پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

اونجا که دلت خوشه

قدیم تر ها حس می کردم رفتن به سفرهای هیجان انگیز و آشنایی با آدم های جذاب  و شلوغ کاری و تجربه های جدید و جاهای تازه که قبلا  تجربه نکرده بودم ، جذاب ترین و خوشکل ترین چیزی است که می تواند نصیب آدم بشود و  این همان چیزی است که خوشحالت کند. اما بعد تر فهمیدم چقدر اشتباه می کردم و این طور ها هم  نیست.

نه سفرهای هیجان انگیز و جاهای آن چونانی و طبیعت فولان، نه آدم های جالب و جذاب و نه تجهیزات گران تومنی و نه غذاهای فولان و نه هتل های بهمان و نه  . . . . هیچی! هیچ کدام از این ها آن چیزی نبوده اند و نیستند و نمی توانند مایه خرسندی و شادکادمی ام را پدید بیاورند. 

همه این ها بنایی است که روی یک چیز بنا می شود و آن دل خوشی است.

انگار تا آدم دلخوش نباشد هیچ کدام از امکانات و توانایی های محیرالعقول دنیا جواب نمی دهد .

و داشتن دل خوش هم با داشتن هیچ کدام از این نسخه ها حاصل نمی شود، مثل پول می ماند که به تنهایی خوشبختی نمی آورد اما خودش یکی از پایه های ثابت خوشبختی است.


دل خوش نصیب تان !

می گفت مامان چقدر زشت شده

مادره ابرو کاشته صورتش یه مقدار زخم و زیل داره و باید مراقبت کنه این دوره نقاحت رو

بابا هه که می خواد براب بچه توضیح بده می گه نگران نباش پسرم. عین همون وقتی که مامان دماغشو عمل کرده بود

زندگی با دور کند


وقتی سالها از انجام یک کار با یک روال می گذرد یکی از خجسته ترین اتفاقات ممکن این است که از آن بیرون بیایید و سر فرصت و حوصله خوتان را تماشا کنید و ببینید ایا مایلید همان جا و با همان مختصات ادامه بدهید؟

حقیقت این است که جریات زندگی مثل سیل می ماند  خیلی وقت ها طوری آدم را با خودش می برد که هیچ فرصت نکرده ای که بگویی آره! این همان چیزی است ککه من می خواهم و خوشحالم می کند و می خواهم ادامه بدهم   . . .


از ننوشتن


یکی از عمده دلایل ننوشتن، حرف زدن است!

 یعنی گوش  هایی حرفه ای و کار آمد به شنیدن و بعدش ادای کامنت هایی از کلیه جنبه های خاموش و روشن قصه! 

چند وقتی است که بحث های خون چکان و مفرحی در بین دوستان روی می دهد و آدم آنقدر خالی می شود که کن لم یکن  پستی آپ کرده باشد!

حالا که وبلاگ های زیادی می بینم که به گل نشسته اند، حداقل دوست دارم خیال کنم که در چنین موقعیتی هستند . . .

14 دی 1395

بچه که بودم وقتی ماجرایی منتهی به قهر و گریه میشد و بعدش هم موفق میشدم امتیاز مورد نظر را با گریه کسب کنم به این فکر میکردم که خیلی ضایع است که یکهو دست بردارم و ناگهان!!! استاپ! و دیگر اشک نریزم این بود که غالبا چند دقیقه بعدش هم ضر میزدم و یک صدایی شبیه وز وز زنبور از خود در می آوردم و بعدش خیلی لایت به سکوت هدایتش می کردم و چند ثانیه بعدش نیشم تا بنا گوشم باز بود و داشتم با امتیازی که گرفته بودم حال می کردم و جفتک چار پشت می انداختم و متعاقبا سر و صدایم هم هوا بود.

الان ها فکر میکنم عجب بچه ی گهی بودم ها! چرا همان وقت که مادرم عروسکی که را که بردارم به زور گرفته بود را به آغوش من باز می گرداند همان لحظه درست همان لحظه تمامش نمی کردم و آب دماغم را که روان شده بود را جمع کنم و عروسکم را بگیرم و هورا کشان  بپرم بروم! 

حالا بعضی وقت ها که می بینم چیله هم همین شکلی است حرصم در می آید و می خواهم  خودم را جر بدهم و التماس کنم خاله! تورو خدا کاری که من  می کردم را با خودم نکن! بعدش البته تمهیداتی هم بر این حاشیه اندیشیده ام که بسیار مسکن طور حول و حوش ماجرا باعث التیام اشک های چیله بشود و غالب اوقات در پنج ثانیه ی اول بعد از فاجعه چیله دارد می خندد! و من این شکلیم که اوه یسسسسس!!!

