پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

هیچکدام


1 - نشسته و دارد بحث می کند سه نفری  که دلت نمی خواهد بفهمند چه ویژگی ناخوشایندی را دارا هستی  چه کسانی هستند و جواب می دهد:

پدر!       مادر!      همسر!


2- پزشک مشاور تند تند فرم ها را برای بستری پر می کند و می پرسد چه کسی  فرم رضایت عمل را امضا  می کند؟

پدر؟       مادر ؟      همسر؟


3-  پرستاره شیفت شب که می خواهد کارت همراه صادر کند می پرسد چه کسی همراه بیمار است؟

پدر؟         مادر ؟        همسر؟

  

نقاحت طوری


یک کیست ریشه دار (ریشه اش دقیقا به اندازه ی این چهار پنج سالی که ولش کرده بودم بود گمانم) تو گردنم داشتم که پنج شنبه ی پیش سپردمش دست جراح و از هستی ساقطش کردم. 

خیلی سال بود که رو مخ بود و چیزی جز پشت گوش انداختن دلیل این همه تاخیر نبود. اما سرانجام دل به دریا زدم  و بعد از دو ماه تست و ازمون و فولان و بهمان سرانجام مرحله ی جراحی را هم پشت سر گذاشتم و حالا با گردن پانسمان شده به انتظار گذشتن روزهای نقاهت و کشیدن بخیه و افتادن درد موقع بلعیدن نشسته ام و آخر سرش هم منتظرم ببینم بعد از سال ها که ازشر آن نقطه ی برجسته  خلاص شده ام گردنم چه شکلی خواهد شد! 

گاهی برای خودم نگران می شوم و گاهی برای اینکه دلم نگیرد قدمی میزنم و گاهی برای اینکه شاد بشوم جای رفت و آمد با تاکسی برای خودم اسنپ می گیرم. 

واقعا روزهای سختی است روزهای نقاحت! 

سخت و دیر و دور می گذرد! 

چهارم خرداد 96


نمی دانم این پست باید سرخوشانه و شاد باشد یا تکیده طور !

خوب بالاخره بعد از مدت های مدید، جستجو، تصمیمم را برای خریدن یک از ملک های موجود گرفتم و به قولی دل یک دله کردم. در این جنگ روانی که بین بنگاهی های مختلف و صاحب خانه و  . . . که کافی بود به هر کدامشمان دل بدهی تا ببرندت هفت تا فرسخ آن ور تر از جایی که گمانش را می بری بالاخره یک جای محکمی را پیدا کردم و ایستادم و انتخاب کردم.

قضیه از این قرار است که کافی است تردید کنی تا دیوانه ات کنند! آن وقت است که هزار جور وسوسه به جانت می ریزند که اگر فولان قدر اضافه کنی می شود فولان جا خرید کرد ، یا اگر متراژش را کمتر کنی میشود فولان موقعیت جغرافیایی بهتر را گشت و آنقدر این شاید ها اضافه می شود که تصمیم گرفتن هر روز سخت تر و سخت تر می شود و یکهو دید ناممکن شد.

این تجربه ی زیسته کسی است که چند ماهی  است دنبال خانه گشتن یکی  از بزرگترین دغدغه هایش بوده و چندین و چند منطقه را جوریده است، که : 

خانه خریدن یکی از سخت ترین کارهای دنیاست! 

تصور کنید مقدار پولی که از آن حرف می زنیم 200 ملیون است! 80 ملیون وام است و 60 تومن قرار است خانه را رهن بدهید و بقیه اش هم نقد!

حالا در معامله ای که کمتر از یک سوم آن را قرار است نقد بپردازید و بقیه اش عهدی اس که می بندید تا در آینده پرداخت کنید چقدر می شود استرس داشت! هر چقدر هم مبلغ بالاتر برود آدم مضطرب تر است و بیشتر تلاش می کند انتخابش را از گزند اشتباهات ممکن دور کند ! این وسط وسوسه هم بیداد می کند و کافیست لحطه ای غفلت کنی تا ببینی به کجا که نمی رسی.

