پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

در ستایش فردیت


در میان حجم مطالب تولیدی که هر روز در شبکه های مجازی آپلود می شود، مطالب بسیار زیادی پیدا می شود که کسی حرف دل و قصد و نیت خود را در قالب جمله ای ادبی به گوش مخاطب خاص خود رسانده است.

در این قالب، فرد پابلیش کننده خود را بی توجه به مطلبی خاص و از طرفی بسیار علاقمند به شعر و ادبیات و فرهنگ نشان می دهد، از طرفی هم نویسنده را می اندازد جلو که فولانی این را نوشته و من هیچ نیت خاصی نداشتم و فقط از نوشته ی مذکور خوشم آمد.

یک جور ضایه بازی زیرجلدی غلیظی در حین ارتکاب به این ماجرا وجود دارد که آدم حالش بد میشود. 

خنده دار ترین قسمت ماجرا این جاست که سال به سال کتاب و شعر و رمان دست نشر دهنده ی محترم ندیده ای و فوق فوقش خیلی بخواهد کار فرهنگی کند، سریال های فارسی وان و جم را تماشا می کند و اگر سریال های پخش خانگی را هم از یکجایی دانلود نموده و تماشا کند دیگر به مراتب عظمای ولایت رسیده است.

سوال بزرگ دیگری که در ذهنم وجود دارد این است که چطور برای یک همچین دلخوری هایی مطالب مورد نیاز که گویایی کافی داشته باشند، یافته میشود.

خیلی با خودم فکر کردم.به این نتیجه رسیدم که با کلید واژه های مورد نظر گوگل را می تکانند! در این اثنا به چند کلید واژه ی مربوط فکر کردم که چطور باید باشد:

شعر - محبت - بیا بگو غلط کردم - من هنوز منتظرتم - حافظ

نثر - عشق - اگه نیای میرم سراغ یکی دیگه - تا آخر هفته وقت داری

شعر - رابطه - اگر نمی خوای بیای بگو من برم سراغ اون یکی

جمله قصار - اون یکی خیلی هم پولداره اما من ته دلم تور و دوست دارم - زود بیا - عشقول

فلسفه - من که می دونم آخرش میای اما خیلی بیشعوری که اینقد منو دق می دی - وفا  - فلسفه مدرن

شعر - اصلا می خوام سر به تنت نباشه - نه - غلط کردم - گه خوردم فقط بیا

نثر - من نمی رم با هیچکی  - آخرهفته م هم خالیه - منتظرم - برنامه کنیم ها - عشق -اندیشه

جمله قصار - چشمتو بگیره این همه محبتی که به تو کردم - بی چشم و رو - نمک به حروم  - خاک تو سرت

تکه ای از کتاب  -  با من نباشی برو بمیر - من برات زحمت کشیدم بزرگت کردم حالا بری سراغ کی - آقت می کنم - حرومت باشه 


شاید خنده دار باشه اما من بین این سیصد چهارصد تا آدمی که تو شبکه های مجازی می شناسم و دارمشان روزی چند تا از این پست ها و استوری ها می یبنم و میخواستم اینجا بگویم به خدا ما می فهمیم. می فهمیم که امروز قهر و بعدظهر منت کشی و فردا آشتی و پسفردا دوباره دعوایتان شده است.در واقع  این جور که شما روی بلاهت انبوه مخاطبین حساب می کنید نیست، بلکه شما خود را ملعبه و مایه ی سرگرمی و پوزخند جماعتی می کنید چون برعکس تصور شما این جماعت مشنگ نیستند و مشنگ خودتان هستید که یاد نگرفته اید روک و راست حرفتان را بزنید و با ایما و اشاره و در و دیوار و قطعه ادبی و گرافیتی ودیوار نوشت و شاعر مدرن و غیره خواسته و نیازتان را به غیر متعارف ترین حالت ممکن به گوش مخاطب خاص تان برسانید.

حالا که تا اینجای قصه را گفتم خوب است یک مثال هم بزنم  که کنه مطلب را برسانم. در حالی که با ناباوری کامل مطالب خاص و با مخاطب خاص خانوم فولان  پابلیش می شد ، دوست پسر جفا پیشه هم با استفاده از همین رویه به پست ها با گذاشتن شعری آن چونانی جواب لازم و کافی داد!

