پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

ماهی کوچولو

گاهی تو دلم می چرخی و مثل همزن که یک جریان گرد و دوار ایجاد میکند،  جریانی در حال چرخس را زیر پوستم لمس میکنم که زنده و در حرکت است. 

گاهی یک وری میشوی و همه حجم کوچولوی بودنت را می اندازی یک ور شکمم و تماشایت میکنم که انگار قرینه گی و تراز شکم را پاک به هم ریخته ای و یک عضوی شاید شبیه پا که قلمبه تر شده و از روی پوست و لایه چربی شکمی به روشنی قابل لمس است که وقتی لمسش میکنم،  پا پس میکشی و میروی دنبال یک حرکت تازه و حجم قلمبه ی کج به آرامی شروع به حرکت می کند و دوباره گرد و قلمبه میشود و بچه ماهی کوچولوی من شنا میکند تا در یک پوزیشن دیگر آرام بگیرد. 

گاهی وقتی یوگا تمام میشود و برای مدیتیشن آخر هر جلسه در حالت شاواسانا دراز کشیده ام،  مثل یک موج کوچولو شروع به دست و پا زدن میکنی و من در حالتی که چشم هایم را بسته ام و دستم را روی شکمم گذاشته ام،  ناگزیر لبخند میزنم و طعمی شبیه شیرینی تمام این لحظات را در خاطرم فریز میکند. 

راستش، تو شبیه یک معجزه هستی. معجزه ی تولد بی شک بی بدیل ترین و زیباترین چیزی است که در هستی رخ می دهد، معجزه ای که جان دارد و تکان می خورد و بزرگ میشود و عنقریب پا به دنیا خواهد گذاشت. 

آیا زیبا تر از این معجزه که به واقعیت می پیوندد در جهان چیزی هست؟ 

دیشب به پدرت میگفتم آیا برایت تعریف خواهم کرد که این روزها،  بزرگترین سرگرمی ام شده تماشای حرکات تو زیر پوست شکمم؟ حتا لازم نیست لباسم را کنار بزنم،  کافی ست فقط تماشا کنم تا حرکات ریز و بعضا شاخص ت را ببینم که شبیه وول خوردن و گاهی سکسکه و گاهی شنا کردن است، 


ماه نهم

داشتم حساب کتاب میکردم که چطور مهمانی بگیرم و بی بی شاور بازی راه بیندازم و چطور و چگونه و فولان که درست در همان لحظه شنیدم خاله ی یار پیشنهاد داده برایم مهمانی جشن پاگشا را بگیرد یا بی بی شاور؟  

میخواستم بروم روی پشت بام وکله ام را مثل گرگ های استوایی هوا کنم و زوزه بکشم از شادی

گفتم البته که دلم مهمانی بی بی شاور میخواهد 

این ماه آخر سنگین و رخوت ناک و خسته ام و کارهایی که تا قبل از این عادی و ساده بود هم برای خودشان شده کار و هر چه زور می زدم چه کنم چه کار کنم و خانه کوچک است و فولان و بهمان باز یک پای ماجرا لنگ بود و جور در نمی آمد تا اینجور... 

باز هم تصویر گرگ برفی زوزه کشی که ماه تمام بالای سرش است و دارد اوووو اووو میکند تدایی میشود برایم از خوشحالی



هفته سی و پنجم

میگه دیدی تا حالا آدم ماشین جدید که می خره هنوز ابعادش دستش نیومده و نمی دونه چقدر جا میگیره؟

میگم آره

میگه تو هم همون شکلی ای، هنوز نمی دونی از کجاها می تونی رد شی و شکمت چقدر جا لازم داره!

احترام مضاعف

(اخطار) اسپویل شدن داستان سریال Yellowstone /آخر سریال دیگه آدم به خودش میگه آخه چه اصراریه به حفظ این زمین با این همه ضرر وقتی قراره ضرر کنی؟ ماجرای سریال یک خانواده ی آمریکایی (خانواده داتون) ساکن در یک مزرعه بزرگ به نام یلواستون است که نسل ها در آن سکونت داشته اند و با چنگ و دندان این مزرعه را حفظ کرده اند. در فصل پایانی سریال به یک فروپاشی مالی می رسیم و همین طور وسط این قضایا سریال تمام میشود اما سریال دو سری اسپین آف دارد که گذشته ی این آدم ها را شخم می زند و قصه ی نسل های پیشین را روایت میکند که در یکی از آنها داستان نسل اولی که این سرزمین و این مزرعه را برای سکونت انتخاب میکنند که چطور این منطقه ی خاص را انتخاب می کنند روایت میکند. 