خلاصه اینکه خریدن خانه سخت است اما سخت ترین قسمتش دنبال بنگاه رفتن و رفتن تا سر ملک و بازدید و چک و چونه و بالا رفتن و پایین آمدن از پله ها و هماهنگ کردن با مستعجر و مالک برای بازدید نیست!

سخت ترین قسمتش تصمیم گرفتن است!

آنجا که بایستی و بگویی همین را می خواهم! همین خوب است ، اگر چه طبقه ی سوم است و  نیاز به بازسازی دارد اما پارکینگ هم دارد! اگر چه جایش آنقدر ها به دلت نیست اما عوضش می تواند شروع خوبی باشد! اگر چه  . . . 

فرم ها را امضا کردم و کارت را کشیدم و چک را هم تحویل دادم! صاحب خانه ای شدم و در ازایش قرار است ماهی تقریبا یک ملیون تومن قسط بدهم به مدت 12 سال!

البته دستاورد بسیار بزرک و شیرینی است و آدم خودش خوشش می آید که چیزکی داشته باشد اما همان قدر هم می تواند ترسناک باشد !

خوب  این از قسمت شیرین ماجرا که بالاخره رفتم پای معامله و خانه را خریدم. 

کار هایی هست که وقتی آدم انجامشان می دهد و به سرانجام می رساندشان یک بار انرژی تو دلش قلمبه می شود و دلش می خواهد به یک کسی بگوید که هی فولانی ! بالاخره شد ها!

غالبا این آدم کسی است که واجد شرایط خاصی باشد از این قبیل که یا کسی است که به شدت همراه شما بوده و آمار اطلاعات لحظه به لحظه تان را داشته و اگر هم همراه نبوده حداقل همدلی کرده. یا کسی که به شما تایید میدهد !

و من بعد از اینکه از بنگاه آمدم بیرون هیچ کسی را نداشتم که زنگ بزنم و بگویم ! هی فولانی! شد! خردیم!یک جوری نصفه نیمه می ماند بساط شادی آدم.

راستش تنها کسی که دلم می خواست زنگ بزنم و یا با شیرینی بروم خانه اش و ماجرا را تعریف کنم فقط پدرم بود.  دلم می خواست در را باز کند و من در آستانه ی در، در حالی که دارم می آیم داخل خانه بگویم بابا بالاخره خونه  خریدم! و پدرم بسیار خوشحال بشود و بعد لبخند بزند و بگوید شیربچه! و من حس کنم حتما کار مهمی کرده ام و دستاورد بزرگی را به دست آودره ام 

اما به هیچ کس زنگ نزدم

به هیچ کس هم نگفتم

شبش به خواهرم گفتم ، اون هم به واسطه ی اینکه باید در جریان چک قرار می گرفت و خودش به بقیه گفت !

همین

دستاورد بزرگ ترم اما، شاید زندگی کردن این "احساس" است!  

زندگی کردن موقعیتی که خودت تنها نجات دهنده باشی و خودت هستی که پای برگه را امضا می کنی و تایید می دهی به خودت! به دلت!  خودت هستی که می گویی می دانم جانکم چقدر سختت بود ! می دانم و دستش را بزند رو ی شانه ات و بعدش بگوید : دمت گرم بچه! عیب ندارد که بابا نیست که خوشحالیت را با او قسمت کنی!  اما هرجا که باشد میداند و خوشحال میشود. می دانم جانکم چقدر سختت بود، برایت خوشحالم که توانستی و باز ثابت کردی می توانی! دمت گرم بچه!



روز نوشت


هنوز اولین کاری که بعد از نشستن پشت سیستم می کنم همین است که صفحه ی مدیریت بلاگ اسکای را باز کنم و ببینم چه خبر است. مدت ها از ننوشتن دوستان و آشنایانم می گذرد و کم کم دارد تبدیل می شود به عادت! می گویند اگر 40 روز بگذر و کاری را انجام  ندهی می توانی کاملا مطمعن باشی که عادتی برای انجام دادنش نداری!