حالا سوال من این است، یعنی این دو تا که کنار هم قرار می گیرند فقط سوت می زنند؟ یعنی تو چشم هم نگاه می کنند اما دل هایشان این قدر دور است؟ کنار هم نمی توانند حرف بزنند؟ شاید باید در آن فاصله ی نزدیک هم سرچ کنند و دلخوری هایشان را در قالب شعر و فال و قصده و جمله قصار به سمع و نظر هم برسانند

مثلا وقتی تو بغل همدیگر آرمیده اند باید از این کلید واژه ها استفاده کنند:

شعر - چه طوری بگم دوست دارم - چه طوری بگم غلط کردم - نرو - تو رو خدا نرو

جمله قصار - ببین من دوستت دارم و با عنتر بازیات می سازم اما پا رو دمبم نزار - دمبم یک متر و نیمه و مختصاتش تا فولان نقطه است -  

فلسفه - وقتی از قهر و کدورت حرف میزنیم از چی حرف میزنیم؟

جمله بزرگان - دوست پسری که رفت باید برود اصلا به درک  - با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن  - آداب

حرف زدن کیمیا است.

شفافیت کیمیا است!

دوستی، رفاقت ، پارتنرشیپ، همسریت، فرزند والدینی، خاله خواهرزادگی . . . تو رو خدا وارد این بازی های سخت نشید و خیلی شفاف و مشتاق از دلتان حرف بزنید. آدم باید دلش و خودش را خوب بشناسد و بداند چی تَـــه دلش می خواهد. این طوری می فهمید که دلتان الصلا چیز بدی نمی گوید و خواسته اش هم ناروا نیست و فقط باید پیامش را به مخاطب خاص یا خیل مخاطب های غیر خاص برسانید و آن وقت منتظر فیدبک مناسب بنشینید.

آخر اگه با شعری از حکیم عمر خیام یا پابلو نرودا شاعر شیلیایی یا  . . . دل دارت برایت جان بدهد چه سود؟

 پس داستان تو را کی می سراید؟ 


در راستای پیوند های تازه

بعد از هزار سال آمدم لینک های چولوسیده که مال صد سال پیش بود را پاک کردم و دانه دانه وبلاگ های جدید که هنوز می نویسند را لینکاندم . . . و خوشحالم که این جا هنوز سو سوی چراغی دارد 

وبلاگ های خوشکل تون رو که تازه یافتید یا یواشکی واس خودتون نگه داشتین و می خونین به  منم معرفی کنین

آخ جون میشم این جوری

29 مهر ماه 1395


آخر مهر ماه امسال می شود سه سال که از درگذشت پدرم می گذرد . . . 

زمان چیز عجیبی است، بسیار عجیب. مثل محلول غلیظی از شکلات است که هم، سیال هست و هم نیست. هر آن می توانی چرخی بزنی و در یک جایش باشی، شب  موقع خواب،  در چهارده سالگی و در خانه ی درکه غرق در خوشبختی ها و حماقت ها و دم صبح پرستار روزهای بیماری  و کدورت پدر در    ست.

چشم هایم را می بندم و روز آخر و ساعت آخر و لحظه آخر و نگاه آخرش را تصور میکنم. 

حقیقت این  است که به خیال من، بابا زنده است. شب ها در خواب کاملا زنده است و مرگ برایش مثل شوخی است، در خیال های گاه و بی گاه من که یادش می افتم و عکس ها و فیلم هایش را تماشا میکنم، به تمام قد زنده است. حتا وقتی به مرگش فکر میکنم هم زنده است.وقتی به لحظه های آخر فکر می کنم هم حتا!

انگار مرگ هم جزیی از زندگی مان است، مرگ هم عینا،  زنده بودن است اما حالت دیگری است که شاید زیاد ملموس و قابل درک نیست. 

دلم می خواهد امسال برای سال روز رفتنش کاری کنم . . . زیرا که به یقین بابا بزرگترین آدم زندگی من بوده و هست. حتا می توانم ادعا کنم که اعتبار و قدر و توانش بیشتر از این ها و  خداوندگار بی همتای زندگی ام بوده است ( بعد از خواندن کتاب جز از کل کمی جرأت پیدا کرده ام  که در این باب حرف بزنم.)

هزاران بار خواب مرگ و بیماری بابا را دیده ام، صد ها بار در خواب گریسته ام و شیون کرده ام و از نگرانی و ترس و اضطراب حاصل  از این خواب، از جا  پریده ام و حالا هنوز بعد از چند سال که از نبودنش سپری می شود هنوز هم گه گداری این خواب ها را می بینم. 

پدرم برایم مرکز جهان بود و در کودکی ایمان داشتم که قهرمان بزرگی است و اگر روزی بمیرد در تلوزیون و شهر و همه جای دنیا خبرش می پیچد و همه برایش عزاداری می کنند و در فقدان این ابر مرد، این اسطوره جهان خون خواهد گریست.

