پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

رساله ای در باب مرگ


امیرحسین، معلم یکشنبه هایمان که یونگ درس می دهد . . . با تاکید تکرار میکند! من خودم گذاشتمش تو خاک، روش خاک ریختم!  به دست هایش نگاه میکند و انگار که الان هنوز تن آن رفیق جان داده اش تو دست هایش باشد دوباره میگوید من خودم گذاشتمش تو خاک. و نمی دانم او گفت یا من شنیدم که تکرار می کرد با همین دست ها! با همین دست ها گذاشتمش توی خاک و گذاشتم رویش خاک بریزند. . .

و من یاد آن سنگ قبر سیاه می افتم! سنگ قبری در قطعه 230 بهشت زهرا- ردیف 72، شماره 12! سنگ قبری که یک زوج آشنا در آن به خاک سپرده شده اند. 

زن زودتر از دنیا رفته، ابتدای سال 86، وقت گل اقاقیا و وقتی  شب بوهای شب عید هنوز سر حال و زنده اند. ده سال آون ورترک آخر پاییز سال 95، همسرش به او پیوسته است. 

راستی بزرگ ترین چیزی که این زوج را به هم میخ کوب می کنند، تولد چهار فرزند بین سال های 1358 تا 1363 است که به زندگی  و خانه ای که سالها حسرت فرزندآوری داشته،  هویت و حیات و معنی بخشیده است ،در محله ی درکه! خانه ی دو طبقه ای و قدیمی با یک حیاط مختصر و گلدان های خرزهره و نارنج و دیواری که یک روز وقتی آب رویش می پاشیدی بوی خاک می داد! (و بعدا با سیمان سفید اندود شد)


مادر وقتی مرد، خیلی جوان بود، پنجاه و یکی دو سال بیشتر داشت و هنوز خیلی رویا ها در سرش بود که بعدبازنشستگی شوهرش بروند فولان جا و  آرام و یواش  با هم روزگار سپری کنند و بچه هایشان را به قول خودش سر رشته کنند و  . . . اما ناگهان ، چقدر کلمه ی ناگهان ناکافی است برای شرح این اتفاق ! ناگهان سقف آسمان شکافت و چیزی شبیه ساتور، چیزی شبیه گیوتین از آسمان بر زمین کوبیده شد و هر آنچه را که بود به دو پاره ی پیش از آمدنش و پس از آمدنش تقسیم کرد. شدت و ناگهانی بودن اتفاق مزبور به حدی بود که آدمهای نزدیک ماتشان برد و نه تنها نمی توانستند باور کنند که نمی دانستند چه باید کنند!

ناگهان حجمی از بودن کسی، حجم بسیار زیادی از حمایت و گرما  و آغوش و مهربانی و دلداری و روز های خوب و آغوش و تجربه و حلاوت و شیرینی و  . . . توسط نیرویی که هیچ چیز از آن نمی دانی برای همیشه به پایان می رسد! برای همیشه! یک لحظه! و تمام شد برای همیشه! بی بازگشت!

و تو ایستاده ای و انگشتت را میگزی و نمی دانی چه باید کرد؟! تا آخر دنیا هم بنالی برنمی گردد! تا اخر دنیا عذر خواهی کنی! تا اخر دنیا غش کنی! حتا اگر تا آخر دنیا هم بمیری باز او ناگهان برای همیشه رفته است و هیچ راهی! تاکید میکنم هیچ راهی برای بازگشتش سراغ نخواهی داشت و سکوتی  به شدت سرد تنها پاسخ نامهربانانه ای است که خواهی گرفت.

آن شب، آن شب فروردینی منحوس  از سال 1386 که من در خانه مانده بودم و مجبور بودم بمانم که بچه ی خواهرم را نگه دارم و بابا و خواهرم و شوهر خواهرم  رفته بودند بیمارستان طالقانی (اینجا قدرسیاه ترین نقطه ی خاطرات یک آدم در ذهنم تاریک است)  و من هی تند تند زنگ می زدم که چرا جواب نمی دهید و من نگرانم و خواهرم گفت مامان را برده اند داخل یک اتاق که هیچی معلوم نیست و نمی دانیم چه میشود، ان وقت مامان مرده بود!