اعتراف میکنم غیر از مشغله های مختلفی که این روزها برای خودم درست کرده ام بی میلی عجیبی هم  دارم برای ننوشتن در این صفحه! مثل یکجور ناکامی! مثل اینکه غیر مستقیم به این نتیجه رسیده باشم نوشتن هر مساله ی شخصی ای اینجا عواقب دارد.

یک جورهایی آدم محتاط تر و دست به عصا تر می شود.

امسال تابستان 33 ساله می شوم. آدم یک مدت زیادی در یک سن می ماند، مثلا  از بیست و پنج سالگی تا سی را در 25 سالگی می مانی . مثل من که از 30 تا الان را همچنان در 30 باقی مانده ام و گاهی باید فکر کنم تا یادم بیاید چند ساله ام و بعدش که یادم می آید یک طور خنده دار کیچیلیک طوری می گویم اَووووو!

دنبال خانه گشتن بزرگ ترین و برجسته ترین کاری است که این روزها دارم انجام می دهم. 

غرب و شرق و بعدش به مرکز شهر رسیده ام و حالا دارم جایی نزدیکی های آذربایجان و شادمان و . . . دمبال یک واحد نقلی می گردم و بزرگ ترین سوال این روزهایم این است که راستی چرا من اینقدر کم پس انداز دارم؟ بعدش هم خنده ام می گیرد که خوب نمی شده لابد و بعدش هم می گویم خوب همینش هم قدری است و یک طوری که زیاد بلند نباشد به خودم می گویم دمت هم گرم و می زنم روی شانه ام!

بعدش هم خوشحالی می کنم که دارم در خانه ای زندگی میکنم که خودم را مجبور نکرده ام بلند شوم و هر وقت دلم بخواهد و نه به شرط اضطرار بلند می شوم یا نمی شوم. 

یک کار دیگری که این روزها میکنم ورزش کردن است. باور می کنید می ترسم از نوشتنتش! می ترسم طلمش بشکند!  انگار وقتی آدم می آید یک چیزی را اینجا می نویسد و قپی اش را می آید که آره بابا! من ورزش می کنم و فولان و بهمان یک نیروی بازدارنده ای می خواهد جلوی آدم را بگیرد! چیزی از  این جنس که انگار شاهکارت را زده ای و حالا دیگر خسته ای برو استراحت کن طوری!

خلاصه به عنوان یک آدم تو پُر که میل به فیت نس شدن دارد می روم باشگاه ! و این حرکت را نه به عنوان گامی برای لاغری که حرکتی در جهت اصلاح سبک زندگی ام انجام می دهم. حس می کنم سلامت تر و خوشحال تر خواهم بود اگر این تایم را این طوری صرف کنم و بعدش هم در جهت های بعدی اصلاح سبک زندگی شروع کرده ام به پیدا کردن قوانین خودم برای زندگی! برای خوراکی ها بیشتر!

یک طوری کیف میدهد

خرداد رسید و گوجه سبز عزیز دل من را هم با خودش آورد! 

از زیبایی های فصل گرم همین موجودات دوست داشتنی از خانواده ی آلو هستند وقتی قیمتش معقول طوری می شود و می روی مقادریری از آن را خریداری می کنی و بعد از شستشو می گذاری شان در قابلمه و می گذاری خوب بپزد و آخرش خوب با نمک مزه دارش می کنی و قول شرف می دهم الان غده های بذاق خود شما هم شروع به فعالیت های اعم از خفیف یا جدی کرده است و خدا شاهد قصدد من فقط به اشتراک گزاشتن خوشی های کوچک زندگی است وقتی که می شود خوشحال تر بود! 

؛)

دمتان گرم رفقا


پ.ن:

کسی می داند چه بلایی سر وبلاگ من آمده؟ تقریبا هر روز 40 تا پیغام دریافت میکند که همه ش چرندیات است . یک طورهایی شبیه یک ویروس می ماند   که هی و هی و هی هرچقدر هم که پاکشان می کنم دوباره می آیند و تمامی ندارند. کسی می داند باید چه کارش کنم؟ داشتم فکر میکردم شاید باید ادرس صفحه را عوض کنم؟