بابا همه راه های دنیای من را عوض کرد اگر او نبود شاید همه چیز طور دیگری رقم می خورد و من آدم دیگری می شدم.

حالا هم تحت سیطره و نفوذش جرأت نمی کنم که حتا فکر کنم که اگر تاثیر بابا نبود من چگونه آدمی می شدم؟ 

حساب کتاب هایش را برای داشتن خانواده اش کرده بود. دو تا دختر می خواست و دو تا پسر. دو تا دخترش پشت هم آمدند و یکی از پسرها هم آمد و  . . .  و من! من  آن خائن عوضی ای بودم که همه محسباتش را با خاک یکسان کردم و نشدم مرتضی . . . مرتضی که بر وزن اسم برادرم خوب می چرخید و همه اسم های بچه هایش یک نظم "میم" داری داشتند اما من چی؟ چرا  همه چیز آن طور که قرار بود پیش برود، نرفت؟  این طوری شد که فرزند آخر پدرم دختری بود، که نام نداشت، در واقع کسی برایش نامی آماده نکرده بود!

خواهر بزرگترم آمد و خودش را مثل گربه ی ملوسی  به پر و پاچه های پدرمالاند که بیا اسمش را بگزاریم پروانه  و پدر هم قبول کرد ( بعد ها برایم تعریف کرد به خیال اینکه بزرگ  شوم و  پرواز کنم و  سوارم بشود این اسم را انتخاب کرده)

و این طوری شد که من با حجمی از انرژی برای ثابت کردن خود و ادعای برابری دختر و پسر  بعدش زن و مرد و بعدش خواهر و برادر  زاده شدم چون از همان روز اول میخواستم به پدرم ثابت کنم دختر و پسر فرقی ندارد و من اگر چه دختر شده ام و خانواده را از ریخت انداخته ام و همه چیز آن شکلی که خواستی نشده، اما ثابت می کنم که داری اشتباه میکنی و دختری می شوم که از پسرت بهتر باشم و  . . . 

ای امان . . . کسی باورش می شود که من وقتی می دیدم که برادرم درس نمی خواند و برای مشق نوشتن نک و نال دارد، من که  تازه وارد مدرسه و کلاس اول شده بودم چند صفحه چند صفحه اضافه بر سازمان مشق می نوشتم؟

و تمام سال های مدرسه رفتن را شاگرد اول یا دوم و یا سوم بودم؟  بعدتر دیوارهای رقابت از خانواده ی خودم به خانواده ی عمویم نیز تعمیم پیدا کرد و وقتی می دیدم پسرعمو یم را که ریاضی خوانده را چه جوری حلوا حلوا می کنند بی معطلی برای  دبیرستان رشته ریاضی را انتخاب کردم و هیچ محل ندادم که خودم چه چیزی را بیشتر دوست دارم و رویای نقاش شدن را به تمامی کنار گذاشتم و به تمام قد خیانت کردم، به خودم!

فیزیک یک را بیست شدم! بیست گرفتن از یک همچین درسی اصلا مهم نیست، مهم منی بودم که فکر و استعداد و توان و اشتیاق و دغدغه ام جای دیگری بوده که چقدر می توانستم گم شده باشم و چقدر می توانستم تلاش کرده باشم که بابا . . . من رو ببین! من خوبم! من ریاضی خوندم! من بیست گرفتم ! من فولان کردم! بهمان کردم! اما نه  . . . جواب نمی داد.او نمی دید! راضی نمیشد که ممکن است هیچ دختری مثل پسرش باشد! چه برسد به بهتر!

من یک تنه ، یک الف بچه بودم و یک لا قبا و ناتوان و نحیف برای تغییر باورهای کهن الگویی ذهن بابا که پسر نامم را زنده نگه خواهد داشت و دختر مال مردم است و  من اگر نام نصف مردم شهر را هم عوض می کردم باز باور های هزاران ساله اش تغییری نمی کرد!

بابای من هم مثل خیلی باباهای دیگر بود و تارگی ها فهمیده ام که با گذشت این سی و پنج سال هنوز هم تفکر غالبی که بابا را با مجاب می کرد این جوری فکر کند همچنان جریان دارد و هنوز هم خیلی ها برای بچه دار شدن فقط پسر می خواهند و هنوز هم پسرها از اول یک طوری مورد مدح و ستایش و قربان صدقه بوده اند که انگار تخم دو زرده کرده اند!

