پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

33


رسیدن به 33 سالگی از یک سو آدم را می ترساند!

و از سویی حس بلوغ آدم را دلگرم می کند، حسی که امنیت و نظم دارد، حسی که می گوید همه چیز تحت کنترل ماست، هرچه که باشد از پسش برمی آییم . . .

تولدم مبارک

رساله ای در باب مرگ


امیرحسین، معلم یکشنبه هایمان که یونگ درس می دهد . . . با تاکید تکرار میکند! من خودم گذاشتمش تو خاک، روش خاک ریختم!  به دست هایش نگاه میکند و انگار که الان هنوز تن آن رفیق جان داده اش تو دست هایش باشد دوباره میگوید من خودم گذاشتمش تو خاک. و نمی دانم او گفت یا من شنیدم که تکرار می کرد با همین دست ها! با همین دست ها گذاشتمش توی خاک و گذاشتم رویش خاک بریزند. . .

و من یاد آن سنگ قبر سیاه می افتم! سنگ قبری در قطعه 230 بهشت زهرا- ردیف 72، شماره 12! سنگ قبری که یک زوج آشنا در آن به خاک سپرده شده اند. 

زن زودتر از دنیا رفته، ابتدای سال 86، وقت گل اقاقیا و وقتی  شب بوهای شب عید هنوز سر حال و زنده اند. ده سال آون ورترک آخر پاییز سال 95، همسرش به او پیوسته است. 

راستی بزرگ ترین چیزی که این زوج را به هم میخ کوب می کنند، تولد چهار فرزند بین سال های 1358 تا 1363 است که به زندگی  و خانه ای که سالها حسرت فرزندآوری داشته،  هویت و حیات و معنی بخشیده است ،در محله ی درکه! خانه ی دو طبقه ای و قدیمی با یک حیاط مختصر و گلدان های خرزهره و نارنج و دیواری که یک روز وقتی آب رویش می پاشیدی بوی خاک می داد! (و بعدا با سیمان سفید اندود شد)


مادر وقتی مرد، خیلی جوان بود، پنجاه و یکی دو سال بیشتر داشت و هنوز خیلی رویا ها در سرش بود که بعدبازنشستگی شوهرش بروند فولان جا و  آرام و یواش  با هم روزگار سپری کنند و بچه هایشان را به قول خودش سر رشته کنند و  . . . اما ناگهان ، چقدر کلمه ی ناگهان ناکافی است برای شرح این اتفاق ! ناگهان سقف آسمان شکافت و چیزی شبیه ساتور، چیزی شبیه گیوتین از آسمان بر زمین کوبیده شد و هر آنچه را که بود به دو پاره ی پیش از آمدنش و پس از آمدنش تقسیم کرد. شدت و ناگهانی بودن اتفاق مزبور به حدی بود که آدمهای نزدیک ماتشان برد و نه تنها نمی توانستند باور کنند که نمی دانستند چه باید کنند!

ناگهان حجمی از بودن کسی، حجم بسیار زیادی از حمایت و گرما  و آغوش و مهربانی و دلداری و روز های خوب و آغوش و تجربه و حلاوت و شیرینی و  . . . توسط نیرویی که هیچ چیز از آن نمی دانی برای همیشه به پایان می رسد! برای همیشه! یک لحظه! و تمام شد برای همیشه! بی بازگشت!

و تو ایستاده ای و انگشتت را میگزی و نمی دانی چه باید کرد؟! تا آخر دنیا هم بنالی برنمی گردد! تا اخر دنیا عذر خواهی کنی! تا اخر دنیا غش کنی! حتا اگر تا آخر دنیا هم بمیری باز او ناگهان برای همیشه رفته است و هیچ راهی! تاکید میکنم هیچ راهی برای بازگشتش سراغ نخواهی داشت و سکوتی  به شدت سرد تنها پاسخ نامهربانانه ای است که خواهی گرفت.

