پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم

بله، مریضم

چند روزی است که سام رو فرم نیست، معده اش تحریک شده وقتی چیزی می خورد  و بعدش آب زیادی مینوشد بالا می آورد، از ان‌ور هم تعداد دفعش که در روز یک بار بود به دو بار آبکی تغییر پیدا کرده.

بی حوصله و بداخلاق است و خیلی وقت ها فقط می‌گوید نع!

به وضوح خلق و رفتارش تحت این شرایط تغییر کرده و دست به پاره ای امورات عجیب و خطرناک می زند که هربار میخواهم اورا از این کار باز دارم ناخودآگاه می گویم؛ مریضی؟

بعد هم به خودم پاسخ می دهم بله، مریضم

و تازه می فهمم چرا وقتی آدم کار اشتباه و رو مخی ای می کند،میگویند مگه مریضی؟!

آقا معلم


در طول سفر بسیار کم و گزیده سخن گفته است، در حد یکی دو جمله. ناگهان موتور سواری از سمت راست سبقت می‌گیرد، مرد گویا متوجه نبوده تا به موتور سوار راه بدهد، موتوری صدایش را می اندازد روی سرش و داد و هوار راه می اندازد و راننده می‌گوید کارش اصلا قانونی نبوده و حالا نباید طلبکار باشد، موتوری که می بیند مرد بیراه نمی گوید ، حین گذشتن از کنار اتوموبیل فحش های رکیک و کش داری نصیب مرد راننده می کند و در شلوغی کنار گذر  آیت الله کاشانی گم می شود.

موتوری که می رود مرد آه سردی میکشد و می‌گوید چقدر ما بی فرهنگ شده ایم، چقدر عمیق و درونی بی تربیت هستیم و سرش را تکان می دهد.

برای اینکه کلامش بی پاسخ نماند می گویم آقا خودتان را ناراحت نکنید، متاسفانه مردم حالشان خوش نیست.

انگار حال مرد راننده هم ناگهان خراب می شود، در آن میل سکوت، می بینم که خودش را جمع و جور میکند و انگار که بخواهد از راز سر به مهری پرده بردارد، می گوید خانم من خودم معلم ادبیات بودم، پسرم عاشق کتاب خواندن بود، با هم هزاران کتاب خواندیم 

اما حالا که بزرگ شده، از کتاب خواندن متنفر است، می گوید من کتاب نمی خوانم، چون نمی خواهم شکل تو بشوم!

این پست را میتوانید در کانال یا در صفحه ی اینستاگرامم ببینید 

حالا می شود عکس های مامان را تماشا کنیم؟

راننده مرد پا به سن گذاشته ی محترمی است، همین که سوار می شوم به گرمی سلام و وقت به خیر می گوید و با اندکی تعلل شروع به حرکت می کند، متوجه می شوم دارد مسیر را اشتباهی می رود و میگویم برای خارج شدن از این شهرک باید بپیچد سمت چپ، دستش را می گذارد روی پیشانی اش  و آه کوتاهی می کشد و میگوید ببخشید خانم، مسافر قبلی اصلا حالم را خراب کرده است، یادم رفته لوکیشن را بزنم و بعد لوکیشن را فعال می کند و سفر را آغاز  میکند.

مدتی نگذشته است که می پرسم مگر برای مسافر قبلی چه اتفاقی افتاده بود؟

دوباره دستش را روی صورتش می گذارد می گوید والا خانم وقتی سوار شدند دو تا بچه سوار شدند، یکی پسر بود و سه ساله و یکی دختر، دو ساله،با پدرشان بودند، از بیمارستان دی سوارشان کردم همین چند تا کوچه پایین تر رساندمشان خانه. گفتم خوب، گفت والا تو راه ترافیک بود آقا خیلی مودب و با شخصیت بود گفت آقا ممکن است بچه ها کارتن تماشا کنند در ماشین؟ بچه ها هم خیلی با ادب و تربیت بودند و خیلی قشنگ حرف می زدند. گفتم چه ایرادی دارد؟ تماشا کنند، هر طور که بچه ها خوشحال باشند، همان طوری خوب است و بچه ها در تبلت کوچکی مشغول تماشای کارتن شدند و وقتی کارتن تمام شد از آقا پرسیدند می شود حالا عکس های مامان را تماشا کنیم؟

