پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

بندرخت

اگر روزی بند رختی را دیدم که رویش فقط شلوار پهن بود، می دانم که آنجا یک زن باردار زندگی میکند که سرماخورده است. 

من حسش میکنم

امروز رفته بودم سونوگرافی مرحله سوم بارداری،  همانی که باید بعد از تست گلوگوز انجام شود و دکتر یک تصویر واقعی از تو نشانم داد،  لب هایت شبیه پدرت بودند با صورتی فراخ و رویی گشاده،  لبخند ریزی روی صورتت بود و من این تصویر را بارها تماشا کرده ام و هی تصورت میکنم که چه شکلی هستی و چه طور آدمی خواهد شد. 

به لبخندت که فکر میکنم دلگرم می شوم،  انگار که جدی ترین نشانه ی خویشاوندی بین ما همین لبخندی است که رویت را گشاده میکند،  ناگهان خاطره ی مراسم بزرگذاشت پدرم به یادم میآید. 

مردی که درست نمی شناختمش درباره او حرف میزد و اولین چیزی که گفت این بود که همیشه لبخند روی لب داشت. 

واقعیت دارد ذره ذره تجسم پیدا میکند و هر هفته از بارداری که سپری میشود انگار راز بودن تو رمزگشایی میشود،  اول یک صدا بودی در قلبی با ابعاد یک هسته ی سیب،  بعد شدی اندازه یک زیتون و پرتقالی شدی که درشت بود و حالا تکان میخوری و من در تمام طول روز حرکاتت را حس میکنم که چه طور ورجه ورجه میکنی و از آخرین شیرین کاریت همین بس که چرخیده ای و در وضعیت سفالیک قرارگرفته ای. 

میدانم که در سه ماهه ی پایانی بارداری و در هفته بیست و شش جنین شروع به چرخیدن میکند و از موقعبت بریج (موقعیتی که سر به سمت بالا و پا به سمت پایین است)  به وضعیت سفالیک (سر به سمت پایین و پا بالا قرار دارد)  تغییر موقعیت میدهد و حالا تو به عنوان آن شخص این کار را به نحو احسن انجام داده ای و من خیال پردازانه تو را میبینم که ساک سفر را  زود میبندی و مشق هایت را تندتند  می نویسی و انتخاب رشته ات را از خیلی زودتر ها انجام داده ای و لبخند میزنی و نگاهم میکنی. 

با چشمان مشکی که مرا یاد طعم عسل می اندازند


زمستان است

خوبی اش این است که دیگر از اسم ویروسی نمی ترسیم و می دانیم با چند روز استراحت همه چیز خوب میشود، در حالی که در زمان مشابه سال های پیش از ترس ویروس و کرونا و  . . . سکته ی ناقص می زدی قبل از دچار شدن و درمان و هرچی.

با هر سرفه ی سنگیی عمیقا دچار حمله ی ادرار میشوم و قالب اوقات مجبور میشوم دوش ریزی هم بگیرم و این دردناک ترین قسمت سرماخوردگی است که این روز ها آزار دهنده است. مثانه ام تحت فشار است و با حمله ی سهمگین سرفه اختیارش را از دست می دهد و به این صورت است که فجایع رخ می دهند.

ترکیب بی خوابی و بی حوصلگی با کلافه گی و سرماخوردگی معجون بی مثالی برای شب های سرد زمستانی است. این زمستان از آن زمستان های به یاد ماندنی شد، از آنها که بچه ها حسابی برف بازی کردند و آدم برفی ساختند و سرما و برف هیچ کم نگذاشت.

من اما در این جشن برفی شرکت نکردم چون همه ش نگران سرما خوردگی و لیز خوردن روی برف ها بودم و تنها تماشا کردم. صدای بارش برف را گوش دادم، صدای آب شدن قطره های آب از قندیل های بالای شاخه ها و صدای ریزش برف با باد که شبیه دانه های پنبه است.