آن شب، آن شب فروردینی منحوس  از سال 1386 که من در خانه مانده بودم و مجبور بودم بمانم که بچه ی خواهرم را نگه دارم و بابا و خواهرم و شوهر خواهرم  رفته بودند بیمارستان طالقانی (اینجا قدرسیاه ترین نقطه ی خاطرات یک آدم در ذهنم تاریک است)  و من هی تند تند زنگ می زدم که چرا جواب نمی دهید و من نگرانم و خواهرم گفت مامان را برده اند داخل یک اتاق که هیچی معلوم نیست و نمی دانیم چه میشود، ان وقت مامان مرده بود!

آن وقت آنها نمی دانستند که چه باید کنند و به مقداری زمان برای اینکه بفهمند با زنی تا الان رکن خانه بوده و حالا ناگهان دیگر نیست چه باید کنند. تلفن هایشان را خاموش کردند و من این سو! با یک دخترک پنج ساله که عجیب رمیده و غمناک بود و می فهمید برای مادربزرگش اتفاق بدی  افتاده تنها بودم، هیچ کاری از دستم بر نمی آمد اما می دانستم جای بسیار بدی هستم و به هر چیز که فکر میکردم می تواند برایم کاری کند چنگ می انداختم، قرآن را  برداشتم و روی سرم گذاشتم و تا جایی که جان داشتم جیغ کشیدم و التماس کردم و ناله کردم. بعد به همه کارهای خوبی که گمان میکردم تا آن وقت تو زندگیم کرده ام قسمش دادم و بعد قول دادم که چقدر کار خوب خواهم کرد و بعد حتا به اشک هایی که برای محرم و سکینه و کربلا و شیعیان ش ریخته بودم قسمش دادم چون به گمانم این شاید ارزشمند ترین دایرایی آن وقتم بود و  فقط التماس کردم. التماس می کردم می گفتم توروخدا! خدایا توروخدا! مثل وقتی بچه ای از مادرش کتک می خورد و می گوید مامانی! مامانی! یعنی پناهش از مادرش هم خود همین مادر است . . .  التماس می کردم و دست هایم را با مشت می کوبیدم روی زمین و می گفتم خدایا حتا اگر برده ایش برش گردون! و آن وقت نمیدانستم که مادرم قدری که بیایند و چشم ها را ببندند  و گرمای تنش برای همیشه از کالبدش خارج شود و سرمایی کشنده جایش را بگیرد مرده است . . . و خدا هم کار خاصی در این شرایط برای کسی نمی کند و مرگ همان قدر که مهیب است! همان قدر شدنی است!  

چون خانه دو طبقه بود می ترسیدم صدایم بالا برود و طبقه ی بالا بیایند ببینند چه خبر است، این که یادم آمد، صدایم را در گلو میشکستم و آرام آرام آنقدر ناله کردم که آب دماغم و اشک چشمم یکی شد . . .

ساعت از نیمه شب گذشت و صدای چرخیدن کلید در در قفل را شنیدم و فهمیدم که پدرم آمده است، ترسی همراه با اشتیاقی از جنس دانستن مرا میخکوب کرده بود، در حالی که قلبم از شدت فشردگی به زحمت می زند و صدایم از ته چاه در می آید نگاهشان می کنم و کیسه ی لباس ها و وسایل مادرم را در دستان شوهر خواهرم می بینم و نگاه هایی که مثل شمع های خاموش در نهان خانه ی فرورفته ی گودی چشم ها پت پت میکند . . .

لکنت گرفته ام و تند تند می گویم چ  چه    چ چه  چ   چ  چچچچ چه چراااا چرا وسایل مامانو آوردین خونه؟ و هیچ کس جوابم را نمی دهد! چیزی نوک انگشتانم گز گز می کند و انگار که خون به دست ها و مغزم نرسد یک جوری فلج شده ام و تو گوشم چیزی سوت می کشد!

و در یک لحظه انگار که سیخ داغی طوری از سینه ام می گذرد که آنچنان دلم را می سوزاند که یارای مقاومت در برابر هیچ چیزی را در خود نمی بینم، همه چیز به وضوح و روشنی نشان می دهد که مادرم مرده است.

