پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

اونجا که دلت خوشه

قدیم تر ها حس می کردم رفتن به سفرهای هیجان انگیز و آشنایی با آدم های جذاب  و شلوغ کاری و تجربه های جدید و جاهای تازه که قبلا  تجربه نکرده بودم ، جذاب ترین و خوشکل ترین چیزی است که می تواند نصیب آدم بشود و  این همان چیزی است که خوشحالت کند. اما بعد تر فهمیدم چقدر اشتباه می کردم و این طور ها هم  نیست.

نه سفرهای هیجان انگیز و جاهای آن چونانی و طبیعت فولان، نه آدم های جالب و جذاب و نه تجهیزات گران تومنی و نه غذاهای فولان و نه هتل های بهمان و نه  . . . . هیچی! هیچ کدام از این ها آن چیزی نبوده اند و نیستند و نمی توانند مایه خرسندی و شادکادمی ام را پدید بیاورند. 

همه این ها بنایی است که روی یک چیز بنا می شود و آن دل خوشی است.

انگار تا آدم دلخوش نباشد هیچ کدام از امکانات و توانایی های محیرالعقول دنیا جواب نمی دهد .

و داشتن دل خوش هم با داشتن هیچ کدام از این نسخه ها حاصل نمی شود، مثل پول می ماند که به تنهایی خوشبختی نمی آورد اما خودش یکی از پایه های ثابت خوشبختی است.


دل خوش نصیب تان !

تهران پروانه دارد

شهر پر از پروانه شده حالا امروز که داشتم می اومدم شرکت یهو  یه چیزی شبیه قارچ های قرمز بزرگ خال دار تو چمن های پیاده رو  دیدم ، بعد که  دیدم یه برگ مچاله شده س، خیلی جدی ناراحت شدم

انتظارمون از شهر چقدر رفته بالا

روضه خوان خوب آشنا ندارید؟


تازگی یک چیز بسیار مهمی را کشف کرده ام.  زن های چندین و چند سال پیش  که چادر دور کمرشان گره می زدند و تو کوچه می نشستند و باقالی پاک می کردند را یادتان هست که؟ خوب تقریبا نسل مادربزرگ ها و شاید بعضی وقت ها هم مادرهایمان. این ها یک سری مراسم داشتند برای برگزاری دعای فولان و دعای بهمان و علی اصغر خوانی و روز دهم بعد از فولان و  . . . بعد من یادم میآید که گوشه ی چادر مادرم را می گرفتم و با او در خیلی از این مراسم می رفتم و از بیکاری  یا با سنگ های مرمر و گرانیت امامزاده صالح شکل می ساختم یا تماشا می کردم در این جمعیت کدام یک، گریه نمی کند و شاید اگر خوش شانس بودم با بچه ای می رفتیم دو تایی دنبال خاله بازی ای چیزی

اما یادم می آید که مادرم و تقریبا همه ی زن های جمع چادرشان را خیلی زیاد می کشیدند روی سرشان تا چشم هایشان معلوم نشود اما صدای گریه شان می آمد و شانه هایشان می لرزید و می دانستم که گاهی مادرم انقدر زیر چادر گریه می کند که چشم هایش می شود یک کاسه خون و آب دماغش هم بند نمی آید و یک جوری به هق هق می افتد که دیگر نفسش بالا نمی آید و بعد به اینجا که می رسید باید برایش آب می آوردم.

زن های دیگر هم همین شکلی بودند و گاهی می دیدم که روی چاگ سینه های بزرگشان گه پر بود از جواهرات و زنجیر های طلا که دور هم می رفت و بر می گشت و می لرزید و چادر های توری و حریر و گل داری سر می کردند اما قایمکی همه شان عمیقا گریه می کردد و زار می زدند و من نمیفهمیدم وقتی کسی این همه پولدار است چرا اینقدر ناراحت است.