صدای فشرده شدن گلوله ی برفی و چکیدن قطره های درشت آب از پاسیو و تاریکی صبح زیر حجم برف روی محافظ های شیشه ای پنجره ها.راستی خانه ی ما دو پاسیو دارد و هر کدام با پنجره های شیشه ای طور که البته از جنس پلگسی و طلق هستند پوشیده شده و در روزهای عادی نور را برایمان به ارمغان می آوردند اما وقتی برف می بارد زیر حجم برف ها مدفون می شوند تا گرمای خانه باعث آب شدن حجم برف کند.خانه در طبقه اول است و اگر همین دو پاسیو را نداشتیم بی شک از نعمت نور می بهره می شدیم

اتاق شما اینک کاغذ دیواری شده و آماده است.یک کمد و دراور برایت سفارش داده ایم، رنگش خیلی آرام و یواش است و دوستش دارم و مدلش هم خیلی کلاسیک و زیباست.برای تخت هم یک تخت کنار مادر از نی نی لند گرفتیم جون همه مدل ها با سرعت باد تمام می شد و ما ترسیدیم الان این یک دانه را که به گمانمان بهتر از بقیه است را هم نگیریم ، آن را هم می برند و می مانیم بی کلاه که با سرعت تخت را معامله کردیم.

لباس و تشک تعویض و شیشه و پستانک و  . . . هم داری و یکی دو تا پتو و خرت و پرت دیگر هم داشته باشی دیگر خیالم راحت است.

نمی دانم حالت سرماخوردگی است یا چیز دیگر اما یک حال گهی دارم. هیچ با کیفیت نیستم و تنها می خواهم که عبور کنم و بگذرم و اصلا در خواب باشم و متوجه نشوم که کی گذشت.

بینهایت دلتنگ هستم و دلم برای پدر و مادرم تنگ شده است و دلم محبت و همراهی آنها را می خواهد و عجیب اینکه اصلا دلم چیزی را میخواهد که بعید است که حتا اگر آنها بودند هم می توانستند ارایه بدهند و من مثل مشتری ای هستم که رفته مغازه ای که اجناسش تمام شده و نشانی جنسی را میدهد که اصلا نبوده، حتا زمانی که اجناس موجود بوده است و با خود خیال میکند و آه سرد می کشد که اگر آنچه می خواست الان تمام نشده بود چه خوب میشد اما  . . .



هفته بیست و چهارم

از بازار شهرداری رشت چوچاق و خال واش و سیر خریدم و چند تا گمج کوچک و بزرگ که مرد فروشنده میگفت می شود داخلشون غذا پخت اما من برای سرو در نظرشان دارم و شبیه ماهیتابه های کوچک دسته دار هستند که دور تا دورشان چین خوردگی دارد و رنگ های سبز و قهوه ای دارند و بسیار زیاد عاشق ریختشان هستم و دلم میخواست تمامشان را داشته باشم. 

به خانه که برگشتم، سبزی ها را پاک کردم،  بوی چوچاق همه جا را پر کرد و دست هایم معطر شد و یاد مادرم افتادم که چقدر خوب سبزی های کوهی را می شناخت و در بسیاری اوقات دیده بودمش که با سبزی هایی که از زیر کوه و رودخانه یا کنار جوب می چیند غذاهایی می پزد که بسیار معطر بود. 

و چرا من نام و تصویر همه این دائرالتعارف گیاهی را از یاد برده بودم؟  اسم هایی که غالبا ترکیبی از یک نام و عبارت واش بود و یا پسوند ک داشت. از میان این تجربیات ارزشمند فقط نعنا و پونه و سیرک و والک و کنگر و چیزی به نام شکرلله را به یاد می آورم و سبزی خوش طعمی به نام شنگ که شیره سفید داشت و یکی دیگر هم گزنه بود که مادرم با آن کوکو درست میکرد

حس کردم چقدر قشنگ بود اگر زمان کافی داشتیم تا با هم سبزی کوهی بچینیم و او فواید و مزه های هرکدام را یادم بدهد و چقدر این تجربه و دانستنی ها می توانست گنج بزرگی باشد برایم اما تنها میتوانم بگویم یادش بخیر و با همین اندک دانسته هایم از او و دوران کودکی خوش باشم چون حسرت کشیدن هیچ سودی برایم ندارد و او قبل از اینکه ما این فرصت را داشته باشیم رفت. 