خلاصه

آمدم وبلاگم را دیدم که غبار زده و کبره بسته گوشه هایش و پرنده هم پر نمی زند در گوشه کنارش عنکبوت تار بسته!

بعدش هم وبلاگ های لینک شده را باز کردم و دیدم ای بابا! این ها که از من هم بدترند و دلم خواست که کاش نوشته بودند. کاش مثل قبل که همه تند تند می نوشتند و هفته ای دو سه تا پست آپ می کردند همه چیز زنده تر بود.

این شد که برای اعلام اعتراضم به ننوشتن بلاگر های محبوبم تصمیم گرفتم مشت محکم طور یک پست بنویسم.

اما خوب غالب نوشتن ها وقتی اتفاق می افتد که آدم پر باشد از کلمات و بیاید یک جایی یک جوی باریکی از کلمه روان کند و بشود منشا اثر محتوایی که در دلش حسی شبیه درد ایجاد کرده بود

اما من امروز ها خالی از دل درد نامبرده ام و به شدت مثل اسب عصاری (اثاری، عساری، عثاری )  مشغول رفتخ و فتخ امورات شب عید و سرسید و کارت تبریک و نقاشی و  . . . این ها هستم و راستش همین  الان که اینجا  نشسته ام و دارم می نویسم از قرار عکاسی کارخانه نیکنام پیچانده ام و هنوز نرفته ام از آبدار چی طبقه بالا که آتلیه عکاسی در آنجاست دوربین  خفن تومنی ای مان را تحویل بگیرم و بروم آژانسی،  اسنپی چیری بگیرم که بروم که نه و نیم آقای مدیرعاملشان می آید دفتر و . . .

خلاصه آمدم بنویسم که موهایم را رنگ کردم  (قهوه ای طور) و موهای سفیدم را که درصد شایان ذکری شده اند برای خودشان را رنگ آمیزی نموده و تازه بعدش هم سشوار جانانه ای نموده ام

لباس هایم دیگر سیاه نیست 

آشتی ام

و می خندد لبم

شرح کاملی از روزهای چروک خوردگی . . .

یک روزهایی هست که وقتی از خواب بیدار می شوم یک طوریم. بک طور بی خودی ای! 

اصولا خیلی وقت ها هم از خواب بیدار می شوم و یک طور خوبی هستم ! یک وقت هایی هم حس خاصی ندارم ! البته فواصل بین این احساسات به این شدت واضح و روشن نیست و نمیشود تفکیکشان کرد  

مثلا یک روزهایی هست که من از خواب بیدار می شوم و انگار در خواب تو مهمونی بوده باشم و شاد و پر انرژی و شنگولم! زندگی مفصل صبحگاهی ای دارم،گلدان ها را سیرآب می کنم  و غذای ماهی ها را می دهم و قهوه ی صبحگاهی را با دارچین و تخم گشنیز دم میکنم و با صدای بلند آواز می خوانم و  . . . 

یک روز هایی با یک درصدی از خواص مزبور . یک روزهایی عاری از احساسات فوق و یک روزهایی مثل امروز انگار لباسی باشم که از دهن گاو درش آورده باشی. انگار تو ماشین لباسشویی شسته شده  ام و یک روز کسی یادش رفته باشد که ماشین را خالی کند و حالا چروک خورده ام مثل سگ!به معنی کلمه  ناهموار!

از قضا امروز از آن روزهای ناهموار است که هیچ حال و حوصله ندارم و دلم می خواهد یک گوشه ای کز کنم و ماست خودم را بخورم. اگر این روزها تلاقی کند با روزهای مهم کاری و سر شلوغی و این قبیل غالبا من ترسیده و رمیده هم هستم.

شما خیال کنید یک موجود ناهموار و چروک خورده که هیچ حوصله ی تنش و کنش و واکنش را نداشه باشد بگذاری پای سیستم و ازش بخواهی یک کار مهم را انجام بدهد. البته انجام می دهد اما همه اش می ترسد نکند گند بزند و غالبا حواسش را هی بیشتر تر جمع می کند که نکند چروک خوردگی چیزی را از تیررس چشمانش دور نگه دارد.

بعدش هم تا سر حد امکان سکوت کند بهتر تر است چون گفتگوهای انجام شده در این مدت را هم دوست نمی دارم و اعتقاد دارم این من چروک خورده نسخه ی چک پرینت نازلی است از من.