نمی دانم اگر آپشنی موجود بود که صدای گریه را هم مثل تصویرش که با جلو کشیدن چادر سانسور می کردند، قابل حذف بود، آن را هم قایم می کردند یا نه؟

وقتی همه به قسمت های عمیق گریه می رسیدند ، و آن عاقایی که داشت مصائب حضرت سکینه یا زینب ستم کش را می گفت و زن ها شور می گرفتند و صدایشان ناگهان بالا می رفت ، با چشم های گرد شده آن ها را تماشا می کردم و سعی می کردم بفهمم که این چرا این جوری و یا این شدت و این قدر بی انتها اشک می ریزند و کدام قسمت حرف های روضه خوان این همه گریه دار است. انگار اشک هایشان سرچشمه ای باشد که آبادانی و برکت را به خانه شان باز می کرد و از جاری شدن آن ابایی نداشتند که هیچ، تمام تلاششان را برای فشاندن آنها هم می کردند.

حالا بعد از گذشت اندی سال و در سنی که مادرم وقتی به سن من بود آخرین بچه اش را زایید و بعدش به حول و قوه ی  الهی دیگر بچه ی دیگری در دامنش سبز نشد که من توله ی دیگری برای خواهر کوچیک یا شاید هم برادر کوچک تری داشته باشم و ماندم ته تقاری ، بله در این سن که سی و پنج سالگی من باشد، شصتم تازه خبر دار شده که ای دل غافل. آن همه ساعت که صرف اندیشیدن به علت گریه ها کردم و آن همه تمرکزی که برای خلوص و شفاف کردن دلم برای اینکه حد اقل یک قطره، حتا یک نم اشک به چشم هایم بیاید و نیامده از کجاست.

این ها دلشان گرفته بود و این جور شیون ها مثل یک پارتی آن چونانی که سر تا به تهش را جیغ بنفش بکشی و خودت را پرت کنی بالا و پایین و  . . . خالی شان می کرده است و چه بسا از هر نوع مراسم دیگری  کارآمد تر است از قضا.

 یعنی این طور که بعد از یک مراسم گریه، خالی و سبک می شوی را در ده تا مهمان آن چونانی هم نمی توانی تجربه کنی.

یک بار بزرگ هیجانی که که تو چشم ها و سر و دماغ و چشم هایت جریان دارد و می چرخد و تقی به توقی بخورد مثل لیوان ترک بداشته رسوخ می کند بیرون و نم می زند و  مثل ابر بهار اشک هایت جاری می شود را مثل وقتی به یک شلنگ اساسی  وصل کنی به منبع و بی وقفه چک چک جریان آب بدل به جویی شود، با همین مقیاس ناگهان آدم می ترکد و از همه جایش اشک جاری می شود و مثل بادکنکی  که سوراخ شده خالی میشود

راستش را بخواهید بعد از درگذشت پدرم  بود که خیلی جدی به این مساله فکرکردم که یک بار یک روضه خوانی را پیدا کنم و یک شرح ماوقعی از اموراتم بدهم و بعد از پرداخت حق و حقوقش  بنشینم و برایم یک دل سیر بخواند.

روضه ی خودم را بخواند و من مثل آتشفشان منفجر بشوم و مثل جوش بترکم و آنقدر گریه کنم تا همه پرده های اشک که گوشه گوشه جانم قایم شده اند بخشکند و بریزند بیرون

ذاع سیاهشان را هم چوب زده و می دانم که چه جور شروع می کنند، غالبا قبل از مراسم  اسم بازمانده هارا می پرسند و وقتی دارند از فراق و دوری و نبودن آن عزیز سفر کرده یاد می کنند اسم این بنده خدای بازمانده را هم می برند که امان از این تنهایی و این هجر که این فولانی چی می شکد و آن وقت که مجلس می ترکد از گریه.

البته که حقیقت این است که بزرگترین سر فصل هایی که در عریضه چند خطی ام میخواهم برای روضه خوان بنویسم رفتن پدر و مادر و به باد رفتن خانه ی امن پدری است اما چیز هایی هست که از این ها هم داغش داغ تر است. 

میخواهم برایش بنویسم برای زنی بخوان که لباس جنگ به تن می کرد و  مجالی برای کندن آن دست نداد تا پیرهن قرمز و حریری بپوشد و دلبری کند . . .

