پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

سفر به اشتیاق


نمی دانم خاصیت این روز های آخر سال است یا اینکه من سرم را شلوغ کرده ام؟

کنار خانه ام رودخانه ای هست که از سرتهران راه می افتد و نمی دانم تا کجاها پیش می رود اما پر آبی اش می گوید که خیلی راه را رفته  و خیلی راه رفتنی در پیش دارد. از روی رودخانه که رد می شوم، حجم غران و ملتهب آب را می بینم که زیر پاهایم در حال عبور است و دارد جریانی  مواج را می سازد و می رود.

آن جا روی پل وسط رودخانه می ایتسم و  عمیقا دلم میخواهد بروم.

دلم می خواهد کنده بشوم از روزمرگی و یومیه و متداول! راستش این سبک زندگی، برای من کافی نیست! نه اینکه خوب نباشد، نه ، اصلا! عادت کردن به بینهایت قانون و تبصره و سرسپردگی به کار و سازمان و آدم هایی که تو را ملزم می کند هر روز صبح از خواب بیدار بشوی تا فولان کاتالوگ و بهمان بروشور و این پیج و آن مجله را سر وقت برسانی من را مریض و معیوب و عیب مند می کند. 

از یک طرف اگر پروژه هایی موجود را کنسل کنم ، جیبم خالی می شود و وقتی اندوخته ی مالی که چه عرض کنم موج سیالات مالی الی که می رود و می آید کم می شود و توان خرج کردن،  پایین می آید هم باز حال خراب نصیب آدم می شود. یعنی بین کسی که دلش بخواهد کمتر کار کند تا راحت تر زندگی کند! با کسی که کمتر کار می کند و پروژه های کمتری قبول می کند تا راحت تر زندگی کند تضادی وجود دارد مبنی بر بحث پول!  آسودگی ای که با کمتر کار کردن نصیب آدم می شود با بی پولی یا کم پولی ای که از آن رهگذر نصیب آدم می شود یر به یر می شود و چیزی تهش نمی ماند.

در واقع شرایط اقتصادی کشور آنقدر رو هواست که مثل سیبی که به هوا پرت کنی و تا بیاید پایین، چند تا چرخ می خورد می ماند!  هر روز که بیدار می شوی، نان دیروز و شیر دیروز و گوشت دیروز همان دیروزی ها نیستند و بی منطق بالا و بالاتر رفته اند و آدم ترسش می گیرد! من همین طوری از این شرایط احساس عدم امنیت دارم حالا اگر این ضمیایم را هم لحاظ کنیم خدا می داند چه بشود . . .

آن هم یکی مثل من که مثل قارچ روییده ام میان بساطی که بساطی نیست! مثل خیمه ای در بیابان! از همه جهت باد می وزد و نه درختی، نه مامنی، نه پناهی! شاید این جاهای این عرایض به چس ناله پهلو بزند اما شما باور کنید که من اهل نالدین نیستم و این جور دیدن مسایل از رهگذر واقع بینی  نشات می گیرد.

خلاصه آب رودخانه ای را که آن بالا بالاهای تهران سرچشمه می گیرد و می رود تا ناکجاها، در چند متری ام در جریان است و و خیالم را پرواز می دهد و سخت قلبم را می فشارد.

سخت یادآوری ام می کند که همچون خار مغبلان پابسته و دست بسته، میخکوب شده ام در بیابانی که مرا سرریز نمی کند، سیراب نمی کند،برایم کافی نیست! پول در آوردن و پشت و پناه ساختن خوب است اما کاش میشد طوری باشد که آدم بگوید تا فولان سال مثل اسب عصاری می دوم و بعدش می گذارم شان کنار و می روم سراغ اموراتی که مدت هاست آن را به خود وعده داده ام! کاش می شد اما این شرایط و این اوضاع مرا می ترساند از رها کردن طنابی که خیال می کنم برای اتصال به دنیا و به راه بودن همه چیزی به من وصل است!

