پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

در ستایش آدرنالین

امروز انگار خاموش شده ام

جودی وقتی خیلی خول میشه انگاری یه چیزی تو خونش هیت مثل آدرنالین که می بردش بالا و دیونه ش می کنه و وقتی این شکلی میشه بی دلیل یهو یه حجمی از فعالیت رو داره که قابل کنترل نیست

منم این شکلی میشم گاهی

یهو یه وقتایی خیلی بی دلیل خیلی بالام و پر از انرژی ام و حس می کنم می تونم هر کاری کنم اما خوب ناگریز میام پایین

خیلی وقتا یاداشت هام هم در نهایت یکی از این دو قطبیه . یا در اوج ادرنالین یا در هزیز خالی ای که هیچ خیالی از تموم شدنش ندارم . . .

مثل شکافتن پیله . . .

موفقیت های خنده دار کوچکی است اما فعلا لیست خوشحالی هایم شده این که عمو پورنگ فولان طرح را در صفحه اش استفاده کرده یا نقاشی ای که از گوگوش کشیده ام را خودش لایک کرده  . . .

نمی توانم خوشحالی نکنم اما خوب باید مثلا عصبانی باشم که چرا فولان طرح که وایرال شده را بدون نام منبع استفاده کرده اند و هیچ جای این هزار و چند جایی که تصویر نقاشی شده استفاده شد نامی از طراح آن نبود

من حتا در نهایت شوخی طوری از اینکه دوستانم فیلم و عکس هایی می فرستند که کارم در فولان شبکه ی تلویزیونی دارد پخش می شود ذوق می کنم

بعد همه میگویند پیگیری کن و فولان و  . . . اما من تلاش می کنم که متقاعد شوند که این طرح دزدی ها عادی است و نمی شود کاریش کرد 

بعد قسمتی که به آنها نمی گویم اما آمده ام یواشکی اینجا بنویسم این است که حس میکنم یک چیزی شبیه پیله را می شکافم و به دنیای بیرون که هوا و نور در جریان است راه پیدا می کنم و هورا هورا

یک چیزی شبیه انتظار برای تولد یا یک اتفاق خوب تو دلم هست که گمان می کنم اسمش ایمان باشد! و همان چیزی ست که حالم را خوش می کند. حالم را خوش می کمد در شرایطی که بعد از هشت ماه که چشم روی کارمندی بسته ام و تا حالا اندازه ی حتا یک حقوق ثابت یک ماه هم درآمد نداشته ام و با یه قرون و دو زار و  جهاد اقتصادی همچنان نا امید نیستم و می خواهم ادامه بدهم و می دانم که اتفاقی در جریان است

چرخ دنده ها درست کار میکنند و می چرخند پس لاجرم خروجی ای حاصل خواهد شد . . .


دیشب نزدیک نیمه شب، برگی از تاریخ ورق خورد  که هیچ بعید نیست سرنوشت و آینده ما و کل انسان ها رو تغییر بده

این آقا: Elon Musk

رییس و بنیان گذار چندتا شرکت خفن دیگه هست و حالا داره رویای کودکیش برای سفر به فضا برای همه رو تحقیق می بخشه 

راستش منهای اینکه جواب بده یا نه، ایلون قهرمان منه!

قهرمانی که برای رسیدن به رویاهای اگر چه بلند پروازانه ش از هیچی کوتاهی نکرده

  

SpaceX دیشب پرید!

با دو سرنشین رفت تا جاهای جدیدی برای سکونت و زندگی‌ آدما و بلکم سفرهای ارزون برای همه به فضا رو محقق کنه!

مسیر

عاقا تورو‌خدا یه چیزی رو یاد اطفالتون ندین: که هرچیزی یه فایده ای داره

هرکاری می کنی باید یه چیزی ازش دربیاد و یه نتیجه ای بده و اگه هیچ دلیلی نداری اصلا انجامش نده

هرچی فکر میکنم می بینم این بزرگ ترین آسیبی بوده که تو زندگی م خوردم

یه عالمه گچ داشتم که رو پشت بوم نقاشی کنم، اما چون فکر می کردم باید یه چیزی از این نقاشی  در بیاد فقط یه صورتک کشیدم که هلیکوپتری که مدام از بالای خونه‌مون زد می‌شد اونو ببینه!

بعد هرچی سعی کردم نقاشی های دیگه بکشم ، نشد!

راستش من یاد نگرفته بودم که باید از مسیر لذت ببرم

یاد نگرفته بودم که باید تنها از کاری که میکنم لذت ببرم و نتیجه ای که حاصل می‌شود هیچ مهم نیست ، یا کمتر مهم است یا چیزی در حد پشم باید باشد! که برای من نبود! برای من لذت بردن از نقاشی پشم بود

طراحی میکردم و دفترهایم را نشان استاد های دانشگاه میدادم و از بس این جمله ی تکراری که آینده برای تو خیلی روشن است و فیلان، خسته شده بودم! آری ! خسته شده بودم چون فکر میکردم باید یه کاری با این طرح ها کنم حتما! نمایشگاهی چیزی اگه نشود به چه کار آید؟ 

و در کمال ناباوری وقتی فهمیدم اساتید یکپارچه می گویند نه فعلا نمایشگاه را بیخال فقط کار کن، بیخال شدم! 