این را که گفت بغض کرد و دستش را گذاشت روی چشم هایش و دیدم که بغضش ترکید و اشکش جاری شد

صدایم را توی گلویم فشار دادم و با محکمی و لحنی که می گفت تند تند تعریف کن گفتم خوببببب؟

گفت از آقا پرسیدم پس مادرشان کجاست؟ آقا به بچه ها نگاه کرده و پرسیده بچه ها مامان کجاست؟ هر دو جواب داده اند نمی دانند که مادرشان کجاست

و آقا گفته که مادر بچه ها به تازگی در اثر سرطان فوت کرده است و آنها را تنها گذاشته است

پرسیدم خوب چرا از پدر مادرت کمک نمی گیری؟ گفت فوت کرده اند. خاله چی؟ خاله ندارند؟ چرا خاله دارند، می آید سر می زند اما خوب هر کسی درگیری های زندگی خودش را دارد. گفتم پس چه طوری زندگی می کنید؟ کی برای شما غذا می پزد؟ (در باور جامعه ی سنتی غذا پختن فقط کار زن هاست)

یک طوری با افتخار این را گفت که آقا گفته: خودم ، خودم می پزم، بچه ها هم گفته اند با کمک ما! ما پیتزا می پزیم، خمیر را وردنه میکنیم و می گذاریم توی سینی (اینجا را که تعریف کرد دلم برای بچه ها رفت)

پیرمرد همین طورکلمات را پشت هم می چید و پیش می رفت  و واقعیت سهمگین مرگ مادر را برایم باز و باز تر می کرد، مرگ مادری که دو کودک خردسال داشت و انگار که هنوز نمرده بود، انگار دست هایش که هر کدام یکی از آن دو طفل بود از خاک گور بیرون مانده بود و هر کدام را در گلدانی گذاشته بودند و پدر مشغول نگهداری و پرستاری از آن ها بودد اما مادر زیر خاک مانده بود و نمی توانست به این دو شاخه ی ترد و شکستنی و نابالغ آبی برساند، سایه ای بگسترد، خنکای برگی بر سرشان بپاشد . . .

یاد کتاب کوچک پسرم افتادم که در مورد پختن پیتزا است، کتاب این طوری شروع می شود؛ من و بابا بزرگم پیتزا با هم می پزیم، پیتزای سبزیجات و قارچ و کلم می پزیم؟ کلاه آشپزی مون کجاست بابا بزرگ جون؟ . . . 

به این فکر می کنم که از وقتی پسرک وارد زندگی ام شده است حتا یک روز هم به مردن یا اینکه دلم بخواهد نباشم یا اینکه اجازه داشته باشم که نباشم فکر نکرده ام، تنها به هشتاد و پنج سالگی ای که پسرک نوه هایم را بار می آورد فکر می کنم و حضورم در کنارش برای خنثی کردن بینهایت درد بی درمان زندگی و فولان و بهمان، اما واقعیت این است که هیچ تضمینی وجود ندارد که بتوانم حتا تا بزرگ شدن و از آب و گل درآمدنش کنارش باشم، به مادری که در عکس های تبلت می خندید فکر می کنم، به نوری که روی پیشانی و دندان هایش افتاده است، به رشته موهایی که تاب خورده و روی صورتش افتاده است، خدا کند که از دوران شیمی درمانی  عکسی ذخیره نکرده باشند تا بچه ها آن عکس را در حافظه شان ذخیره نکنند، به دست هایش، به حضورش در خانه که هنوز هم هست، به مرگی که تن زن بیچاره را ربوده بودو اینک روح زن به تمام قد در زندگی کودکانش جاری بود اما قطعا هیچ کس او را نمی دید و هیچ کس نمی دانست او کجاست . . . به زنی فکر کردم که وقت مردن چقدر از زندگی سرشار بوده است، چقدر آرزو و زندگی نزیسته و لحظه های ناب را  از او ربوده بودند.

حرف های پیرمرد که به اینجا رسید دیدم هنوز دارد گریه می کند، آن جمله ی اول مثل میخ بر قلبش نشسته بود و تکرار میکرد آخه من نمی دانستم وقتی بچه ها پرسیدند می شود عکس های مامان را تماشا کنیم؟!  . . .