مدت هاست به خود وعده  داده ام آتلیه ای به راه کنم و گوشه کناری برای خودم کنج خلوتی بسازم که در آن بخوانم، بیشتر بخوانم و بنویسم و نقاشی کنم و راه راست را به بیراهه ببرم در خیالم و هر جور که شدنی است را بشوم! 

اما حقیقت این است که هر چقدر هم پروژه باشد و کار باشد و پول بیاید باز هم در آمدی که از این رهگذر نصیب آدم می شود در این شرایط چیزی نیست و حتا چیزکی هم نیست و بعد از قسط خانه ی فینقیلی ای  که یک و سال و هفت ماه است خریده ام و کرایه خانه و قبض فولان و بهمان خرج خانه و دندان پزشکی . . . چیز خاصی برای پس انداز هم نمی ماند. 

حس می کنم این جور زندگی قاتل است! قاتل همه رویا ها و خیال هایی که حتا اندیشیدن به آن تو را سرشار می کند! زندگی مثل وزنه است. دانه دانه روی دوشت اضافه می شود و می گویی می توانم، می توانم و دانه دانه اضافه می شود و علاوه بر این که سنگین و سنگین تر می شوی و رفتن ناممکن تر و ناممکن تر می شود، فرو می روی! و آن وقت ، عبور غیر ممکن می شود برای همیشه!

رودخانه این رودخانه ی مقدس 

بگذار سحر و جادویت در من جاری شود . . .

برای من ای مهربان چراغ بیاور

تاریک بودم و بی انرژی. سیاهی قلبم رو مملو ساخته و راه نفسم بالا نمی اومد. فقط می خواستم یه جا بیفتم و ناله کنم و زار بزنم . کر کره های دنیا رو کشیدم پایین تا برم زار بزنم و دور بشم از همه ی آدما که برای من مرهمی نداشتن. هیچ کدومشون تو دست هاشون شمعی نبود و هیچ کدومشون رو نمی خواستم. فقط می خواستم غرق بشم و بیشتر فرو برم.

دلم میخواست بیشتر لوس بشم و بیشتر قهر کنم و هیچ مهم نبود که هیچ کسی هم نیست که منت کشی مو کنه و لوسی ای که کش اومده بود رو جمع و جور کنه. داشتم می رفتم  که برم تو غارم

اون وسطای خواب و بیداری یکی اومد سراغم. یکی که نه هیچ سودی و نه هیچ مزیت و نه منفعتی بهش نرسونده بودم 

قرار داشت، یه قرار کاری. به همش زد

اومد دنبالم و با تاخیر هم اومد و بهش گله کردم ک چرا دیر اومده

وقتی اومد دونستم که رفته برام یه هدیه خریده

بعدش یه فیلم خنده دار رو رزور کرد و منو برد سینما و برام قاقا لی لی خرید

بعدش هم هی قربونم رفت و گفت چ خوشکلی تو بچه 

میخواستم بگم  هی لعنتی چلچراغ دلت روشن که دلمو روشن کردی . . . 


دختر تازه کاری که به گربه ها سوسیس آلمانی می داد

هر روز صبح که از کنار پارک رسالت رد می شوم تا بیایم زیر پل سیدخندان، و سوار تاکسی هایی که به قول دوستی "به مقصد لسان جلس هم تاکسی خطی دارد" بشوم، دقیقا در همان ساعت، بعضی روزها دختر ریز نقش و تقریبا کوتاه جسته ای را همان نزدیکی می بینم که دارد با تبشیر و  انزار به گربه های خیابانی انتهای پارک غذا می دهد

