پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

اولین نمایشگاه انفرادی نقاشی و حجم


اولین نمایشگاه انفرادی نقاشی و حجم

 پروا ـ نَـه عنـادی

در جستجوی مـَعنا 

 گالری هفت ثمر

افتتاحیه: 26 دی ماه، از ساعت ۱۶ تا20

اختتامیه: چهارشنبه، اول بهمن

بازدید از ساعت 16 تا 20 

 آدرس: تهران، خیابان مطهری (تخت طاووس) خیابان کوه نور، کوچه پنجم، شماره ۸

(ورود با ماسک و حفظ فاصله اجتماعی الزامی است)

Solo Exhibition by

Parvane Enadi

In Search of Meaning

7SAMAR Art Gallery


دیوانه خانه

دیشب را در بیمارستان خوابیده ام. 

روی تخت ناراحتی که زیادی کوتاه بوده و پتویی که کافی نبودو  تا صبح بشود بارها ساعت را چک کردم تا صبح شود. زمان گاهی سخت میگذرد،  انگار به پای ثانیه ها وزنه بسته باشند. گاهی چشم هایم گرم می شود و خوابم میبرد اما باز بیدار میشوم 

عقربه تا رسیدن به پنج صبح، فاصله ای ندارد که پرستار می آید تا داروی مسکن را سر ساعت تزریق کند.

پرستار که میرود دوباره خوابم میبرد تا زن لکاته در میزند، طوری در میزند که از جا می پرم، این زن به صورت متناوب می آید و آب داغ و وعده های غذایی را پخش میکند. طوری در میزند که انگار پشت در حادثه ای فاجعه آمیز رخ داده است و منتظر است تا خبر بدهند،  اما  هیچ خبری نیست، فقط همین آدم است که این طوری در می زند و منتظر است تا همراه بیمار برود و لیوانش را ببرد تا یک آب جوش و چای لکنته  بگیرد. 

در واقع چای ماده ی متعفن و بد رنگی ست که گمانم ته مانده ی شب پیش باشد و چای کیسه ای که تا حالا به گمانم خیلی چیز بی اصالتی بود، دارای یک تشخص و شرافت قابل احترامی می شود.

نزدیک ۱۲  ظهر است، زن با ترولی غذا ، در بخش بستری های جراحی زنان که همچون قلمرو خویش مسخر ش ساخته ، پیش می رود. من در اتاق نشسه و کتاب میخوانم، میدانم که چند ثانیه مانده تا وقتی در را بکوبد، بلند می شوم و در را زودتر باز میکنم و سینی پلاستیکی غذا را که رویش با سلفون پوشانده شده است،را دستم میدهد. سینی مسطح و خالی به نظر می آید اما وزن بیشتری از تصورم دارد و لمبر می زند، زن میخواهد فریاد بزند  و نگران افتادن سینی شده است که میخزم تو اتاق و در را می بندم، در مثل سپری که از من دفاع کند تا قبل از حمله ی قریب الوقوع زن لکاته در امان بمانم.

جلو آیینه می ایستم، میان پره های دماغم و جایی داخل بینی جوش زده و درد میکند، وقتی آب دماغم با دستمال پاک میکنم یا مخاط خشک داخلش را پاک میکنم، درد مزخرفی سراسر وجودم را می گیرد، انگار که یک سر این درد میان دماغم و سر دیگرش درمغزم است و وقتی  درد شروع می شود تا مغز استخونم می پیچد

ساعت نزدیک چهار بعدظهر است که برمیگردم خانه 

راستی که بیمارستان دیوانه خانه است!




تو نباش لطفا!

خیلی دنبال منشا این ماجراها گشته ام. خیلی زیاد. این که من از این ماجرا حرف می زنم  البته به این معنی نیست که دیگران آن را ندارند یا درک  نمی کنند نه باید دنبالش بگردی، نه همهذجا هست کافیست که دیده شود. 

من دنبال یک وضعیت بودم:شادی و رضایت واقعی!

این که می نویسم واقعی یعنی مقطعی نباشد و با تغییر موقعیت حس خوب همچنان خوب مانده باشد. لذا باید از بینهایت موقعیت بد رمز گشایی کنم

تو یکی از کلاس ها که ده ها نفر آدم در کلاس بودیم بارها و بارها شنیدم که تو برون گرایی! تو اجتماعی هستی و می توانی راحت ارتباط برقرار کنی و البته که باورم نشده بود. این آخری ها تحمل دوستان فرمایشی آنقدر برایم سخت و تقریبا غیر ممکن شده است که نمی توانم تصور کنم چطور می شود این وضعیت را مدیریت کرد.

از آن گذشته تحمل جمع هایی که من از اعضای اصلی نبودم و یکی از آدم های فرعی که به واسطه ی حضور کسی در آن جمع حاضر می شدم هم دیگر داشت به دست دادن سردرد منتهی میشد.

