پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

با من آشنا شوید، من هم نهنگ 52 هرتزم . . .



 چالش خود را می شناسید که از طرف آنی دالتون نازنین به آن دعوت شده ام را بازی می کنم با این ترتیب:

آیا خود را می شناسید؟ نه والا!

من تا همین چند وقت پیش هیچ خودم را نمی شناختم و در هر بزنگاه و هر شرایط سختی با خود دچار تعارض میشدم که ای فولان فولان شده تو را چه میشود؟ تو هم یکی مثل بقیه! دردت چی هست که در کادر نمی گنجی و آنقدر ناله کرده ای که گوشم زنگار بسته است.

خلاصه هرچه بیشتر می گذشت بیشتر می فهمیدم  من جوجه اردک زشت بوده ام ، نه از آن سبب که زشت باشم ، نه! به سبب تفاوت! تفاوتی فاحش با اعضای خانواده ام که هیچ شباهتی با آنها حس نمی کردم و یک طوری یک جور دیگر بودم که حس می کردم شاید از پس مانده های آدمیت ساخته شده ام که اینقدر بی قافیه بودم در بستر گرم و خواستنی و حمایت کننده ی خانواده ای که خدا را شکر بودند و هستند اما هیچ وقت نخواستند و شاید درست تر باشد نتوانستیم راه ارتباطی مناسبی برای برقراری رابطه ی انسانی و عمیق با هم پیدا کنیم.

پدرم هیچ گاه تایید و مهر تشویق ش را پای هیچ کدام از تز ها و پروژه ها و ژانگولر هایم نزد، هیچ وقت نتوانستم آن خنده ی عمیق و شیرینی که گاهی در صورتش می بینم راایجاد کنم. بیشتر اوقات باید سرو صدا به پا م کردم تا دیده شوم و بعدش هم بی بروبرگرد می شنیدم که چقدر شلوغ میکنی و هیچی نگو و دعوت به خفقان می شدم .

خلاصه که هرچه بود نشد و نتوانستم با پدرم به صلح برسیم. همان طور که او راضی نبود، در حقیقت او هم برای من کافی نبود من تشنه ماندم و خیلی وقت ها هنوز هم دلم می خواهد یک جایی، یک بابایی باشد که بروم خودم را مثل گربه های چرک تو کوچه که خود را می مالند به پرو پاچه های آدم تا محبت نیم بندی بگیرند، چیزی از جنس تایید پدرانه بگیرم.

در دهه ی چهارم زندگی و در سی  شش سالگی داشتن همچین نیازی کمی خنده دار است ، مثل اینکه بگویی من عمیقا نیاز به توپ جق جقه ای دارم!

 از محبت پدرانه و نیاز به پرو پاچه ای که آدم خودش را به آن بمالد که بگذریم می رسیم به اصل ماجرا.اصل تفاوت و این شکاف فاحش از یک نحوه ی نگرش به زندگی بود

من  از اول دلم می خواست تجربه کنم

دلم می خواست خودم بسازم و خودم کاری کنم و اگر کسی برای لطف کاری که به دوشم بود را انجام می داد مایه ی شادی ای نمیشد و جایش غصه می خوردم. 

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل   و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم 

انگار مد بود که بی تفاوت باشی اما من توجه میکردم

مد بود که همیشه بی حوصله باشی اما من حوصله داشتم

مد بود حال نداشته باشی اما من داشتم

مد بود حال درس خواندن و کار و مطالعه نداشته باشی اما من به نظرم زندگی بی اینها بی معنی بود

به این سبب متهم می شدم و بارها و بارها برای اینکه مثل بقیه از فرمول موجود بهره نمی گرفتم به سرکشی و فولان و فولان متهم میشدم و هیچ وقت حتا یک بار هم نشنیدم که شاید بشود اندکی تفاوت را تاب آورد.

راستش تحمل این برچسب خیلی سخت بود و هست و الان که موجودی بالغ به حساب می آیم سعی می کنم برای خانواده ام توضیح بدهم که روش و تفکر و رویکرد ما به زندگی با هم متفاوت است و کسی حق ندارد آن دیگری را برای اینکه با اون فرق دارد سرکوب و تحقیر کند.

خوب راستش هنوز هم من آن عضوی هستم که تنها می ماند.