در این پارک بارها صحنه های مشابهی را دیده ام و هر بار دقت می کنم که غذایی که برای گربه ها آورده شده چی هست و چه شکلی ارایه می شود. مثلا یکبار زنی را دیدم که ترکیبی از برنج و مرغ را پخته بود ترکیب خمیری را در کیسه ی پلاستیکی ای ریخته بود و آن را روی صفحه روزنامه  نیازمندی های  همشهری که از وسط تا زده بود روی زمین در فواصل می ریخت و دور هر روزنامه چند حیوان غذا می خورند و بعد از خوردن غذا کاغذ ها را با دستکش پلاستیکی که عموما در دست داشت جمع می کرد و در سطل زباله می ریخت. همیشه وقتی زن را می دیدم، فکر میکردم وقتی دارد مرغ می خرد و یا وقتی دارد پای گاز آشپزی می کند و وقتی دارد آماده می شود که بیاید پارک چه شکلی است و به چه چیزی می اندیشد و نظرات اطرافیانش چقدر می تواند برایش مهم باشد و آیا او هم از اطرافیانش شنیده وقتی کودکی گرسنه است این غذا دادن به حیوانان چقدر بی انصافی است و وقتی دیده نمی تواند صاحبان این دیدگاه را متقاعد کند که هر کسی راهی دارد و اگر من این راه را نروم به این معنی نیست که می روم بچه های گرسنه را سیر می کنم پس حالا دست بردارم از عذا دادن به حیوانات و نخیر اگر این کار را نکنم یحتمل مدتی حالم بد خواهد بود و بعدش هم کلا این فضا را به فراموشی می سپارم و میشود یه سرکوب دیگر در زندکی ام در کنار بینهایت کار نکرده و اشتیاق فروخورده و الخ

امروز هم زن کوتاه قد را می بینم که محتاطانه انگار که بار اولش باشد آمده  و برای گربه ها سوسیس می ریزد. تکه های سوسیس را از کیفش بیرون می  آورد و آنها را حسابی خورد  می کند و بعد پرت می کند به سمت حیوان ها طوری که در دو لقمه می توانند آن را ببلعند.همیشه هم جایش مشخص است و به گربه های ساختمان تقریبا مخروبه ای که کنار موسسه زبان است غذا می دهد ، چند بار آخر دیده بودم که یکی از گربه ها خودش را به پر و پاچه ی دختر می مالاند و سرش را فرو می کرد زیر زانوهای خم شده ی زن که داشت برایشان غذ ا می  ریخت و قبلا جایی خوانده بودم این نشان از این دارد که حیوان به آدم احساس مالکیت می کند و دوستش دارد و آن را مال خودش می بیند.

بعد به دنیای شرم زده ی زن فکر می کنم که خودش را آن گوشه کنارها قایم می کند ، به زنی که به زور قدش به یک متر و سی سانت می رسد و جامعه ای که زن ها را زیبا و قدبلند و بارور می خواهد چطور زن را کنار گذاشته است . . . در این عوالم مستغرقم که چیزی نگرانم می کند، خیال اینکه یکی از طرفداران دو آتشه ی حمایت از حیوانات پرش به این آدم بگیرد!

حقیقت این است که غذاهای ادویه دار و مخصوصا سیر دار برای حیوانات مناسب نیستند و در دراز مدت مایه ی کوتاهی عمرشان می شوند ، این را خوب می دانم اما و هزار امای دیگر در پاسخ به آن دارم که وقتی از حیوانات خیابانی ای که حرف می زنیم که ممکن است خیلی وقت ها گرسنه بمانند ، حرف زدن از ادویه دار بودن غذا و گرسنه ماندن چیزی در حد تفاوت نوزده و هفتاد و پنج صدم تا بیست است با صفر!

کمال گرایی مثل چاله می ماند و خیلی وقت گرما و انرژی و توان مان را ساقط می کند و مثل زنبور بی عسل، اخته و بی حاصلمنان می کند.

نگاهی که در آن ایده آل گرایی و حد اعلا و بالا ترین و غنی ترین سطح یک فعالیت را در نظر می گیریم و بعد هر حرکت کوچک و خردی که در حد آن تصور ابتدایی که درذهنمان است نباشد با سرکوب و مخالفت شدید روبرو می شود، در حالی که در بسیاری از اوقات همین حرکات های کوچک و ریز و خام دستانه با طی مسیری ممکن به جایی و مرحله ای می رسند که بسیار قابل دفاع هستند، مثل جوانه ی تردی که با شرم و ترس فراوان پوسته ی لوبیا را شکافته و آمده بیرون و با اندک سرکوبی برای همیشه نابود می شود. . .