ماجرا ازآن قرار بود که این کلونی نه چندان هموار یک فرمانی داشت که همواره بزنند تو پک و پهلوی هم و علی الخصوص اعضای فرعی و اگر طرف جواب داد غش غش بخندند و اگر جواب نداد هم محکم تر بزنند! 

بیشتر اوقات که مورد حمله قرار می گرفتم به تکاپو می افتادم و تلاش می کردم چیزی بگویم و از خود دفاع کنم و حالم از این که نمی توانم جوری که باید جواب بدهم بدتر می شد.

همین طور بد تر و بدتر تا این که فکر اینکه آخر هفته ها باید برویم در این جمع انگشتانم را بی حس می کرد

مدت زیادی در جستجوی دلیل مناسبی گشتم

چرا اینقدر این جمع می توانند حالم را بد کنند؟ بعد متوجه یکی از اهرم های بازی در تی ای شدم. من در کودکی یکسره پس زده شده بودم. 

تو نیا

تو نباش

تو خوب نیستی

تو بدی

بعد هیولاهای کوچک این کولونی جهنمی کافی بود نوک پیکانی را لمس کنند که تهش به معنی تو نباش و تو خوب نیستی و  . . . تا من به تمامی وارد جهنمی بشوم که حجم و طول زمان آتشش از طفولیتم بوده تا کنون

خودم را می بینم که دارم تلاش می کنم خودم را نجات بدهم. خود را از جمع خانواده ای که در آن بزرگ شده ام نجات بدهم؟

خود را از جمع دوستان ناباب در کلونی جهنمی نجات بدهم؟

چگونه خود را به دندان بگیرم و از این آتش بی انتها نجات بدهم

می دانم که آتش از کجا شروع شده است اما ابزاری برای خاموش کردن آن در دستم نیست



پ.ن:

استاد احمد احمدی مطلق که اولین استادم در زندگی بود، همان شخصی که اولین خانه ای را که اجاره کردم را به من داد و همان کسی که قرار بود برای اولین نمایشگاهم بیاید امروز از دنیا رفت . . . . در حالی که کمتر از دو هفته تا گشایش نمایشگاه مانده بود و چندین بار سپرده بود که حتما برای نمایشگاه خبرم کن . . . آه! اشک!

خانم مریم برام نوشته

سلام پروانه خانوم . نوشته هات درد داشت نتونستم خاموش رد شم. اولا که درک می کنم فشار زیادی تحمل میکنید و خوبه که نوشتیدش . با خودت مهربون باش به خودت نگو خاک تو سرت . به خودت بگو خوب این با من حال نمی کنه ولی این دلیل براین نمیشه که من دوست نداشتنی هستم . من دوست داشتنی ام و خودمم خیلی دوست دارم با خودمم خیلی حال می کنم و لزومی هم نداره که برای قبول داشتن خودم منتظر باشم همه دوستم داشته باشند
بعدش با مدیتیشن ،هنر، نوشتن ،یادگیری ، رقص ورزش و ... به خودت فرصت ترمیم بده
بعد ترش بشین با خودت یک گفتگوی دو نفره ترتیب بده و بنویس
یکی از جانب خودت مثلا از دوستت سوال بپرس و بعد خودت برو در نقش دوستت و از جانب تون جواب بده همه اش را بنویس تا متوجه نشدی جریان چیه متئقف نشو هی در سوال کزدن لایه های عمیق تری را هدف بگیر . منظورم اینه که وقتی بهش فکر می کنی به جای احساساتت ، منطقت فعال بشه
اگر داشتی برای خودت دلسوزی می کردی مچ خودت را بگیر و متوقفش کن
درس هایی که این جریان برات داشته را یه جا بنویس و ریویو و اپدیت کن
به جسمت و به خودت عشق و مهر بده
به دیگران خوبی و مهربونی کن فقط برای اینکه تو موجود بزرگوار و دل انگیزی هستی
هر کدوم از اینکارا که کردی به خودت جایزه بده



این کامنتی بود که خانمی به نام مریم برام نوشته و اونقدر خوب نوشته که دلم نیومد تنهایی بخونمش. 

مثل یه درمانگر واقعی و یه دوست البته با پنبه و الکل زخم رو تمیز کرده  و براش نسخه ی درمان نوشته

دلم می خواد این طوری باشم تو زندگی برای دنیام!

نسیم و بوس و نوازش نصیب شما باشه 

درس چندم حذف بود؟

قلابی بودن به معنی فیک بودن به معنی دوری از اصالت به معنی اصلی نبودن و به معنی واقعی نبودن است.

قلابی بودن زمانی بیشترین آسیب را می رساند که قلب شما دخیل است!

ماجرا از آن جا شروع شد که خانم دوست که برایم یگانه ترین دوست دنیا بود و خیال می کردم که تنها کسی است که خیلی عمیق و دقیق همدیگر را می فهمیم و بدون حرف زدن حتا منظور همدیگر را درک میکنیم طی پروسه ای مشغول زبان خواندن و متعاقبا مهاجرت شد. بعدش هم خودش را ایزوله کرد و بعد همه کانال های ارتباطی به سمت خود را بست و تنها از طریق همسرش دیر به دیر جویای احوالش می شدم.

