پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

روز پدر

وقتی پدرم مرد، من کنارش بودم. 

حوالی  نه شب، در بیمارستان طالقانی ولنجک،  بخش مردان جان داد.  صبح حالش خوب بود اما تا قبل از نیمه شب تمام کرد.  رفته بودم مدارکش را برای رادیولوژی  بیمارستان ببرم ،  چند دقیقه ای بیشتر تنها نبود اما وقتی برگشتم، او رفته بود. 

همان وقتی که خواهر و برادرم هم رفته بودند خانه  و به گمانم او هم وقتی دید همه رفته اند، راحت تر رفت.

وقتی برگشتم و به نزدیکی تختش رسیدم، دیدم چند پرستار و پزشک مشغول احیا کردن هستند، شوک می دادند، ادرنالین تزریق میکردند و... همان لحظه چیزی در قلبم متوقف شد. 

دقایقی طول کشید تا از احیا ناامید بشوند و او را رها کنند. پدر تکیده و پیر و بیمارم را که بینهایت مظلوم و چروکیده و رقت انگیز به نظر میرسید را رها کردند و رفتند و بلافاصله کمک بهیار ها  آمدند تا او را ببرند.

حالا دیگر او بیمار نبود، جنازه بود... انگشت های پاهایش را به هم گره زدند و چسب های نوار قلب را از روی سینه اش کندیدند و انژیو و سرم را در سطل زباله انداختند و یک ملحفه سفید روی صورتش انداختند و خیلی سریع او را بردند. انگار اجرای موازین این فرمول، بی کام و کاست کار راحت و ساده ای بود که به سرعت انجام میشد.

او را از بخش به سردخانه منتقل کردند و در یک یخچال که نتوانستم ببینم قرار دادند و رفتند و من دنبالشان مثل شبح سرگردانی می رفتم. 

تن پدر را در این فاصله دزدانه در آغوش کشیدم و دست و پاهایش را بوسیدم و نرمی موی نقره فامش را نوازش کردم و همه وجودش را در قلبم جا دادم. 

پدرم مرد شیرین و شوخ و  بذله گو و نکته سنجی  بود که خیلی قشنگ میخندید و  و این اواخر رندانه با غم دنیا سر میکرد.

وقتی که مرد، انگار کسی سیلی محکمی در همان ثانیه در گوشم نواخت، از لرزش صدای سیلی در گوشم ماتم برد و زنگ صدا همه وجودم را لرزاند،لحظات اول  میخکوب مانده بودم، چون ده سال پیش از آن تاریخ، مادرم را از دست داده بودم و کیفیت عزاداری را خوب میشناختم سراسر مراسم تشییع را بی شرم و حیا و ترس ابروداری و سکوت یکسره جیغ کشیدم و فغان کردم و زار زدم بلکم سبک شود این درد جانکاه، لیکن توفیر آنچنانی حاصل نشد.

وقتی والدین آدم، می میرند، چنین سیری آغاز می شود.

به این صورت که نقطه ای را در مرکز اتفاق یا همان لحظه ی سیلی تصور کنید با عنوان لحظه ی صفر، هرچقدر که از این نقطه دور شوید و زمان بگذرد، پاره ای از وجودتان از شما دور میشود و گم شده، گمشده تر و دلتنگ، دلتنگ تر میشود، در تمام روزها و شب ها و خوشی ها و ناخوشی ها، جای خالی آن کس در زندگی تان به رخ کشیده میشود و گاهی جای خالی اش انقدر درد می گیرد که هیچ چیز را یارای مقاومت با این تهی گاه عذاب آور نیست.

وقتی پدر میشوید، بدل به خدایی اساطیری و افسانه ای در زندگی فرزند تان میشوید که دارای خواص و قدرت های جادویی است و هر امری در ید قدرتش قابل اجراست و هرچیزی در برابر معجزاتش شدنی   است.

وقتی پدر پیر و چروک و طفلکی ام که شبیه یک بچه گربه ای ملوس و با مزه بود به آغوش مرگ رفت، خدای خدایان، بزرگترین خدای جهان بود که از دنیا رخت می بست و می رفت.

پدر ها و مادرها، شبیه پر پرواز فرزندان خود هسنند و پروانه ای که بال هایش را کنده باشند، تصور کنید که چطور زندگی خواهد کرد؟ چطور دوباره خواهد پرید؟ چطوره دگربار خواهد توانست تا بی حضور خدایان بزرگ و توانای جهان، زندگی را باور کند و آن را خود به تنهایی اراده کند؟

وقتی پدرم مرد، خیال میکردم که میتوانم این فقدان را تحمل کنم اما هرچه گذشت بیشتر متوجه شدم که چه چیزی از کفم رفته است

چیزی شبیه فـــــر پادشاهی که تا وقتی باشد، از گزند دژخیم  در امانی!  و وقتیکه رفت، چیزی از تو رفته که هیچ وقت عوض و بدیلش را نخواهی یافت.

نه درجمع صمیمانه و با دوستی ناب و نه در رابطه  و نه هیچ کجای دیگر

این جور وقت هاست که باید دل داد به اشعار حک شده بر سنگ مزار داد و لب ورچید و سکوت کرد و ارام اشک ریخت،  انقدر که سبک شود این حجم سنگین و سوربی و سیاه که در قلبم ذوق ذوق میکند.

زندگی قوانین و قواعدی دارد که گمانم اولین آنهاهمین باشد

مرگ!