به گمانم بکرترین و زیبا ترین تجربه ای که می شود بین مادر و کودکش اتفاق بیفتد همین نوع تجربیات مشترک است،انگار از جنس اصالت و عشق ورزی است  و من تازگی  حس میکنم چقدر مایه ی فخر است،  چقدر درک هستی از این راه نزدیک است،  تجربه ی لمس زمین و مزه کردن طبیعت و گیاه  و چقدر این راه به عشق ورزی مادرمان زمین نزدیک است. 

گاهی دلم میخواهد روی زمین دراز بکشم و خاک را بغل کنم و بعد ریشه کنم در زمین و ریشه هایم را در عمق خاک فرو ببرم بعد انگشت هایم ریشه کنند و سبز بشوم و یکی شوم با زمین مثل وقتی درختی را در آغوش میگیری و گوشت را می گذاری روی تنش تا صدای قلبش را بشنوی و خنکای پوست درخت روی صورت شبیه رد بوسه می چسبد. 

انگار مادرم در دل زمین نشسته و آن تصویر زنی که ریشه دارد هم مادرم است و من اینک در دلم بذر کودکی را دارم که میخواهد سبز شود،  ترد و خام و کوچولو است اما راهش را میداند و میخواهدپیش برود. 

تازگی ها حس میکنم عکس العمل را هم یاد گرفته و با هم از راه ضربات مورس مانندی، ارتباط داریم، گاهی او شروع کننده ی گفتگو است و چیزی میگوید و بلافاصله من جواب میدهم و گاهی تا چند تا جمله هم بینمان رد و بدل می شود. 

جملات من همه شان قربان صدقه و نوازش و جان دل است و گمان میکنم او از اینکه پیدایم میکند حرف می زند و گاهی از بازیچه اش که یا بند نافش است و یا انشگت شست که با شدت و علاقه ی وافری آن را می مکد تعریف میکند. 

یک اتاق کوچک با پنجره ای رو به دیوار برایش اماده کرده ایم،  البته هنوز هیچی ندارد و همین که خالی شده و قرار است مال او باشد،  بزرگترین اقدام در دست عمل است و به زودی با کاغذ دیواری و پرده ی با رنگ کرمی نو نوار می شود تا برسیم به بحث کمد و میز تعویض که گمانم اجتناب ناپذیر است اما بین خریدن تخت نوزاد یا تخت کنار مادر هنوز مرددم و فقط میدانم که تخت نوزاد نوجوان نمیخواهم .

این تخت ها با تغییری اندک تا سالهای طولانی قابل استفاده هستند اما بسیار جاگیر هستند و بعید میدانم بشود بیشتر از سه چهار سال با یکی شان سرکرد، هم کهنه و خراب می شوند و هم احتمالا انتخاب خوبی برای خواب نوزادان نیست. 

خلاصه جان مادر،  ما به تکاپوی فراهم کردن بساطی برای اسکان دادن شما در خانه ی کوچمان هستیم تا در موقع تشریف فرمایی چیزی کم نداشته باشید. 

به کیفیت پوست و رنگ مو و چشم های مشکی ات فکر میکنم،  به موهای قهوه ای سوخته و پف پشت چشم ها و لب های کوچک تو فکر میکنم و دلم می رود و با تمام وجود آرزو میکنم سالم و سلامت و هوشیار پیشمان باشی. 