دختر خانواده مورد اصابت یک تیر سمی قرار می گیرد که کبد را مسموم میکند و سم آرام آرام جان دختر را می گیرد و دختر خیلی قهرمان طور، این نقطه را برای مردن انتخاب می کند و سرانجام که با مشقت و همراهی پدر خود را زیر سایه ی درختی می رساند که بعد ها در سریال اصلی به گورستان خانوادگی داتون ها می شناسیم.

در اسپین آف دوم روایت نسل های بعدی ساکن در مزرعه است که چه خون ها داده اند و چه رشادت ها برای حفظ آن کرده اند. 


هدفم از تعریف این مطلب اشاره به حسی است که پس از دانستن این گذشته ها،  برای تلاش در حفظ مزرعه ایجاد می شود، انگار ناگهان تلاش خانواده ی داتون که سرسختانه و لجوجانه به نظر می رسید، ناگهان شریف و زیبا و ارزشمند جلوه میکند. 


اما چیزی که مجاب شدم این مطالب را برای ذکر آن بنویسم حجاب این روزهای ماست. 


شاید برداشتن روسری و نداشتن حجاب روی سر هنوز برای خیلی ها اقدامی پیشرو و عجولانه و شاید موقعیت طلبانه  و حتا بی معنی باشد که در بزنگاه آشوب و اعتراضات سراسری رخ داده و حالا که موجی از فراموشی همه جا را فراگرفته و هیچ اقدامی برای بهبود اوضاع انجام نمیشود بی معنی هم باشد که خوب حالا که چی؟ این شد مبارزه؟


اما خواستم بگویم که هر بار که آماده میشوم جایی بروم و هر بار که روسری را از سر بر میدارم حس می کنم با ده ها کشته ی این اعتراضات همدلی که بسا همدردی کرده ام. حس میکنم پاس شان داشته ام نه اینکه فراموششان کنم،  حس میکنم حق دارند به گردنم که این لچک بی معنی را از سر بردارم و اگر این کار را نکنم در حقشان بی مهری کرده ام. 

هر بار حس میکنم چطور خون مهسا و نیکا و سارینا و کیان و حدیث و محمد حسینی . . . . را میشود فراموش کرد؟ مگر مهسا برای همین حجاب کشته نشد؟ برای یک تار مو کمتر و بیشتر و مانتوی جلو باز و یا بسته و خشک مغزان متحجری که در شهر می گردند و تا تیغشان ببرد از جان و مال مردم چپاول میکنند به نام دین؟! 

پس چطور می شود همراه چنین جنبش شریفی نشد؟ چنین آزادی خواهانه؟ چنین حق طلبانه؟

تا دیروز گشت ارشاد بالای سرمان بود و ترس و روسوایی گیر افتادن در ون های نکبتی شان تو دلماان  و حالا امروز ترس از ارتش آتش به اختیار که یک روز سطل ماست را روی سرمان خالی میکنند و یک روز مو می کشند و کتک کاری و دعوا و....  خوب می دانم. اما گمانم باید پای این اتفاق ایستاد. 

باید این بار ایستاد... این ایستادگی عین انسانیت و آزادگی و حریت است.  



۱۶ سال گذشت

دیروز سالگرد مامان بود، شانزدهمین سالگرد و من کلی برنامه داشتم که حلوای هویج درست کنم و از این کاغذهای کوچولو هم خریده بودم و برای تزیین ش هم خلال بادام گذاشته بودم و ظرف شیشه ای که تو آن بچینمشان اما … اما یادم رفت.

وقتی خواهرم گفت که برای مامان شکلات و خرما گرفته و برای افطاری همکارانش گذاشته آه از نهادم بلند شد که ای دل غافل… چرا یادم رفت؟

مامان …من هیچ وقت فراموشت نمیکنم

هفته سی و سوم

مفاصل و استخوان های لگنم دردناک شده است، امروز مامای همراه یوگا در مرکزی که برای ورزش میروم توضیح می داد که تصور کنید درون یک کیسه ی پلاستیکی یک پرتقال انداخته اید و راه تان را می روید، چقدر ممکن است این پرتقال به کیسه فشار بیاورد؟ دقیقا هیچی! حالا جای پرتقال را با یک هندوانه عوض کنید، هندوانه ی بزرگ و آبداری که چند ده برابر پرتقال وزن و حجم اشغال میکند و کیسه ی پلاستیکی کش  ش ش ش می آید و کاملا تحت فشار قرار می گیرد.

ماجرای مفاصل لگن من هم همین است و الان که نیم ساعت چهل دقیقه پیاده روی کرده ام کاملا محسوس تحت فشار قرار گرفته و اندکی درد میکند.

امروز وقت سونوگرافی داشتم و با پیشنهاد یار تا مطب پیاده رفتیم و برگشتیم، دکتر سونوگرافی مثل همیشه دلگرم کننده و امیدبخش حرف زد و حتا اندازه ی سر را که در گزارش بزرگ تر از هفته ی سی و سه بود با سر بچه ی خودش مقایسه کرد که خیلی هم عادی است و هیچ جای نگرانی ندارد.