مرگ عزیزان، که چنین است که رسم زندگی!


+

https://www.instagram.com/tv/B3ZXgmxn6zb/?igshid=kqcrmkn9xths

رساله ای در باب مرگ


امیرحسین، معلم یکشنبه هایمان که یونگ درس می دهد . . . با تاکید تکرار میکند! من خودم گذاشتمش تو خاک، روش خاک ریختم!  به دست هایش نگاه میکند و انگار که الان هنوز تن آن رفیق جان داده اش تو دست هایش باشد دوباره میگوید من خودم گذاشتمش تو خاک. و نمی دانم او گفت یا من شنیدم که تکرار می کرد با همین دست ها! با همین دست ها گذاشتمش توی خاک و گذاشتم رویش خاک بریزند. . .

و من یاد آن سنگ قبر سیاه می افتم! سنگ قبری در قطعه 230 بهشت زهرا- ردیف 72، شماره 12! سنگ قبری که یک زوج آشنا در آن به خاک سپرده شده اند. 

زن زودتر از دنیا رفته، ابتدای سال 86، وقت گل اقاقیا و وقتی  شب بوهای شب عید هنوز سر حال و زنده اند. ده سال آون ورترک آخر پاییز سال 95، همسرش به او پیوسته است. 

راستی بزرگ ترین چیزی که این زوج را به هم میخ کوب می کنند، تولد چهار فرزند بین سال های 1358 تا 1363 است که به زندگی  و خانه ای که سالها حسرت فرزندآوری داشته،  هویت و حیات و معنی بخشیده است ،در محله ی درکه! خانه ی دو طبقه ای و قدیمی با یک حیاط مختصر و گلدان های خرزهره و نارنج و دیواری که یک روز وقتی آب رویش می پاشیدی بوی خاک می داد! (و بعدا با سیمان سفید اندود شد)


مادر وقتی مرد، خیلی جوان بود، پنجاه و یکی دو سال بیشتر داشت و هنوز خیلی رویا ها در سرش بود که بعدبازنشستگی شوهرش بروند فولان جا و  آرام و یواش  با هم روزگار سپری کنند و بچه هایشان را به قول خودش سر رشته کنند و  . . . اما ناگهان ، چقدر کلمه ی ناگهان ناکافی است برای شرح این اتفاق ! ناگهان سقف آسمان شکافت و چیزی شبیه ساتور، چیزی شبیه گیوتین از آسمان بر زمین کوبیده شد و هر آنچه را که بود به دو پاره ی پیش از آمدنش و پس از آمدنش تقسیم کرد. شدت و ناگهانی بودن اتفاق مزبور به حدی بود که آدمهای نزدیک ماتشان برد و نه تنها نمی توانستند باور کنند که نمی دانستند چه باید کنند!

ناگهان حجمی از بودن کسی، حجم بسیار زیادی از حمایت و گرما  و آغوش و مهربانی و دلداری و روز های خوب و آغوش و تجربه و حلاوت و شیرینی و  . . . توسط نیرویی که هیچ چیز از آن نمی دانی برای همیشه به پایان می رسد! برای همیشه! یک لحظه! و تمام شد برای همیشه! بی بازگشت!

و تو ایستاده ای و انگشتت را میگزی و نمی دانی چه باید کرد؟! تا آخر دنیا هم بنالی برنمی گردد! تا اخر دنیا عذر خواهی کنی! تا اخر دنیا غش کنی! حتا اگر تا آخر دنیا هم بمیری باز او ناگهان برای همیشه رفته است و هیچ راهی! تاکید میکنم هیچ راهی برای بازگشتش سراغ نخواهی داشت و سکوتی  به شدت سرد تنها پاسخ نامهربانانه ای است که خواهی گرفت.

آن شب، آن شب فروردینی منحوس  از سال 1386 که من در خانه مانده بودم و مجبور بودم بمانم که بچه ی خواهرم را نگه دارم و بابا و خواهرم و شوهر خواهرم  رفته بودند بیمارستان طالقانی (اینجا قدرسیاه ترین نقطه ی خاطرات یک آدم در ذهنم تاریک است)  و من هی تند تند زنگ می زدم که چرا جواب نمی دهید و من نگرانم و خواهرم گفت مامان را برده اند داخل یک اتاق که هیچی معلوم نیست و نمی دانیم چه میشود، ان وقت مامان مرده بود!

آن وقت آنها نمی دانستند که چه باید کنند و به مقداری زمان برای اینکه بفهمند با زنی تا الان رکن خانه بوده و حالا ناگهان دیگر نیست چه باید کنند. تلفن هایشان را خاموش کردند و من این سو! با یک دخترک پنج ساله که عجیب رمیده و غمناک بود و می فهمید برای مادربزرگش اتفاق بدی  افتاده تنها بودم، هیچ کاری از دستم بر نمی آمد اما می دانستم جای بسیار بدی هستم و به هر چیز که فکر میکردم می تواند برایم کاری کند چنگ می انداختم، قرآن را  برداشتم و روی سرم گذاشتم و تا جایی که جان داشتم جیغ کشیدم و التماس کردم و ناله کردم. بعد به همه کارهای خوبی که گمان میکردم تا آن وقت تو زندگیم کرده ام قسمش دادم و بعد قول دادم که چقدر کار خوب خواهم کرد و بعد حتا به اشک هایی که برای محرم و سکینه و کربلا و شیعیان ش ریخته بودم قسمش دادم چون به گمانم این شاید ارزشمند ترین دایرایی آن وقتم بود و  فقط التماس کردم. التماس می کردم می گفتم توروخدا! خدایا توروخدا! مثل وقتی بچه ای از مادرش کتک می خورد و می گوید مامانی! مامانی! یعنی پناهش از مادرش هم خود همین مادر است . . .  التماس می کردم و دست هایم را با مشت می کوبیدم روی زمین و می گفتم خدایا حتا اگر برده ایش برش گردون! و آن وقت نمیدانستم که مادرم قدری که بیایند و چشم ها را ببندند  و گرمای تنش برای همیشه از کالبدش خارج شود و سرمایی کشنده جایش را بگیرد مرده است . . . و خدا هم کار خاصی در این شرایط برای کسی نمی کند و مرگ همان قدر که مهیب است! همان قدر شدنی است!  