بخواند از صداهایی که شب خوابم را بر هم می زند و گاهی ترس نمی کذراد ببینم اصلا چی هست

بخواند از هر بار رسیدن به خانه و تصور اینکه دوباره دزد آمده

بخواند از اشتیاق های پرپر شده و خاطرات به باد رفته و عمر به باد رفته

بخواند از بغض در گلو خانه کرده و از کوهی که روی شانه هایم است و نگاهی که نگران است

بخواند از دخترکی که هنوز گاهی دلش قیم می خواهد. دلش می خواهد وا بدهد و هیچ کاری نکند اما دنیا عجیب گزنده است و اگر رخت جنگ به تن نداشته باشی با اولین تیر و اولین نیزه از پای در خواهی آمد

بخواند از جهانی که در تصورم می خواهمش

و بخواند

و بخواند

 و هی بخواند و من هی و هی و هی زار لابه کنم

و بعدش بلند شوم و تشکر کنم و صورتم را بشورم و ماتیک صورتی ام را بزنم و کفش های جفت شده ام را بپوشم و خداحافظی و بروم .

در مارتن خرید اتوموبیل


ایران خودرو و سایپا برای فروش خوردوهای جدیدشان  تبصره ی جدیدی راه انداخته اند( قبلا با مراجعه به نمایندگی می شد خرید کرد) که بایدفقط  از طریق سایت اینترنتی خرید کنی. خوب تا اینجا که خوب است اما وقتی که بدانی این امکان تنها چند دقیقه موجود است و تنها چند صدم درصد شانس موفقیت دار یو بعد هم هر بار که حتا در همان چند صدم درصد اقدام می کنی باز ظرفیت را پر اعلام  می کند و غالب کسانی که موفق می شوند دلالان خودرو هستند، بسیار زیاد حال آدم خراب می شود چون با تلاش های مستمر و پی در پی چیزی جز ناکامی به بار نیامده و معلوم نیست که اصلا موفق بشوی و بدتر این است که کسانی که در این ماراتن موفق به خرید اتوموبیل م یشوند عموما حرفه ای هایی هستند که راه و چاه قصه را می دانند و با موفقیت پروسه پول خوبی از فروش اتوموبیل صفر به جیب می زنند و بعدش هم متقاضیان واقعی که می خواهند یک چیزی بخرند که فقط سوار شوند و استفاده کننده واقعی هستند پشت در های بسته می مانند و دوباره بازار ملتهب و نا آرام است.

چند روزی است که دارم تلاش می کنم اما خوب حقیقت این است که هیچ موفقیتی نصیبم نشده! 

اما خوب تصمصم دارم که موفق بشوم

میخواهم نمی توانم را از دایره واژه ها پاک کنم. 

این طوری دنیا خوشکل تر  میشه


پ.ن:

وقتی فهمیدم ک تفاوت قیمت بین قیمت بازار با قیمت کارخونه تقریبا 30 ملیون تومنه به حالت غش افتادم و همون وقت بود که فهمیدم اوضاغ مون چقدر  به فناس . . . یا ابرفض 

کارت پستال 2



این  ادامه پست پیشین است؛ 

از پشت پنجره ی خاک گرفته ی اتاق بیرون را تماشا می کنم، ساقه های قاصدک ها را که باد دانه هایش را به تاراج برده در باد با بی نظمی می رقصند و  سر گردانند ، دورتر را می بینم، چیزی که شبیه یک لاشه بود تقریبا پانصد متری با خانه فاصله دارد، آن را  به عقب تر هول می دهم، دور تر و دورتر می رود. کلاغ ها با سرعت بیشتری قار قار می کنند و دورش می چرخند، حالا به فاصله ی تقریبا هزار متری ام رسیده  و به سختی دیده می شود. همین طور که دور تر می شود کلاغ ها هم تند و تند آن را می خورند و نوک می زنند و صدایشان در افق  محو و کم کم ناپدید می شود.

چند ثانیه بیشتر طول نمی کشد که همه این اتفاق ها رخ می دهد، مثل فیلمی که تندش کرده باشی از جلو چشم هایت تند می رود جلو و صدایی شبیه مچاله شدن فیلم می آید و ناگهات همه چیز تمام می شود.

حالا دیگر نه از کلاغ ها خبری هست و نه چیز دیگری. حتا ردی هم بر زمین باقی نمانده و افق همچون خط صاف و بی انتها پیش چشمانم رخ نمی نمایاند که در سکوت و وهم فرو می رود، انگار که حجمی از ابر و بخار پیش بیاید و روی تن برهنه ی زمین را بپوشاند و همه چیز را رمز آلود و وهم انگیز، چونان که آبستن حوادث تازه ای باشد و هر آن ممکن است پرده ها کنار برود و بازی جدیدی شروع بشود، می کند.