پ.ن:

امروز دومین سالگرد بابا است . . . اما انگار خیلی سخت بوده چون به نظرم شبیه ده سال گذشته 

قهرمان زندگی خودت باش


برای نوشتن این پست اول باید یک مفهوم را توضیح بدهم به این عنوان: "مانترا"

مانترا ذکر  یا وردی است که برای مراقبه به کار می رود و تکرارش در زهن آدم تمرکز ایجاد میکند. موراکامی هم در کتابش جایی نوشته  در مسابقه ی دو ماراتن ، که از شرکت کنندگان پرسیده می شود که آیا برای به پایان رساندن مسیر مانترا یا ذکری داشته اند که تکرارش برایشان ایجاد انگیزه کند که طول مسیر را به پایان برسانند؟ یکی از دوندگان از مانترایی یاد کرده بود که از برادرش آموخته بود به این عنوان: "درد اجباری است اما رنج اختیاری است" و تکرار این عنوان به دونده یادآوری می کرد که اگر چه دودیدن یک رنج است اما  ادمه ی آن منوط به اختیار خودش است!


چند وقتی پیش تر ها بود که این مطلب را خواندم و جایی از ذهنم درگیرش مانده بود تا چند روز پیش که دیدم یک جمله دارم که دارد خیلی جاها نجاتم می دهد و خیلی جاها مسیرم را عوض می کند و نمی گذارد خیلی کارها را انجام بدهم یا ندهم!

مانترا من به این صورت بود: "قهرمان زندگی خودت باش!"

لازم نیست زیر لباست یک تیشرت قرمز با یک آرم بزرگ S  بپوشی یا شاید دو تا بال داشته باشی و یک شمشیر کوچک! به گمانم هیچ کدام از این ها اینقدر دل آدم را گرم نمی کنند تا زمانی که واقعا حس کنی قهرمان زندگی خودت هستی!

وقتی زندگی عرصه ی قهرمانی های ماست و موقعیت های مختلف مثل جنگ هایی می ماند که قهرمان سپر و زره و شمشیرش را بر می دارد و می رود به جنگ اژدها! 

می رود به جنگ دشواری ها و  ناتوانی و تنبلی و  بی پولی و تنهایی و . . .

وقتی قرار است قهرمان زندگی کس دیگری باشیم خیلی راحت تر می توانیم قهرمان بازی در بیاوریم اما واقعیت این است که قهرمان زندگی خود بودن دشوار تر است! مثلا قهرمان زندگی دخترت باشی یا خواهر زاده ات یا هر کس دیگری، می شود با مقداری  سرهم بندی نتیجه ی تقریبا خوبی گرفت اما وقتی خودت قرار است قضاوت کنی نمیشود! هیچ راه فراری نیست! باید یک قهرمان تمام عیار باشی بی کم و کاست!

شاید قهرمان بیست و چهار ساعته بودن سخت باشد اما حداقل  در بزنگاه های زندگی قهرمان بازی کردن حال خوشی می دهد! 

همان طوری که از قهرمانت انتظار داشتی 



من به نوشتن و وبلاگ اعتقاد دارم اما بدم نیامد از این پیشنهاد ساختن کانالی که مطالب اینجا را آنجا هم بگذارم این هم لینکش :  +

هدف شما در زندگی چیست؟


1- یک هفته و دو سه روز است که جارو برقی ام سوخته است. البته قبل از اینکه از هستی ساقط بشود هم شلنگ خرطومی اش پاره شده بود  و هم از سر تماس با زمین و هم از سمت تماس با دستگاه جارو برقی! این پاره شدگی را به مدت چندین ماه تاب آوردم و وقتی دیدم نتوانستم جایی را پیدا کنم که تعمیرش کنند با همان نقص عضو کنار آمدم و علاوه بر نکشییدن شلنگ  بدنه اش را هم برای جارو کردن نقاط مختلف با دست جا به جا می کردم.