مدتی به همین منوال گذشت و من همیشه دلتنگ این رابطه و دوستی مان بود و دلم می خواست با هم وقت بگذرانیم اما نمیشد چون یک طرف ماجرا درگیر زبان خواندن بود همیشه و نباید خود را از این شرایط ایزوله خارج میکرد چون شاید خارج شدن از محیط باعث میشد معلومات و دانشته و روال زبان آموزی اش مخدوش بشود. 

دو قرار ناموفق گذاشتیم و بعدش همه چیز تمام شد. تمام که شد هیچی اصلا یک جوری  ریشه اش در آمد که نه تنها خود رابطه نابود شد کل ماهیت چندین ساله اش را همچون چاله ای کند و برد و جای خالی ای ایجاد کرد که انگار نه تنها نبوده که بهای گزافی برای این توهم بودن نیز دریافت کرد و کند و برد و اصلا شاید دزدید!

انگار این همه سال خاطره را از من ربود.

دوستم به من گفت که فعلا در این برهه زمانی جای برای دوستی با من ندارد و اضافه کرد که اصلا در دیدار های اخیر داشته فیلم بازی می کرده و چقدر انرژی گیر و فرساینده و  . . . بوده برایش.

و هر چقدر بیشتر از این ماجرا می گذرد بیشتر آزرده می شوم.

انگار تیری در قلبم فرو کرده که هر جا می روم بیشتر تو قلبم فرو می رود و هر روز یادآوری اش درد بیشتری نصیبم می کند.

من نه تنها اشتباهی بودم و در یک توهم زندگی می کردم که حتا متوجه ی فیلم بازی کردن های دوستم هم نشدم. حتا متوجه ی اینکه آنچه در این فضا جاری است دوستی و صمیمت و خیرخواهی برای همدیگر نیست و جایش را چیزی از جنس دیگری که نمی دانم اسمش چی هست شاید از جنس بی میلی و بی علاقه گی و رخوت و تنفر و . . .باشد گرفته بود.

بعد ها تلاش کردم همه چیز را پاک کنم. فولدر های عکس و فیلم و خاطره را مگر میشود پاک کرد؟

یا مگر میشود کسی را که می گوید جایی برای تو در زندگی من نیست و لطفا برو بیرون،  را به عنوان یک خاطره  و یک دوست بایگانی کرد؟

دلم می خواست به شدید الحن ترین حالت ممکن همه چیز را بروبم و دور بریزم و پاک کنم و بگویم به درک! به درک که این همه جایت خالی است تو قلبم و روزی نبود که یک جوری یاد تو نیفتم! به درک که من هیچ جایی، هیچ جایی در زندگی تازه ای که ساخته ای ندارم.

این ها را نگفتم

جایش آمدم خرخره خودم را چسبیدم که خاک تو سرت!

خاک تو سرت وقتی که دیدی دوست عزیزت به راحتی با پاک کن آدم ها را پاک میکند از زندگی منتظر همچین روزی نبودی و خاک تو سرت که اصلا با همچین کسی که برای این قسم روابط و سال های سپری شده در آن هیچ ارزشی قایل نمیشود قفلی رفاقت زدی!

بعد خنجری که تو قلبم فرو رفته را کمی جابه جا میکنم و می گویم که خاک بر سر زندگی ای که تویش دوستی نباشد.مگر این زندگی نکبتی چی دارد غیر از این؟ مگر قشنگ تر از دوستی کردن ها و رفاقت ها چیزی در این خراب شده هست؟ 

نه 

نیست

به یقین!

شکر خدا که وبلاگستان دچار رکود غریبی است که انگشت شماری که یاداشت های مرا می خوانند آنقدر ناچیز هستند که گمان کنم این نوشته ها همچنان ته قلبم تلمبار شده است و هیچ جا بروزش نداده ام . . . اما راستش این مدت که از این اتفاقات می گذرد ، نمی دانم شاید هشت، نه ماهی باشد اما نتوانسته بودم به تمامی تعریفش کنم. آنقدر خراشم می داد و جراحت تولید می کرد که اصلا از همه چیز منزجر میشدم.

من اینجا در سی و شش سالگی و در زندگی عادی ام اینم، بالا و پایین زندگی را چشیده ام و هیچ چیز غیر از بی چشم داشت بخشیدن و بی دریغ زیستن معنی انسانیت را متبادر نمی کند و هیچ چیز جز دوستی ها پیاله ی خالی دلم را پر نمی کند. 

و یک چیزی را یاد گرفتم. یک جمله را آموختم و آن این که آدم های واقعی را به زندگی تان راه بدهید.

آدم هایی که فیک نیستند، با اصالت  و واقعی! آدم هایی که خودشان و دوستی شان واقعی باشد!