مممممم  ممما مممما مممممما ممممممممممممممممممممم ما    مماماما        ممممممممممممممم م م م مامان مامان مامان مرده؟ آره بابا؟! مامان مرده؟ پدرم سرش را تکان می دهد که یعنی اره! و تو چشمانش می شود مرگ را دید که لمسش کرده است و از کنارش،  از فاصله ی خیلی نردیکش رد شده و هنوز آن حجم از بهت و ترس و حجم حضورش می شد  در چشمانش دید.

چیز سیاهی در چشمانش موج می زد ، شبیه موجی از دریای که کف های سیاه دارد و طوفانی است و غلیان می کند . . . در عمق چشمانش می توانستن تلاطم و  اضمحلال و بی پناهی را ببینم که موج می زد و پدرم هیچ مفری از آن نداشت و تنها توانستم چشم هایم را از تلاقی چشم هایش بدزدم تا نگاهی را که مثل رعد آسمان، خاصیت خشک کننده گی پیدا کرده بود از روی تنم بسرانم و برهم از این حجم تلخی و سرما.

همه چیزخانه، همان طور که مامان رفته بود باقی بود، پیراهن صورتی و روسری گلدارش را به تن کرده بود و رفته بود بیمارستان و کمد ها و کابیت هایش همان شکلی که دیروز بود باقی مانده بود، گلدان هایی که هر روز آبشان می داد و قلمه یاس امین الدوله هنوز به صحت و سلامت خود پایدار بودند، دمپایی رو فرشی ش هنوز یک گوشه ی اتاق بود و شمد چهارخانه ای که وقتی دراز می کشید روی تنش می انداخت همگی هنوز به صحت و سلامت و کاملا زنده در خانه دیده می شدند و او . . . مرده بود. او که یه همه این اشیا و اجسام هویت و معنی می بخشید حالا نبود و همه چیز همان قدر که او نبود، بودند . . .

ناگهان مثل کسی که برق گرفته باشدش  به رعشه افتادم و می لرزیدم. در حین همین لرزیدن رفتم سر کابینت های آشپزخانه و سینی های سیلور بزرگ و کوچک را از کابینت ها درآوردم و روی کابینت آشپزخانه گذاشتم، در حالی که دست هایم می لرزید فنجان های نویی که برای عید امسال خریده بود را از پاکت هایشان در می آوردم و دانه دانه می گذاشتم داخل سینی و زیر لب می گفتم فردا حتما کلی آدم می آید . . . فردا مامان مهمان دارد . . . یادم نیست چای و قند را هم چک کردم یا نه اما بعدش رفتم سراغ سبد لباس هایم و سعی کردم یک لباس کاملا سیاه پیدا کنم! یک پیرهن آستین کوتاه ابریشمی که روی سینه اش سوراخ های ریزی داشت تنها لباس مشکی ای که بود که در بیست و سه سالگی لازم دیده بودم داشته باشم!

سرخاک سعی کردم معقول و موقر برخورد کنم، خاک را از روی تل جلوی قبر بر میداشتم و روی سرم و توی دست هایم  می ریختم اما هیچ سرد نمیشد! بقیه هم روی سرم خاک می ریختند و می گفتند خاک سرد است اما سرد نبود و نیست و هنوز مامان همان قدر که آن شب، آن نیمه شب مرد هنوز مرده است. 

چهره اش در خاک شبیه وقتی بود که در خواب می خندید،  جوان و زنده بود، موهای مجعد و تاب دارش روی پیشانی ریخته بود و دورش پر بود از تکه های پنبه ی خیسی که نمدانم چرا دور گردنش گذاشته بودند و هر چه صدایش می کردم جواب نمی داد! هرچه صدایش می کردم رویش را برنمی گرداند و نگاهم نمی کرد! و این یعنی مرده بود . . .