آن وقت آنها نمی دانستند که چه باید کنند و به مقداری زمان برای اینکه بفهمند با زنی تا الان رکن خانه بوده و حالا ناگهان دیگر نیست چه باید کنند. تلفن هایشان را خاموش کردند و من این سو! با یک دخترک پنج ساله که عجیب رمیده و غمناک بود و می فهمید برای مادربزرگش اتفاق بدی  افتاده تنها بودم، هیچ کاری از دستم بر نمی آمد اما می دانستم جای بسیار بدی هستم و به هر چیز که فکر میکردم می تواند برایم کاری کند چنگ می انداختم، قرآن را  برداشتم و روی سرم گذاشتم و تا جایی که جان داشتم جیغ کشیدم و التماس کردم و ناله کردم. بعد به همه کارهای خوبی که گمان میکردم تا آن وقت تو زندگیم کرده ام قسمش دادم و بعد قول دادم که چقدر کار خوب خواهم کرد و بعد حتا به اشک هایی که برای محرم و سکینه و کربلا و شیعیان ش ریخته بودم قسمش دادم چون به گمانم این شاید ارزشمند ترین دایرایی آن وقتم بود و  فقط التماس کردم. التماس می کردم می گفتم توروخدا! خدایا توروخدا! مثل وقتی بچه ای از مادرش کتک می خورد و می گوید مامانی! مامانی! یعنی پناهش از مادرش هم خود همین مادر است . . .  التماس می کردم و دست هایم را با مشت می کوبیدم روی زمین و می گفتم خدایا حتا اگر برده ایش برش گردون! و آن وقت نمیدانستم که مادرم قدری که بیایند و چشم ها را ببندند  و گرمای تنش برای همیشه از کالبدش خارج شود و سرمایی کشنده جایش را بگیرد مرده است . . . و خدا هم کار خاصی در این شرایط برای کسی نمی کند و مرگ همان قدر که مهیب است! همان قدر شدنی است!  

چون خانه دو طبقه بود می ترسیدم صدایم بالا برود و طبقه ی بالا بیایند ببینند چه خبر است، این که یادم آمد، صدایم را در گلو میشکستم و آرام آرام آنقدر ناله کردم که آب دماغم و اشک چشمم یکی شد . . .

ساعت از نیمه شب گذشت و صدای چرخیدن کلید در در قفل را شنیدم و فهمیدم که پدرم آمده است، ترسی همراه با اشتیاقی از جنس دانستن مرا میخکوب کرده بود، در حالی که قلبم از شدت فشردگی به زحمت می زند و صدایم از ته چاه در می آید نگاهشان می کنم و کیسه ی لباس ها و وسایل مادرم را در دستان شوهر خواهرم می بینم و نگاه هایی که مثل شمع های خاموش در نهان خانه ی فرورفته ی گودی چشم ها پت پت میکند . . .

لکنت گرفته ام و تند تند می گویم چ  چه    چ چه  چ   چ  چچچچ چه چراااا چرا وسایل مامانو آوردین خونه؟ و هیچ کس جوابم را نمی دهد! چیزی نوک انگشتانم گز گز می کند و انگار که خون به دست ها و مغزم نرسد یک جوری فلج شده ام و تو گوشم چیزی سوت می کشد!

و در یک لحظه انگار که سیخ داغی طوری از سینه ام می گذرد که آنچنان دلم را می سوزاند که یارای مقاومت در برابر هیچ چیزی را در خود نمی بینم، همه چیز به وضوح و روشنی نشان می دهد که مادرم مرده است.

مممممم  ممما مممما مممممما ممممممممممممممممممممم ما    مماماما        ممممممممممممممم م م م مامان مامان مامان مرده؟ آره بابا؟! مامان مرده؟ پدرم سرش را تکان می دهد که یعنی اره! و تو چشمانش می شود مرگ را دید که لمسش کرده است و از کنارش،  از فاصله ی خیلی نردیکش رد شده و هنوز آن حجم از بهت و ترس و حجم حضورش می شد  در چشمانش دید.

چیز سیاهی در چشمانش موج می زد ، شبیه موجی از دریای که کف های سیاه دارد و طوفانی است و غلیان می کند . . . در عمق چشمانش می توانستن تلاطم و  اضمحلال و بی پناهی را ببینم که موج می زد و پدرم هیچ مفری از آن نداشت و تنها توانستم چشم هایم را از تلاقی چشم هایش بدزدم تا نگاهی را که مثل رعد آسمان، خاصیت خشک کننده گی پیدا کرده بود از روی تنم بسرانم و برهم از این حجم تلخی و سرما.