به دلتنگی فکر کردم، به دل کوچک بچه ها که تنگ مادر بود، به مادری که معنی امنیت است، به پسرک که آنی بی من نمی ماند و هرجا که باشد باید نگاهم کند تا خیالش راحت شود که هستم، به سر انگشت هایم که کنار هم جمع کرده ام نگاه می کنم که قد یک ذره را نشان می دهند که قلب کوچولوی شان این قدری است، قدر یک ذره! 



پ.ن: ماجرا واقعی اما عکس تزیینی است


قیصر مـُـرد

نخیر،  اولین قیصری که من در زندگیم شناختم قیصر کیمیایی و بهروز وثوق نبود، اولین قیصر را در دید و بازدید های نوروز از دهان پدر و مادرم شنیدم که برویم خانه ی قیصر عید دیدنی کنیم و در همان تفکر کودکی من اسم عجیبی آمده بود که به گمانم باید صاحبش آدم خاصی می بود که شکل و قیافه اش فرق می داشت، خیال می کردم باید کلاه شاپوی مشکی سرش بگذارد و سیبیلش از بنا گوش در رفته باشد اما بنده خدا یک سیبیل جمع و جور دقیقا با مختصات بابا که تا ماست خور پایین می آمد و زیاد هم پت و پهن نبود داشت و عجیب ترین خصیصه اش شاید در جمع نبودن و ماندن در کنج خلوتی بود که برای خود به تنهایی گزیده بود. این تنها خصوصیت متفاوتی بود که توانسته بودم برای کشف کنم و بر عکس پدر من که همیشه وسط همه چیز بود و غیر از زمان خوابیدن تنها نبود، تفاوت فاحشی محسوب می شد.

خلاصه در تفکر آن سالها به این نتیجه رسیدم که قیصر ابدا آدم متفاوتی نیست و خیلی هم عادی است، تازه بعدش هم فهمیدم که قیصر اسم اصلی او نیست و این یک لقب است که دوست و رفیق هایش بهش داده اند و اسم واقعی اش یک اسم خیلی معمولی است و تازه کشف کردم که قیصر همان بابای دوست عزیزم محیا است که گمانم از وقتی شروع  کرده بودیم به راه رفتن و بازی کردن از خاکی کوچه ها همبازی های هم بوده ایم و به نظر می آمد که او باید یک بابای مهربان و عادی داشته باشد که مثل همه ی بابا های آن موقع که نان خریدن سر صبح و خانه آمدن با کیسه های بزرگ میوه روتین زندگی شان باشد.

تقریبا دو دهه از عمرم گذشت تا فهمیدم قیصر یک شخصیت سینمایی بسیار محبوب در بین همسالان والدینم و البته متعاقبا همسالان خودم هم بوده است که همه عاشقش بوده اند و به قولی تمام حرکات و سکناتش وایرال شده بوده و سکانس به سکانس فیلم هم میم بوده (درست نمی دانم عبارت میم را درست استفاده کرده ام یا نه اما به قول تینیج های امروزی وقتی یک قطعه از یک فیلم یا ویدو وایرال می شود و دست به دست می شود عبارت میم در مورد آن صادق است). فهمیدم قیصر نماد بزرگی از انرژی و نیروی مردانه و غیرت و مرام معرفت و فیلم فارسی و خیلی چیزهای دیگر است در چشم عامه ی مردم ارزشمند و محبوب می آمد.

خلاصه همان موقع که فهمیدم حرمت و قیصر و بهروز وثوق یک ارتباطی با هم دارند پرسیدم بابا راستی چرا اسم بابای محیا را گذاشته اید قیصر؟ و بابا برایم خیلی طولانی و مفصل توضیح داد که این آقایی که الان می بینی خیلی آرام و سر به زیر می رود و می آید و حسابی ایالوار است و فولان، یک وقتی جوانک مغرور و صاحب نامی بود که پاشنه هایش را می خواباناند و یه کتی راه می رفت و کت و شلوار فولان گران تومنی می پوشید و برای خودش برو بیایی داشت و جوان های دیگر این لقب را که نشانه ی تفاوت  او بود به وی داده بودند.