همه چیز خاکستری است و در میان نگ خاکستری، دور خودم می چرخم و  در هپروت دارم،  ابرها را گز می کنم  و انگار که مخدری در رگ هایم جریان داشته باشد تلو تلو می خورم و خودم را به تپه ی کوچکی می رسانم و خودم را رها میکنم روی تپه و ولو می شوم روی زمین و چشم هایم را ناگریز می بندم. دنیا دورسرم می گردد و با هر تکان کوچکی انگار که زمین می چرخد و در همین اثناست که کم کم خوابم می برد. 

خواب عمیق و طولانی ، وقتی بیدار می شوم ، انگار روز دیگری است. شاید یک روز خوابیدم ام، شاید هم بیشتر اما وقتی بیدار می شوم نمی دانم چه ساعتی از روز است و چه اتفاق هایی افتاده که دشت اطرافم دیگر خاکستری نیست. رنگ های خاکستری با تن رنگ های سبز و چمنی و طراوت ترد سر جوانه های برگ های علف عوض شده اند و ته بعضی از برگ ها هنوز خاکستری است که حس می کنم این ها هم به زودی سبز خواهند شد.

رو به کلبه ی دور دست می کنم و از جایم بلند می شوم، وقتی که شروع به راه رفتن و بعدش دویدن می کنم،  تازه می فهمم چقدر می توانست این دشت زیبا باشد، قدم که بر می دارم از دو طرف پاهایم پروانه های رنگی از روی گل ها و علف ها پر می گیرند و در فضا پرواز می کنند و باد با خود  گلبرگ های شکوفه گیلاس و آلبالو را  در هوا این طرف و آن طرف می برد  و احساس رهایی میکنم و ته دلم می دانم که می توانم .

هوا بوی عطر سنجد می دهد و در دو دست درخت سنجد بزرگی با شکوفه های زرد این بوی بهشتی را در فضا از خود می نوازد و روی شاخه هایش صدای بلبل و گنجشک  و پرنده های  ریز لانه کرده اند و صدای بسیار ملایم و خوش آهنگی در فضا نواخته می شود.

اردیبهشت است، به تمامی




کارت پستالی که از راه رسیده



چراغی که بر فراز اتاقک نمور آویزان  است به آرامی تاب می خورد، لامپ سوخته و چراغ سیاه شده و در مرگ ابدی فرورفته است و  اتاق در نور نموری که از پنجره ی کوچک بالای دیوار به درون می تابد کورسو می زند. گوشه ی دیگر اتاق، تخت خوابی که شبیه تخت های سربازی با هر تکان صدای قیژ قیژ میدهد جاخشک کرده و رویش ملحفه های خاکستری رنگی پیداست که معلوم است از چرک و آلودگی به این رنگ در آمده  .

شیشه های  پنجره  خاک گرفته است که روی رف آن چند گلدان سفالی و خشکیده  آخرین نفس  هایشان را می زنند و از پشت غبار شیشه دشت وسیعی پیداست که باد تندی در آن می وزد و  اشغال های ریزی را جابه جا میکند و در دور دست ها  زاغ های سیاه دور چیزی که شبیه پیکره ی بی جانی کسی است می چرخند و با صدایی بسیار دهشتناک که سر به آسمان می ساید رو به آسمان  قار قار می کنند.
قاصدک های دشت همه در باد رفته است و دیگر هیچ آرزویی برای فوت کردن و برآورده شدن باقی نمانده است

انگار به زودی کره ی زردی که گرما و حلاوت دارد و خورشید نام دارد فرو خواهد افتاد و هیچ وقت دیگر هم بر نخواهد آمد

زمستان نیست، اگر زمستان بود همه چیز عادی و قابل پیش بینی بود

از زمستان سرما و مرگ و تاریکی و سکوت بعید نیست، بهار است و چه جایی از بهار هم؟ اردیبهشت. 

جایی که قرار بود آوای بهشت در آسمان نواخته شود . . .

  ادامه مطلب ...