هربار که صدایش می کردم به یقین انتطار داشتم الان است که بچرخد و در چشم هایم نگاه کند و چیزی برای آرام کردنم بگوید و خیالم را راحت کند که هست اما هیچ حرکتی نمی کرد.آنقدر قرص آرام بخش  و خواب آور به خوردم داده بودند که خیلی از آدم هایی که آن روز ها آمده بودند را اصلا به یاد ندارم و خیلی از اتفاقات را هم حتا! اما روز پیش از خاکسپاری، روزی که مهمان های زیادی در خانه بودند و کسی غذایی پخت و نهار داد و وقتی ظرف های چینی مادرم را از کابینت در می آوردم و یادم آمد که آخرین بار همه ی این بشقاب ها را خودش به تنهایی با یک دستمال مشبک سفید دانه دانه خشک می کرد و روی هم میگذاشت هم همین جا نشسته بود، آن چونان فرو ریختم که یارای برداشتن بشقاب ها را نداشتم، برای آرامیدن جایی کز کردم و مادرم را در خواب دیدم. دیدم که مثل همیشه است و می گوید آرام باش! دارد تلاش می کند آرام بگیرم و حتا تشر می زند که آرام بگیر دختر جان . . .

بعدها، شاید پنج سال بعد از گذشت آن روز یک روز خواهرم گفت که قبل از مراسم تدفین رفته اند بیمارستان و با خواهش و التماس مسئول سردخانه را راضی کرده اند که اجازه بدهد مامان را ببینند و بعد از کلی التماس یک اسکناس درشت کف دست طرف می گذارند و طرف هم اجازه می دهد بروند کشوی سردخانه را بکشند و کیسه را کنار بزنند و مامان را ببیند. 

مامان در تختی کوچک خوابیده بود و تخت غرق خون بوده است. پرستاران برای گرفتن نمونه از مایع داخل شکمی با چیزی بزرگ تر از سرنگ  اقدام به برداشتن نمونه کرده بودند و همین سرنگ موسببات پاره شدن بافت های خونی که درون آسیت شکم جمع شده بوده را ایجاد می کند و خون ریزی بند نمی آید . . . و تصور او در چنین موقعیتی مثل خوره روح مرا می خورد، هربار!


آرام گرفتن و موقرانه داغذار بودن از خود داغ دار شدن سنگین تر و تلخ است! این را بعد از ده سال که از مرگ مادرم گذشت فهمیدم،روزی که پدر را به خاک می سپردیم.


آنقدر فغان کردم و جیغ زدم که اگر شدنی بود، تارهای صوتی ام به تمامی پاره پاره می شدند و سینه ام شرحه شرحه میشد

حقیقت این است که وقتی عزیزی را از دست می دهیم و با لباس سیاه به خاکش می سپاریم، تمام نمی شود. مرگ بعضی آدم ها مرتب تکرار می شود! در شب سال تحویل دوباره می میرند، وقتی خواهرت وضع حمل کرده و کسی نیست سینه ی مادر را در دهان نوزاد بگذارد دوباره می میرند، وقتی از پارک خیابان در می شوی و پیرمردهای سرحال و پیرزن های مهربان را می بینی که به گفت و گپ نشسته اند، دوباره می میرند. . . 

آنقدر می میرند تا مرگ بدل به یک چیز نزدیک و مانوس می شود. مثل یک حیوان خانگی که می آید و چند وقتی کسی را با خودش می برد  . . .

روز خاکسپاری پدرم وقتی کنار تل خاک نشسته بودم و او را آن پایین، جایی حداقل یک متر و نیم، بیشتر از سطح زمین می دیدم که چشم هایش را بسته چیزی را دیدم که پیش تر ندیده بودم.

انگار جیرجیرکی باشد که از کالبدش خارج شده است و این چیزی که او باقی مانده، چیزی شبیه پوست قبلی اش است  و خودش در قالب تنی سالم و جانی از سر نو جای دیگری مشغول پرواز و گذر است . . .  پدر تنی بسیار فرتوت و شکستنی را به گور برده بود !

امیرحسین معلم کلاس یکشنبه ها داشت از مرگ دوستش تعریف می کرد و من رفتم تا قطعه ی 230 که خانه پدر و مادرم است . . . 


ما را به سخت جانی خود این گمان نبود  . . . 