گاهی با خودم میگویم آیا برایت تعریف خواهم کرد؟ 

برایت از معده درد هایم میگویم یا ذوق کردن ها؟  برایت از چاق شدن می گویم یا دلگرمی بودنت؟  

دنیا شبیه همین بازار شهرداری است جان دلک که بسیار باید ببینی و بو بکشی و بشناسی و بخواهی و انتخاب کنی و بها بدهی و.... 

این روزها تو هویت جدیدی به دست آورده ای و فقط من میدانم که چطور و چگونه و هرچه دلم بخواهد حست کنم،  تکان که میخوری انگار دنیا عوض می شود،  تو یک آدم دیگری که تو دلم دارد رشد میکند،  تکان که میخوری میگویی هی یادت نرود من اینجا هستم و ابراز وجود میکنی و من لبخند می زنم و خنده ام می گیرد. 

وجود گنگ و گمی که دیده نمیشود اما نشانه هایش پیداشت،  شاید گام به گام جدی تر شدن و واقعی تر شدن حضور تو باعث شود که من کمتر از ذوق مرگی ناگهانی بمیرم چون هربار و هر نشانه شیرین و دلنشین است و میدانم اگر روزی تو را ببینم قطعا اشک هایم بند نمی آید... 

مصائب یک خوش خوراک باردار

نهارم را کامل خورده ام،  حتا برای دسر یک کوکی متوسط داشتم اما وقتی رسیدم خانه و ماست میوه ای صورتی را در یخچال دیدم،  به تنها چیزی که فکر کردم شکل قاشقی است که دلم میخواهد آن را در ظرف بلند ماست میوه ای فرو ببرم و بلافاصله با کتابی که از زن وراجی در پمپ بنزین خریده بودم نشستم و چند صفحه از کتاب را خواندم تا ماست میوه ای تمام شد. 

شاید آدم شکمویی نباشم اما به یقین بزرگ ترین لذت دنیا را خوردن خوراکی های لذیذ میدانم و گاهی که نه بسیاری از اوقات به سبب تست هرچه بیشتر این لذت،  دست به پرخوری هایی میزنم که هیچ دلیلی ندارد و گرسنگی هیچ نقشی در آن ندارد و جستجویی به دنبال کسب لذت  به این ماجراجویی لذت جویانه ختم می شود و قالب اوقات هم خیلی زودتر از آنچه بخواهم در طعم شکوهنمندانه لذت غوطه بخورم با سرعتی دو چندان خوراکی مورد نظر را بلعیده ام و ظرف خالی است و من مبهوت میمانم که چرا اینقدر  زود تمام شد. 

از فرو بردن هر لقمه از غذا در دهانم لذت می برم و طعم های مختلف را که میچشم،  لبالب از حس شیرین کامیابی هستم اما این ماجرا با سرعت فراوانی به پایان می رسد. 

گاهی مثل همین ماجرای ماست میوه ای متعجب هستم که چطور وسوسه دیدار آن ظرف ماست توانست پیام سیری را ندیده بگیرد؟ 

خوب شاید تا اینجای قضیه زیاد مشکل خاصی نباشد که با یک خانم خوش خوراک طرف هستید که از مشخصاتش یکی است که وقتی غذا میخورد اطرافیان اشتهایشان باز می شود و تقریبا هیچ وقت داخل ظرفش چیزی باقی نمیگذارد! 

در واقع مصیب از وقتی شروع شد که معده درد های من شدت گرفت،  در بسیاری از اوقات بعد از صرف غذا دل درد می گیرم و متاسفانه گاهی تا چندین ساعت به طول می انجامد تا شاید آرام شود. 

شربت ضد اسید برای معده و قرص دایمیتیکون و دایجستیو هم استفاده میکنم اما زهی خیال باطل.  انگار معده ام در یک حرکت انقلابی بر علیه تمام کام جویی ها و لذت طلبی هایم شوریده است و دیگر حاضر به سکوت کردن هم نیست. 