خشونت خانگی

تا حالا با زنی روبرو شدید که صورتش کبوده؟ 

زیر چشمش مشت خورده و یکم صداش می لرزه و اعتماد به نفسش خدشه دار شده

میخواد از سیستم کناریم  پرینت بگیره اما انگار پرینتر هم یاری نمیکنه باهاش!

روی صورتش رو اندود کرده با کرم پودر و پنکک و امید داره که معلوم نباشه . . . 

 

گفتکوهای درونی

اغتشاش و درگیری در روابط و گفتگوهای درونی من گاهی، به حدی بالا می گیرد که بدل به گفتگوهای بیرونی میشود.

لنگه کفش پرت میکند و جیغ می زند و هوار هوار راه می اندازد و آرام نمی شود و همین طور که دارد از شدت خشم دندان هایش را به هم می فشارد و زیر لب غرو لند  میکند و  بعضی اشخاص خاصی  را می نوازد و از آنجایی که زورش نمی رسد و آن آدمی که آن سر دعوا است زورش آنقدر زیاد است که همه اطرافیان را تحت تاثیر قرار می دهد و هیچ نمی شود هیچ جوری حتا تکانش داد حرصم بیشتر در آید د و ناغافل می بینم دارم دندان غروچه می کنم و  روی آتش بالا و پاین میپرم و همین طور یکسره و پشت هم ناله می کنم و ارام نمی شوم که نمی شوم.

بعد در گفتگوهایی درونی شروع می کنم به جواب دادن که اگر این را می گفتم چه میشد و آن را نمی گفتم چه می شد و گاهی برای خودم دست می زنم که چه خوب گفته ام و گاهی می گویم خاک تو سرت با این حرف زدن و جواب دادنت و بینهایت تاسف می خورم برای آن یکی جمله ی طلایی که اگر می گفتم چه می شد و اصلا مسیر گفتگو تغییر می کرد و بعد هم می روم سراغ اینکه من اصلا بازی خورده ام! اصلا نباید وارد بازی این آدمی که ذکرش رفت می شدم  و باید خیلی ریز و ظریف می پیچیدم و می رفتم دنبال بازی ام و در مرحله ی آخر این روانکاوی های بی سرانجام که هیچ نتیجه ای جز داغ شدن صورتم نمی گیرم و باز هم می روم سراغ آن حس هایی که می دانم اگر دنبالشان را می گرفتم جواب می داد و نخواسته ام که به حل قائله نزدیک بشوم.

 بازی کردن رسم بسیار مشهود و همه گیری است که آقا" اریک برن" هم کتابی با همین عنوان نوشته و بازی ها را شرح داده. حالا اگر کسی این کتاب شهیر را خوانده که چه بهتر اما اگر نخوانده؛ مفهوم و خط مشی کتاب حول مفهومی می گردد با این معنی که آدم ها بازی می کنند و بسیاری از تعاملات اجتماعی و فرهنگی  و . . . را طی مراسمی که همچون بازی ای است که عکس العمل های آن از پیش معلوم است اموراتشان را می گذرانند و این قرارداد را همه  می آموزند و برای پیش برد اموراتشان ناخوانده و نانوشته رعایت می کنند.

اما از آنجا قصه شروع می شود که من دلم نمی خواد بازی کنم. 

دلم نمی خواهد یکی از بازیکنانی باشم که مزورانه و ریاکارنه کاری را می کنند که به آن اعتقادی ندارند و برای خوشامد سایرین و کسب رضایت مابقی مجبور به آن گردن می نهند و بعدش هم جایزه می گیرند و در ازای انجام آن پاداش میگردند و بازی ادامه پیدا می کند. البته با این اصرار و تاکید از بازی کردن سر باز نمی زنم ها. وقتی که حس کنم بازی طوری نیست که دوستانه و بده بستان باشد و وقتی حس کنم این بازی ای است که از تو، انتظار می رود در موقعیت خاصی ، کار خاصی از خودت بروز بدهی و نه دیگر هیچ! آن وقت است که سرم برود حاضر نیستم کوتاه بیایم و سکوت کنم و یک طوری که آسته برو آسته بیا گربه شاخت نزنه فحش است و خیلی حماسی و قهرمانانه کاری را می کنم که به روشنی و یقین به سرنگونی آرامش و امنیت خودم بینجامد و عواقبش را هم که خیلی و قت ها خیلی هم هنگفت است به زور و بلا می پردازم.