همه چیزخانه، همان طور که مامان رفته بود باقی بود، پیراهن صورتی و روسری گلدارش را به تن کرده بود و رفته بود بیمارستان و کمد ها و کابیت هایش همان شکلی که دیروز بود باقی مانده بود، گلدان هایی که هر روز آبشان می داد و قلمه یاس امین الدوله هنوز به صحت و سلامت خود پایدار بودند، دمپایی رو فرشی ش هنوز یک گوشه ی اتاق بود و شمد چهارخانه ای که وقتی دراز می کشید روی تنش می انداخت همگی هنوز به صحت و سلامت و کاملا زنده در خانه دیده می شدند و او . . . مرده بود. او که یه همه این اشیا و اجسام هویت و معنی می بخشید حالا نبود و همه چیز همان قدر که او نبود، بودند . . .

ناگهان مثل کسی که برق گرفته باشدش  به رعشه افتادم و می لرزیدم. در حین همین لرزیدن رفتم سر کابینت های آشپزخانه و سینی های سیلور بزرگ و کوچک را از کابینت ها درآوردم و روی کابینت آشپزخانه گذاشتم، در حالی که دست هایم می لرزید فنجان های نویی که برای عید امسال خریده بود را از پاکت هایشان در می آوردم و دانه دانه می گذاشتم داخل سینی و زیر لب می گفتم فردا حتما کلی آدم می آید . . . فردا مامان مهمان دارد . . . یادم نیست چای و قند را هم چک کردم یا نه اما بعدش رفتم سراغ سبد لباس هایم و سعی کردم یک لباس کاملا سیاه پیدا کنم! یک پیرهن آستین کوتاه ابریشمی که روی سینه اش سوراخ های ریزی داشت تنها لباس مشکی ای که بود که در بیست و سه سالگی لازم دیده بودم داشته باشم!

سرخاک سعی کردم معقول و موقر برخورد کنم، خاک را از روی تل جلوی قبر بر میداشتم و روی سرم و توی دست هایم  می ریختم اما هیچ سرد نمیشد! بقیه هم روی سرم خاک می ریختند و می گفتند خاک سرد است اما سرد نبود و نیست و هنوز مامان همان قدر که آن شب، آن نیمه شب مرد هنوز مرده است. 

چهره اش در خاک شبیه وقتی بود که در خواب می خندید،  جوان و زنده بود، موهای مجعد و تاب دارش روی پیشانی ریخته بود و دورش پر بود از تکه های پنبه ی خیسی که نمدانم چرا دور گردنش گذاشته بودند و هر چه صدایش می کردم جواب نمی داد! هرچه صدایش می کردم رویش را برنمی گرداند و نگاهم نمی کرد! و این یعنی مرده بود . . .

هربار که صدایش می کردم به یقین انتطار داشتم الان است که بچرخد و در چشم هایم نگاه کند و چیزی برای آرام کردنم بگوید و خیالم را راحت کند که هست اما هیچ حرکتی نمی کرد.آنقدر قرص آرام بخش  و خواب آور به خوردم داده بودند که خیلی از آدم هایی که آن روز ها آمده بودند را اصلا به یاد ندارم و خیلی از اتفاقات را هم حتا! اما روز پیش از خاکسپاری، روزی که مهمان های زیادی در خانه بودند و کسی غذایی پخت و نهار داد و وقتی ظرف های چینی مادرم را از کابینت در می آوردم و یادم آمد که آخرین بار همه ی این بشقاب ها را خودش به تنهایی با یک دستمال مشبک سفید دانه دانه خشک می کرد و روی هم میگذاشت هم همین جا نشسته بود، آن چونان فرو ریختم که یارای برداشتن بشقاب ها را نداشتم، برای آرامیدن جایی کز کردم و مادرم را در خواب دیدم. دیدم که مثل همیشه است و می گوید آرام باش! دارد تلاش می کند آرام بگیرم و حتا تشر می زند که آرام بگیر دختر جان . . .

بعدها، شاید پنج سال بعد از گذشت آن روز یک روز خواهرم گفت که قبل از مراسم تدفین رفته اند بیمارستان و با خواهش و التماس مسئول سردخانه را راضی کرده اند که اجازه بدهد مامان را ببینند و بعد از کلی التماس یک اسکناس درشت کف دست طرف می گذارند و طرف هم اجازه می دهد بروند کشوی سردخانه را بکشند و کیسه را کنار بزنند و مامان را ببیند. 