حالا بعد از گذشت پونزده و هوار سال می گویم ای بخشکی شانس

یه آدم تو این زندگی من نبود که باگ منو بگیره؟

این چه بدی ای بود که با خودم کرده بودم؟

خلاصه با هزار و یک مثال دیگر می توانم به شما ثابت کنم که مسیر است که تحول ایجاد می کند و نه نتیجه!  لذا به توله های خود بیاموزید مادر اکه این کارو دوست داری و ازش لذت می بری انجامش بده

بی بهونه و دلیل

چون همین کافی است 

و پس ذهنتان هم داشته باشید که واقعا اگر مسیر لذت بخش باشد، نتیجه و هدف و گول!!! اجتناب ناپذیر است!

سرتان سلامت 


جلوی تخت و بین فضای باریک بین دیوار و پاتختی نشته ام روی زمین و دانه های درشت اشک از صورتم پایین می چکد و شوری و تلخی اش در دهانم مزه ی گُه می دهد و همین جور انگار که شیر آبی چکه کند یا جوب آبی روان باشد مایعات شور و بدمزه از چشم هایم جاری هستند و ترس و استیصال و واماندگی دوره ام کرده است.

همیشه برای رفتن به موقعیت جدید چشم هایم را می بندم و قدر یک نفس عمیق هوا ذخیره می کنم و شیرجه می زنم وسط ماجرا و همیشه هم همین راه و روش جواب داده و کارگشا بوده و مدل زندگی ام بود و حتا اگر می ترسیدم هم نجاتم می داد اما این بار این تغییر انگار زیادی بزرگ است.

تا قبل از این زن قوی و مستقلی بودم که از پس همه چیز زندگی به تنهایی بر آمده بودم و بر هم می آمدم و با اندکی تند و کند کردن فرمان می توانستم قلل رفیعی که پیش رویم رخ می نمود را در نوردم اما اینک چه بودم؟

زنی در خانه ی یک مرد دیگر!

این پرسنای جدید به تنم نمی نشیند و راستش را بخواهید هیچ هم دلم نمی خواهد که بنشیند.

من همانی بودم که داشتم زندگی ام را می کردم. همان قدر وحشی و همان قدر قوی و همان قدر توانا . . . حالا زیر پرچم یکی بودن برایم دوشواری دارد.

رابطه ام را دوست دارم و خیلی هم دوست دارم و تا می توانم سعی میکنم این هیجانات و احساسات غریب و تازه ام را تو زندگی مان تزریق نکنم و شاید برای همین است که آمده ام یک گوشه نشسته ام و دارم تند تند از موج هیجانات و احساسات عجیبی می نویسم که نمی دانستم قرار است بیایند و من را از خودشان سرشار کنند.

نه اینکه سبک سرانه انتظار داشته باشم همه چیز شادکامی و خوشحالی خواهد بود! نه واقعا همه ی این احساسات را پیش بینی کرده بودم اما فکر نمی کردم بتوانند این طور تسخیرم کنند و مرا با خود ببرند تا ظهر آن روز که نشسته بودم بین فاصله ی باریک تخت و دیوار و پاتختی و دانه های اشک تند و تند و بی اختیار از گونه هایم می دویدند و روی صورتم می ریختند و پشت سر هم تکرار می کردم (بدبخت شدم) حس می کردم زندگی و استقلالم را ول کرده ام و آمده ام طفیلی یک آدم دیگری شده ام!

از طرفی خانه هم اهلی ام نمیشد و شاخ می زد و هیچ احساس تعلق با هیچ چیز نمی کردم.

اگر چه همه ی گلدان ها دور تا دور ناهار خوری و در پاسیوی مسقف خانه چیده شده بودند و اگر چه که همه لباس هایم در رگال کمد آویزان بود و کفش هایم در جعبه و گوشواره هایم در زنجیری روی دیوار بودند و مبل و صندلی و ظرف و  . . . در خانه بوند اما باز نخ تعلق که نمی دانم کجا باید گره بخورد ول  و رها است و اتصال ایجاد نمی شود و نشده است.

در این یک هفته ده روزی که آمده این خانه ی جدید یکسره دارم  میچینم و مرتب می کنم و تعاریف جدید برای جاهای قبلی می سازم

خوب وقتی وسایل جدید می آیند باید یک قانون جدید وضع بشود و همان قانون قبلی با تبصره جواب نمی دهد  و این مساله ی بسیار مهمی است!

