پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

در ستایش گفتگو

دلم خیلی گرفته است، راستش من هم مثل شما! دلم میخواهد دنیا جای بهتری باشد برای زندگی، برای بچه ها، برای بلند خندیدن امن باشد. 

این روزها اما چیزی که به چشمم می آید چیز خوبی نیست، نامهربانی و بی مهری و کم لطفی است که انگار زندگی جای دیگری برقرار است و ما تند تند به ریش هم کند می زنیم و می رویم که به آن بهشت آرام که زندگی درش برقرار است برسیم‌

لیکن سخت در اشتباهیم

همین چاق سلامتی با همسایه اسمش زندگی است

همین که وقتی کودکی بی دلیل ناسازگاری میکند، با ساز تا کوکش بسازی و بمانی

که وقتی عصبی و پرخاشگر و ناراضی هستی هم بتوانی ادبیاتی برای ارتباط گرفتن بسازی

دلم گرفته است چون می بینم خیلی هایمان حرف نمی زنیم

حرف زدن جوهر دنیاست

اصلا  همه چیز دنیا همین است که بنشینی یک گوشه ای و با یک استکان چای شروع کنی به گفتگو

با گفتگو در ها باز می‌شود و گلدان های شب بو شکوفه می دهد و بهتر از راه می رسد و آدم عاشق میشود

به خدا

به همین راحتی 

جای قهر کردن حرف بزنید

جای خط و نشان کشیدن

جای تهدید

جای دوری گزیدن

جای حسودی 

جای دلتنگی

جای غصه خوردن حرف بزنید

جای همه‌ی این ها، حرف بزنید و ادبیات خاص را ابطه ی خودتان را بسازید و شاهد شکوفایی و رشد مضاعف مرز های رابطه باشید

با هرکسی هم

با خواهر

شوهر

زن دایی

و همسایه

حرف بزنید اما حرف های دلتان را بزنید

بگذارید قلب تان راه را باز کند و پیش بیاید و گفتگو کند و از کم و کاستی ها و دل خوشی هایش بگوید، بگذارید حرف های واقعی مثل چشمه بجوشد و چرک و کدورت را بشورد ببرد 

حرف بزنید

با خودتان 

با همسرتان

 با فرزندتان 

با گیاهان

فقط دشمن است که گوش نمی‌دهد و شانسی در برابرش ندارید

کاش تو مدرسه یک واحدی بود با عنوان حرف زدن!

آن وقت خیلی چیز های نگفتنی مثل بمب اتم شکافته می شد

صلح از راه گفتگو جاری خواهد شد

هرچی که ازش خوشت بیاد همون میشه!

دلم برای تنهایی تنگ شده

یه وقتا بعدظهر میشد می نشستم روی تختی که رو به کوچه ی تقریبا پرهیایویی بود که ازش می شد پارک رو هم دید که خانواده ی شنگول فراوونی رو می شد دید که قابلمه ی قرمه سبزی رو زده بودن زیر بغل و اومده بودن تا تو پارک دور همی و دست به جمعی شام و نهار بخورن.

من اما یه حس بسیار غریبی داشتم با این جماعت اصلا حتا برام قابل درک هم نبود که آدم چرا باید همچین سختی ای رو به خودش هموار کنه که نهار روز تعطیل متفاوت بگذره، چون هرکی لابد اینا رو از خونه و خانواده ش یاد می گیره و بابای من اونی بود که حتا تا روی پشت بوم هم نمی اوند که دسته جمعی باشیم و چه بدونم سیزده به در کنیم و اینا! مخالف بود

منم هیچ وقت نفهمیدم که چه حالی میده

بعد سالها بعد که خانواده ای نداشتم و تنها زندگی می کردم و دلم بعضی روزا عصر می گرفت و حالم خوش نبود همه ش آرزو میکردم کاش یه عده آدم سرخوش بودن که می رفتم وسط شون باهاشون معاشرت می کردم و وقت می گذروندم باهاشون اما بعد ها که ورق برگشت و زندگی همین شرایط رو بهم داد فهمیدم همون قدری که معاشرت و شلوغی و حضور آدم ها  جذاب و جالبه همون قدرهم تنهایی و تو خودم بودن کیف میده

بعد حالا امرور نشسته ام دارم  آرزو می کنم یه مقداری هم تنهایی و فضای شخصی و اینا لطفا!

روز پدر

وقتی پدرم مرد، من کنارش بودم. 

حوالی  نه شب، در بیمارستان طالقانی ولنجک،  بخش مردان جان داد.  صبح حالش خوب بود اما تا قبل از نیمه شب تمام کرد.  رفته بودم مدارکش را برای رادیولوژی  بیمارستان ببرم ،  چند دقیقه ای بیشتر تنها نبود اما وقتی برگشتم، او رفته بود. 

همان وقتی که خواهر و برادرم هم رفته بودند خانه  و به گمانم او هم وقتی دید همه رفته اند، راحت تر رفت.

وقتی برگشتم و به نزدیکی تختش رسیدم، دیدم چند پرستار و پزشک مشغول احیا کردن هستند، شوک می دادند، ادرنالین تزریق میکردند و... همان لحظه چیزی در قلبم متوقف شد. 

دقایقی طول کشید تا از احیا ناامید بشوند و او را رها کنند. پدر تکیده و پیر و بیمارم را که بینهایت مظلوم و چروکیده و رقت انگیز به نظر میرسید را رها کردند و رفتند و بلافاصله کمک بهیار ها  آمدند تا او را ببرند.