گاهی حس میکنم دارد گولم می زند و می خواهد آرام و راضی از مطبش بیرون بروم.

پسرک دیگر حسابی بزرگ شده و دارد وزن می گیرد ، تا ماه های قبل وقتی در مورد هفته های بارداری می خواندم که هر هفته اندازه آلو و هلو و نارگیل است دستم را تو هوا اندازه میکردم که الان چه حجمی را اشغال کرده است و چقدری است اما حالا دنبال اینم که دو کیلو و دویست چقدر میشود.

وعده های غذایی ام بسیار کوچک اما بیشتر شده است و روزی چند بار غذا میخورم، اگثر اوقات اگر اندکی پرخوری کنم به سوزش سر دل می افتم که عنهو یک اژدهای غران منتظر است تا دهانم را باز کنم که آتش را بریزد بیرون اما تا وقتی که حجم وعده ها کم است اژدها آرام و راضی است.

در باب کنترل وزن دیگر چیزی نمی نویسم ، نه اینکه کنترل شده باشد، نه با همان روند کند رو به افزایش است اما همه چیز خوب و معمولی است و نگرانم نمی کند.

اتاق جوجه ام را چیده ام و گاهی می روم تماشایش می کنم. یک خاکستری یواشی همه جا است و نیاز به چند تا چیز درخشان و جذاب شبیه خورشید و خروس قرمز و اینها دارم که در این مدت خواهم خرید.

جودی با رضایت پدرش به پاسیو منقل شد و فعلا که همه چیز آرام است و نه جودی ناآرام و ناراضی است و نه بابای بچه . راستش هی عذاب وجدان میگرم که چه کاری بود سگ بیچاره را فرستاده ای تو پاسیو که نمی تواند کنار ما باشد اما از بس خانه تمیز می ماند دهانم را می بندم چون واقعا حجم پشمی که از جودی روی زمین می ریزد زیاد است و هر روز باید جارو بشود.


عاشق زندگی است!

زن بیچاره دچار عارضه ی خون ریزی مغزی شده بود، اگر شیر آب را باز نگذاشته بود به یقین در تنهایی و پشت در حمامی که قفل درش به خاطر چرخش ناموفق شکسته بود،  جان می سپرد. 

مردی که قفل در خانه را شکست،  او را در حمام پیدا کرد،  همه گمان میکردند که از دست رفته است،  مرد بعد از مکثی گفت،  زنده است.  زنگ بزنید به اورژانس. 

گویا دو شبانه روز و بیشتر بوده که او همان جا مانده بود،  نشسته بر صندلی توالت فرنگی و تکیه داده به دیوار و شیر آب که باز مانده است و زن قبل از از هوش رفتن بالا آورده بوده و محتویات معده اش چاه بست راه آب را مسدود کرده و برای همین آب پخش شده و همه جا را گرفته است. 

در غیر این صورت به یقین هیچ کس متوجه این اتفاق نمیشد

وقتی خون ریزی مغزی اتفاق میافتد حالتی از هوشیاری و ناهوشیاری رخ میدهد که گویا ادم حواسش را از دست میدهد اما به طور کامل هم وارد بیهوشی نمیشود،  

دو تا گوشی همراه درخانه اش بود که هردو خاموش بودند و بعد که همسایه ها موفق شدند گوشی ها را روشن کنند شماره ی برادر و خواهرش را پیدا کردند. 

تا رسیدن زن به بیمارستان انها هم خودشان را رساندند و مغز زن را جراحی کردند و حالتش به ثبات رسید و اوضاع تا حد زیادی عادی شد و به گمانم به زودی به خانه بازخواهد گشت. 

هروقت به جزییات این ماجرا فکر میکنم متحیر میشوم که چه طور و با چه شانسی و احتمالاتی می توانست این اتفاقات رخ دهد تا زن زنده بماند،  زنی که بیگمان عاشق زندگی کردن خواهد شد... 

سال دو مبارک

کلافه ام

کلافه ام

از صبح بسیار کلافه ام

کلافه ی کلافه ی کلافه

بی حوصله

از در و دیوار و کف خانه ی همسایه مان آب جاری است و در پارکینگ و حیاط آب جریان دارد و کسی در خانه اش را باز نمیکند،  صاحب خانه یک زن میانسال و تنهاست که چند باری دیده امش،  گاهی برای گرفتن یک نخ سیگار پس از نیمه شب سراغ امیر می آید و گاهی هم که در راه پله می بینمش طولانی نگاهم میکند و به گمانم فضول است. 

یاد معلم فیزیک دبیرستانم می افتم که موهای بلوندی داشت و بوی سیکار می داد و به نظرم زن موفقی می آمد. 

