فقط دعا کن!
گفت بردنش تو یه اتاق و من نمی دونم چی میشه.
بعدها یه صفحه ی کاغذ از وسایلش پیدا کردم که پر از ستاره های کوچک و مرتب پشت سر هم بود، لحظه های آخر رو هیچ وقت برام تعریف نکرد اما گفت این ستاره ها رو اون وقت که پشت در اتاق احیا بوده و صلوات می فرستاده ، می کشیده. (اون کاغذ رو هنوز دارم)
وقتی تلفن رو قطع کردم تا نفس تو سینه م بود جیغ زدم.
بلند شدم قرآن جلد قرمز رو برداشتم و با زاری بقره رو شروع کردم
بعد شروع کردم التماس کردن و به هرچیزی که می تونستم و بلد بودم قسمش دادم
به اون اسکناسی که داده بودم به فقیر و به کسی نگفته بودم
به همه نماز صبح ها، به اشک هایی که برای امام حسین و علی اصغر و زینت تو تکیه ی درکه ریخته بودم.
به همه حرمت ها و قدر هایی که تا اون وقت فکر میکردم ممکنه قدر و قیمتی برای خدا داشته باشه
انگار می خواستم باهاش معامله کنم
اشک های هیات و چادر سیاه و التماس و لابه را گذاشته بودم وسط و جان مادرم را باز پس می خواستم .
از اون طرف هم نگران بودم جیغ و گریه هام همسایه ها را خبر نکند(نمیدانم چرا من همیشه نگران همه چیز بودم)
بقره را
و یاسین را
و چهار قل را
اما خدا با من معامله نکرد!
او برد و من باختم
البته به روشنی می دانم که او خودش رفته است...
سیزده سال از آن روز که برای همیشه رفتی می گذرد و همه فروردین ها طعم رفتن تو را میدهد.
و فقط من و تو می دانیم که برای هم چقدر قیمت داشتیم
راستش آن جمله ی آخری که به بابا گفته بودی یک جوری تو دلم را داغ می کند
گفته بودی: «برو خونه (پدر را به اسم صدا کرده بودی) پروانه تنهاست . . .»
سیزده سال خیلی زمان درازی است برای نبودن اما راستش من تو را در چشم های زن های دیگر می بینم
انگار آنجا هنوز تکرار می شوی
تو را در خودم می بینم
من امتداد تو هستم انگار مادر . . .
تا هستم تو هم زنده ای .
.
.
یکی بود یکی نبود
فریدا دختر باهوش و خوش ذوق از پدری آلمانی و مادری دورگه (اسپانیایی و مکزیکی) به سال ۱۹۰۷ در مکزیکوسیتی به دنیا اومد.
سه تا خواهر د اشت و تنها کریستین ازش گوچگ تر بود.
پدرش هنرمند بود و نقاشی و عکاسی میکرد!
و مادرش خانه دار!
زندگی فریدا همواره با درد و رنج همراه بود. از هفت سالگی که فلج اطفال گرفت و یکی از پاهاش کوچک تر از پای دیگه بود بگیر تا . . .
فریدا پر از زندگی و هیجان بود و شانس این رو داشت که به واسطه ی آدم های زندگی ش اعتماد به نفس این رو کسب کنه که همیشه خودش باشه.
بی سانسور و بی سرکوب و پراحساس!
هجده ساله و دانشجوی پزشکی بود که در یک تصادف اتوبوس به شدت آسیب دید. شدت این آسیب به قدری بود که سراسر زندگی فردا رو تحت تاثیر قرار داد.
خودش راجع به تصادف میگه: «دسته صندلی، چون شمشیری که به گاو میزنند در من فرورفت.»
در این حادثه ی وحشتناک شانه، سینه، کمر، لگن و پا دچار شکستگیهای متعدد شد.
بعد از چندین هفته در بیمارستان به هوش اومد و با زندگی جدیدی که هیچ خواستنی نبود روبرو شد اما فریدا کم نمی آورد و راه خودش رو پیدا کرد و پیش رفت.