مامان در تختی کوچک خوابیده بود و تخت غرق خون بوده است. پرستاران برای گرفتن نمونه از مایع داخل شکمی با چیزی بزرگ تر از سرنگ  اقدام به برداشتن نمونه کرده بودند و همین سرنگ موسببات پاره شدن بافت های خونی که درون آسیت شکم جمع شده بوده را ایجاد می کند و خون ریزی بند نمی آید . . . و تصور او در چنین موقعیتی مثل خوره روح مرا می خورد، هربار!


آرام گرفتن و موقرانه داغذار بودن از خود داغ دار شدن سنگین تر و تلخ است! این را بعد از ده سال که از مرگ مادرم گذشت فهمیدم،روزی که پدر را به خاک می سپردیم.


آنقدر فغان کردم و جیغ زدم که اگر شدنی بود، تارهای صوتی ام به تمامی پاره پاره می شدند و سینه ام شرحه شرحه میشد

حقیقت این است که وقتی عزیزی را از دست می دهیم و با لباس سیاه به خاکش می سپاریم، تمام نمی شود. مرگ بعضی آدم ها مرتب تکرار می شود! در شب سال تحویل دوباره می میرند، وقتی خواهرت وضع حمل کرده و کسی نیست سینه ی مادر را در دهان نوزاد بگذارد دوباره می میرند، وقتی از پارک خیابان در می شوی و پیرمردهای سرحال و پیرزن های مهربان را می بینی که به گفت و گپ نشسته اند، دوباره می میرند. . . 

آنقدر می میرند تا مرگ بدل به یک چیز نزدیک و مانوس می شود. مثل یک حیوان خانگی که می آید و چند وقتی کسی را با خودش می برد  . . .

روز خاکسپاری پدرم وقتی کنار تل خاک نشسته بودم و او را آن پایین، جایی حداقل یک متر و نیم، بیشتر از سطح زمین می دیدم که چشم هایش را بسته چیزی را دیدم که پیش تر ندیده بودم.

انگار جیرجیرکی باشد که از کالبدش خارج شده است و این چیزی که او باقی مانده، چیزی شبیه پوست قبلی اش است  و خودش در قالب تنی سالم و جانی از سر نو جای دیگری مشغول پرواز و گذر است . . .  پدر تنی بسیار فرتوت و شکستنی را به گور برده بود !

امیرحسین معلم کلاس یکشنبه ها داشت از مرگ دوستش تعریف می کرد و من رفتم تا قطعه ی 230 که خانه پدر و مادرم است . . . 


ما را به سخت جانی خود این گمان نبود  . . . 


پ.ن:این پست خیلی احتمال دارد که ادامه داشته باشد

هجدهم فروردین هزار و سیصد و هشتاد و شش


بیمارستان ها یکسره تعطیلند،حالش خوش نیست،از فولان دکتر وقت می گیریم،تا بعد از عید نمی آید،رفته تعطیلات،رفته خارج تا بعد از عید،تا بعد از سیزده،بیمارستان های دولتی هستند و خودشان،تنش تب دار است . . .

می رود،و هیچ وقت بر نمیگردد


می ترسم که فردا شود

میترسم دوباره هجدهم فروردین بشود و هشت سال بشود... هشت سال خیلی روز است

خیلی سر روی شانه و خیلی نوازش و خیلی فرو کردن سر زیر بغل، خیلی بو کشیدن و خیلی تماشا کردن

میشود هزار تا گیس شانه کرد

هزار تا قرمه سبزی

میشود هزار تا تماس که چی لازم داری من دارم میام خونه؟

هشت سال خیلی راه است

از الان است تا هشت سال بعد

و تو هشت سال پیش در یک همچین روزی یکجایی ایستاده ای و باد موهای موج دارت را تاب میدهد و لب هایت می خندد و  دورها را تماشا میکنی

جایی که سایه های ماها روی دیوار می افتد

هنوز هم قصه ی دوتا برادری که رفتند دنبال گنج را می شنوم

و شعر راه و نیم راه و خاتونی که دوغ می داد و آخرش صلوات میدادی و شب بخیر می گفتی

میشود هزار تا شب . . .بی ستاره

میشود یک روخانه 

به ازای هر شب یک قطره اشک

آخر هفته روز مادر هم هست تازه

و تلوزیون ناجوانمردانه هی آدم هایی را نشان می دهد که مادرشان را می بوسند و مادرهایشان هم زیارتشان می کنند