مثلا در کابینت شیشه ایه که قبلا ظرفه های پایه دار سفید بود نمیشود کاسه های جدید اضافه کرد.

چرا؟

چون اصولا من با ظرف های پایه دار سفید هیچ رابطه ی دوستانه و خوبی ندارم لذا باید آنها بروند تو کمد و همان ظرف های سفالی و چوبی مورد علاقه ی من بیایند آنجا!

اوفففف

چه هذیاناتی شد این یادداشت

میخواستم بگویم آن روز ظهر که روز زمین و جلوی تخت سخت آبغوره می گرفتم و تو سر خودم می زدم که بدخت و سیاه بخت شده ام و حالا هیچی ندارم و در یکی دیگر حل شده ام و فیلان و بهمان  . . . آن وقت خیلی عادی و معمولی بوده که همچین اتفاقی رخ بدهد و چه بهتر که رخ داد و اگر چه هزار تا پروژه ی نصفه نیمه دورم را گرفته . .. میخواستم بگویم با همه این ها زندگی را دوست دارم. زندگی مان را دوست دارم و دوست دارم در همین عوالم بلولم و کارهایم را پیش ببرم و برایش پیر بشوم

یک جوری تضاد واقعی است

این جور که در حالی که داری نعره می زنی و جیغ می زنی و فحش می دهی آدمی آن سر رابطه را سخت در آغوشت فشار می دهی و همین طور بی رقفه اما!! جیغ می زنی

 


نیاین بگین عه!!! شوهر کردی!  نمی دونم چرا به نظرم خیلی جمله ی خصمانه است. . .

مراقبت کنید از خودتون

بیاین تو اینستا بیشتر دوستی کنیم!

رام کردن خانه ی سرکش

با کابینت ها می جنگم. آنها در تسخیر نیرویی شیطانی هستند و با اصرار حاضر به تابعیت از من نمی شوند و یکسره از پی سرکشی و نافرمانی برمیآیند!

کابینت ها به کنار حتا سایر اعضا و جراح خانه نیز برایم شاخ بازی در می آورند  و شاخ و شونه می کشند و ریز و زیر پوستی چنگال هایشان را نشانم می دهند که اون وقتا ما چنان بودیم  و بهمان بودیم!

اول که آمده بودم اینجا، خانه پر بود از جنازه های تلمبار شده ی سوسک های حمام، در حالی که به خودم دلداری می دادم که مثل آن یاداشت از وبلاگ ترانه علیدستی که با سوسک ها دوستی کرده بودند و دیگر حضورشان وحشتناک نبود به برقراری همچین رابطه ای امید بسته بودم اما هر چه بیشتر در توالت شاشیدیم و رفتیم حمام حضور آنها کم رنگ تر و کم تر شد و این خوش بیاری شاید تنها ولکامینگ خانه بود.

دو تا از گلدان های پتوس که آمده بودند به این خانه و قد و بالای بسیار رعنایی داشتند خشکیدند، فکر کن در خانه ی قبلی قد کشیده و همه دیوار را پر کرده بود و تا آمدند  اینجا پلاسیده شدند که من اینجا را دوست ندارم و یه لنگه پا اعتصاب آب و غذا کرد تا آخرش این جور شد. البته قبل از اینکه کامل جان از تنش در برود با قیچی آشپرخانه که مرغ و نان را خوب می برد تکه تکه قد هر واحد بیست تا سی سانتی متر بریدم و گذاشتم در ظرف آب و همه شان هم زنده و شاداب هستند!

هر جور و به هر راهی که پیش می روم باز خانه شاخ می زند و اهلی نمی شود.

هی خودش را می گیرد و من نمی توانم بگویم خانه ی من ! تو دهنم نمی چرخد و جا به جا می گویم خانه ی امیر! یا خانه ی نفت! یا اون یکی خونه.

رابطه ی تناتنگ لجوجانه ای بین ما پیش میرود و همین طور که من او را راه نمیدهم و منتظرم او کرنش کند، او هم همین جور درشتی می کند و رکاب نمی دهد.

دیروز عصر زمانی که در حال جا دادن چمدان ها و بقچه ها در کمد بالای اتاق خواب بودیم خانه یک لگد جانانه پراند.

یکهو از آن بالا لباس عروس و تور سفید که در کاور پیچیده شده بود پیدا شد، حالا هرچقدر من توضیح بدهم که می توانم درک کنم که آدم ها زندگی های از سر گذرانده دارند و اینک و زیستن در این لحظه است که ناب و ارزشمند است اما باز هم برق و بورق ساتن لباس عروس با مروارید دوزی و فولان و بهمان آدم را ریش ریش میکند!


چالش ساده ای به نظر می آید اما حقیقت این است که بزرگ است

خانه باید بوی تورا بدهد همه جایش مختصات تو باشد

اما الان نیست!