پ.ن:این پست خیلی احتمال دارد که ادامه داشته باشد

فشردگی

 حقیقت این است که گاهی آدم بد جوری فشرده می شود، انگار که یک وزنه ی هوار کیلویی بیاید بالای سرت و مستقیم از مغز سرت شروع کند به فشار دادن و تو هی مچاله و مچاله تر می شوی و چروک می خوری و درز هایت باز میشود و ناگهان یک جایی که فشار خیلی بیشتر از حدی شده است که تحملش را داری می ترکی! لب باز می کنی و ناسزا می گویی و اولدرم پولدرم بازی در میاوری و فحاشی و حتاکی هم حتا شاید کنی! همه این ها به میزان و چگونگی فشار بستگی دارد که چقدر فشرده شده باشی یا نه اینکه فشار خورت (چیزی مثل فحش خور یا کتک خور) چقدر ملس باشد و چند بار و تا کجاها فشرده شده باشی و تاب اورده باشی و صدایت در نیامده باشد!

اما در هر صورت هر بار فشرده شدن باعث تراوش ماده ی سمی ای در بدن می شود، این ماده که با تحقیقات بیوشیمی و نانو تکنولوژیک یه اثبات رسیده است که خواصی بسیار کشنده دارد، اگر در شرایط آزمایشگاهی و طی فرآیند فشار از بدن خارج نشود باعث مرگ و جان دادن قربانی می شود و از نشانه های تکامل بدن بشر و  وجود خداوند متعال یکی همین راه است که جوبی، راه آبی، سوراخی . . . چیزی برای تخلیه این ماده ی کوفتی از بدن آدم تعبیه کرده است تا تجمع آن موجبات غمباد و یا دق مرگ شدن آدم را محیا نکند.

این راه ها در آدم های مختلف به صورت های گوناگون و جاهای مختلف طراحی شده است.

یکی مثل من فشرده گی اش را می نویسد و با بافتن کلمات در غالبی که چیزی از آن شدت فشردگی بکاهد خود را التیام می دهد و مثل یک آفتابه که شلنگ آب سر ریزش کرده باشد، آب را از لوله ی باریک و درازش که به سمت دیگری در جریان است جاری می کند و هنگامی که راه آمدن و رفتن آنچه سرشارت کرده است بیابی آن وقت به یقین لحظه ی شفا دهنده ای است. 

کسانی را می شناسم که فشردگی شان را فریاد می کنند و بر سر کسانشان می کوبند، فشردگی شان را طناب می کنند و کسانی را با آن به دار می آویزند، کسانی که فشردگی شان را غذا می کنند و آن را می بلعند و آنقدر می خورند تا یادشان برود کسی، چیزی، جایی فشرده شان کرده است! انقدر می بلعند تا چندین برابر آن فشردگی برآمده شوند و آن وقت جایی بین این برآمدگی ها آرام می گیرند! کسانی  که فشردگی شان را فریاد می کنند و کسانی که فشردگی شان را مشت می کنند و کسانی که فشرده گی شان را آغوش میکنند و  . . .

نمی دانم چطور می شود! نمی دانم اهرم فشار از کجا می آید و نمی دانم برای اینکه تحت فشار نبود چه کار باید کرد! همین قدر می دانم که باید آن را ببینی و  راهی برای خروجش پیدا کنی! 

این ذرات ریز و تاریک که مثل پودر آهن ریز ریز به جانت فرود می آیند، جایی را مثل آهرنبا پیدا میکنند و انباشته گی ایجاد میکنند و تاریکی های یکسره می سازند! و برای درمانش، برای شفاف ماندن، برای کدر نشدن باید راهی برای خروج این لحظه های فشرده گی پیدا کنی! اگر نه؟! تلخ میشوی! گزنده! مثل زهر مار! و در زهر مار شدن شری نیست، غیر از اینکه خودت، خودت را دوست نخواهی داشت!

 


آن روی سکه

در زندگی همه ما لحظه هایی می رسد، که دقیقا همان آدم خرفت، احمق ،بی ملاوالات .... و یا نادانی می شویم که سالها و سالها برای اینکه به سایرین به اثبات برسانیم که نیستیم یقه درانیده ایم!