دو دول طلایی آن ها مایه مباهات فامیل است و می شود تهش را نخ انداخت و مثل گردن بندی برای فخر فروختن آویزان گردنت کنی و آن را تو چشم ملت فرو کنی، 

حالا گزارش مردم آلت پرست هندو و معابد عجیب غریبشان را که پخش کنی خیلی ها حیرت می کنند که واحیرتا و عجب ملتی که در جهل و نادانی مرکب به سر می برند و برایشان لابد دلسوزی هم می کنند اما زهی خیال باطل! همین جا و در همین مرز و بوم هنوز باورهای این چنین دیرینه سنگی حاکم است و دارد دهن جماعتی را سرویس می کند و دختر مردم می رود خودش را در آتش می سوزاند که بابا!!! مرا ببین! ( #دخترآبی)

نمی خواستم بحث به بیراهه بکشد اما این قصه سر دراز دارد و آن قدر به همه جای زندگی ام وصل است که ریشه ی بسیاری از جریانات حاکم زندگی هر روزه ام را میسازد.

بابا، من نمی دانم که دوستت دارم یا ازت متنفرم. نمی دانم که عاشقت هستم یا نه! نمی دانم که اسمش را محبت بگذارم یا آزار و اذیت . . . اما تو آن تک ستاره ی پر سو و درخشان زندگی ام هستی که همه چیز و همه جا و همه کار را برای نگاه تو انجام داده ام. اگر درس خوانده ام، اگر ازدواج کردم اگر خانه خریدم اگر پس انداز کرده ام، سیگاری نشدم، آن جور و این جور و آن مدل و این مدلی نشده ام و شده ام همه و همه اش برای همین نگاه بود.

حالا میخواهم طلسمت را زمین بگذارم بابا

می خواهم خودم باشم!

خود، خود، خودم. میخواهم بدون این اضافه کاری که سی و چند سال به دوش کشیده ام تو را ببینم و دوستت بدارم. می خواهم برای همه ندیده شدن ها و تایید ندادن هایت تو  را ببخشم. تو مرد خوب و مهربانی بودی که باورهای سنتی جامعه و پدر مادر و خانواده ات را داشتی! تو با من پدرکشتگی نداشتی بابا، تو فقط یک آدم معمولی بودی که می خواست به برادر ها و خواهرش بگوید جنسم جور است و نامش پس از او توسط چندین و چند نوه ی پسری که از طریق پسر هایی که نام فامیل ما را یدک میکشیدند پخش شود و تو مثل گیاه اشک اژدها که همیشه برای معرفی اش می گویم بینهایت برون گراست و میل به بقا دارد ، پخش شوی و گونه ای باشی که ژن هایش باقی می ماند. . .

بابا

زندگی جور دیگری است، یا شاید باید بگویم من آن را شکل دیگری می بینم. زندگی را به معنای وسیع شدن و گسترده گی می بینم که از طریق بچه پس انداختن اتفاق نمی افتد. به تمامیت رسیدن و بی نیاز شدن را در حال خوش و تجربه و دیگر خواهی و مهربانی و عشق دادن بدون چشم داشت میبینم و حس می کنم این تنها راهی است که دنیا جای بهتری برای آدم ها باشد.

هیچ مهم نیست که از آدم های نسل های بعد، از من یا تو ژن و اسپرم و نام و فامیلی ای، باشد یا نباشد! آدم ها همه شان به هم متصل هستند  . . .

مثل زمین گذاشتن بار سنگینی که سالیان زیادی است روی دوشم بوده است، مثل سپری که بعد از پایان جنگ کناری می گذاری، مثل بند پوتینی که بعد از جنگ باز می کنی و پاهای چروکیده ات را زمین می گذاری . . .

این جوری دوستت دارم بابا

فقط لطفا دیگر در خواب هایم نمیر . . .




در ستایش دیوانگی


یک تم حکیم طوری ای داشتم قدیم تر ها که این جوری بود وقتی می دانستم کسی دارد اشتباه می کند و یا حتا کارش به تمامی درست نیست یک غر ریزی می زدم و هر جوری شده مراتب نارضایم را اعلام می کردم. خیلی هم مسر بودم و در شرح وظایف انسانی خود می دیدم که در راستای درست زندگی کردن و درست بزرگ شدن و درست رابطه داشتن و درست . . . فولان و بهمان از هرگونه خبط و خطایی به دور باشم تا کمتر بلغظد پایم . خوب این جور فکر کردن و زندگی کردن آدم را یک جوری سفت و سخت می کند 

وقتی تلاش میکنی تا همیشه بهترین عملکردت را داشته باشی

همیشه بهترین و منطقی ترین عکس العمل رو داشته باشی

همیشه منطقی ترین تصمیم را بگیری 

و همیشه  . . .