این زیارت که می گویم دقیقا واژه ای است که میشود گفت وقتی پسرت را در آغوش گرفتی بعد از آن تصادف و هر جایش را که میتوانستی بوسیدی

راستی هشت سال چند تا بوسه می شود؟

چند تا  زیارت؟

چند تا گندم برشته و عدس؟

چند بار تا سر جاده ی دراز دراز تا می آیی و بخواهی تا همراهیت کنم؟ وقتی که می دانی دلم سنگین است و قلبم کدر است؟ می آیی تا در سکوت همراه هم باشیم و بگویی هیچ عیبی ندارد! می آیی تا بدانم که همراهمی! که مثل شیر بالا سرمانی،مثل کوه پشتمانی

هشت سال چند تا کوه می شود؟ چند تا کوه که آب شود ذره ذره و زرد شود و لاغر شود و پژمرده شود و نازک شود و شاخه ترد جانش ترک بردارد تا آب شود . . .

راستش را بخواهی من هنوز هم باور نمی کنم

باور نمی کنم که تو نباشی و نیستی!

تو هستی 

همان قدر که همه چیزهای دیگر هستند

و هویتت نه بالای آن سنگ سیاه معنی میگیرد

نه آن اسم تراشیده از سنگ و نه آن عکس با مقنعه که برای پاسپورت با هم گرفتیم

راستی می دانی هنوز هم پوشه های مدارک پاسپورت لای باقی ورق پاره ها تو کمد هست؟

یک کاغذ دیگر هم هست

کاغذی که خواهر وقتی دکترها داشتند با آدرنالین و نفس و سی پی آر تلاش می کردند تا برت گردادند نوشته

چیزی ننوشته در واقع

کاغذ از اشک چروک دارد

و دانه های ریز صلوات را شمرده

نمی دانم

اگر آن وقت من بودم و می دانستم . . . چه میکردم

شاید می آمدم و پاهایت را در آغوش می گرفتم و التماس می کردم که نرو

نرو

تنهایم نگذار

های های

تو همان بودی که سفرهای یک روزه ات را با اشک و لابه ی دم در مشایعت می کردم

مااا

هشت سال چند تا لابه میشود؟ چند تا زوزه؟ چند تا هق هق؟ چند تا خفخوان؟ چند تا یکی شدن اشک چشم با آب دماغ ؟چند تا چشم قرمز با دماغ باد کرده؟

مااا

تو هستی

خیلی شب ها می آیی و قبل از اینکه به خودم بیایم می روی

خیلی صبح ها هست که بیدار میشوم و فقط همین قدر یادم هست که روی ماهت را دیده ام

میدانی

تو که رفتی

ما تازه فهمیدیم چقدر زندگی الکی است

چقدر راحت می شود تمام شد

مرگ را اهلی کردی انگار

مثل حیوان دست آموز و اهلی که گه گاه می آید و خودش را نشان می دهد، گاهی با هم بازی می کنیم و گاهی غذا می خورد و گاهی می رود و دیر زمانی پیدایش نیست

میان قاصدک هایی که باد می آورد

هنوز زنده ای

میان خاطره ها 

میان ترانه های دلنشین گیسوانت در باد می رقصد

میان سنجاق های ریزی که گه گداری روی لباسم میزنم و روسری های نخی 

میان قلب من

در سینه ام

در خواب هایم

با منی

دلتنگم آن چونان که . . .

آن چونان . . .

. . .




پ.ن:

از همدلی تون ممنونم

خیلی زیاد. و عذر می خوام ، بابت نوشتن چیزی که اشکتونو جاری کرد.... 

دوستون دارم 

قفسه زیر تخت خواب

دو کشوی بزرگ زیر تخت خواب موجود است که یکی شان مال توست . . .