تا همین یک هفته و اندی پیش که زد و ناگهانی جاروبرقی بیچاره پت پتی کرد و بوی گند سوختن یک وسیله برقی همه جا را پر کرد و بعدش دیگر روشن نشد که نشد.

این چند وقت با جارو دستی و طی مرطوب مشکلات زندگی را تا حدودی جل نموده ام اما داغ فراق یک جارو برقی در خانه به شدت ملموس است و جان کاه!

طوری که از دو سه روز پیش در سیبل هدف زندگی خرید یک جارو برقی را تیک زده ام! 

یک اصراری هم دارم که یکی جدیدش را بخرم و این یکی را دوباره نسپرم به تعمیرگاه! اصلا تعمیر بشود هم انگار قبول نیست! 

پول که دستم می آید یه دو صورت دسته بندی می شود یا کمتر از یک ملیون است که مسقیما به خرید جارو برقی می اندیشم و اگر بیشتر باشد مستقیما به پرداخت یه قسط معوقه و یا حتا بدهی خانم بهار که هر کار کردم سریه قبل نگرفت!

هدف با مزه ای هم هست!

خرید یک جاروی برقی خفن که همه خاک و گرد و موهای پریشان خانه را بخورد!


2- هدف بعدی هم البته خریدن یک عدد سشوار است. سشوار قبلی رمق ندارد انگار! البته رسیدن به این هدف دور نیست، قدر هدف اول ! این هدف بعد از آزمودن سشوار خفن خواهرم جدی شد! چون بعد از آن وقت ها بود که من دانستم چقدر تفاوت می تواند وجود داشته باشد بین هم نوعان این موجود شریف! حالا یکی از اهداف کوتاه مدت این روزها هم یکی خریدن همین سشوار است! خوش قریحه و خوش استیل!


3- هدف بعدی هم البته خریدن یک باب منزل مسکونی می باشد! یک خانه ی نقلی کوچولو موچولوی پنجاه متری که ترجیها سمت غرب شهر باشد. 

البته خنده دارد که خرید خانه در اولیوت سوم می گنجد اما ماجرا اینجاست که من سشوار خر بهتری هستم تا خانه خر بهتری!

ماجرای خانه از آنجا شروع شد که پارسال همین وقت ها سعیده گیر سه پیچ داد که برای وام بانک مسکن سپرده گذاری کنم ، من هم ماجرای خرید ماشین را بیخیال شده بودم  و جایش وام را ثبت نام کردم و حالا همین روزها سررسید یک ساله ی وام به سر می اید و باید بروم یک جایی را بیابم ! یک طوری استرس دارد این هدف سومی! مخصوصا که اطلاعات من در باب خانه ی خوب قدر اطلاعاتم در باب نحوه کشیدن نمودار لوله ای است ! هی از بقیه می پرسم و تازگی ها فهمیده ام شمالی و جنوبی فرق دارد و جنوبی بهتر است و انباری عیب ندارد نباشد اما بی پارکینگ نمی شود! و بعدش هم پایلوت و طبقه اول چه فرقی دارد و طبقه اول سرد تر است و طبقه دوم بهترین قصه ی ممکن است و آسانسور باشد و نور در طبقات بالایی بهتر تر است و  . . .راستش از فکر این ها هم استرسم می گیرد و نمی دانم چه باید کنم اما خوب آنقدری نیست که سر جایم خشکم بزند . . .



پ.ن:

1- شایان ذکر است اهداف نامبرده به صورت مقطعی بوده  و تا برآورده شدنشان در حیطه هدف هستند و درست در لحظه ای که دسترسی شان ممکن گردید، هدف دیگری جای شان را میگیرد! 

همچنین این را هم خودم می دانم که آدم خیلی باید سخیف و به در نخور باشد که هدفش در زندگی این چیز ها باشد ! خوب من که داجه به همه هدف هایم حرف نزدم ها؟

2- بعدا ها برای یاد آوری سالی که آقای هاشمی مرد، خواهم گفت تقریبا سه ماه بعد از بابا

3-  هدیه ی تولد آقای روانشناسی تحلیل مان، یک نقاشی بود که من کشده بودمش . . .