چون خانه دو طبقه بود می ترسیدم صدایم بالا برود و طبقه ی بالا بیایند ببینند چه خبر است، این که یادم آمد، صدایم را در گلو میشکستم و آرام آرام آنقدر ناله کردم که آب دماغم و اشک چشمم یکی شد . . .

ساعت از نیمه شب گذشت و صدای چرخیدن کلید در در قفل را شنیدم و فهمیدم که پدرم آمده است، ترسی همراه با اشتیاقی از جنس دانستن مرا میخکوب کرده بود، در حالی که قلبم از شدت فشردگی به زحمت می زند و صدایم از ته چاه در می آید نگاهشان می کنم و کیسه ی لباس ها و وسایل مادرم را در دستان شوهر خواهرم می بینم و نگاه هایی که مثل شمع های خاموش در نهان خانه ی فرورفته ی گودی چشم ها پت پت میکند . . .

لکنت گرفته ام و تند تند می گویم چ  چه    چ چه  چ   چ  چچچچ چه چراااا چرا وسایل مامانو آوردین خونه؟ و هیچ کس جوابم را نمی دهد! چیزی نوک انگشتانم گز گز می کند و انگار که خون به دست ها و مغزم نرسد یک جوری فلج شده ام و تو گوشم چیزی سوت می کشد!

و در یک لحظه انگار که سیخ داغی طوری از سینه ام می گذرد که آنچنان دلم را می سوزاند که یارای مقاومت در برابر هیچ چیزی را در خود نمی بینم، همه چیز به وضوح و روشنی نشان می دهد که مادرم مرده است.

مممممم  ممما مممما مممممما ممممممممممممممممممممم ما    مماماما        ممممممممممممممم م م م مامان مامان مامان مرده؟ آره بابا؟! مامان مرده؟ پدرم سرش را تکان می دهد که یعنی اره! و تو چشمانش می شود مرگ را دید که لمسش کرده است و از کنارش،  از فاصله ی خیلی نردیکش رد شده و هنوز آن حجم از بهت و ترس و حجم حضورش می شد  در چشمانش دید.

چیز سیاهی در چشمانش موج می زد ، شبیه موجی از دریای که کف های سیاه دارد و طوفانی است و غلیان می کند . . . در عمق چشمانش می توانستن تلاطم و  اضمحلال و بی پناهی را ببینم که موج می زد و پدرم هیچ مفری از آن نداشت و تنها توانستم چشم هایم را از تلاقی چشم هایش بدزدم تا نگاهی را که مثل رعد آسمان، خاصیت خشک کننده گی پیدا کرده بود از روی تنم بسرانم و برهم از این حجم تلخی و سرما.

همه چیزخانه، همان طور که مامان رفته بود باقی بود، پیراهن صورتی و روسری گلدارش را به تن کرده بود و رفته بود بیمارستان و کمد ها و کابیت هایش همان شکلی که دیروز بود باقی مانده بود، گلدان هایی که هر روز آبشان می داد و قلمه یاس امین الدوله هنوز به صحت و سلامت خود پایدار بودند، دمپایی رو فرشی ش هنوز یک گوشه ی اتاق بود و شمد چهارخانه ای که وقتی دراز می کشید روی تنش می انداخت همگی هنوز به صحت و سلامت و کاملا زنده در خانه دیده می شدند و او . . . مرده بود. او که یه همه این اشیا و اجسام هویت و معنی می بخشید حالا نبود و همه چیز همان قدر که او نبود، بودند . . .

ناگهان مثل کسی که برق گرفته باشدش  به رعشه افتادم و می لرزیدم. در حین همین لرزیدن رفتم سر کابینت های آشپزخانه و سینی های سیلور بزرگ و کوچک را از کابینت ها درآوردم و روی کابینت آشپزخانه گذاشتم، در حالی که دست هایم می لرزید فنجان های نویی که برای عید امسال خریده بود را از پاکت هایشان در می آوردم و دانه دانه می گذاشتم داخل سینی و زیر لب می گفتم فردا حتما کلی آدم می آید . . . فردا مامان مهمان دارد . . . یادم نیست چای و قند را هم چک کردم یا نه اما بعدش رفتم سراغ سبد لباس هایم و سعی کردم یک لباس کاملا سیاه پیدا کنم! یک پیرهن آستین کوتاه ابریشمی که روی سینه اش سوراخ های ریزی داشت تنها لباس مشکی ای که بود که در بیست و سه سالگی لازم دیده بودم داشته باشم!