این ماجرا طوری است که می توان آن را به پاشنه ی آشیل دامنه ی روابطم از آن یاد کنم. می دانم که چه طوری پیش می آید اما یارای کنترل و جمع کردنش را ندارم

بعد هم از جانب خودم برای آدم هایی که به حکم رابطه با من نزدیکی بیشتری دارند حکم صادر می کنم که آنها باید در این شرایط فولان کار را می کردند و بعدش هم از مقایسه اتفاقی که افتاده و زاویه اش با آنچه در ذهنم انتظار آن را می کشیدم شروع می کنم به حرص خوردن و عز و جز کردن و قصه خوردن های جدید که روانم را  دوباره و سه باره بر باد می دهد.

در گفتگوهای درونی باخودم گلاویز می شوم و گاهی می برم و گاهی می بازم و جنگ و نزاع و درگیری و خون و خون ریزی و . . .  رخ می دهد و صورتم قرمز و داغ می شود و از کله ام دود بلند می شود.

تازگی ها شصتم خبردار شده که اگر اینقدر عمیق وارد بعضی قصه ها نشوم ، آسیب بسیار کمتری را متحمل شده و درد کمتری را هم می کشم. 


  •  انگار باید خیلی مدیریت طوری به قصه های اطرافت نگاه کنی و بعد با آرامش بگویی نیازی نیست که بدانی علت فولان رفتار نادرست و خصمانه ی فولانی که باعث شد چنین اتفاقی بیفتد چیست؟ و بعد سیصد و شصت بار از سرش بروی و از تهش در بیایی و باز دوباره که علت؟ دلیل؟ اخه چرا؟  اخه چرا؟  اخه چرا؟ در مورد کنجکاوی هم باید بگویم نه!واقعا نیازی نیست و نباید که علت همه چیز را بدانیم و رسالت ما در زندگی هم دانستن و کنجکاوی در این باب نیست که به فنای عظمی بروی که بدانی فولان کس چرا در فولان موقعیت این طوری رفتار کرده؟ یا چرا اشتباه کرده یا چرا این طوری این حرف را زده؟! حقیقت این است که ما مسئول همه ی اتفاقات اطرافمان نیستیم و از عهده مان هم خارج است و این اصرار فقط زمان و انرژی و عمرمان را به هدر می دهد
  •  این که به عمق مساله ای بروی و آن را با تمام یاخته هایت درک کنی و به آن آغشته بشوی هم، گاهی وقت ها باید انتخابت باشد و اگر شیوه ی برخوردت با همه ی مسایل این طوری باشد مثل سنگ ته اقیانوس می شوی!و به فنای عظمی می روی!


می گفت مامان چقدر زشت شده

مادره ابرو کاشته صورتش یه مقدار زخم و زیل داره و باید مراقبت کنه این دوره نقاحت رو

بابا هه که می خواد براب بچه توضیح بده می گه نگران نباش پسرم. عین همون وقتی که مامان دماغشو عمل کرده بود

خدا تماشا می کنه و زندگی پشت هر دیوارش یه غول هست


یه دوست کوچولویی دارم بیست و یکی دو سالشه . دختر خوب و قوی ایه، داره درس می خونه و سر کار می ره و  . . .

 پدرش یه مدته که سرطان داره و درگیر شده و هر روز هم اوضاعش بدتر میشه. سرطان متاستاز داده و داره تو بدنش پخش میشه و اینا هم حالشون خراب و داغون.

گاه و بیگاه می بینم دعا می کنه و یه طوری همه ش می گه خدا به نخ می رسونه اما پاره نمی کنه . ته دلش یه امیدی هست که اوضاع خوب می شه و همه چیر بر میگرده سر جاش و امید داره به خدایی که لحظه اخر حواسش بهش هست و تنهاش نمی زاره و بالاخره پدرشو شفا می ده!

راستش اینو که میبینم حالم خراب می شه

می بینم که در واقعیت به زودی پدرشو از دست خواهد داد و نه تنها پدرشو ، که خدا رو هم دیگه با اون کیفیتی که به نخ می رسونه اما پاره نمی کنه نخواهد شناخت...