برای گذشتن از این پل و رسیدن به یگانگی، بهتر آن است که آن وجه تاریک و اسیب پذیر وجودمان را از دنیای خفیه به جهانی قابل زیست بیاوریم

و خود را به عنوان کسی ک ممکن است در چنین موقعیتی و با چونان دامی گیر بیفتد بپذیریم، آنگاه  وضع حمل مبارکی رخ خواهد داد و درس آن لحظات را خواهیم آموخت! 

درسی که بارها و بارها تکرار میشود! و هربار که دیده نشود با مراتب شدیدتر و عواقب تلخ تر تکرار خواهد شد!

تا زمانی که درس موجود در این موقعیت های تکرار شونده را ببینی! و بیاموزی!

وقتی عشق بر آدمی حادث می شود


وقتی اروس، خدای عشق و احساس یونان باستان  از تیردان طلایی اش تیری را به سمت کسی  نشانه می گیرد و پرتابش می کند، زمانی است که عاشقیت مثل تور ماهی گیری می افتد روی آدم  و چاره ای نداری !جز اینکه شکار بشوی و نه اختیار تصمیم گرفتن داری و نه مجال گریختن و نه توان نپذیرفتن!

 انگار اجتناب ناپذیر میشود ! خلع صلاح می شوی و مرزهایت را در می نوردی و همه باید ها و نبایدهایت را زمین می گذاری و شیفته وار رهروش می شوی . . .

 سپرت  را زمین می گذاری و این زمین گذاشتن نه از روی صلح و از روی جنگ و خصومت و شکست است، سپر را زمین می گذاری چون مجبوری! چون ناچاری ! این ناچاریت چیزی از جنس دیگری است که شوق زاید الوصفی را در خود نهان دارد!نه می توانی راهش ندهی و نه می توانی خرسند باشی از این مفتوح گشتن توسط نیرویی که بسیار دلنشین و بسیار سوزاننده است.

ادم دلش می خواهد دست هایش را بگذارد روی سرش و چهار زانو بنشیند یک گوشه و چمباتمه برند و های های گریه کند، به حال خویش! مثل یک بیماری می ماند، بیمار کسی شده ای ، مثل یک بیماری حاد! درد و درمانش هم یک جاست!

اما همه زیبایی عشق در بی اختیار بودن آن است! آن گاه که ناگهان بر آدمی حادث می شود!

و جایگاهش از ناخودآگاه آدمی ، جایی میان روح آدمی است که می تراود! 

مانند رویای مجسمی است که در بیداری می بینی! همان قدر رازآلود و همان قدر گویا



اقتباس آزاد از این کتاب:

+


آدامس احترام به خود!

یک روزی یک پستی خواهم نوشت در تعریف لایف استایل آدم ها و اینکه چه جور می شود ساختش و چه جور می شود مثل اتاق شخصی ات که منحصرا متعلق به تو است اجزایش را طوری چیدمان کنی که از رهگذر خوردن صبحانه و پیاده روی عصر و آماده شدن برای رفتن تا سرکار حال خوشی پیدا کنی و مثل خوردن هلوی رسیده شیرینی لحظاتش در جانت بنشیند و بعدش دور لبت را بلیسی و بشود طعم شیرینش را دوباره  مزه مزه کنی!

اما تا آن روز کذایی که آن پست مفصل را بنویسم می خواستم از خورده ریزهای خوشایندی بنویسم که گداری مثل آلبالو های رسیده ی باغ پدری با نسیم دلنواز تابستانی می رقصند و وقتی از کنارشان رد می شوی روی پیشانی و گونه هایت می رقصند و دلبرانه طعم جادویی شان را نخورده در کامت می نشانند.

قصه از آدمس شروع شد.

از ملزوماتی که همیشه مجهز به آن هستم یکی همین آدامس است! خوب وقتی همیشه و همیشه تو کیفت آدامس داری می دانی کدام طعم و کدام برند مناسب تر است برای سلیقه ات (عطف به آن پست آقای وایت که برای آدامس وایت نوشت) خلاصه از این رهگذر همیشه بسته های ریلکس نعنا و فقط هم نعنا و نه پونه و نه اکالیپتوس چیزی بود که با دو هزار تومن می خریدم و آرامش داشتن آدامس در جیب را کسب نموده بودم.