سرخاک سعی کردم معقول و موقر برخورد کنم، خاک را از روی تل جلوی قبر بر میداشتم و روی سرم و توی دست هایم  می ریختم اما هیچ سرد نمیشد! بقیه هم روی سرم خاک می ریختند و می گفتند خاک سرد است اما سرد نبود و نیست و هنوز مامان همان قدر که آن شب، آن نیمه شب مرد هنوز مرده است. 

چهره اش در خاک شبیه وقتی بود که در خواب می خندید،  جوان و زنده بود، موهای مجعد و تاب دارش روی پیشانی ریخته بود و دورش پر بود از تکه های پنبه ی خیسی که نمدانم چرا دور گردنش گذاشته بودند و هر چه صدایش می کردم جواب نمی داد! هرچه صدایش می کردم رویش را برنمی گرداند و نگاهم نمی کرد! و این یعنی مرده بود . . .

هربار که صدایش می کردم به یقین انتطار داشتم الان است که بچرخد و در چشم هایم نگاه کند و چیزی برای آرام کردنم بگوید و خیالم را راحت کند که هست اما هیچ حرکتی نمی کرد.آنقدر قرص آرام بخش  و خواب آور به خوردم داده بودند که خیلی از آدم هایی که آن روز ها آمده بودند را اصلا به یاد ندارم و خیلی از اتفاقات را هم حتا! اما روز پیش از خاکسپاری، روزی که مهمان های زیادی در خانه بودند و کسی غذایی پخت و نهار داد و وقتی ظرف های چینی مادرم را از کابینت در می آوردم و یادم آمد که آخرین بار همه ی این بشقاب ها را خودش به تنهایی با یک دستمال مشبک سفید دانه دانه خشک می کرد و روی هم میگذاشت هم همین جا نشسته بود، آن چونان فرو ریختم که یارای برداشتن بشقاب ها را نداشتم، برای آرامیدن جایی کز کردم و مادرم را در خواب دیدم. دیدم که مثل همیشه است و می گوید آرام باش! دارد تلاش می کند آرام بگیرم و حتا تشر می زند که آرام بگیر دختر جان . . .

بعدها، شاید پنج سال بعد از گذشت آن روز یک روز خواهرم گفت که قبل از مراسم تدفین رفته اند بیمارستان و با خواهش و التماس مسئول سردخانه را راضی کرده اند که اجازه بدهد مامان را ببینند و بعد از کلی التماس یک اسکناس درشت کف دست طرف می گذارند و طرف هم اجازه می دهد بروند کشوی سردخانه را بکشند و کیسه را کنار بزنند و مامان را ببیند. 

مامان در تختی کوچک خوابیده بود و تخت غرق خون بوده است. پرستاران برای گرفتن نمونه از مایع داخل شکمی با چیزی بزرگ تر از سرنگ  اقدام به برداشتن نمونه کرده بودند و همین سرنگ موسببات پاره شدن بافت های خونی که درون آسیت شکم جمع شده بوده را ایجاد می کند و خون ریزی بند نمی آید . . . و تصور او در چنین موقعیتی مثل خوره روح مرا می خورد، هربار!


آرام گرفتن و موقرانه داغذار بودن از خود داغ دار شدن سنگین تر و تلخ است! این را بعد از ده سال که از مرگ مادرم گذشت فهمیدم،روزی که پدر را به خاک می سپردیم.


آنقدر فغان کردم و جیغ زدم که اگر شدنی بود، تارهای صوتی ام به تمامی پاره پاره می شدند و سینه ام شرحه شرحه میشد

حقیقت این است که وقتی عزیزی را از دست می دهیم و با لباس سیاه به خاکش می سپاریم، تمام نمی شود. مرگ بعضی آدم ها مرتب تکرار می شود! در شب سال تحویل دوباره می میرند، وقتی خواهرت وضع حمل کرده و کسی نیست سینه ی مادر را در دهان نوزاد بگذارد دوباره می میرند، وقتی از پارک خیابان در می شوی و پیرمردهای سرحال و پیرزن های مهربان را می بینی که به گفت و گپ نشسته اند، دوباره می میرند. . . 

آنقدر می میرند تا مرگ بدل به یک چیز نزدیک و مانوس می شود. مثل یک حیوان خانگی که می آید و چند وقتی کسی را با خودش می برد  . . .

روز خاکسپاری پدرم وقتی کنار تل خاک نشسته بودم و او را آن پایین، جایی حداقل یک متر و نیم، بیشتر از سطح زمین می دیدم که چشم هایش را بسته چیزی را دیدم که پیش تر ندیده بودم.

انگار جیرجیرکی باشد که از کالبدش خارج شده است و این چیزی که او باقی مانده، چیزی شبیه پوست قبلی اش است  و خودش در قالب تنی سالم و جانی از سر نو جای دیگری مشغول پرواز و گذر است . . .  پدر تنی بسیار فرتوت و شکستنی را به گور برده بود !

امیرحسین معلم کلاس یکشنبه ها داشت از مرگ دوستش تعریف می کرد و من رفتم تا قطعه ی 230 که خانه پدر و مادرم است . . . 


ما را به سخت جانی خود این گمان نبود  . . . 