که در آن یک جعبه ی سیاه است و مقداری خرت و پرت و کمی لباس هست

در جعبه را که باز میکنم، تسبیح چوبی با نخ سبزی هست که یکی از خانم های همسایه از کربلا برایت آورده است

کنارش هم تسبیح چوبی دانه درشت که خودت از امامزاده صالح خریده ای

یک جانماز کوچک سبز با مهر گردی که گوشه هایش را من جویده ام و تکه های ریزی از آن را با دندان کنده ام

یک حوله پیچ سورمه ای که موهایت را در آن خشک میکردی

یک روسری بزرگ که شبیه روسری های ترکمن است و خواهن با اتوی داغی که تصادفا کنارش کذاشته بود گوشه ای از آن را سوراخ کرد و سوزاند و یادم هست که قرار بر این بود که روزی یکی لنگه این روسری را برایت پیدا کند و بخرد

گیره فلزی ساده ای که موهای سیاه و مواجت را با آن پشت سرت می بستی

از این گیره های استیل که باریک و ساد هستند

موها را با دست راست جمع می کردی و گیره را از قبل لای دندانت گذاشته بودی و بعد با دست چپ موها را نگه می داشتی و بعد گیره را می بستی

و تک دو توک رشته های سیاه گیسوانی که لای گردن و دو سه تا خال کوچولوی گوشتی گردن رها می شدند

و بوی امنیت و عشق می آمد از لای پیرهنت

یک کیف پول کهنه ی دو رنگ هم در این جعبه هست که یادم می آید با هم برای روز مادر خریدیم. کیف پول دو رنگی که رویش یک سگک کوچولوی طلایی دارد و تویش پر بود از عکس پسرها و دامادهایت و بابا و دوقلوهای خواهرم و  . . .

کیف کوچکی که در هر خریدی از گوشه گوشه اش قدی که لازم داشتیم پول می زایید

و یک زیپ کوچولو برای سوزن نخ کنی که یک جعبه ی خوشگل و یک چسب زخم و چند تایی خرده ریز دیگر

میان لباس های داخل کشو چند تا روسری هم هست

روسری نخی مورد علاقه ات که سبک و تمیز بود

روسری  صورتی

روسری سیاه برای محرم

و پیراهن سبز

پیراهنی که برای عروسی برادرم دوختی و کت و دامنی که سرومه ای و کرم بود و چقدر هم به قامتت می آمد

و تیشرت زردمبویی  که گل های سیاه دارد

همه این ها مدت هاست که در یک قفسه ی کوچک زیر تخت منجمد شده اند 

مثل یک فریزر می ماند که قرار است همه چیز را در همان حالت برای همیشه متوقف کند و همان شکلی نگه دارد

کاش می شد زمان را هم منجمد کرد و بوی اشیا را از حالت ماندگی به همان حالت اولیه شان بر گرداند

کاش می شد دنیای قفسه ی زیر تخت خواب همه ی دنیا را می گرفت و سر برمی گرداندم 

کاش . . .

چرا یادم نمانده


بیدار شدم

پاسی از نیمه شب گذشته 

فقط همین قدر یادم مانده که تو را دیده ام


هفت که هیچ هفت صد سال هم بگذرد تازه است

 

امروز هجدهم فروردین ماه است  

وقتی که گل های اقاقیا به تمام قد به گل نشسته اند و شمشاد ها از همیشه سبزترند و بهار از هر گوشه ای خودنمایی میکند 

این روزها بود که تو دامن کشان آخرین روزهایت را سپری کردی

هفت سال پیش  . . .

هجدهم شنبه بود اما من دانشگاه نرفتم 

هیچ کسی هم سرکار نرفت 

همه آمدیم تا تو بروی . . . 

 

امروز هم هجدهم فروریدن است برایت فاتحه ای کیک خریدم و بین نگهبان ها و بچه های واحد پخش کردم 

گمان میکنند خیلی شنگولم و که هی بی دلیل کامشان را شیرین میکنم 

نمی دانند که یک روز یک مادر رو به پروانه اش گفته: 

اولاد آنقدری معرفت ندارند که حتا یک شب جمعه یک بسته خرما نذر کند  

میدانم که بی معرفتم و دیر به دیر می آیم  

اما می دانی 

هر شب جمعه 

و خیلی شب های دیگر در نظرم مجسمی و وقتی غبار عکست را می گیرم دلم می لرزد 

راستی 

آن قاصدک آخری پیش از اینکه به دستم برسد رفت 

همان که جلوی در گذاشته بودی 

طلب من از دنیا


سگ شده ام

پاچه نمیگیرم اما تا مرز فریاد زدن سه ثانیه فاصله دارم

در روح همه مجاوران و محفوظات لنگه دمپایی و هسته ی هلو حواله کرده ام

دوباره سرماخورده ام و وقتی مدیر سابق علت سرماخوردگی های پی در پی ام را خوابیدن تنهایی تشخیص داد هم نفهمیدم چه تیکه ی تمیزی انداخته و درست همان وقت دیگر سگ نبودم و مثل بز اخفش به ادامه ی بیاناتش گوش دادم