حالا دیگر او بیمار نبود، جنازه بود... انگشت های پاهایش را به هم گره زدند و چسب های نوار قلب را از روی سینه اش کندیدند و انژیو و سرم را در سطل زباله انداختند و یک ملحفه سفید روی صورتش انداختند و خیلی سریع او را بردند. انگار اجرای موازین این فرمول، بی کام و کاست کار راحت و ساده ای بود که به سرعت انجام میشد.

او را از بخش به سردخانه منتقل کردند و در یک یخچال که نتوانستم ببینم قرار دادند و رفتند و من دنبالشان مثل شبح سرگردانی می رفتم. 

تن پدر را در این فاصله دزدانه در آغوش کشیدم و دست و پاهایش را بوسیدم و نرمی موی نقره فامش را نوازش کردم و همه وجودش را در قلبم جا دادم. 

پدرم مرد شیرین و شوخ و  بذله گو و نکته سنجی  بود که خیلی قشنگ میخندید و  و این اواخر رندانه با غم دنیا سر میکرد.

وقتی که مرد، انگار کسی سیلی محکمی در همان ثانیه در گوشم نواخت، از لرزش صدای سیلی در گوشم ماتم برد و زنگ صدا همه وجودم را لرزاند،لحظات اول  میخکوب مانده بودم، چون ده سال پیش از آن تاریخ، مادرم را از دست داده بودم و کیفیت عزاداری را خوب میشناختم سراسر مراسم تشییع را بی شرم و حیا و ترس ابروداری و سکوت یکسره جیغ کشیدم و فغان کردم و زار زدم بلکم سبک شود این درد جانکاه، لیکن توفیر آنچنانی حاصل نشد.

وقتی والدین آدم، می میرند، چنین سیری آغاز می شود.

به این صورت که نقطه ای را در مرکز اتفاق یا همان لحظه ی سیلی تصور کنید با عنوان لحظه ی صفر، هرچقدر که از این نقطه دور شوید و زمان بگذرد، پاره ای از وجودتان از شما دور میشود و گم شده، گمشده تر و دلتنگ، دلتنگ تر میشود، در تمام روزها و شب ها و خوشی ها و ناخوشی ها، جای خالی آن کس در زندگی تان به رخ کشیده میشود و گاهی جای خالی اش انقدر درد می گیرد که هیچ چیز را یارای مقاومت با این تهی گاه عذاب آور نیست.

وقتی پدر میشوید، بدل به خدایی اساطیری و افسانه ای در زندگی فرزند تان میشوید که دارای خواص و قدرت های جادویی است و هر امری در ید قدرتش قابل اجراست و هرچیزی در برابر معجزاتش شدنی   است.

وقتی پدر پیر و چروک و طفلکی ام که شبیه یک بچه گربه ای ملوس و با مزه بود به آغوش مرگ رفت، خدای خدایان، بزرگترین خدای جهان بود که از دنیا رخت می بست و می رفت.

پدر ها و مادرها، شبیه پر پرواز فرزندان خود هسنند و پروانه ای که بال هایش را کنده باشند، تصور کنید که چطور زندگی خواهد کرد؟ چطور دوباره خواهد پرید؟ چطوره دگربار خواهد توانست تا بی حضور خدایان بزرگ و توانای جهان، زندگی را باور کند و آن را خود به تنهایی اراده کند؟

وقتی پدرم مرد، خیال میکردم که میتوانم این فقدان را تحمل کنم اما هرچه گذشت بیشتر متوجه شدم که چه چیزی از کفم رفته است

چیزی شبیه فـــــر پادشاهی که تا وقتی باشد، از گزند دژخیم  در امانی!  و وقتیکه رفت، چیزی از تو رفته که هیچ وقت عوض و بدیلش را نخواهی یافت.

نه درجمع صمیمانه و با دوستی ناب و نه در رابطه  و نه هیچ کجای دیگر

این جور وقت هاست که باید دل داد به اشعار حک شده بر سنگ مزار داد و لب ورچید و سکوت کرد و ارام اشک ریخت،  انقدر که سبک شود این حجم سنگین و سوربی و سیاه که در قلبم ذوق ذوق میکند.

زندگی قوانین و قواعدی دارد که گمانم اولین آنهاهمین باشد

مرگ!

مرگ عزیزان، که چنین است که رسم زندگی!


+

https://www.instagram.com/tv/B3ZXgmxn6zb/?igshid=kqcrmkn9xths

زندگی که به نفس کشیدن نیس!

مثل رفتن روی سکوی اعدام می مونه!

رفتن و گشتن دنبال چیزی که ما رو خوشحال میکنه، چه در جستجو و چه در زندگی و چه حتا در یومیه ی بی مزه ی روزانه چندین برابر بزرگ تر از حجمه ی قلب ما برای تحمل و درک خوشحالیه!

باید هر روز کسی رو که حوصله نداره و میخواد خودشو قایم کنه و زیر پتو بمونه رو اعدام کنی. هر روز قبل از بر اومدن خورشید ببری ش روی سکو و بعدش چهارپایه رو از زیر پاش بکشی تا همون موقع بین همون ثانیه به دنیا بیای و صدای پات بپیچه تو سرت که بفهمی هنوز می تونی!

می دونی؟!

زندگی بهای سنگینی داره اینکه همین نفس بکشی اسمش که زندگی نیست. این همه راه جدید و حرف نزده که کسی جرعت نداره نگاشون کنه س که تو دلشون زندگی رو پنهان کردن

این آدما که می بینی یه طوری حرف می زنن که از پیش معلومه برای خوشامد همه ست، اینا زنده نیستن که!

اینا مدت هاست که با تکرار مکررات جون دادن و فقط یه سایه ی خاکستری ازشون مونده

زندگی دوست من ، مقوله ی دیگه ایه.