پ.ن:این پست خیلی احتمال دارد که ادامه داشته باشد

52 روز گذشت


لاله برایم یک مانتوی گرم پالتو طوری خریده، سورمه ای رنگ است و روی حاشیه هایش بافت رنگارنگ گلدوزی شکلی دارد و یک طرفش جیب گل و گشادی که خوراک موبایل و کلید و ماتیک است خریده. از عزا ذر آوردنی است اما من فقط یک بار که پنج شنبه بود و قرار بود کم بیرون باشم توانستم بپوشمش اگر چه با تن کردنش حس می کنم سپر حمایتی و مهربانی لاله در اغوشش می گیردم.

دیروز هم بچه های کلاس یک شال صورتی کالباسی که خیلی نرم و نوازش طوری است برایم گرفته بودند و یک کیف چرمی قرمز قهوه ای طوری که خیلی گران تومنی به نظر می رسد، آنتراک کلاس بود و نشسته بودیم ساشه ی کاکائو را با دندان باز می کردم که بریزم روی لیوان کاپوچینو که شادی آمد و دست انداخت زیر بغلم که بیا.  خواستم لیوانم را بردارم که گفت لازم نیست.

هیچ خیالش را نکردم که چرا و چطور و بعدش به کجا ممکن است برسد، بیرون کلاس که آمدیم فهمیدم چه خبر است ، بچه های کلاس حلقه زده بودند و شادی مرا برد وسط حلقه و بعد یکی شان آمد جلو و گفت ما زودتر باید می آمدیم خانه ات. قرار خانه ی من را قرار بود جمعه بیایند را من کنسل کرده بودم چون از صبح قرار مفصلی برای صبحانه داشتیم و به دعوت عسل (تعریف میکنم حالا) رفته بودیم کافه گالری و آنقدر هوای شمیران خوب و ناز بود که من ترکیدم از کیف. برف تنکی روی شاخه ها بود و با هر تلنگر باد،  قسمتی از آن رقصان روی زمینی که از برف دیشب خیس بود می ریخت و بعدش یک گرمای بسیار لذیذی روی حیاط با سیستم گرمایشی در جریان بود و تنها بدی ماجرا همین بود که بشقاب هایی که از خوراکی های بهشتی پر کرده بودی به سرعت یخ می کرد.

خلاصه جمعه به آن سبب نشده بود بچه های کلاس بیایند خانه ام و بعد که یک شنبه شد و کلاس داشتیم با شال صورتی و کیف زرشکی هیجان زده ام کردند.

همه شان را در آغوش گرفتم و بوسیدمشان

عشق از نگاهشان تراوش می کرد و سعی کردم تا جایی که می توانم کاسه ام را از حس خوشایند مهربانی شان لبریز کنم

شال سیاه را از سرم برداشتند و شال صورتی را روی سرم گذاشتم وبعد از آنتراک که رهبر کلاس آمد شوخ و شنگ ابراز کردم که بچه ها سیاهم را در آوردند و آقای لیدر هم مراتب خرسندی اش را ابراز کرد و برقی در چشم هایش چشمک زد، همچین یک چیزی شبیه مادر پدرهایی که بچه هایشان کار پسندیده ای می کنند و پزش را میدهند ! یک همچین حسی داد.

هنوز سه ثانیه نگذشته بود که لیوان کاپوچینو را که هنوز به نیمه هم نرسیده بود چپ کردم روی خودم و شلوار و کفشم و البته موزیک های کف  کاملا  خیس و متعاقبا کر و کثیف شد و بعدش هم آقای لیدر شماتت کرد که آبدار چی بدبخت اینجا چه گناهی کرده که شما بلد نیستین یک لیوان را در دستتان نگه دارید؟ 

و من یاد اول دبستانم افتادم وقتی در شلوارم روی نیمکت کلاس شاشیده بودم و خانوم آب روشن هزار بار پرسیده بود که کار کیست و من مثل اینکه سنگ شده باشم از ترس صدایم در نمی آمد و فقط می خواستم بگویم چرا اجازه ندادی بروم دستشویی من که گفته بودم! بعد هم دانه دانه همکلاسی هایم را از نیمکت های چهارتایی مان  بیرون آورد و پشتشان را چک کرد که کدامشان خیس است و بعدش هم دست آخر رسید به من!

و آنقدر بد و بیراه گفت که حلقومش جر خورد و دقیقا به یاد می آورم محور همه ی بیاناتش این بود که خانوم حسینی (آ بدارچی مدرسه) چه گناهی کرده؟

خلاصه چند تا قطره کاپوچبنو هم نصیب شال صورتی شد اما خوب لک مصیبت طوری باقی نماند 

شال صورتی تا پایان کلاس روی سرم باقی ماند و بعدش هم رفتیم کافه نشستیم و من سوپ قارچ خوردم با نان تست شده اما وقتی رسیدم خانه حس کردم هنور زمان مناسبی برای پوشیدن شال صورتی یا پالتوی بنفش نیست

هنوز هم دلم می خواهد سرتا پا سیاه بپوشم و موهایم را رنگ نکنم و موهای سفیدی که شقیقه هایم را پوشانده عیان کنم و هیچ نترسم که اکر خوب به نظر نرسم چه؟

همین دیروز بود که برنامه ی خریدن رنگ بلوند و روشن را در ذهنم چیده بودم که می شود برای عید و بهار یک حالی به موهایم بدهم که محیا آمد و خیلی حسرت به دل طوری سفید هایم را نوازش کرد که چقدر خوب شده اند و مثل خال یک جا در می آیند و یاد موهای سفید خودش افتاد.