زن همسایه و جریان آب اما دلیل کلافه بودن من نیستند،  حتا اینکه با پلیس ۱۱۰ تماس گرفته اند و قرار است در ساختمانش را بشکنند تا فلکه ی آب را ببندند و مدیر ساختمان هم رفته سفر و فولان

کلید ساز و قفل و فلکه هم گردن امیر است و آن وقت برای نهار مهمان هم داریم.  مهمان ها را هم دوست ندارم و حوصله شان را هم ندارم و هیچ نمیدانم باید برای معاشرت مناسب چقدر به خودم فشار بیاورم تا مودبانه محسوب بشود و هیچی هم اماده نیست 

البته کلافه گی به مهمانی ظهر می تواند ربط اندکی داشته باشد اما نه به تمامی چون میزانش خیلی بزرگ تر است

دیروز را رفتتیم منیریه و توپ بزرگی خریدم که برای ورزش لگن بسیار متاسب است،  فروشنده سایز توپ را اشتباه داده است و حتا سوزن کوفتی ای که باید داخل سوراخش قرار بگیرد تا باد خارج نشود هم در بسته نیست و من دلم را اماده کرده بودم برایش

توپ نقره ای هم در کلافه گی دست دارد به یقین،  اما خوب نه زیاد!  توقعی خاصی از فروشنده ی لوازم ورزشی ندارم 

با خودم که رو راست باشم،  حقیقت حضور سگ بزرگ سیاه بسیار ذهنم را درگیر کرده است. 

ما در خانه مان یک سگ بزرگ داریم،  سگ سیاهی که تقریبا تربیت خاصی نشده و شبیه سگ های کوچولوی اپارتمانی لوس و حساس است،  نمی شود تنهایش گذاشت چون وغ می زند و نمی شود در حیاط بماند چون باغچه ها را میکند و گنده کاری میکند،  سگ مودبی است البته 

در قیاس با همه ی سگ هایی که دیده اید،  سگ مودبی است چون اغلب در ایران سگ ها را ترین(تربیت)  نمیکنند و سگ ما نسبت به سگ های خانگی جزو سگ های کاملا مودب محسوب میشود. 

اما خوب در واقع نسبت به چیزی که میتوانست باشد،  آن قدر ها موفق نیست،  مخصوصا وقتی مهمان حیوان دوستی بیاید خانه مان چون به یقین کل قراردادهایی که قبلش برای انجام آنها توافق کرده بودیم به هم خواهد ریخت

حالا با آمدن عضو جدید در آینده به خانه،  حس نامطلوبی به حضور این سگ دارم. سگی که همه جای خانه هست و راه می رود و ما هیچ وقت دست و پاهایش را نمی شوریم و واقعیت اصلا نمی شود این کار را کرد چون گاهی چندین بار بیرون می رود و با خاک هم بازی میکند و پوزه اش هم یکبند تو خاک است. 

از خودم هم شاکی هستم و عذاب وجدان شدیدی دارم و حس میکنم آدم بدی هستم که به این مسایل فکر میکنم چون او هفت سال است که سگ امیر است و مهربان و شنگول و سر به هواست و حقش نیست الآن که عضو جدیدی می آید او اضافه اطلاق بشود. 

از طرف دیگر هم با امیر کنار نمی آیم! 

پریروزها خیلی یواش پیشنهاد دادم که سگ را در پاسیو نگهداری کنیم چون میتواند همان جا بماند و در را ببندیم فقط یک فضا درگیر حضورش میشود و میشود راحت در خانه فرش پهن کرد و سینه خیز و فولان و اینها... 

اما امیر هیچ عکس العمل خوبی نداشت و کم مانده بود گریه کند چون می گفت سگ سیاه نمیتواند در پاسیو باشد چون باید ما را ببیند و اگر نبیند  حتما وغ می زند و زوزه می کشد و ناراحت خواهد بود. 

اما به صورت غریضی حس میکنم باید خانه امن ترین حالت ممکن را داشته باشد ولی الان حس میکنم نیست

کلافه و سردرگم هستم 

ته دلم هم فکر میکنم که همه چیز خیلی هم عادی است و من دارم دنبال بهانه تراشیدن میگردم که علت کلافه گی را به یک چیزی ربط بدهم و تازه رویم نمی شود که سوزش معده را که شبیه یک اژدهای خشمگین است و دلم را یکبند می سوزاند یا سنگینی و خستگی را هم لحاظ کنم که حالم خوش نیست... 

و خوابم هم نمی برد

گویا زن همسایه سرما خورده است و یکی از همسایه ها (مادر آرنیکا،  همان دختر بچه ای که ساعت ها جیغ می زند)  برایش سوپ پخته است و قرار بوده اورژانس بیاید و ببردش اما.... 

کلافه ام

و نوشتن این پست هم آرام ترم نکرد