نقطه ی رسیدن به جوش از صفر تا صدم رسیده از صفر تا سه

دیروز سر راننده ی تاکسی ای که به زور مسافران را پیاده کرد داد کشیدم

دلم می خواهد همین شکلی با همین درصد خشم بروم سراغ مادر دوست پسر سابق سمانه و حسابی سر و تنش را بشورم

زنک بی مروت بعد از کلی اصرار پسرش آخرش هم که راضی شد برود خاستگاری سمانه، رفت تا دهن پسرش را ببندد و همه جد و آبا و اجداد دختر را قهوه ای کرد و نشست سرجایش و رای صادر کرد که بمیری هم نمی گذاریم بگیری اش!

بعدش هم زنگ زده به مادر بنده خدای دختر و گفته ما دختر شما را نمی خواهیم به دخترتان بگویید به پسر ما زنگ نزدند

دلم می خواهد کمی نشانش بدهم که دارد چطور اعتقاد و باور و عشق یک ادم دیگر را می کشد


حتا املت گوجه و قارچ صبح های پنج شنبه ی شرکت که دقیقا در ظرفی به مساحت یک لگن درست می شود هم نتوانست کاری برایم بکند و منتها کاری که کردم همین بود که یک لقمه ی نخودچی از بهار گرفتم که آن هم از شدت اصرار اساتید بود و الا که جد کرده بودم بق کنم و مثل بت ابوالهل بنشینم پشت میزم و آنتیریک این صفحه و آن صفحه ی بلاگستان بشوم

 

از دیشب که چیله و مادرش آمده بودند خانه مان و من وقتی چیله تو بغلم بود خوابم برد و بعد نهایت سعیم را کردم که با رفتنشان خوابم بپرد و  خواب شیرینم را ادامه بدهم اما همان وقت هی درو در تلفنم زنگ می خورد و دست آخر وقتی چیله با گریه رفت من هم در خواب زده ترین موقعیت ممکن تا نیمه های شب مشغول چال کردن بودم و تا حالا حالم یک طوری است

انگار پوست پوست شده باشم

مثل نوک دماغم که در سرما یخ میکند و پوست پوست میشود

شاید هم مثل رنده

شاید هم اره

حتا تماس مدیر مجله ی محترم که امروز صبح بالاخره خبر از واریز وجه معوقه ی هشت ماه پیش هم نتوانست تکانی به روان خلوده ام بدهد

همه چیز باید برگردد به عقب

چیله با گرم ترین آغوش دنیا بیاید تو بغلم و روی دستم خوابش ببرد و خودش را سفت بچسباند به من و من نیمه خواب و نیمه بیدار ببینم مادرش دارد از من و چیله تو خواب عکس دوتایی می گیرد و باز خوابم ببرد و باز آغوشم پرباشد از حضورش و یک گرمای دل پذیری موج بزند از موجودی که دقیقا قدر آغوش من است و باز بخوابم و وسط های خوابم نوازشش کنم و هی هی تند تند ماچش کنم و او با دست پسم بزند و صبح بشود و من زودتر بیدار شوم و بالای سرش نگاهش کنم و بوسه هایی که روی گونه هایش روییده را بچینم و بعد همه چیز دنیا خوب خوب میشود

قول میدهم دیگر اره ام را زمین بگذارم

رنده ام را

دیگر پوست پوست نشوم

کز نخورم

وز نکنم


جیب های یک مادر


تو همه سوراخ سمبه های کیفش پول پیدا میشد

وقتی که فکر میکردی پول نداری قد خریدت پول تا کرده زیر عکس و تو جیب و لای درز پیدا میکرد

زیر فرش ها فطریه و صدقه و فدیه بود

تو کاسه ی بزرگ سفالی همیشه  قد خرید چند تا نون پول بود

و روی یخچال سکه های پول خورد  

در جیب لباس ها زیاد میشد که پول باشد

مادرها برکت دارند

مثل گندم

یک دانه که بکاری هزار تا خاطره گندمزار در گوش هایت زنگ میزند . . .