هنوز هم چیزی شبیه حس پرتاب شدن، کسی ، چیزی، ثانیه ای هست که هولت میدهد و ناگهان دوباره مثل بادکنک سفیدی که به خیلی بلندی ها رفته ناگهان در سیم های برق گیر م یکند و جرواجر می شود و تنها نخی و ردی از هویتش باقی می ماند . . . یک جایی که خیلی دور است ناگهان مثل چرخ ماشینی که از روی خورده شیشه های تصادف قبلی رد شده باشد فس می شوی و ماشین لک و لک می کند و بهتر این است که خاموشش کنی

به نفعت است که بزنی بقل و بروی !

کافه ی دیروزی خیلی قشنگ بود، در شیشه های کوچک سس فلفل گلوریا ، داودی های ریز و زردی گذاشته بود و دورش را با پارچه ای شبیه سرامیک روی میز یک نوار کوچولو چسبانده بود. گارسونش هم با همه شوخی داشت و شغلش را هم دوست می داشت و کیف کرده بود که برای علی سوپی را آورد که همان چیزی بود که می خواست و اگر چه در منو نامی از سوپ قرمز ورمیشل طوری نبود!

ته ذهنم یک جایی یک برنامه ای چیده ام که بروم و یک پلیور صورتی کالباسی بخرم و با آن پالتوی بادمجانی بنفش و شلوار جین و بوت های مشکی و همین شال صورتی ستش کنم

یک جایی که نمی دانم کی زمانش می شود

زمانی که صبح ها برای پوشیدن لباسی که عین دیروز ها و دیروز ها نباشد زحمتی به خودم بدهم

مثل نقاحت می ماند . . .



رنج نامه 2


انگار کن کنارت همین چند قدمی ات فاجعه ای رخ داده است

حقی از تو خورده شده باشد و تو از حقت دفاع نکرده باشی

گنج ارزشمندی را از خانه ات به یغما برده اند و همه می دانند که مورد دستبرد قرار گرفته ای و برای بازگرداندنش هیچ کاری نمی شود کرد

معصومیتی جان داده

گلی خشکیده، زیباترین گلی که در زیباترین گلدان ممکن متصور باشی 

آتشی به راه افتاده است و بی مهابا و بی وقفه می سوزاند و پیش می رود

انگار کن که یک فیلم خیلی خاص از فایل های خصوصی ات لو رفته و وارد دنیای مجازی شده و حالا با سرعتی فزاینده دست به دست می چرخد و پخش می شود و تو هیچ کاری از دستت بر نمی آید

همه این لحظه ها شاید قدری شباهت داشته باشد با حالی ک دارم

خانه ام دارد می سوزد اما نگاهم را بر نمی گردانم و نگاهش نمی کنم وقتی هیچ کاری از دستم بر نی آید

معصومیتی جان سپرده و من تنها می توانم سرم را پیش پایم خم کنم و سکوت کنم و خیره شوم به افقی که خیلی دور است 

چاره ای جز این نداری که باور کنی هیچ کاری از دستت بر نمی آید و این سیلی مرگ است که در گوشت نواخته شده است. این تجربه ای بی مثال و تکرار نشدنی است که جای آزمون و خطا داشته باشد و بشود با پاکن ، نه پاکن جوهری، نه لاک غلط گیر پاکش کنی و درستش کنی یا نه حتا کاغذت را پاره کنی و یک بار دیگر از اول بنویسی اش

مرگ آن قسمت از زندگی ست که دیگر شوخی ندارد! 

دیگر بازگشتی ندارد و همان جاست که چیزی شبیه گیوتین ناگهان از آسمان فرود می آید و خهمه چیز را برای همیشه تمام می کند. مثل دستگاه هایی که برای قسمت کردن و بسته بندی مواد غذایی طراحی شده اند و در زمان مشخصی فرود می آیند و بیست و پنج سانت مربع از گوشت چرخ کرده را از بیست و پنج سانتی متر مربع بعدی جدا میکند.

حال خرابی  است، عجیب و نحس

باید روی صندلی راحتی بنشینی و کنارت باغ پنبه در آتش می سوزد و بعد ترش کنار باغ پنبه ی سوخته ای می نشینی که دیگر قرار نیست هیچ وقت دیگر گل بدهد مانند یک سوت ابدی که تا خیلی دورها کش پیدا می کند و ادامه می یابد می نوازد

مثل یک دل به هم ریختگی می ماند که سرت را به نوسان بیندازد، مرگ حق است و همه ما روزی خواهیم مرد،حتا درک همین حقیقت هم خالی از مشقت نیست

بهترین کاری که میشود کرد سرگرم شدن است، پرت شدن حواس، درگیر چیزی شدن، گرفتار کاری بودن، در این موقعیت ها آدم شش دنگ حواسش می رود سراغ کار دیگری و  زمان می گذرد . اگر چه با گذر هر چند روز باز هم قصه ، قصه ی روز اول است اما می گذرد.

انگار که کوره راهی باریک و نازک بیابی از کنار زمین که آکنده از زغال سرخ است. هر آن که سر بر می گردانی می افتی روی  زغال  و تا نگاهت را آن طرف نیندازی همچنان رنج ادامه دارد . . . 