و مرصیه خوانی ام برای این اوضاع درام وقتی شدت میگیرد که بعد از خوردن نهار دل درد داشته ام و باز با وجود همان درد و سنگینی معده باز به سراغ ماست میوه ای رفته و آن را هم در یک چنین معده ی ملتهب و معترضی فرو کرده ام.... و بلافاصله با خود گفته ام آخه چرا؟!؟؟ 

در اواخر ماه ششم بارداری هستم و میدانم که معده و سیستم گوارشی در فشار به سر می برند و لیک هر روز شاهد تغییرات جدیدی در بدنم هستم و البته که همه ی این دردها از پیشامد های شایع در دوران بارداری است که بدن در این مدت تحت فشار ممکن است دچارشان شود و چشم انتظار خواهم ماند تا رفع و رجوع شوند.... 

آخ! 

خوابم میاد

شب های متوالی است که خواب منظم و آرامی ندارم، تا دیر وقت هوشیارم و وقتی هم می خواهم تصمیم بگیرم بخوابم سیر سفر های تخیلی آغاز می شود و از چه جاهایی که سر در نمی آورم. غالب این شرایط هم شبیه دادگاه هایی است که برای محاکمه ی من است و همه چیز به اینجا ختم می شود که چرا در چونان موقعیتی چنین بوده ام و یکی یکی در مجموعه ی دادگاه ها محکوم میشوم و مغلوب می شوم و می بازم. سعی میکنم خودم را از این فضا برهانم و نجات پیدا کنم اما هر بار تلاش میکنم از یک موقعیت خارج شوم وارد موقعیت دیگری می شوم که دوباره همان بازی تکرار می شود و من می مانم و جایگاه محکوم و شروع محاکمه ای که واقعا بیهوده و بی سود است.

به اینجا که می رسم اغلب تخت خواب را ترک  میکنم و خوب می دانم باید در این موقعیت کار نامربوطی را شروع کنم و ذهنم را به سمت دیگری بکشانم. دیشب چند صفحه از کتابی را خواندم ، سعی کردم اصطلاحات انگلیسی معادل کلمات تخصصی طراحی را پیدا کنم و روی کاغذ شروع به طراحی کردم و با پوست پرتقال حروف اسم تو را ساختم.

یک قلب پرتقالی هم بریدم

خوابم میاد اما نمی دانم چرا نمی توانم بخوابم

مثل وزیدن برگ در باد

مدت زیادی از وقتی که اولین تکان های تورا حس کردم نمیگذرد

  پسرکم. 

جان شیرینم چقدر در دلم اشتیاق و شعف میکاری،  نمیدانم هنوز باورم می شود یا نه، اما این روز ها با لمس تکان های تو،  عجیب شعله ور میشوم.  تو انگار واقعی هستی،  انگار هستی و من تکان خوردن دست و پاهای کوچولویت را در برآمدگی شکمم حس میکنم و انقدر قند و نبات و شیرینی در کامم میچکد که تا حالا تجربه اش نکرده ام. 

مثل دیوانه ها میخندم و به تو فکر میکنم،  لمس این تجربه که بی شک لمس یک معجزه ی واقعی است آنقدر بزرگ و جذاب و زیبا است که من هی تکرار میکنم بارم نمی شود،  من هنوز به سختی باور میکنم که واقعا باردارم و تو با آن کله ی گردالو که تو سونوگرافی نشانم داده ای در شکمم هستی و به زودی میتوانم تو را در آغوش بگیرم. 

اعتراف بزرگی است اما این  تکان ها هربار یادم می آورد که میتوانم باورت کنم، صدایم میکنی انگار و میگویی که هی زن، پاشو اماده شو و کاری کن، من به زودی خواهم آمد و کلی کار خواهیم داشت

قلبم به راستی با هر تکان تو می لرزد و بعد میخندم و بلافاصله دلم میخواهد تکان بعدی را حس کنم،  مثل وزش باد بهاری که دل ادم را پر از لطافت شکوفه ها میکند،  لمس تو مثل شفا ست،  مثل درمان،  مثل دارو...