دلم عمیقا برای یک رابطه ی عمیق با کسی شبیه خودم که سرش درد کند برای تجربه کردن و ساختن راه خودش و کسی که کار کردن را (نه هر کاری) عمیقا دوست بدارد و با آن کلی کیف کند و رابطه و آدم را عمیق بخواهد تنگ شده است و راستش قلبم تند تند میزند و بغض تو گلویم گره می خورد وقتی فکرش را  می کنم که کاش یک همچین آدمی اطرافم بود یا یک همچین دوستی داشتم!

بگذریم

بعد از سی سالگی بود که من بالاخره توانستم خودم را دوست بدارم. یعنی این خودی که اگر خود را ابراز می کرد عموما با قوه ی قهریه روبرو می شود را. 

یاد گرفتم  اگر برای هر تجربه ی کوچک و بزرگی ذوق می کنم و جیغ می کشم از شادی نباید آن را پنهان کنم و شرمسار باشم و بلکه آن را زندگی کنم و بگذارم هیجان هایم راهی خروجی بیابند!

یاد گرفتم اگر کسی هستم که دلم می خواهد با همه ی آدم های اطرافم از گارسون گرفته تا سوپری خوش و بش کوچکی کنم به هیچ معنی دیگری نیست الا این که من دوست دارم با آدم های اطرافم خوش و بش کنم! که خیلی هم قشنگ است!

یاد گرفتم اگر دلم می خواهد به آدم ها اعتماد کنم و به دنیا و اتفاقات پیش رو، به معنی بلاهت و سبک مغری نیست بلکه به معنی مثبت اندیشی و پذیرش است که تعمدا بخواهی نیمه ی پر را ببینی

یاد گرفتم بغض و کینه ای تو دلم هست را با عشق التیام بدهم. نه اینکه از خودم متنفر باشم که چرا در دلم تنفر موج می زند و گاهی از همه چیز دنیا متنفرم

یاد گرفتم همین جوری که هستم و با همین کار ها و کم و کاستی ها و  . . . خوب و خواستنی و دوست داشتنی هستم

خودم را تو بغلم گرفتم و در گوشش گفتم تو خیلی زیبایی

یاد گرفتم موهایم را باز بگذارم و ناخن هایم را بی شرم از انگشت های تبل و سیاه لاک بزنم و بی خجالت از باسنم شلوار جذب بپوشم و قوز نکنم و . . . 

من از منهای خیلی شروع کردم تا به صفر برسم

منهای پذیرش

منهای تایید

منهای دوستی

منهای همراهی

منهای موجه بودن

شاید در جمع های مناسبی هم قرار نمی گرفتم

مثلا یادم می آید در دبیرستان وقتی بی شمار سوال داشتم و معلم شیمی مشغول پاسخ دادن سوال هایم بود از دختر های دیگر بدوبیراه می شنیدم که چرا نمی گذاری کلاس تمام شود؟

وقتی دلم می خواست امتحان بدهم و آن امتحان برایم چالش بود و کل کلاس داشتند التماس می کردند که امتحان بیفتد هفته ی بعد و من هیچ وقت جرعت نکردم نظر واقعی ای ام را اعلام کنم

اصلا دنیای مدرسه و بعدش دانشگاه همیشه یک طوری بود که انگار همه ی بچه را با زور کتک آورده اند آنجا! من اما آن دیوانه ای بودم که وقتی تکنینک ساخت رنگ های اکرلیک را یاد گرفتم بی شمار رنگ ساختم

نه برای اینکه تشویق و تحسین معلم را بگیرم! برای اینکه کیف می داد! و البته خیلی چیز ها هم بود که حذف میشد چون خوشامدم نبودند

علی ای الحال باید بگویم یک چند وقتی است که خود را چنین که هستم پذیرفته ام و هر چند وقت یکبار چیز جدیدی یادم می آید و یا ربط دادن یک سری اطلاعات چیز جدیدی می فهمم و معمای کسی که هستم برایم روشن تر میشود و از خودم بیشتر خوشم می آید!

با تقدیر و تشکر فراوان از آنی برای دعوت برای چالش 

و در راستای ادامه دادنش از شما دعوت می کنم که در این چالش شرکت کنید

1- خانم لاله

2- خانم کامشین

3- تیلو تیلو


در توضیح عنوان

تنهاترین نهنگ دنیا