پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

دریغ از پارسال

داشتم فکر می کردم زندگی در این مملکت چقدر عجیب است

وقتی تصمیم گرفتیم بجه دار بشویم تورم در حال افزایش بود و هر روز دلار بالا تر می رفت ۱۴۰۱

باردار ک شدم ماجرای مهسا امینی و زن زندگی آزادی شروع شد و بچه ک ب دنیا آمد ماجرای اعدام ها و …۱۴۰۲

با خودم فکر میکردم اگر بارداری را تا آلان عقب انداخته بودم با فکر جنگ چه کی کردم ؟ ۱۴۰۳

نرمش قهرمانانه

 یک جایی بین مادری که میخواهد فرزندش را حمایت کند تا به خوبی بار بیاید و بالنده شود و بین زنی که میخواهد زندگی کند و جریان زندگی اش را ادامه بدهد یک دره ی عمیق هست که فقط نرم تنانه و گشتی گیرانه با یک نرمش قهرمانانه می توان از پسش برآمد (چه جمله بندی مضحکی شد) 

جایی بین زنی که میخواهد مادر خوبی باشد و از هیچ چیز برای فرزندش مذایقه نمی کند و همه هستی و توان و جانش را بی توقع در طبق اخلاص می گذارد با زنی که میخواهد زندگی کند یک پیچ بزرگ موجود است. 

زن میخواهد زندگی کند،  زندگی مشترکش را پیش ببرد و از پرتگاه فاصله برهاند،  میخواهد تناسب اندام و وزن اضافه اش را مدیریت کند،  دلش میخواهد کتاب بخواند،  گاهی چیزکی بنویسد،  در رویا نقاشی می کشد،  دلش میخواهد به سال های اوجش برگردد،  دوباره کلاس و شاگرد هابش به راه بشود،  دوباره یک طذاح گرافبک خبره باشد،  دوباره....  اما نمی شود.  فعلا فقط و فقط باید مادر باشد. 

این نرمش قهرمانانه همان چیزی ست که می تواند زن را نحات بدهد

کلاس جدیدی میروم ک توسط انجمن نقاشان برگزار شده است و محتوایش پرورش مربی هنر برای کودک و نوجوان است و پسرک را نزد پدرش می گذارم،  پدرش اما با بچه می رود خانه مادرش تا دست به جمعی چند ساعتی پسرک را سرگرم کنند

همین حد هم برایم سخت بوده اما نیاز دارم به روزهای در پیش فرو فکر کنم که چیزی غیر از یک مادر تمام وقت هم هستم

به موسسه ای که باید پیدا کنم که بروم برای ادامه تدریس

به اینکه گاهی پسرک را همراه ببرم 

به اینکه اطلاعاتم را درباره بچه ها بیشتر و بیشتر کنم

به فردا... 


همچنان بی خوابی

پوستم کنده شده و از بی خوابی نازک شده ام، روانم مشوش میشود و ناتوانم از آرام کردن شرایطی که گویا در آن همه چیز عادی است غیر از تحملش. بچه دارد دندان در می آورد و بد قلق شده است. دو تا دانه ی برنج کوچولو روی لثه هایش سبز شده وشیرین تر از قبل می خندد و لخند می زند.هربار با دیدن مروارید های سفید کوچولویش دلم می رود که چقدر دارد زود بزرگ می شود و حالا می خواهم برایش آش دندانی هم بپزم.

این روز ها مشغول آموزش خواب بودم که زندان ها جوانه زد و بساط همه چیز را به هم زد و خودش شد مساله ی بزرگ قابل توجه

باشگاه می رویم و ورزش می کنیم و چقدر که دلگرم کننده است وقتی می بینم وزنم دارد کم می شود و سایزم دارد به حالت اول بر می گردد

به شدت از تنهایی اداره کردن امورات بچه مشوش هستم. پدر بچه کجاست؟ سرکار

آخ که چقدر کفری م از این حضور بی کیفیت که وقتی خانه است هم گوشی دستش گرفته و بعدش هم یکبند دارد ثابت می کند که من هم همان اندازه که تو در مشقت به سر می بری دچار سختی شده ام

امروز داشتم بهش می گفتم ما در دو لیگ متفاوت زندگی می کنیم. تو در کانادا و من در قندهار به سر می برم. دیشب خیلی بی خوابی اذیتم کرد و امانم را برید و طاقتم را طاق کرد

بچه هر نیم ساعت یکبار بیدار میشد و انتظار داشت دوباره بخوابانمش و من که تازه چشم هایم گرم شده بود باید بلند می شدم تا آرامش کنم و دوباره در پیک بعدی همین ماجرا تکرار می شد و تا صبح ادامه پیدا کرد تا صبح شد

لابد او هم درد دارد که این طوری شده والا این خبر ها هم نبود و شرایط رو به آرامش پیش می رفت اما ناگهان بحران شروع شد

چیزی شبیه یخ بندان یا عود سیاتیک یا سرما خوردگی یا چه بدانم . . . چیزی شبیه پلوی شفته در مهمانی که هیچ جور نمی شود مدیتریتش کرد

بگذریم

دو سه شب بیشتر نیست و می گذرد

چشم هایم یه طوری شان شده که نمی دانم چی هست؟! کدر می بینم و دود آلود . بیشتر وقت های  صبح که بیدار می شوم انگار باید چشم هایم را بمالم تا باز بشود و بتوانم ببینم

دنبال پزشک اطفال فلوشیپ خواب می گردم

دنبال دوره آموزش خواب هم


شهد شکر

تو اینستا نمیشه نوشت احه این چیزارو، یا فرض می گیرن داری پز می دی، یا نمیفهمن چی می گی و یا اون درصد کنی که حسی رو که به کلمه تبدیل کردی و نوشتی رو بک می دن غالبا از همین فضای وبلاگی هستن والا که همه شون !

شیرینک داره هفت ماهه میشه و ده یازده روز دیگه هفتش رو پر میکنه و چقدر ک شیرین شده، قند و عسل اصلا

فکرش رو بکنید که من تمام روز کنارشم و وقتی خوابه می شینم عکساشو تماشا میکنم دوباره و لذت می برم و چقدر هم که کیف داره 

از چشم هاش ستاره میریزه انگار 

وقتی رد نگاهشو دنبال می کنم انگار که چوب جادو رو تو هوا تکون داده باشی همین طور شهد و شکر و شیرینی تو فضا جاریه و من از تماشای شیرینی های شما سیر نمیشم 

شاعر میشم و برات شعر میگم 

قصه گو شدم و تا حالا صدتا قصه براش گفتم 

فصه ی سام قهرمان تو دریا، قصه ی سام کوچولو که تو قندون زندگی می‌کرد از بس شیرین و نبات بود و دوستاش چهارتا حبه قند بودن، ایم دوستاش ساجده مهلا و امیرهوشنگ و بردیاحسام و نازنین زهرا بود

یه روز بابا اومد در قندون رو برداشت چای شو با قند بخوره که یکی از دوستای سام رو برداشت و سام گفت عه بابا، این دوست من ساجده مهلاست، بابا حبه قند رو گذاشت سر جاش و یه حبه قند دیگه برداشت ….

قصه ی سام دریانورد، قصه ی سام در کوه، قصه ی شاهنامه ایه سام…و از تمام این نقش ها مشعوفم

از مادر بودن، از داشتن فرزندم مشعوفم

از آلالا آلبالو

آی پسر کوچولو

آلالا شفتالو

آی پسر کوچولو

خوابالو 

توپولو

کوپولو

زردالو شفتالو آلبالو 

پسرک سهم من از کامیابی است، از شهد و شکر و جادو

پ .ن:

البته که بی خوابی و خستگی همچنان به قدرت خوبش پایدار است 


ستاره ی شب های تاریک

قطعا وجود پسرک از جنس معجزه است،  بی اندازه شیرین و بی اندازه ارامش بخش است،  حضورش و همراهی اش مرا از شادی و خوشبختی سرشار میکند چنان که میتوانم در برابر تمام ناملایمات دنیا تاب بیاورم. 

حصوزش آنقدر شیرین است که میتوانم با دل گرمی او سکوت کنم و تاب بیاورم. 

غش غش میخندد و سه ماه و نیمه شده است. 

هر شب می رویم پیاده روی و چند ساعتی با دوستان هم کلاسی اش سپری می کنیم و عجیب اینکه چقدر حالم خوش می شود از این معاشرت نیمه شبانه با نو مادران شبیه خودم که هر شب تا انتها از بچه هایمان می گوییم و باز می گوییم و فردا شب و شب های دیگر هم و چقدر من این گفتگو ها را که میتوانم جزییات مسایل مهم روزکارم را بازگو کنم دوست دلرم. 

دیروز طبق بحث و بررسی های شب پیش تصمیم گرفتم با پسرکم گفتگو کنم،  از اینکه اگر شیشه را بگیرد من میتوانم اندکی بهتر بخوابم و چقدر مادر شاد تری برایش خواهم بود و او با چشمان باز گوش می داد و من همین طور می گفتم. 

تلفن زنگ خورد و در حالی که داشت شیر میخورد گفتم مادر می گذاری بروم جواب بدهم؟ 

سینه را رها کرد و من خیلی با تاکید گفتم تصادفی بوده تا چند دقیقه بعدش صدای زنگ در آمد و خودش رها کرد و رفتم در را باز کردم 

حیرت کرده بودم و نمی فهمیدم چطور ممکن است اما بچه ها می فهمند،  او مرا می فهمد و همراهی هم می کند

دقیقا یاد مسیر برگشت سفرمان افتادم که تقاضا میکرد روی پاهایم بنشیند و بیرون را تماشا کند و من باورم نمیشد که ممکن است اینقدر بزرگ شده باشد که بفهمد تماشا کردن چطوری است و سرگرم بشود و لذت ببرد. 

حیرت کرده بودم اما دیدم بقیه بچه ها هم همین طورند

گمان مبکردم در چند ماه ابتدایی زندگی بچه ها فقط در پی رفع نیازهای اولیه شان هستند اما انگار جدی جدی مساله خیلی جدی تر از این هاست 

آنها میفهمید و خیلی هم خوب میفهمند 


چرا دلم سفر نمیخواهد

من نمی دانم چه مرگم شده است اما می فهمم که یک دردی دارم، شبیه کسی که زبان الکنی داشته باشد و نتواند دردش را بگوید شده ام، نگاه می کنم از دست این و آن که شرایط یا حال مشابهی با من دارند و دو کلمه  از وصف حالشان را میگویند دنبال خطوط گم شده ی درد خود می گردم.

یک جا خواندم کسی نوشته بود هویت شخصی زنی که پا به بیمارستان می گذارد و هویت مادری که از بیمارستان مرخص می‌شود متفاوت است و عجیب به دلم نشست، دیدم دردم خیلی ربط دارد به این هویت تازه ای که مادر شده است و یک بچه دارد و شخص جدیدی است و آجرهای های هویت تازه اش را باید از سر بچیند تا کس تازه ای شود و مدتی هم که بگذرد و دیوارش را بچیند تازه می شود تازه مادر !

یعنی در آن زمینه تازه کار و نابلد هم هست

بعد یک جای دیگر شنیدم کسی می گفت تمام طول روز به هم ریخته و نامرتب است و درگیر بچه است و بچه نمی گذارد هیچ برنامه ای داشته باشد و کل امیدش به همین یک ساعت پیاده روی آخر شب است که آدم خودش را مرتب می کند و آرایش می کند ‌و از خانه می زند بیرون تا یک ساعت را در پارک پیاده روی کند و کل روز را منتظر است که به این قسمت از شب برسد تا کمی هم به خودش برسد و حالش بهتر بشود و با بچه که پیاده روی می کنند بچه هم خیلی بهتر میخوابد

بعد هم دیدم که دلم روتین هر روزم را میخواهد ، اصلا می خواستم محکم در آغوشش بگیرم تا از من دور نشود 

دلم بیدار شدن در همین تخت در همین ساعت و بیدار شدن بچه و درگیر شدن به ساعت و شیردادن و آب خوردن و قرص آخر شب و همین ها را میخواهد، از نشستن در ماشین و رفتن به جاده و سفر و چالش جدید ملول و مشوش می شوم

آه  زندگی عادی

رویتن هر روزه  ی قشنگم 

من دلم هیچ کار جدیدی نمی خواهد و توان رویارویی با هیچ قصه ی جدیدی را ندارم 

دلم رستوران جدید و غذای تازه و مرکز خرید و آدم های تازه هم نمیخواهد 

دلم میخواهد بتوانم کنار فرزند شیرخوار سه ماه ام آرامش بگیرم و کنارش در حالی که روی تشکی دراز کشیده یوگا کنم و شب بروم پیاده روی و صبح بتوانم تو بغلم شیرش بدهم و از همین ها بیشتر از هرکار دیگری کیف خواهم کرد و لذت خواهم برد

من از اینکه برسم ظرف های جا مانده در سینک را بشورم و لباس ها را پهن کنم و خانه را جارو بزنم و چیزی بپزم تا حس کنم که اوضاع عادی شده است و از عهده ی امورات بر می آیم لذت بیشتری خواهم برد تا اینکه بروم مسافرت

اصلا انگار مسافرت یک کار اضافه و خارج از برنامه است که دارد به من تحمیل می شود و باید خانمی کنم و سکوت کنم و از آن لذت هم ببرم اما نمی دانم چه شد که اینقدر این مسافرت برایم جان کاه شد 

شاید اکر همسران جدیدی  داشتم این حس تغییر می کرد 

شاید اکر مقصد سفر ولایت مان بود حس دیگری داشتم 

شاید اگر دغدغه ی  مالی نبود هم سفر جذاب می شد 

اما همه ی این ها با هم برای من از سفر پیش رو جهنمی ساخته اند که انگار به زور محکوم به طی کردن آن شده ام

الان که اینها را می نویسم تو راه سفر هستم البته و امیدم این است که چند روزی آب و هوا عوض کتم و حالم خوش شود حسابی و برگردم به روتین عزیزم


امان از وقتی پلک می زند

گاهی از خواب که بیدار می شوم و او را می بینم که کنارم، در آغوشم خوابیده و با چشم های سیاهش نگاهم میکند، نفسم بند می آید

او کودک من است

با خودم تکرار میکنم و هربار باورم نمی شود و می‌گویم او پسر من است

بچه ی من

پاره ی تن من،  تکرار خود من، پسر من، فرزندم

عطر امنیت و آرامش می‌دهد و چشم هایش خود خود معجزه است

سرش را می چرخاند و نگاهم میکند ،و‌ من عاشقش می شوم و با خودم تکرار میکنم من مادرش هستم

مادرش هستم

و دوباره و چند باره تماشایش میکنم. بی شک او قشنگ ترین اتفاق زندگی ام است .

خود را کنارش قوی میخواهم، شبیه یک اسطوره، باید یک مادر قوی باشم …

پ. ن: 

لطفا کتاب های خوبی که در مورد تربیت و پرورش نوزاد خوندید رو بهم معرفی کنید،  علاقمندم اطلاعاتم رو در این زمینه  بیشتر کنم

 

زاده اردیبهشت

ما به دنیا اومدیم 

+

پا به ماه

تنفس سخت میشود،  مخصوصا وقتی دراز میکشم حس میکنم بار سنگینی روی سینه ام است و دم و بازدم کار سختی شده و انگار به میزان کافی هم هوا وارد ریه هایم نمیشود و کم می آید و باید تند تر و سنگین تر نفس بکشم 

سیاتیک م پیوسته دردناک است،  اولش فکر میکردم به نرمش های کلاس بارداری مربوط است و حل میشود، اما بعدا که برای دکترم  شرح دادم گفت که کاملا طبیعی است چون در هفته های آخر بچه پایین می آید و سرش وارد لگن میشود و ستون فقرات به شدت مورد فشار است،  راه رفتن دردناک میشود و گام ها کوتاه و با احتیاط است اما در کاهش درد تفاوتی ایجاد نمیکند

سنگینم،  انگار که نه،  واقعا حدود بیست کیلو بار، بیست کیلو اضافه وزن پیوسته روی دوشم است

مثانه ام هر ساعت پرو خالی میشود

و کلافه ام

توانم کاهش پیدا کرده است و از پس امورات سابق خانه بر نمی آیم، پر و خالی کردن ماشین لباسشویی و ظرف شویی شده گام بزرگی در زندگی که اگر بردارم بسیار خوشنود خواهم بود

تازگی ها که کنترل فشار خون هم شده جزو روتین زندگی، چون افزایش فشار خون برای جنین بسیار خطرناک است و هربار که به دکترم گزارش میدهم بی بروبرگرد روانه ی بیمارستانم میکند،  تا حالا سه بار با فشار ۱۳ رفته ام اورژانش و نوار قلب جنین (nst) گرفته ام و بعدش بادماغ آویزان آمده ام خانه،  هربار که می رویم بیمارستان خیال میبافم که لابد پسرک می آید و وقتی باز هم دکتر اورژانس میگوید برو خانه،  کلافه میشوم. 

امروز که دیگر داشتم از کلافه گی،  شکوفه می زدم،  اصلا قابل تحمل نبود که در یک روز دو بار برای کنترل فشار تا بیمارستان رفتم چون در یک قانون نانوشته گویا مادران شکم اول نباید با دستور سزارین بستری شوند... 

آنقدر عصبی و کلافه بودم که دلم میخواست یکی را بزنم اما جایش یک بستنی خوردم و آمدم خانه

بیچاره آقای یار که امروز تولدش بود چون هیچی از تولدش نفهمید از بس تو راه بیمارستان بودیم 

در این برهه زمانی تصور میکنم نیاز به درک و همدلی بیشتری دارم

فردا فردا فردا


خرچنگ

از صبح که نه،  از کلاس یوگای دیروز سیاتیکم گرفته و شبیه یک خرچنگ، کج کج تردد میکنم،  خیلی تیپیکال مادرهای پابه ماه دستم را در گودی کمر میگذارم و با قدم های کوچک و البته کج پیش می روم و همه اموراتم سخت شده اند.  جارو  زدن،  طی کشیدن،  حتا حمام رفتن و البته خوابیدن،  دستشویی رفتن،  سرپا ماندن و غذا پختن. شک ندارم این محدودیت ها که همین تازگی هم پیش آمده اند به زودی تمام خواهند شد. 

همسرم گاز را خوب پاک میکند، جارو و طی هم خوب میکشد اما گردگیری بلد نیست و من با قدم های قرچنگی دور خانه میگردم و دستمال میکشم،  آن هم چه دستمال کشیدنی در واقع چیزی شبیه تف مالی است چون کلا کیفیت همان چیزی است که فعلا از همه افعالی که انجام میدم رخت بر بسته است. 

دیروزها یک خورشت قیمه سیب زمینی خیلی مبسوط پختم،  از آنها که گلاب و هل دارد و سیب زمینی اش را در فر سرخ کردم، اما وقتی نوبت پولو رسید و در قابلمه را باز کردم دیدم عجب شفته ای شده. اصلا نمیدانستم چرا باید چنین سرانجامی برای میز غذا رخ دهد اما خوب این اتفاقی است که در اغلب اموراتم رخ میدهد و نتایج آن جور پرفکت و بی نقص نمیشود. 

با دخترهای کلاس ورزش بارداری گروهی ساخته ایم و حسابی به هم مشغولیم و چند باری هم بیرون رفتیم و معاشرت کردیم و خندیدیم و البته همه متعجب بودند که چقدر جمع صمیمی و یکدست است. 

دخترها و شوهرانشان هرکدام از قشر متفاوتی هستند اما داشتن یک جوجه در دل هایشان همه را شبیه کرده بود،  همین طور پدرها هم شبیه هم بودند و معاشرت میکردند و می خندیدند و به طرز عجیبی خوش می گذشت.  داشتن بچه ها انگار راز بزرگی بود که همه آدم های جمع را یکدل و صمیمی و همگن کرده بود،  همه کلی حرف مشترک داشتند و حرف ها تمامی نداشت و هر لحظه بحث و گفتگوی جدیدی رخ می داد و خلاصه حرف ها گل می انداخت و درهای جدید معاشرت باز میشد. 

مادر بودن انگار یک شغل تمام وقت باشد،  راستش من هنوز این تجربه را به تمامی لمس نکرده ام اما دخترهای گروه که زایمان کرده اند و جوجه هایشان به دنیا آمده اند حسابی مشغول به نظرمی رسند. 

روزهای آخر بارداریم را سپری میکنم و همان طور که مرحله بارداری تمام میشود میدانم که با سرعت و یدون مجال وارد مرحله ی جدیدی خواهیم شد که خودش کلی قضیه ی جدید دارد و می دانم قطعا پیچیده تر از شرایط کنونی است. 

دیروز از  آزمایشگاه نیلو تماس گرفته بودند که بپرسند بچه به دنیا آمده؟  گفتم نه و توضیح داد که روز سوم بچه را بعد از شیر خوردن و...  یک عالمه توضیح دیگرهم داد اما چون می دانستم قطعا دلم نمبخواهد آنجا بروم گوش ندادم و اخرش یک آفر سی درصدی برای غربالگری نوزاد داد ک آن هم دلم میخواست بگویم برو بابا! 

خلاصه حس خرچنگ مردابی ای را دارم که در ساحل منتظر است تا موج بیاید و او را به سرزمین های دور و ناشناخته ی دور از خودش ببرد. 

راستی ساک پسرک را بالاخره بستم آماده گذاشته ام اما ساک خودم هنوز مانده. 

آن حلوای هویج کذایی را هم پختم که قرار بود یک وقتی عکسش را بگذارم اما اینجا دیگر به من امکان آپلود عکس نمیدهد و آن قدری هم که در اینستاکرام استوری کنم،  سرخوش نیستم. 


هفته سی و هشت

دکترم میگفت از هفته سی و هشت باید منتظر آمدنش باشی،  گفت بچه ها از پایان سی و هفت کامل و اصطلاحا پخته و رسیده هستند و مثل میوه رسیده میشود چیدشان. 

حقیقت قبل از تماس و لمس زایمان در شرایط کنونی حس میکردم دلم میخواهد بچه به صورت طبیعی به دنیا بیاید و من هم بنیه و توانش را دارم اما از شما چه پنهان که در گروه کلاس یوگای بارداری که دخترها یکی پس از دیگری زاییدند اتفاق عجیبی رخ داد. 

ماحرا از این قرار بود که از هفت زایمان اخیر طی دو ماه گذشته پنج تا،  به سزارین اورژانسی کشید. این دخترها همه کلاس رفته و ورزش کرده بودند و طبیعی میخواستند اما روند زایمان طوری پیش رفت که تا سرحد طبیعی پیش رفتند و همه ی دردش را هم کشیدند اما در نهایت با عدم پیشرفت روند طبیعی زایمان مجبور شده بودند به صورت اورژانسی سزارین انجام دهند. 

یکی دو مورد هم بچه دچار اختلال تنفسی شده بود و در بخش مراقب های ویژه نوزاد یا nicu بستری شده بودند. 

یکی شان که تا هفته چهل و دو منتظر ماند تا زایمان فیزیولوژیک و طبیعی اتفاق بیفتد و با درد و انقباض هم سراغ دکتر رفت اما چون اصرار داشت که طبیعی زایمان کند، در مرحله ای که دهانه ی رحم ده سانت هم باز شده بود باز هم بچه نیامد و اورژانسی سزارین انجام شد. 

خلاصه قلب روشن و با ایمانی داشتم که الان ندارم،  انگار اینجا مهارت کافی برای زایمان طبیعی را ندارند و همان قدر که در سزارین حرفه ای هستند،  طبیعی را بلد نیستند. 

بعدش هم هی آمار درمی آورند که زنان ایرانی علاقه ی وافری به سزارین دارند و همه شان هم سزارین انتخابی (یعنی از قبل انتخاب میکنند که سزارین کنند و اصلا وارد چالش طبیعی زایمان نشوند)  هستند و فولان.  والا من تا حالا هیچ جا نخوانده و ندیده ام که یکی بگوید مهارت مامایی یا روش طبیعی زایمان در ایران لنگ بزند! 

بگذریم،  دکتر من اما همچنان میخواهد که من با روند طبیعی زایمان پیش بروم،  راستش اعتماد کافی را به او دارم و میدانم که مهارت و قابلیت کافی را دارد و هر دو بهترین راه را میخواهیم و هیچ اصراری نداریم که حتما طبیعی باشد یا حتما سزارین،  هرکدام که پیشرفت و نتیجه ی بهتری دارد قطعا راه مناسب تری است. 

از این هفته دمنوش گل گاوزبان و زعفران میخورم چون گویا به شروع شدن فاز فعال زایمان کمک میکند

لباس های بچه را شسته ام اما هنوز ساک بیمارستانی نبسته ام


ماهی کوچولو

گاهی تو دلم می چرخی و مثل همزن که یک جریان گرد و دوار ایجاد میکند،  جریانی در حال چرخس را زیر پوستم لمس میکنم که زنده و در حرکت است. 

گاهی یک وری میشوی و همه حجم کوچولوی بودنت را می اندازی یک ور شکمم و تماشایت میکنم که انگار قرینه گی و تراز شکم را پاک به هم ریخته ای و یک عضوی شاید شبیه پا که قلمبه تر شده و از روی پوست و لایه چربی شکمی به روشنی قابل لمس است که وقتی لمسش میکنم،  پا پس میکشی و میروی دنبال یک حرکت تازه و حجم قلمبه ی کج به آرامی شروع به حرکت می کند و دوباره گرد و قلمبه میشود و بچه ماهی کوچولوی من شنا میکند تا در یک پوزیشن دیگر آرام بگیرد. 

گاهی وقتی یوگا تمام میشود و برای مدیتیشن آخر هر جلسه در حالت شاواسانا دراز کشیده ام،  مثل یک موج کوچولو شروع به دست و پا زدن میکنی و من در حالتی که چشم هایم را بسته ام و دستم را روی شکمم گذاشته ام،  ناگزیر لبخند میزنم و طعمی شبیه شیرینی تمام این لحظات را در خاطرم فریز میکند. 

راستش، تو شبیه یک معجزه هستی. معجزه ی تولد بی شک بی بدیل ترین و زیباترین چیزی است که در هستی رخ می دهد، معجزه ای که جان دارد و تکان می خورد و بزرگ میشود و عنقریب پا به دنیا خواهد گذاشت. 

آیا زیبا تر از این معجزه که به واقعیت می پیوندد در جهان چیزی هست؟ 

دیشب به پدرت میگفتم آیا برایت تعریف خواهم کرد که این روزها،  بزرگترین سرگرمی ام شده تماشای حرکات تو زیر پوست شکمم؟ حتا لازم نیست لباسم را کنار بزنم،  کافی ست فقط تماشا کنم تا حرکات ریز و بعضا شاخص ت را ببینم که شبیه وول خوردن و گاهی سکسکه و گاهی شنا کردن است، 


ماه نهم

داشتم حساب کتاب میکردم که چطور مهمانی بگیرم و بی بی شاور بازی راه بیندازم و چطور و چگونه و فولان که درست در همان لحظه شنیدم خاله ی یار پیشنهاد داده برایم مهمانی جشن پاگشا را بگیرد یا بی بی شاور؟  

میخواستم بروم روی پشت بام وکله ام را مثل گرگ های استوایی هوا کنم و زوزه بکشم از شادی

گفتم البته که دلم مهمانی بی بی شاور میخواهد 

این ماه آخر سنگین و رخوت ناک و خسته ام و کارهایی که تا قبل از این عادی و ساده بود هم برای خودشان شده کار و هر چه زور می زدم چه کنم چه کار کنم و خانه کوچک است و فولان و بهمان باز یک پای ماجرا لنگ بود و جور در نمی آمد تا اینجور... 

باز هم تصویر گرگ برفی زوزه کشی که ماه تمام بالای سرش است و دارد اوووو اووو میکند تدایی میشود برایم از خوشحالی



هفته سی و پنجم

میگه دیدی تا حالا آدم ماشین جدید که می خره هنوز ابعادش دستش نیومده و نمی دونه چقدر جا میگیره؟

میگم آره

میگه تو هم همون شکلی ای، هنوز نمی دونی از کجاها می تونی رد شی و شکمت چقدر جا لازم داره!

احترام مضاعف

(اخطار) اسپویل شدن داستان سریال Yellowstone /آخر سریال دیگه آدم به خودش میگه آخه چه اصراریه به حفظ این زمین با این همه ضرر وقتی قراره ضرر کنی؟ ماجرای سریال یک خانواده ی آمریکایی (خانواده داتون) ساکن در یک مزرعه بزرگ به نام یلواستون است که نسل ها در آن سکونت داشته اند و با چنگ و دندان این مزرعه را حفظ کرده اند. در فصل پایانی سریال به یک فروپاشی مالی می رسیم و همین طور وسط این قضایا سریال تمام میشود اما سریال دو سری اسپین آف دارد که گذشته ی این آدم ها را شخم می زند و قصه ی نسل های پیشین را روایت میکند که در یکی از آنها داستان نسل اولی که این سرزمین و این مزرعه را برای سکونت انتخاب میکنند که چطور این منطقه ی خاص را انتخاب می کنند روایت میکند. 


دختر خانواده مورد اصابت یک تیر سمی قرار می گیرد که کبد را مسموم میکند و سم آرام آرام جان دختر را می گیرد و دختر خیلی قهرمان طور، این نقطه را برای مردن انتخاب می کند و سرانجام که با مشقت و همراهی پدر خود را زیر سایه ی درختی می رساند که بعد ها در سریال اصلی به گورستان خانوادگی داتون ها می شناسیم.

در اسپین آف دوم روایت نسل های بعدی ساکن در مزرعه است که چه خون ها داده اند و چه رشادت ها برای حفظ آن کرده اند. 


هدفم از تعریف این مطلب اشاره به حسی است که پس از دانستن این گذشته ها،  برای تلاش در حفظ مزرعه ایجاد می شود، انگار ناگهان تلاش خانواده ی داتون که سرسختانه و لجوجانه به نظر می رسید، ناگهان شریف و زیبا و ارزشمند جلوه میکند. 


اما چیزی که مجاب شدم این مطالب را برای ذکر آن بنویسم حجاب این روزهای ماست. 


شاید برداشتن روسری و نداشتن حجاب روی سر هنوز برای خیلی ها اقدامی پیشرو و عجولانه و شاید موقعیت طلبانه  و حتا بی معنی باشد که در بزنگاه آشوب و اعتراضات سراسری رخ داده و حالا که موجی از فراموشی همه جا را فراگرفته و هیچ اقدامی برای بهبود اوضاع انجام نمیشود بی معنی هم باشد که خوب حالا که چی؟ این شد مبارزه؟


اما خواستم بگویم که هر بار که آماده میشوم جایی بروم و هر بار که روسری را از سر بر میدارم حس می کنم با ده ها کشته ی این اعتراضات همدلی که بسا همدردی کرده ام. حس میکنم پاس شان داشته ام نه اینکه فراموششان کنم،  حس میکنم حق دارند به گردنم که این لچک بی معنی را از سر بردارم و اگر این کار را نکنم در حقشان بی مهری کرده ام. 

هر بار حس میکنم چطور خون مهسا و نیکا و سارینا و کیان و حدیث و محمد حسینی . . . . را میشود فراموش کرد؟ مگر مهسا برای همین حجاب کشته نشد؟ برای یک تار مو کمتر و بیشتر و مانتوی جلو باز و یا بسته و خشک مغزان متحجری که در شهر می گردند و تا تیغشان ببرد از جان و مال مردم چپاول میکنند به نام دین؟! 

پس چطور می شود همراه چنین جنبش شریفی نشد؟ چنین آزادی خواهانه؟ چنین حق طلبانه؟

تا دیروز گشت ارشاد بالای سرمان بود و ترس و روسوایی گیر افتادن در ون های نکبتی شان تو دلماان  و حالا امروز ترس از ارتش آتش به اختیار که یک روز سطل ماست را روی سرمان خالی میکنند و یک روز مو می کشند و کتک کاری و دعوا و....  خوب می دانم. اما گمانم باید پای این اتفاق ایستاد. 

باید این بار ایستاد... این ایستادگی عین انسانیت و آزادگی و حریت است.