بعد تر از نوشتن و قبل ترش خیلی از این نگاه فکر می کنم که چرا می نویسم. چرا این جهم را به اشتراک می گذارم

و بعدش هم قاطعانه جواب می دهم که این حال من است و من جز نوشتن چاره ای ندارم برای التیام یافتن اگر چه جهنم باشد . . .


رنج نامه

در مرگ  عزیزان حواستان به این لحظه ها باشد که آتشش خانمان سوز است


وقتی  نوار مشکی گوشه عکس می چسبانند

وقتی اسمش را می بینی روی اعلامیه ترحیم و عکسش را و فامیلی اش که با تو یکی است و اسمش را هر در هزاران فرم جای نام پدر پر کرده ای

وقتی یادت می آید کدام  عکس است که شد عکس آخری که روی اعلامیه چاپ شده

وقتی در میان ازدحام و هم همه رویش را می بینی که در خاک خوابیده 

وقتی آخرین سنگ لحد  را می گذارند، این لحظه چنان مهیب است که ممکن است که ممکن است جانتان از نوک دماغتان در بیاید و برود مثل انبوهی از سنگ می ماند که ناگهان یک کامیونت باری بارش را بلند کرده باشد و بعد درش را باز کرده باشد و همه ی بار سنگ را ریخته باشد رویت!  و تو همچون طعمه ای که هیچ دفاعی ندارد چروکیده میشوی و در خود فرو می روی و بار فرو تر می روی و بعدش با خودت می گویی این همان بود که قهرمان کودکی هایم بود، روزی که قهرمانت مثل سرو می افتد همان روز لعنتی ای است که بی قهرمان شده ای . . . ان لحظه خیلی مهیب است خیلی . . .

وقتی می آیی خانه و جای خالی اش را می بینی. . . پدر من همیشه پشت یک میز چوبی روشن می نشت که از یک سر به پنجره و حیاط و از یک سر به دیوار اتاق بود، همیشه می نشست آنجا و پاکت سیگارش را می گذاشت کنار دستش و یک زیر سیگاری که غالبا زیر سیگاری های خاصی هم بودند هم کنار دستش بود، حاج خانوم تقریبا ساعت به ساعت برایش چای تازه دم می آورد. چای در استکان های کمر باریک را بیشتر دوست می داشت و ایمان راسخی به نعلبکی داشت و گاهی چای را تا لبریز شدن در نعلبکی خالی می کرد و خیلی وقت ها در آن یکی دستش هم تسبیح یشم اصلش را که بسیار دوست می داشت می گرفت.

این تسیبح بود و آن یکی که عقیق بود یکی دیگر که با ظرافت و دقت بسیار تمیز داده بود که شاه مقصود اصل است و گمانم با یک یشم دیگر با یکی از همکارهایش تاخت زده بود و هبار دستش می گرفت با دقت نگاهش می کرد و داستانش را از اول تعریف می کرد 

دست هایش خشن و زبر و  بزرگ بود و  ساعت هااین دست ها را می نگریستم که معصوم بودند و نشانه ی سال های سال کار بسیار دشوار! بسیار دشوار

بابا مرد قابل افتخاری است برایم و مثل ستاره می درخشد و تلالو دارد! مردی که مرد بود

وقتی می آیی خانه و می بینی آن صندلی چوبی خالی است دلت می گیرد و انگار دوباره بابا می میرد. همیشه آنجا یک طوری به عقب برمیگشت و نگاهت می کرد که از راه رسیده ای و نگاهت می کرد و نگاهش  . . . امان از آن نگاه

وقتی دم در خانه سیاه می زنی و روی سیاهی آگهی ترحیم را سنجاق م یکنی روی دیوار

وقتی کفش هایش را در جا کفشی می بینی که گرد رویشان نشسته و نه برقی دارد و نه گمان می رود کسی آنها را به پا می کرده است

وقتی بعد از مراسم سوم و هفت سنگ تراش عکسی را خودت انتخاب کرده ای روی سنگ حک می کند و یک روز که می روی سر خاک می بینی روی سیاهی سنگ عکسی که قبل تر ها فقط تو کیف پول خواهرت می دیدی حالا نقش بسته روی سنگی که انگار سرد سرد می گوید همین که هست و هیچ کاری برایت نمی کند نه حرفی نه سخنی نه کلامی! انگار دری باشد که بسته است

این لحظه ها و خیلی لحظه های دیگر این چنینی ، لحظه ی مرگ هستند و آدم در این لحظه ها می میرد و نه نفس می کشد و نه پلک میزند و نه قلبش می زند! این لحظه ها آدم می میرد اما زنده می ماند و یک جایی یک تکه از قلبش مثل برگ خزانی زرد می شود و می افتد و جان می دهد! آنقدر می میری و باز می میری که دیگر یادت می رود و اینکه یادت برود خوب است چون می توانی نفس تازه کنی تا جان داشته باشی برای اینکه دوباره با یکی از این اولین لحظه های ناجوانمرد جانت در برود

آدم ها وقتی پیر می شوند پیر و فرتوت می شوند و آدم یک طور حس عجیبی بهشان دارد، از سویی می داند این آدم همان بود که سالیان پیش قوی و محکم  و . . . بود و حالا همه ی آن قوا را همچون آبی که از ظرف بریزد از کف داده است و از سویی یک طوری مهصومانه و ضعیف می شوند، یک طوری شبیه این جوجه های ماشینی یک روزه که می گذاری شان کنار بخاری و بعد تیرک تیریک می لرزند و یک صدایی بین جیک جیک و ناله از خودشان سر می دهند.

