پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

قسمت اول - داستان اول

 هفت ساله بودم، دخترکی سیاه سوخته با دست های کثیف و مو و روی نشسته.  موهایم را هفته به هفته شانه نمی زدم و گمان می کردم اگر بگذارم خواهر بدجنس و شیطان صفتم آن را با کش  ببندد و از درد به خود بپیچم و وسطش دو تا نیشکون هم  از ران هایم بگیرد که آرام بشین و فولان، از جیبم رفته است.

حالا که فکرش را میکنم حق می دهم که این چنین کار ساده ای اینقدر سخت و طولانی و  دردناک باشد، وقتی موهای بلند را شانه نکنی و به امان خدا رهایش کنی چه فاجعه ای رخ می دهد.

شپلک (نام گربه ای که در حیاط زندگی میکند و موهای بلندی دارد) از بس شانه نشده، موهایش بدل به تکه های نمد مانندی شده است که در اواسط فصل بهار تکه تکه به پادری واحد های ساختمان می چسبید و کنده شد و کم کم ریخت. من اما سرنوشت بهتری داشتم و موهایم را کوتاه کردند. یک روز که دوست آرایشگر، پدرم آمده بود منزلمان و ظرف های شیشه ای نه چندان بزرگ با در های پلاستیکی قرمز که هنوز هم نمی دانم ربط شان  به آریشگری چه می توانست باشد آمد و موهای من را با اسپری آب خیس کرد و بعد با قیچی مارک موزر پدرم( قیچی بسیار تیز و مرغوبی  که پدر خیلی خاطرش را می خواست و  اکثر روزها در آینه با دقت نگاه میکرد و توک سیبیل هایش را صاف و صوف میکرد) موهایم را کوتاه کرد.

پدر اعتقاد داشت که دختر باید موهایش بلند باشد و عبارت گیس بریده را برای موهای کوتاه به کار می برد که نشان از بی عاری و بی آبرویی مردی بود که همسر یا دخترانش موهای بسیار کوتاه به اندازه موی مردان داشتند و سبب رسوایی و بی آبرویی را فراهم می آورد و به همین سبب تا جایی که میشد و می توانست چشم پوشی کند موهایم را مدل دادند و کوتاه کردند و بعدش هم به یاد دارم که گوشواره ی حلقه ای گردی که شبیه لباس فرم همه خواهر هایم د اشتند را برایم گرفتند و وقتی مف دماغم را هم پاک می کردم چیزک آبرومندی در می آمد .

یک تصویر از آن وضعیت در ذهنم به روشنی باقی مانده  که در عکسی مزبوز  در پارک ملت برداشته شده است ، همراه خانواده زیر درختی که گل های صورتی دارد(هنوز بعد از گذشت این همه سال هنوز همان شکلی است) ایستاده ایم و من که پیراهن سبز آستین کیمونویی به تن دارم (آن پیراهن شیک ترین لباسم بود و رویش تصویری از قوهای مهاجر داشت و آستین هایش با گشادی فراوانی شروع میشد و بعد که به مچ می رسید تنگ میشد و من آنقدر از آن لباس استفاده کردم و آنقدر بی وقفه پوشیدمش که خوب یادم است که تا وقتی آستین هایش از روی مچ ها بالاتر آمده و کم کم داشت تا روی آرنج هایم می رسید با میل و اشتیاق فراوان می پوشیدمش) با دامن قرمز چهارخانه و کتانی هایی رویش خروسی داشت که چشم هایش تکان می خورد و موهایم را بالای سرم بسته اند. چیزی شبیه آبشار یا آب نما روی سرم روییده است که بسیار مضحک است .

بچه ی سرتغی بودم و وقتی چیزی به کامم نبود را با جیغ  از آن خود می کردم و وقتی که با بردار بزرگترم که زیاد دعوایمان میشد  می باختم که قالب اوقات چنین بود استدلال می کردم که جیغ زدن اقدامی است دفاعی که وقتی کسی اذیت میکند انجام می دهد تا از خود دفاع کند والا که من دیوانه نیستم که جیغ بکشم و او هم برای مادرم که می پرسید دردتان چیست که این جور هوار هوارتان هواست می گفت که تقصیر او نیست و چون من جیغ کشیده ام مجبور شده که هولم بدهد یا اذیتم کند یا همچین چیزهایی که در دنیای کودکی شبیه جنایات جنگی فجیع و بزرگ و تاسف بار بود.

 کندن کله ی عروسکم اما رنگ بوی خون بار تری داشت. عروسکی داشتم که همیشه شهرستان می ماند و اگرچه که عروسک بدی هم نبود اما در طول  تابستان همبازی روز و شبم میشد و موهایش را شانه می کردم و برایش غذا می پختم اما با شروع پاییز همان جا می ماند و من بر میگشتم شهر و می رفتم مدرسه تا سال دیگر که خرداد ماه فرا برسد. 

نمیدانم چرا  این روال را تغییر دادم ، گمانم همان هفت سالگی بود که تصمیم گرفتم عروسک  را با خودم به شهر بیاورم تا همیشه کنار هم باشیم.یک ردیف موی بور دور سر گردش دوخته شده بود که با دقت و ظرافت طوری آن را شانه می زدم که کچلی وسط سر را پنهان کنم و با مدل دم اسبی یا بافت روی آن طاسی بی رحمانه  را بپوشانم.

چشم های عروسک آبی  بود و وقتی روی زمین می خواباندی اش بسته می شد و چیلیک صدا می داد و دست و پاهایش با یک مفصل متحرک بود. سرش با سازه ای شبیه واشر به بدنش اضافه می شد .

در یکی از همین درگیری ها با برادرم  صحنه ای دیدم که هنوز یادآوری اش یک جایی در قلبم را زخم میزند به این شکل که تعقیب و گریز جریان داشت که ناگهان برادرم سر عروسک را از بالای دیوار آویزان کرد و تهدیدم کرد که اگر جلوتر بروم آن را پرت خواهد کرد.

سر عروسک طوری تاب می خورد که کچلی وسط سرش کاملا عیان دیده میشد ، بدن عروسک کنده شده بود و من دستم را روی دهانم گذاشتم و آنقدر زار زدم  تا بالاخره مادرم عروسک را که به بدنش متصل شده بود آورد و گذاشت تو دامنم و باز هم گریه کردم و آن روز بود که اولین ترومای زندگی ام را تجربه کردم.

شاید من کودک نحسی بودم و شاید برادرم پسر بچه ی بی خیال و شروری بود اما آن اتفاق طوری در آیینه ی خاطرم نقش بسته است که تو گویی می توانم همین الان دکمه ی پلی play  را بزنم و تمام صحنه ها را عین به عین را جزییات به یاد دارم .