بعد از چند وقتی که برندهای شیک و پیک تر را آزمودم یقین حاصل کردم که نعنای وی وی دنت و فایو چیز دیگری است و اگر چه قیمتشان دو سه برابر برند قبلی بودند!

از یک جایی دیگر ریلکس نخریدم!

لاله یک اسم خوبی برای این حرکت گذاشت با این عنوان: آدامس احترام به خود!

خوب واقعا هم همین طور بود و خریدن آدامس شیک تر و قوطی های فلزی و رنگی پنگی یک حرکت ریز و ملایم در جهت خود خوشحال سازی بود و هست اگر چه نه آنقدر ها هزینه دارد  و نه نمود!  اینکه از آدامس حرف می زنم قصد چیپ کردن و ساده لوحانه کردن محتوا را ندارم فقط می خواهم همان طور که با همه ی جانم چیزی را حس کرده ام به همان تمامیت بنویسمش اگر چه خنده دار باشد!

این حس احترام به خود قطعه ی گمشده ی زندگی بسیاری از ماست که تو روز های سخت و کارهای شلوغ و مشغله هایی که دورمان را می گیرد گمش می کنیم و وقتی گم می شود همان قدر که میتواند حال خوب ایجاد کند، رخوت و رکود ساخته می شود و یک خاکستری بزرگ تو دلت قلمبه می شود از بس خودت را ندیده ای یا دیر دیده ای  و یا اخر همه دیده ای!

مثلا  چند وقتی است که مشتری پر و پا قرص سرویس های اسنپ  (تپسی و کارپینو هم ایضا) شده ام و وقتی سر کارم هستم و برای رفتن به کلاس یا خانه  از سرویس هایش استفاده می کنم می دانم  که کارم و وقتم آنقدر ارزشمند است که می ارزد اینقدر هزینه کنم ! یا وقتی خسته از باشگاه بیرون می آیم حس اینکه تنت را پرت کنی تو ماشین و کسی تا خانه برساندت آنقدر خوش می گذرد که می توانم این قدر برایش هزینه کنم!  (با تشکر از اسنپ و دوستان که به یقین آمدنشان گره بزرگی از زندگی خیلی هایمان باز کرد)

میدانم که سرم ویتامین سه ای را که دکتر برایم نوشته را به راحتی برای خودم می خرم و خوشحالم که این حس مراقبت از خود را زندگی می کنم

حس خوبی است وقتی می روم سوپر و میوه هایی که چشمک می زند را برای خودم می خرم حتا اگر خیلی گران تومنی باشند!

حس بسیار خوبی است وقتی به خریدن یک دوربین خوب فکر میکنم به جای دوربین نیمه حرفه ای که کار کردن را برایم سخت می کند!

وقتی به خریدن یک آی مک فکر میکنم که رنگ هایش کالیبره است و ارگونومی اجزایش باعث حفظ سلامت و فیزیکت بشود

این مثال های ریز و کوچک و کلی مثال های بزرگ تر دیگر هست که مثل عسل در جانم می نشیند و خوشحالم می کند . . .


قضیه خیلی ساده است و در همان حال خیلی هم می تواند پیچیده باشد و می شود خیلی پیچیده طور توضیحش داد اما همان قدر هم می شود ساده اش کرد و کاربردی و شاید بشود وقتی دیگر و جایی دیگر خیلی خفن طوری قصه اش را نوشت . . .


روز نوشت


تجربه ی امروز نشانم داد که سخت ترین کار دنیا همانا، هیچ کاری نکردن است!

امروز از ساعت 9 صبح تا ساعت 2 بعد از ظهر در دفترخانه ی رسمی 10 هشتاد خیابان اسکندری نشستم تا نوبتم بشود و بعد هم تاب آوردم که سیستم علیل و بیمار اتوماسیون سازمانی اثر انگشتم را ثبت کند تا بن چاق و سند تک برگی خانه صادر بشود! و در تمام این مدت به طرز غمگنانه ای داشتم به کارهایی که دارم و می خوام به سرانجام برسانمشان فکر می کردم و کاری از دستم بر نمی آمد   . . .