حس بی دفاعی این چنینی  یک نوع غبن می کند از زندگی که  آدم ها را به اینجا می رساند

در رفتن جان از بدن گویند بسیاری سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

....


ادامه دارد


سایه ها

چقدر راه هست تا جهان سایه ای؟

تا جایی که ادم ها و اشک ها و بابا ها می روند

چقدر راه هست تا جایی که کسی در خواب خیلی عمیق می رود

خوابی که هیچ وقت بیدار نشود

چقدر راه است تا برایش یک جعبه سیگار پین بلند ببرم . . . 

بابا سختش می شود بدون سیگار


همان جا . . .


خواهرم پنج شش ساله بوده که پدرم به اقتضای کار و امورات یومیه مجبور میشود چند روزی برود مسافرت و به طبع در خانه نبوده. عمو جانم می آید خانه مان و خواهر را در آغوش می گیرد که جوجه جان؟

چرا ناراحتی؟

می گوید دلم برای بابا یم تنگ شده

عمو رندانه می پرسد جوجه جان دلت کجاست؟

خواهر زیر گلویش را ، جایی که آدم بغض می کند را نشان می دهد و می گوید

ایندا!


دیشب که خوابش را دیدم . . .


یک وقت هایی خیلی شاکی در مورد پدر و مادرم حرف می زدم که چرا زن بودن را یادم نداده اند؟ که چرا یادم نداده اند جنس لطیف باشم و شکستنی؟ در بطری و نوشابه را خودم باز نکنم ؟ وقتی قرار است یکی پیش قدم شود تا گام بزرگ را بردارد سکوت کنم و بگذارم مردهای اطرافم پیش قدم بشوند و من یک قدم عقب تر بایستم؟ چرا این ها  و خیلی کارهای دیگر را یادم نداده اند ؟

شاکی بودم که چرا همیشه معیار تربیتشان این بود که باید مثل یک مرد قوی باشی و هر وقت خواستند تعریف و تمجیدی کنند گفتند ماشالله فولانی مرد است!

شاکی بودم و حس می کردم نیمی از زنانگی و لطافتی که میشد زندگی کنم را پیشاپیش سر بریده  و اخته کرده اند

خیلی وقت ها بود که در عالم کودکی و بعدش نوجوانی برای انجام دادن کاری که رسما پسرانه طور بود مورد تحسین و تمجید قرار می گرفتیم ، مثلا اگر بیست کیلو سیبی را پدرم خریده بود را خواهرم آورد خانه، پدرم افتخار کرد. یا وقتی فهمید در فولان موقعیت هزینه ی فولان مراسم را خواهرم یا من پرداخت کرده بودیم در حالی که می دانست این وظیفه ی مرداهای زندگی مان بوده است، خوشحالب شدند!

خیلی وقت های دیگر هم بود که پدرم و مادرم به وجد می آمدند از دیدن همین صفات به اصطلاح مردانه در وجودمان.

و همان قدر که آن ها خوشحال می شدند من شاکی بودم که چرا شکستنی طور پرورش پیدا نکردم. که چرا یادم ندادند شلوار جین مال پسرهاست و دامن چین دار و جوراب شلواری دخترانه تر است. که چرا یادم ندادند وقتی یک چیزی سنگین است به زور و ضرب بلندش نکنم و از نزدیک ترین عصر مذکر دورم کمک بگیرم و خیلی مورد های این چنینی از حساب کردن میز شام بگیر تا بنزین زدن و کفش کتانی و  . . .

دیروز ها اما به چیزهای دیگری فکر کردم . . .والدین من دخترهایی را تربیت کردند که بیشتر از دختر های دیگر زندگی می کنند!

 دختر هایی که قوی و با عرضه هستند و می دانند که برای زندگی کردن کافی است تصمیم بگیرند که چه طور می خواهند باشند. همان قدر که می توانند متکی باشند می توانند خودشان گلیمشان را آب بیرون بکشند 

حالا سپاس گذارنه به آنها فکر میکنم. آنها قبل از اینکه به خاطر جنسیتم زن بودن را یادم بدهند آدم بودن را یادم دادند.  هویتی که می تواند خشونت و درد و رنج و تاریکی و تلخی را تاب بیاورد و نشکند و اگر شکست هم در سکوت دوباره جوانه بزند و شاخه بگستراند . . .



پ.ن

چند وقت پیش تر ها بحثی شد و بسیار فکر آلود شدم از همین رهگذر که چقدر جنسیت ما می تواند دخیل باشد در زندگی و آینده مان. چقدر فاصله وجود دارد بین تجربه های یک دختر با یک پسر! بین آزادی و اندیشه شان و بین خیلی چیز های دیگر.وقتی نوزاد دختری به دنیا می اید، از شکل پوشش و لباس پوشیدن و تربیتش تا امتیازاتی که به واسطه آن می گیرد و محدودیت هایی که به آن واسطه دارد همگی باید ها و نبایدهایی را ایجاد می کند که روزی به وضوح رخ می نمایاند و زندگی و آینده اش را متاثر میکند. نمی دانم چقدر صحیح است اما اگر روزی فرزندی داشته باشم حتما این اجازه را به او خواهم داد که مثل دختر ها بار بیاید یا مثل پسرها! مثل آدم ها! بار بیاید . . . منهای جنسیتی که روزی برایش محدودیت باشد یا  مایه سهولت!