دوس پسرش هم تو همین روزا ترکش کرد و رفت.
خلاصه یه دختر در هم شکسته که بدن و روحش خورد و خاکشیر شده رو تصور کنید که در تخت داره با درد و نامیدی و یاس مبارزه می کنه و این مبارزه تا 47 سالگی بی وقفه ادامه یافت.
روی این تخت و با استفاده از آیینه و تجهیزاتی که پدر براش فراهم کرد، شروع کرد به نقاشی کردن و چون خودش رو بیشتر از همه تو آیینه می دید سوژه ی اصلی کارهاش هم خودش بود و نصف بیشتر کاراش سلف پرتره هست.
بزرگترین نقاش مکزیک اون وقت دیه گو ریورا بود. این شد که وقتی حالش بهتر شد کارای نقاشی شو زد زیر بغل و رفت سراغ آقا که بهش نظر کارشناسی بده که آیا از این کارا چیزی در میاد یا نه؟
اما ناگهان صورت مساله تغییر کرد و دیه گو و فریدا عاشق هم شدن.
خودش میگه:
«عاقبت روزی رسید که تابلوهایم را به نقاش بزرگ مکزیک نشان دادم. دیهگو هنرم را تحسین کرد. در یک لحظه حس کردم زیبایی وجود مرا درک کرده و حالا من عاشق دیهگو بودم و دیهگو ریورا عاشق من!روزها که میگذشت، من دیهگو را هم در کنارم کشیدم و دیهگو نیز مرا در نقاشیهایش گنجاند. من سوسیالیست شدم و دیهگو عاشق. آقای ریورا، نقاش بزرگ مکزیک همسر من است. من خوشبختم. حالا فقط دلم میخواهد از دیهگو فرزندی داشته باشم. »
فریدا به خاطر اون تصادف وحشتناک هیچ وقت نتونست بچه دار بشه و یکبار هم که باردار شد اما بچه سقط شد و این حوادث دردناک آثار نقاش فریدا رو می ساخت.
دیه گو به شکوفایی فریدا کمک کرد و هنرش رو تحسین کرد!
مشوق اصلی برای پوشیدن لباس های سنتی مکزیکی که بسیار زیاد به شکل گیری استایل شخصی ش
کمک کرد او بود.
البته که این زوج بسیار نامتعارف بودن!
دیه گو با زنان زیادی وارد رابطه ی تنانه میشد و همیشه مرکز توجه خیلی از زنان بود فریدا از این روابط خبر داشت و پدیرفته بود که همسر وفاداری نداره (برای هیچ زنی آسون نیست)!
تا یه روز که تصادفی خواهر کوچیکش کریستین رو در با دیه گو همبستر دید.
خیلی وحشتناک بود و این طوری بود که جدا شد!
و تجارب جدید کسب کرد و بیشتر خودش شد. خودش میگه:
دیگر دیهگو هم با من نیست، رهایش کردم. حالا خودم هستم. نقاشی میکنم. این بار خودم را میکشم. دست در دست خودم، با خودم ازدواج کردهام. راستی، آیا من برای خود کافیام؟
از نامتعارفی های فریدا هم باید بگم که ایشون بای سکشوال بود (یعنی هم دوست دختر میگرفت و هم دوست پسر) زن سابق چارلی چاپلین و تروتسکی (فیلسوف و اندیشمند) و . . . از معروف ترین پارتنرهاش بودن.
دوباره دیه گو ازش تقاضای ازدواج کرد و این بار یکم کم خطر تر کنار هم بودن.