آسیبی که این نگاه میدهد یکی این است که در سایرینی که با حفظ این چهارچوب های منطقی عکس العمل ندارند با دیده حقارت و تحقیر می نگری و آن دیگری ها را احمق می پنداری و چقدر هم حرص می خوری که چرا فولانی دارد همچین بلاهتی را مرتکب می شود؟ چرا دارد به این وضوح اشتباه می کند؟ چرا گوش نمی دهد که بفهمد؟

خوب حقیقت این است که این طوری و با حفظ این چهارچوب های کوفتی هیچ خوش نمی گذرد!

هیچ چیزی نمک ندارد! هیچ جوری کیف نمی دهد! هیچ اتفاق تازه ای رخ نمی دهد! هیچ راه تازه ای باز نمی شود و   . . . . 

اصلا به وضوح و روشنی دیوانگی یکی از نیاز های آد م است تا در جامعه ی بشری زندگی شیرینی داشته باشد و برود و بیاید و مهمانی بدهد و معاشرت کند و در میان هم نوعانش دوست داشتنی و خواستنی و خوشحال باشد

زندگی با دیوانگی قشنگ تر است اصلا! 

این پست را بعد از خواندن این کتاب نوشتم و توصیه اش می کنم برای خوندن 

آخه دلگرم کننده تر از این داریم مگه؟


- : سلام، خوبین؟ من به مشورت شما نیاز دارم.میشه حرف بزنیم؟

+: البته . . .  همیشه هستم!

حتا با سس اضافه


- بهش می گم ده بار بگو دوستت دارم!

+ :دوستت دارمدوستت دارمدوستت دارمدوستت دارم....

- حالا  یه طرز خیلی ویژه بگو دوست دارم!

+ : دوست دارم با قارچ و پنیر ! 


روز نوشت

با یک حجم خواب آلودگی (ساعت 3صبح  خوابیدم)  و اراده ای در هم شکسته (هزار بار تصیم گرفتم نخورم و باز می خروم) و تصمصم هایی پرپر شده غرولند کنان و ناراضی از همه چیز ملولم.

گلدان گلی را که تازه گی ها زیاد دیده ام که با مخمل و چسب اندود م یکنند و به خریدار بنده خدایی که چشم هایی گرد شده که این دیگر چه جور گیاهی است می گویند که خوب این گیاه طبیعی است! و بعد که برای گیاه طبیعی و عجیب غریبش خوب بازار گرمی کرد و فروخت گیاه بیچاره می رود تو دوران نقاحت و بعدش هم جان به جان آفرین تسلیم میکند.

انگار کن در یک سیاهی محض نه نور باشد و نه هوا گیر افتاده باشی و آن تو از استمرار این شرایط می میری .  . .  امروز دیدم گلدان بیچاره اگر چه سعی کرده بودم مخمل و چسب روی برگ هایش را بکنم اما اوضاعش خوب نیست و همه برگ هایش هم ریخته غصه خوردم . . .

با مشورت معلم یوگا قرار شده یک روز در هفته را خام گیاه خواری کنم و از قضا آن روز همین شنبه است که دیروز در تعطیلات آخر هفته شکم چرانی مفصلی نموده ام. نمی دانم چقدر ممکن است تاثیر داشته باشد اما حال و حس خوبی می دهد .

از طرفی هم که من عاشق سینه چاک میوه ام و میوه و سبزی خوردن در طول روز برایم آزار دهنده نیست و می تواند خوشحالم هم بکند مخصوصا که یک روز است . راستی سفارش کرد بادام و فندق خام هم در طول روز بخورم . . .

میخواستم راجع به سیب بنویسم.

مثل برنج می ماند و بودنش در خانه خیال جمعی می دهد و واجب و الزامی هم به نظر می رسد، اصلا بین میوه ها سیب آنی است که باید باهاش ازدواج کرد، امن و سالم و قابل اطمیمنان و با انعطاف پذیری بالایی که میشود بسیاری چیز های خوش مزه باهاش درست کرد.

خوب وقت نکذاشته ام والا سوره ای در باب سیب هم نازل می کردم از بس که کرامات و معجزه دارد .

صبح شنبه ی  سنگینی است و نمی دانم چرا این حجم سنگینی روی دوشم مانده است . . .

صبح بخیر

و سلام خورشید!




هوای ملس که می گن اینه


آلان دقیقا اونجای ساله که اون لباسایی که نمیشه هیچ وقت پوشید رو تن کنی ...