خاصیت این روزها موج صدای پایینی است که نه حالت خواب زدگی دارد نه بیماری، یک کیفیت منحصر به فرد و چروک خورده ای است فقط خود نامردش می شناسد چه جور چیزی می تواند باشد. متاسفانه قهوه هم جواب نمی دهد و یک قهوه هر چند غلیظ باز هم ممکن نتواند تاثیر مناسبی بر این ویژگی داشته باشد!  از وقتی  یک جعبه سیگار خیلی ژیگولانس برای یکی از دوستانم خریدم و بعد به بهانه ای دستم ماند و بعد برای پر کردنش یک بسته سیگار خیلی شیک خریدم و خشابش را پر کردم و بعد باز هم پیشم من ماند هی هرز گاهی چند هوس می کنم سیگارکی دود کنم و در نسخه ای که قهوه را راهی به آن نیست گمان می برم که شاید، شایددد این یکی جواب بدهد اما خوب صادقانه اعتراف میکنم ک هنوز امتحانش نکرد ام. اگر جعبه ی سیگار مذکور این همه بامزه و شیک نبود شاید  مفری از این تصمیم وجود داشت ولی حالا  . . .

دلم می خواهد یک طوری بشود که مثل لباس چروک خورده ی جامانده در ته ماشین لباسشویی یکی بکشدم روی میز اتو و چلسسسسس اتوی داغی سر و تهم را بنوازد و همچین صاف و صوفم کند. تازه این وقت ها به شدت هوس تکانده شدن هم دارم.نمیدانم این تکاندن را بلد هستید یا نه اما روش بسیار مناسبی برای اتو نکردن و داشتن لباس های صاف است، به این ترتیب که پیش از پهن کردن لباس ها دو سرش را می گیری و به شدت می تکانی! روش فوق هم خوب جواب میدهد مگر برای بعضی لباس های بدقلقل!

حس می کنم یک چیزی مثل آینه ی جلوی ماشین یک جایی از وجود آدم هست که راننده از آن زاویه همه چیز را رویت م یکند و در روزهای این چنینی انگار که غبار و گردی روی شیشه را پوشانده باشد، فضله ی کبوتری یک جایش جا خوش کرده و رد آب خشکیده پایین برف پاک کن ها رد انداخته اند! 

و خوبی اش این است که به همین راحتی که امده می رود . . .

 


غم گنانه . . .

گاهی وقت ها که هوا ابری می شود و قلمبه قلمبه ابرهای خاکستری آسمان دل ادم را می پیماید و جا نمی ماند برای روزنی که کورسوی آفتابی از لا لوهایش بیاید داخل باران سختی باریدن می گیرد. میزان بارش و شدت آن به قدری است که متکای آدم را هم مرطوب و خیس می کند و راه نفس را از طریق بینی مسدود نموده و هق هق جاری می شود و اب شور و لزجی هم از سوراخ های بینی روان می شود.

این جور وقت ها همه چیز به سمتی پیش می رود که  مجراهای بیشتری برای روان شدن سیلاب اشک جاری بسازد تا سیل راه بیفتد و جریانی مثل سیفون توالت ایجاد شود و تپه های لجن آلود و کثافت را که از هر سمتی  آدم را احاطه کرده است را بشوید و ببرد در خلا، ببرد به قهقهرا یا شاید جایی که مثل آیینه دق جلو چشم هایت نباشد

یکبار برای کسی درد دل کردم، برایش اعتراف کردم و از آنچه که رخ داده بود نادمانه حرف زدم و عذر خواهی کردم اگر جانب انصاف را نگه نداشته بودم

حاصلش شد یک پست سر در وبلاگش! 

دیروز که باران بارید همه چیز را با خودش شست و برد

و من می ترسم حرف بزنم، میترسم درد دل کنم و مثل الهام که ساعت ها می نشیند و راز دل فاش میکند، می ترسم از غصه های بزرگی حرف بزنم که در دلم چنگ می اندازند

از کسی که هزار بار انتظارش را کشیده بودم و هر بار به گشایشی سراغم امد

از طعنه های کلفتی که مثل تصادف ماشین ناگهان آدم را پرت می کند تو جوب خیابان، تو جوی های چرک خیابانی که کسی دستت را نگیرد

باران که می بارد به یاد می آوری که باید چتر می آوردی

و تو بی خیال

بی چتر

بی گرما

در حجمه ی سیل آسای همه روزهای بر باد رفته