اونا در دو خونه و روبروی هم که با یک پل کوچک به هم متصل بود (قبلا اینو جای دیگه هم خونده بودم گمونم سیمون دوبوار بود که میگفت یه زوج خوبه تو دو تا خونه روبروی هم زندگی کنن(پرانتز تو پرانتز عرض کنم که حفظ و نگهداری از تنهایی طرف مقابل باید اولین وظیفه هر کدوم از شرکای رابطه باشه حالا نه دو تا خونه اما به مقدسات که هر آدمی باید فضاهای تنهایی خودش رو داشته باشه والا تو اون یکی حل میشه و کلا یه روز خودشو می بینه که هیچی ازش نمونده و اولین کاری که میکنه ترک رابطه است)) زندگی میکردن و هر کدوم البته پارتنر های خودشو داشت و زندگی خودشو می کرد اما خوب پیوند اصلی شون پابرجا بود.
سال آخر زندگی ش سخت تر بود ، یکی از پاها با قانقاریا قطع شد و نیمی از تن همواره در گچ و یکسره روی ویلچر.
درد شدید رهاش نمی کرد و پشت سر هم مورفین.
در چهل و هفت سالگی در خانه ی پدری که الان موزه ی فریداست جسمش رو ترک کرد و برای همیشه بین نقاشی ها و طرفدارانش جاودانه شد.
آنچه فریدا کالو را بی نظیر کرده چی بود؟
به گمان من فریدا هیچ وقت خود را درگیر سبک و روش ها و ایسم ها نکرد (سورالیسم و رئالیسم و . . .) نکرد!
بی وقفه خودش بود و آنچه می کشید خودش بود و دغدغه های خودش و دنیای خودش و بدن خودش و . . . .
اون از اعماق قلبش نقاشی میکرد!
از دیدگاهی که من به زندگی می نگرم، شادکامی و سعادت از گذر رشد حاصل می شود و رشد از گستردگی روانی و گستردگی روانی از تجربه و تجربه در زیستن شرایط متفاوت به دست می آید.
و بدین سان است که شهروند قرنطینه شده، غنی تر از کسی که مثل هرسال زندگی کرده، است !
چون تجاربی منحصر به فرد و بی تکرار را زیسته که به یقین دیگر بار تکرار نمی شود.
.
این است که پیشنهاد میکنم قرنطینه را به رسمیت شمرده و از انواع تجارب در آن اعم از نان پختن و ارایشگری و نوشتن و خواندن و کشیدن و ساختن و ... عمیقا توشه برداید! (این عمیق بودن خیلی مهم هست ها، کیفیت را بالا میبرد)
این تجربه ها شما را ارزشمند تر می کند
بدون شک
شخصی از خداوند درخواست کرد به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذیرفت و او را وارد اتاقی نمود که مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه و نا امید و در عذاب بودند. هر کدام قاشقی داشتند که به دیگ میرسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود بطوریکه نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند، عذاب آنها وحشتناک بود.
آنگاه خداوند به او گفت اینک بهشت را به تو نشان میدهم، او به اتاق دیگری که درست مانند اتاق اولی بود وارد شد. دیگ غذا، جمعی از مردم و همان قاشق های دسته بلند. ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. آن مرد گفت: نمی فهمم چرا مردم در اینجا شادند در حالیکه شرایط با اتاق بغلی یکسان است؟ خداوند تبسمی کرد و گفت:
خیلی ساده است، در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند. هر کسی با قاشقش غذا دهان دیگری میگذارد چون ایمان دارد اگر دیگری را سیر کند خود نیز سیر و کامروا می شود.
.
دوست و همسایه تان را سیر و خوشحال کنید و بدانید که دل شما هم شاد خواهد شد . . .
بعد از تموم کردن همسایه های احمد محمود با اون فضای متضاد همسایه ها و بعدش زندون. برادران کارامازوف از داستایوفکسی رو دست گرفتم اما اون جور که پیچیده و سنگینه برام عجیبه. هیچ نمیشه باهاش صمیمی شد.
خیلی حرف جدی بزنه اصلا آدم یه طوریش میشه که باهاش کنار بیاد . . .
خیلی هم گرون تومنیه اخه
شاه کلید طلایی برای رستگاری چیست؟
کامنت برگزیده
این خیلی درد داره: