پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

تعدیل شدگان

دیروز آخرین روز کاری بود و در این آخرین روز کاری اتفاق شوکه کننده ای برایم افتاد. نامه ای به دستم رسید که قرار داد شما تمام شده و برای سال بعد هم به سبب رکود اقتصادی  اوضاع بازار کار ، امکان همکاری وجود ندارد، لذا بروید کارگزینی و تسویه کنید و به کل این عملیات از اولش تا اخرش پروژه ی تعدیل گفته می شود.

من با خود تعدیل کاری ندارم اما سوال من این است در شرایط مشابه اگر کارمند بخواهد کارش را ترک کند باید یک ماه زودتر خبر بدهد و بعدش تا جایگزینی نیروی جدید امکان رفتن ندارد و باید تعهداتش را انجام هد و حالا کارفرما در یک ثانیه تصمیم می گیرد که تو نباشی و از قضا قانونی هم هست و چه اهمیتی دارد که چ بلایی سر طرف بیاید و هیچ مهلتی برای گشتن دنبال کار جدید نداشته و  . . .

البته برای من این قدر ها هم تند و تیز نبود و وقتی نامه به دستم رسید هم شوکه شدم و هم خوشحال! مدت ها بود که دنبال کار می گشتم و قرار بود بعد از عید نهایت تا فروردین ماه   بمانم که این طور شد!

به غیر از من چنیدین و چند نفر دیگر هم در کارخانه  و هم در دفتر مرکزی با این حکم تعدیل شدند

تقریبا 6 ماهی می شد که خیلی جدی دنبال کار می گشتم، اما هنوز اینرسی نمی گذاشت در یک لحطه کنده بشوم! شاید باید خیلی خوشحال  و رضایت مند باشم از دستی که هولم داد و بالاخره از این فضا خارج شدم اگر چه،  چیزی از رفتار غیر انسانی شان با منابع انسانی کم نمی کند!

خواستم بگویم نوروز 97 به یادمامدنی خواهد بود چون بعد از سال ها دوباره فرصت تعطیل بودن تا 13 فرودین دست داده و در خانه ماندن و سر کردن با هزار و یک گلدان کوچک و بزرگ و خانه ای که دوستش دارم  نقاشی کردن و بی گاه چیزی خواندن  چیزی پختن چیزی بود که از زندگی کم داشتم و حتا یادم رفته بود چطور می شود بدون اینکه هر صبح بدویی تا دیرت نشوت و تا شب که می مانی که کسری کارت جبران شود چطور می شود زندگی کرد؟

خوشحالم به بینهایت راه جدیدی که باز می شود به زندگی ام و خوشحالم که حالا به سهولت می توانم انتخاب کنم

سال نو مبارک رفقا! 

یک آشنایی مختصر


یک جایی  وسط روزهایی که دنبال خانه می گشتم (هنوز هم دارم می گردم البته)  بنگاهی خانه ای را نشانمان داد که از بس عادی بود عاشقش شدم.ماجرا از این قرار بود که کارشناسان بنگاهی آنقدر خانه های عجیب غریب با ایراد های فاحش و قیمت های خارج از تصور نشانم داده بودند که وقتی دیدم این خانه طبقه ی اول است و قیمتش هم منطقی طور است  و پارکینگ و انباری هم هم دارد، در جا عاشقش شدم.

برای بازدید  یکی از ملک های غرب تقریبا یک ساعت در ترافیک کوروش ماندیم و بعدش برای پارک در خیابان و رویت ملک مجبور شدیم ده دقیقه دم پارکینگ پارک کنیم و بعدش هم  یک خانومی آمد دعوایمان کرد و قصه درست شد  و خود ملک هم به نظرم نیامد

خانه های بعدی هم البته مورد های بسیاری داشتند مثلا یک جا را دیدیم که بعدش تو سایت همان خانه را با 15 ملیون تفاوت قیمت گذاشته بود

یا خانه هایی که بازسازی می شوند و کف را لمینت می کنند و کاغذ دیواری می کشند و بعدش هم جای قناری به فروش می رسند

یا خانه های پرواحدی که دیوارش آنقدر نازک است که میشود صدای سنگ پا کشیدن همسایه زیر دوش را بشنوی!

خلاصه بعد از این جستجوها و عاشقیت به خانه ی خیابان پنج تن،  یکی از دوستان که دستی بر آتش داشت و کارشناس ملک بود آمد خانه را دید و نظر کارشناسی داد که چشم بازار را کور کرده ام با این انتخابم! خانه تاریک بود و نور نداشت، پشتش اتوبان بود و سر و صدای زیادی تولید می شد از این رهگذز، کنارش مغازه بود و   . . . خلاصه بعد از دیدن وقایع مورد ذکر دیدم آنقدر خانه ی عجیب غریب دیده ام که که وقتی یک خانه ی معمولی می بینی فکر میکنی خیلی می تواند خوب باشد!


آدم ها هم همین طورند. وقتی چند تا آدم عجیب غریب به پستت می خورد که آنقدر فرق دارند که هیچ حرف و فضای مشترکی بینتان نیست وقتی به کسی می رسی که فاصله ی کیلومتر ها جایش را با متر عوض می کند ذوق می کنی! 

خواستم بنویسم آدم های سیاره های دیگر را پاک کنید از زندگیتان! ادم های الکی ای که نه دوست هستند و نه غریبه! متعاقبا می شود بر کیفیت دوستی های واقعیتان افزوده خواهد شد . . .

پست نصفه!

خیلی عوامل مختلفی هستند که به راحتی می توانند اعصاب و روان شما را قلقلک بدهد  و روانتان را مختل و فکرتان را مشوش و جانتان را نا آرام کنند که در موقع مناسب حرفشان را خواهیم زد. علی ای الحال به عنوان بلاگر دغدغه هایی دارم که مایه ی سلب آرامش از دنیای یواش و اسلوموشن نوشته هایم شده و روند آرامش را مختل نموده است!

پیش آمده بود سر قصه های نقاشی کسی در خیابان یا اتوبوس نگاهم کند و بعد بگوید هی ! تو پروانه نیستی؟! خوب این خرده مصائب بلاگری شیرین هم بود و ازارم که نمی داد و تازه کلی کیف میداد! سایر کسانی که اینجا را می خواندند هم یک طوری اهلی بودند

اما حالا یک طور دیگری شده! یک طوری که حالا نمی دانم از این به بعد چطور باید  اینجا بنویسم.

شما تصور کنید مدیرعامل شرکتی که در آن کار میکنم یک خواهر زاده داشته باشد که این خانوم در هفته یکی دو روز برای کار آموزی می آید شرکت و البته که عزیز دل و نور چشم هم هستند. اما در تجسس های مربوطه وبلاگ اینجانب را شناسایی و در ملا عام به سمع و نظر همگان رسانده اند.

با این نگاه که خوب اگر شخصی بود که نمی گزاشتند همه بخوانند!

بعدش هم البته در ضم وبلاگ نویسی افاضات کرده اند

بعدش هم در هجو کامنت گذاران

و در نهایت مقایسه ی وبلاگ با سریال های فارسی وان  برای خواننده ای که می تواند یک کتاب وزین دستش بگیرد و بخواند

خوب اگر کمی فقط کمی مهلت دفاع یا بحث یا گفتگو وجود داشت  شاید این طور نمیشد

اما حالا حالم یک طوری است انگار یکی حوله ی حمام را که سفت چسبیده بودم را یکهو از رویم کشده و لخت و پتی پرت شدم  وسط خیابان

فقط دلم می خواهد پنهان شوم و قایم کنم همه چیز را! شاید اصلا لباس هم تنم بوده باشد و شاید هم بد نباشد اما دلم نیمخواسته این طوری شود! این مدلی اتفاق افتادنش آزارم میدهد

حس می کنم به اندازه ی کافی شجاعانه نیست نوشتن همچین پستی وقتی نتوانستم آن طور که شایسته است رودر رو جواب بدهم! حس میکنم یک طوری یواشکی است اما وقتی فک میکنم خوب می دانم عامل جستجو گر هیچ کجای زندگیم نیست و وقتی  می شود تو  تلگرام بلاکش کرد و جواب تلفن هایش را هم نداد یک طوری انگاری پاک می شود از صحنه ی روز گار و تنها منم و خودم و وبلاگم! جایی که دلم بخواهد بنویسم و چه اهمیتی دارد که کسی ، فولان کسک بخواند یا نخواند که ببیند یا نبیند؟

مگر تا به حال بیشتر از همه برای خودم نمی نوشتم؟ چرا باید بعد از این هم ادامه اش ندهم؟

تنها مصیبت وارده البته پست خوش ترکیبی که در مورد کار نوشته بودم و همان روز که این بحث شد ثبت موقتش کردم و خدا را چه دیدی شاید یک روز با ویرایشی اندک دوباره ثبتش کردم؟ 


از سری نصفه ها

باران می بارد.

اما دل من هنوز ابری ست و رابطه ی کوری ایجاد شده بین آند ها و کاتدها، از کنار هم سر مستانه و گاهی ملول می گذرند و مانند تاکسی ای که می گذرد اما می بینی هم جای خالی داشت و هم مسیریش همانی بود که تو می روی می گذرند از کنار هم

سالیان سال.

فاصله افتاده است بین من با دلم. با خودم و با آنچه می خواهم. امروز وقتی قهوه ی صبحگاهی با شور و شوق زندگی از مخزن آب م یجوشید و قوری شیشه ای را پر می کرد آواز خواندم.

از گل و ترانه و عشق خواندم و وقتی لیوان را سرکشیدم و چراغ ها را خاموش مهیای رفتن شدم، آواز خواندم وقتی داشتم بندهای پوتین سیاه را می بستم.

و آرزوهایم را که دراز بودند را بلند بلند گفتم تا خانه بشنود.

تا جوانه های آن گل مغموم که زیر خرواری از دستمال مشغول زاده شدن است بشنود و بداند. گفتم تا همه آجر ها و سنگ های کف خانه با من هم دل شوند

باران که می بارد آدم یک طوری اش می شود و نمی داند چه طوری شده است، اما شده! مثل شب هایی است که ماه کامل می شود و می گویند دیوانه سر می کند بعضی ها را که همچین رگ و ریشه اش را دارند و مستعدند برای دیوانه بودن

ماجرا از وقتی شروع شد که یکی از همکاران آن شرکت یوسف آبادیه هه برای من از استرس هایش گفت و من تند و تند و بی وقفه از زیبایی های زندگی ای گفتم که می شود آدم یک گوشه اش کز کند و بخار پیچ شود و بلولد و غلط بزند مثل کره الاغی در دل چمنزار، همان قدر بی ادعا و همان قدر بی خیال.

نمی دانم چرا آن موجود همکار نام گمان می کرد من خیلی حال خوشی دارم و صحبت کردن از این مقوله با من می تواند حالش را خوب کند، شاید چون شبیه آدم های . . . 

این پست نصفه ماند

و خواهد ماند

وقتی بهمن می بارد

کسی در می زند، مامور برق می آید و برای بدهی به تعویق افتاده ای که قبضش از یادم رفته بوده است برق ها را قطع می کند و می رود.

کولو خاموش می شود و صدای وزه ی موجوداتی که لابد باید مگس های درشتی باشند در فضا می پیچد و بوی آفتاب و تابستان می آید. با اندکی بوی نم که از ته مانده ی آب گلدان های کنار پنجره که در گرما تبخیر می شود در فضا پیچیده است.

همسایه ی طبقه ی بالایی باید امشب قرمه سبزی پخته باشد، بوی سبزی سرخ شده و شمبلیله و خلفه اش که زیاد هم هست مثل دایره های مغناطیسی که در هر دایره اش همه حواسم را به بند می کشد و با خودش می برد  طبقه ی بالا، جایی بین قلقل دیگی که پر است از سبزی و گوشت است و دیگ بزرگی پر از برنج دودی که دم کنی رنگ و رو رفته رویش وا رفته و  لابد آن طرف زن دارد برای شوهرش قر قر می کند که چرا نمی تواند روزی دو بار پاسیویش را بشورد؟ 

چند روز پیش ها بالاخره  برای اعتراض رفتم دم در خانه شان. در را زدم و گفتم خانم همسایه ی عزیز چون کف پاسیو  پلاستیک فشرده  است و درز هایش ور آمده هر بار که پاسیو را میشورید علاوه بر اینکه صدای ریزش آب روی سقف مانند ریزش صدای بهمن د رارتفاعات اشترانکوه است مقادیر متنابهی  از آب مثل باران شر شر میریزد در خانه ام و مدت هاست که دم بر نیاورده ام (این جمله را صرفا برای دادن عذاب وجدان بیشتر گفتم)

خلاصه که از آن روز به بعد دیگر بهمن نبارید  اما زنک حسابی از دستم شکار است

لابد قبض برق را هم که همیشه می آورد و می گذاشت پشت در سر همین ماجرا نیاورده که کار بیخ پیدا کرده و تابلوی اعلانات هم سخت تر از این است که خودم بروم و از روی شماره ی کنتور (همه کنتور ها به نام یک نفر است) فیش برق را پیدا کنم و بعدش هم قبض موتور خانه که روی فیش من می آید را حساب کنمو . . . البت اگر همچین توانایایی در خودم می دیدم عدد ها و رقم هایی که با هزار و یک فرمول جمع و ضربشان کرده و در نهایت هر ماه شارژ ساختمان بیشتر تر می شود را حساب میکردم که چطور می شود شارژ ساختمان دو طبقه ای بی آسانسور با چهار واحد چطوری هر ماه دارد اینقدر می شود؟

روی قابلمه ی استیلی که در شیشه ای بزرگی دارد عکس زنی می افتد که تلفن را چسبانده دم گوشش و دارد هی توضیح می دهد و حرف م یزند و ماجرایی که چند وقت پیش اتفاق افتاده را تغریف میکند. خوب تعریف نمیکند هی پرش دارد و بعضی وقت ها هم کلمه هایش یادش می رود. موهایش دارد بلند تر می شود و عنقریب قدری می شود که بشود بافتشان . زن تو یقابلمه منم که دارم با مشاورم حرف می زنم.

زن مهربانی که همیشه حوصله ی کل کل کردنم را دارد و حتا خوب بلد که توجیهم کند و وقتی راضی می شوم حس می کنم سر جایش بوده و بعدا هم پیشمان نمی شوم. تصویر توی قابلمه هی توضیح می دهد و حرف می زند و راه می رود.

به نزدیکی های اوپن آشپزخانه که می رسد بدل به یک زن چاق و خیکی می شود که دارد می ترکد و باسن پخت و گردی دارد با یک سر کوچولو اما فاصله که زیاد می شود شبیه عروسک های باربی می شود با گردن کشیده و ساق های بلند  . . .

صدای کولر طبقه بالایی از لای درز پنجره که باز است می آید  که آبش چک چک می افتد روی کولر پایینی و گاهی هم موزون می شود

زن سعی میکند آرامم کند و من وقتی او حرف می زند تاز ه می فهمم که مساله کجاست؟ اما مشکل همینجاست که فقط در همین محکمه و اینجاست که همه چیزقابل حل است و بعدش یک طوری می شود انگار یادم رفته باشد که راهی که در آن خرده نان ریختم کجا بود؟

قبض برق را پیدا می کنم . پشتش با روان نویس استدلری که چیله نوکش را شکانده شماره ای نوشتم که به یقین شماره پیگری است و به یقین قبض را پرداخت کرده ام

زنگ می زنم اداره برق

شماره را می خوانم

بی عذر خواهی برق  وصل می شود . . .

دنیای آدم بزرگا


مثل یک آدم تازه وارد گاهی بعضی موقعیت ها برایم غریب و متفاوت جلوه میکند...

بیمه ماشین دهم اسفند تمام شده و از همان.وقت از ترس تکانش نداده ام

این روزها علاوه بر درآوردن آمار بیمه و تخفیف سالیانه و نرخ های مصوب دیگر کلماتی مثل الحاقیه و تبصره دیه و...  را هم یاد گرفته ام که به نظرم خیلی آدم بزرگانه میاید


باز هم سه گانه نوشت


1- ارتباط مستقیمی وجود داره بین

روزی که من خونه رو تمیز کردم ، تی زدم و برق انداختم

با دلتنگی ای خواهرانم که جوجه هایشان را به دندان می کشند

ارتباط مستقیمی وجود داره بین جارو برقی و دستمال کشی و غبار گیری

با خوردن دراژه های شکلاتی در حال دویدن و شیرکاکائو و شیر موز در ارتفاعات توسط سه فسقلی که به هیچ صراطی هم مستقیم نیستند


2- من امروز خیلی خوشحالم

کپل مان که در 12 سالگی به 86 رسیده بود را خاطرتان هست؟ 

کپل سرانجام راضی شد که برویم دکتر رژیم و بعد از شرکت کردن در همایش و پیدا کردن انگیزه و  . . .  روند رو به افزایش وزنش متوقف شد و اگر چه هنوز با برنامه ی پنج کیلو میزان نشده اما بالاخره سه کیلو وزن کرده!

برای ایجاد انگیزه فعلا در همین مرحله برایش جایزه خریده ام

بعدش هم قول داده ام هر پنج کیلو یک جایزه ی دیگر

تا برسد به وزن نهایی و مورد نظر که قول لب تاب گرفته!


3- دیروز پروانه رفته پمپ بنزین خودش بنزین زده! بعدش هم رفته تنظیم باد! بعد هم رفته خرید و بعدش رفته دنبال خواهن! دیروز پروانه کلی از کارهایی که دلش نمی خواهد تنهایی انجام بدهد را تنهایی انجام داده! :)

قد خوشبختی

قفسه های کابینت پر شده با شیشه های کوچک و بزرگ حاوی توت خشک و کشمکش سبز آفتابی و انجیر خشکه و گردو و بادام منقا و تافی کره ای و کانفت

یک ظرف بزرگ هم خارک تو فریزر هست 

تو شیشه های کوچک روی میز هم دراژه شکلاتی ریخت ام

روی بخاری آب می‌جوشد

و قلمه ی تازه ی پتوس در ٍظرف آبلیمو خوری ریشه می دواند و جوانه میکند

پنجره به باغچه باز است

و در خانه بوی دارچین می آید

و یک شیشه ی مربایی کوچک را کنار گذاشته ام تا چیله مورچه هایش را با اصرار میگوید حیوان خانگی، درونش نگهداری کند

پشت میزم نشسته ام و برای دوست صمیمی رضوان شال زرشکی و دوست نشان نقاشی میکنم 



+ این هم لینک نقاشی مورد نظر



جوون که بودم


از آنجا که ضبط پنا همان سیستم فابریک خود ماشین است و فقط ترک موسیقی اودیو اجرا میکند و من هم هیچ سی دی ای با این مشخصات ندارم،جز یکی دو تا، در گوش دادن آهنگ اصلا موفق نیستم

از این رو مدت هاست که آلبوم نه فرشته ام نه شیطانه همایون را گوش میدهم!

دیروز خواهن را که می بردم داشنگاه یک سی دی جینگول گیر آورده بعد از مدت ها 

چیله با آهنگ می خواند:

حامله حامله 

منظورش همان آمنه آمنه ی  اندی است البته

بعد وقتی برمیگشتیم با کلی کش و قوس آمدن می پرسد، خاله؟

تو از این آهنگا که جوونا گوش میدن هم گوش میدی؟

یک خواب رخوتناک


خوابم می برد

میان گفته ها و نگفته ها، پلک هایم سنگین می شود و لای گرمای پتوی گلبافت قرمز زرشکی گل دار گم می شوم.

درد خفیفی دور گردن و روی شانه هایم می لغزد، مثل پرنده ی شومی که دورم می زند و سایه اش روی سرم می افتد.دوره ام می کند و گاهی می خزد تو دست هایم و از آنجا لیز می خورد تا ساق ها و همان جا می ماند و مثل جیر جیرک هرزگاهی خودنمایی می کند و هر چقدر دست می گردانم دنبالش و رد بودنش را پی می گیرم کمتر پیدایش میکنم

بعد مثل قطره ی آبی که بر زمین بچکد و هر قطره هزار پاره شود، می خزد لای ده انگشت پا و خودش را لا لوهای مفاصل پنهان می کند و تا روی ناخن و نوک انگشت می رود و بر میگردد


همه چیز طوری که خیال میکنی نیست . . .

گاهی وقت ها تنها گرمای زندگی همین فنجان چای ای است که در دست هایت میگیری، ته دلت سوراخ شده است و هیج چیز آن ته نیست. یکهو به خودت می آیی و می بینی ته جیب هایت سوراخ بوده . یک سوراخ کوچک از جایی که هیچ خیالش را نکرده ای و همه ی انچه دلت به بودنش گرم بوده است را سوراخ ربوده و با خود برده است به جایی که نمیدانی.

تتمه ی اسکناس هایی که باید پول تاکسی را می دادی و گوشی موبایل و سکه های پول خرد و حتا رسید بسته ی پستی ای که شاید نرسد و اگر نرسد با هیمن تکه کاغذ می شود دمبش را گرفت تا ببینی در کدام سوراخ گیر کرده


پلک هایم سنگیم و گرم است و خوابم می برد. 

ساعت های طولانی است که خوابیده ام.خوابی رخوتناک و انباشته از درد! مانند یک دلزدگی یک تنفر یک بریدگی یک زخم . . . جای یک واژه ی زشت روی دیوار دلم مانده و هر چقدر دستمال می کشم باز ردش را جایی می بینم. بوی بد می آید.

امروز صبح که در بطری آب معدنی روی میزم را باز کردم بوی شوری و عرق تن و اوره میداد و کم مانده بالا بیاورم. بطری را در یک لیوان خالی کردم تا بوی آب را چک کنم ، هیچ بویی نمی داد

اما باز هم حس میکردم بطری بو می دهد. احمقانه بود که خیال کنم کسی چیزی در آب ریخته باشد. اما . . .


یک تب خفیف همیشگی دارد این روزها همراهیم میکند. بعدازظهر هایی که می آیم خانه با سرگیجه ی محاصره ام میکنند و هیچ نمی دانم که از کجا می آید. مخصوصا که سرماخوردگی روزهای پیشین به سلامتی رخت بر بسته و رفته دنبال کارش اما حالا هرزگاهی بی بهانه تب میکنم. تنم گرم می شود و سرم سنگین است و گاهی گیج هم می زند حتا. یک طوری انگار که گنگ باشی و پرده ی ضخیمی روی گوش هایت را گرفته است. کمتر می شنوی و کمتر هوشیاری و بییشتر امکانش هست که سکندری بخوری و با یک تلنگر مثل میوه ی رسیده پخش زمین بشوی!


دیشب می خواستم بخاری خانه را راه بیندازم.

لوله های بخاری باید نصب بشوند، شلنگ گاز و البته خود بخاری که از انباری کوچولوی گوشه اتاق باید دربیاید و بیاید تا در دم ستون وسط خانه جلوی آشپزخانه . انگار وقتی بخاری روشن می شود تب و رخوت و خواب هم می رود ، گرما و روشنایی و حلاوت مثل یک موج توفانی در همه جای خانه می تازد و همه گوشه های خانه را در می نوردد و روشنایی و شیرینی و زردی و بوی گرما همه جا را میگیرد. انگار همه جا شمع روشن کرده باشی . . .


سرما تار عنکبوت است و بخاری همان فرشته ای بی باک و دلیر است که معجزه میکند

از بار اولی که لاستیک ماشین پنچر شد فهمیدم کارهایی هست که دلم نمی خواهد هیچ وقت یاد بگیرم. کارهایی که تا هر قدر هم که محکم باشم باز هم دلم نمی خواهد تنهایی انجامشان بدهم، حالا در فرا رسیدن این پاییز فهمیدم که از بخاری راه انداختن هم بیزارم. 


خوابم می برد
دوباره . . .


تا صبح مادرش را برده تو اتاق خودش

چیله این پاییز  از کلاس نونهالان وارد کلاس چهار ساله ها میشود

در این راستا خواهن یک سری قوانین جدید برایش اجرا می کند از این قبیل که باید از این به بعد تو اتاق خودش بخواد و . .

دیشب که بعد از کلی خداحافظی و بوس و بغل رفته تو تختش بخوابد می گوید خوب عروسکم را بدهید(همانی که قرار است تا صبح بغل کند)خواهن خرس محبوبش را میفرستد توتخت

میگوید نـــــــــــــــــــع!!!!

این که خرس شبم نیس؟!

هیچی دیگه ، خرس روز را پس میگیریم و عروسک شب را می فرستیم جایش

این روزا درگیر اینا بودم:

+   و    +    و   +

مهربان ترین



مهربان ترین گفت برایم نقشی بزن که هر وقت نگاه کنی بشود غصه ها را فراموش کرد

همه حال های خوش را کشیدم

نشانش دادم 

گفت اما کاش غصه ها فراموش شدنی بود . . .



حس میکنم دست و پاهایم کوتاه است وقتی نمی توانم قلب مهربان ترین آدم دنیا را شاد کنم


بدون عنوان


1-بهار تا حالا هندوانه غیر از رنگ قرمز ندیده و در مواجهه اولش با هندونه ی زرد معصومانه میپرسه دیگه چه رنگایی داره؟

میگم: سبز ،آبی، بنفش . . .

بهار: :/


2- چیله می خواد با مهد کودک بره شهر موشهای 2

باباش رضایت نامه رو امضا کرده سپرده بچه لا لوهای صندلی ها نمونه (بچه م تا حالا سینما نرفته)

آخه قرار بود من ببرمش شهرموشها رو ببینه حالا که خودش داره میره میگه خاله سینمای شهر موشها خاله ها و مامانا رو راه نمیدن!

با خودم تصور میکنم دم در سینما تابلوهای ورود ممنوعی نصب باشد که رویش نوشته شده خاله ها! مامانا!


3- یکی از دوستانم دیشب بعد از یک سفر طولانی بالاخره برگشت ایران. دل تنگش هستم و از امروز صبح که فاصله اش با از چند هزار کیلومتر به چند کیلومتر رسیده حالمان خوش تر است . . .

خوب است آدم همین شکلی باشد. دوری و نزدیکی اش همین قدر فاحش باشد 



سفید سفید . . .


از یک دو روز پیش زمزه ی جمع شدن دوستان همکار و بنیان گذاری صندوق کوچولویی برای قرض الحسنه زمزمه میشد تا اینکه یکهو همه ی اعضا جد کردند و دیدم که اسم ها توی کاغذ نوشته شده و کم مانده قرعه کشی شروع بشود

من که با هزار اکراه قبول کرده بودم در این صندوق شرکت کنم و هنوز هم مردد بودم که این ماه که اصلا پول ندارم و فولان و بهمان و  . . .

در این اثنا بهار از میان کاغذهای تاخورده ی سفید یکی را بیرون کشید و من آنقدر هول و هراس داشتم که تو هوا کاغذ را از دست هایش قاپیدم و با عجله شروع کردم به باز کردنش و با اضراب عدد رویش را با لکنت  خواندم

هــــ  ه     هـــــــــــــــفت  هفت

روی کاغذ دیگری مقابل هر اسمی عددی نوشته شده بود و یکی خواند... عدد هفـــــــــــــــــــــــــت: پروانه . . .

و پوف!!!

من همچون موشک های سریع السیر تا خود خود عرش را در کمتر از ثانیه ای پیمودم و  رفتم و شخص خدا را در آغوش فشردم و برگشتم سر جایم نشستم 

کمتر از بیست و چهار ساعت یک میلیون تومنی که به ازای ده نفر شرکت کننده و از قضای نفری صد هزار تومن به حسابم واریز شد و با عدم پرداخت یک دو تا از قسط ها و جفت و جور کردن مبلغ مناسب دست افشان و پای کوبان روانه بازار و راسته ی طلا فروشان شدم

و در یک پروسه ی خرید یک فقره زنجیر ورساچه ی سفید به مبلغ تقریبی یک میلیون و خورده ای خرداری نموده و خوش خوشان از همان وقت تا حالا انداخته ام گردنم و هی هی تو آیینه تماشایش میکنم و ذوق میکنم

تازه دیروز که یکی از دوستان در چهره ام دقیق شد که چه تغییری کردی!؟ دنبال دلیل می گشت بلادرنگ گفتم آها! زنجیر خریدم!






شاید خنده دار باشد اما داشتن این زنجیر برایم به آرزویی بدل شده بود که تصمیم گرفته بودم به خودم هدیه اش بدهم برای سی ساله شدن

و سالها بود که چشمم دنبالش بود 

از همان وقتی که برای هدر ندادن تتمه ی پس انداز نیت کردم چیزکی بخم و زنجیر را خریدم و در از مغازه که بیرون رفتم فکر اینکه لابد باید زنجیر را برای پول پیش خانه بفروشم و خرید سکه چقدر منطقی تر است و رفتم زنجیر بیچاره را پس دادم و جایش سکه ای را خریدم که هنوز هم جای داغش مانده روی دلم از بس افت قیمت کرد! و من نه تنها ضرر کردم و سکه را با قیمت کادب خریدم بلکه چیزی که دلم خواسته بود را هم از دست داده بودم

تازه خیلی راسخ اعتقاد داشتم که گوش نیست که بی گوشواره نمی شود و این گردن است که بی زنجیر نمی شود و دور گردن هر کسی بی اختیار دنبال زنجیری اعم از ریز و درش میگشتم و به نظرم بسیار زیبا می نمود!

آنقدری که نداشتنش مثل ظلم می مانست

زنجیری که در یکی از فانتزی های ذهنم زمانی می توانست مثل حلقه باشد برای گره خوردن و همیشه یاد کسی را برایت زنده کند،می توانست مال کسی باشد، عشقی باشد، حرفی داشته باشد، همراهت باشد . . . 

والا خود زنجیر به خودی خود نمی توانست اینقدرارزشمند و خواستنی باشد، مثل روایتی با یک تصویر بود، مثل جلد کتابی که خیلی داستان ها دارد اما فقط همین یک تصویر پیش رویت تجسم یافته و باقیس را خودت می دانی

حالا من زنجیر ورساچه ی ارزشمندی دارم 

که قد چند سال خواستن می ارزد

قد جور شدن جادویی یک وام 

قد سی سالگی

و قد خدایی که حواسش به دلم هست


پ.ن: عکس تزیینیه! زنجیر من خوشگل تره :)


جوش کوچولو و چال چونه

یه روز یه جوش کوچولو بود که وسط چونه ی من رویید

اولش خواستم ازش متنفر بشم که صورتمو زشت کرده 

اما بعدش فکر کردم شاید اگه دوستش داشه باشم و از اومدن دوستاش نترسم شاید بهتر باشه چون دیگه اضطراب و استرس ندارم

این طوری شد که باهاش دوست شدم و وقتی تو آیینه ی اتاق پرو یه برآمدگی کوچیک دیگه کنار جوش کوچولو دیدم فریاد زدم که هی اینجا رو ببین:

جوش کوچولو داداششم آورده!

ابته این شکلی دیدن یه آکنه بزرگ و دردناک که دقیقا وسط چونه ام روییده بود و دردش به اندازه ای بود که حس میکردم کل جمجمه ام رو دردناک کرده باعث شد حالمو اونقدر بهتر کرد که حداقل نگران هر سرخی و برآمدگی جدید نباشم!

این طوری شد که جوش کوچولو زود رفت حتا دو سه روزم طول نکشید که اون حجم ملتهب و سرخ فروکش کنه و بره خونشون 


گرمای شدید هوا باعث شده من هنوز درگیر آکنه های این چنینی بشم اما خوب یه بار دیگه هم یادم اومد که همه چیز دنیا ثابته

تنها نگاه ماست که می تونه تفاوت بسازه . . .