تعریف کرد که زیر بار زن گرفتن هم نمی رفت و خانواده اش برایش بزرگتری کرده اند و رفته اند برایش زن گرفته اند، زن قیصر یک موجود به تمام معنی رام و اهلی بود. آنقدر ناز و گوگولی و شکستنی و لطیف و مهربان که توانسته بود بالاخره با چنین مردی کنار بیاید و البته که این کنار آمدن هم بسیار سخت بوده است. در ذهن آن موقعم هم خیال کرده بودم که در مقایسه با شخصیت اصلی ، قیصر باید با یک رقاصه ی کاباره ای چیزی ازدواج می کرد تا در گیر و دار جمع و جور کردن زندگی اش و آب توبه ریختن رو همسر رقاصه اش به طعم شیرین خوشبختی می رسید.

قیصر دوست بابا بود و تازه شغل دایمی که منبع اصلی گذران زندگی ما بود هم از دوستی با همین قیصر آمده بود و بابا می گفت که کسی که ما را (خودش و برادرش) را سرکار برد همین آقا بود.

آن موقع ها که بابا تعریف می کرد، قیصر سر پر سودا و دماغ پر بادی داشت، با شاه فالوده نمی خورد و خیلی ها را تحویل نمی گرفت و برای خودش کیا بیایی داشت که بیا و ببین.

بابا و قیصر عقبه ی تاریخی دیگری هم داشتند، اگر چه بابا ده سال از او بزگتر بود اما در دوران هایی فراوانی از زندگی اش هم دوره ی هم بودند و غیر از رسم دید و بازدید که اول باید کوچکتر می آمد تا بعد بزرگتر عید دیدنی را پس دهد، نمی دانستم که بابا از قیصر مسن تر بود و تا همین چند وقت پیش ها که نشستسم و با محیا حساب کردیم نمی دانستم که بابا ده دوازده سال از قیصر بزرگتر بوده است و آن وقت شصتم خبر دار شد که ها! فکر کن کسی که ده دوزاده سال کوچکتر تو را ببرد سر کار، قطعا باید برش فراوانی داشته باشد که از هیچ کس بر نمی آمد جز خود بهروز وثوق بزرگ در نقش قیصر.

از پیشینیه ی تاریخی بابا و رفیق شفیقش می گفتم که از کجاهایی تاریخ با هم همسایه و همشهری و هم ولایتی بودند و رخت هایشان زیر یک آفتاب خشک می شد و سالها بعد که بابا ترک ولایت کرده بود و جوانکی صاحب آرزو روانه ی تهران پر زرق و برق شده بود و آمده بود برای خودش سهمی از زندگی را بسازد که ، ساخته بود و بعد تر با قیصر رفته بود کارمند شده بود و تمام عمرشان را صرف همین کار کردند و از قبل همین شغل در زندگی هایشان همه کار هم کردند.

آنها کارمند بیمارستان قلب شدند، قیصر در بخش مراقبت و پرستاری و بهیاری بود و بابا در بخش انتظامات، هر دو در همان بیمارستان خیلی بزرگ که چندین هزار نفر در آن مشغول به کار بودند، کار کردند و ریش سفید کردند و بازنشسته شدند و بعد از بازنشتگی برگشتند ولایت تا دوباره در یک خانه ی قدیمی و بین درختان تبریزی و گیلاس و گردو زندگی کنند. هر دو تقریبا یک دهه پس از بازنشستگی و اقامت در ولایت آنقدر پیرمرد شدند که عصا دست می گرفتند و هر دو پس از طی یک دوره ی بیماری رفتند.

حتا هر دو دقیقا وقتی بچه ها پیش شان نبودند، زندگی را ترک کرده بودند.

روز آخری که بابا رفت را به خوبی به یاد دارم که برادر و خواهرانم خداحافظی کردند و  رفتند و قرار شد که شب من همراه باشم اما وقتی رفته بودم عکس سونوگرافی را تحویل فولان بخش بدهم  و بابا چند دقیقه ای تنها بود  . . .  رفت، وقتی برگشتم دیدم کادر پزشکی ریخته اند روی سرش و دارند سینه اش را ماساژ می دهند و بابا برنگشت، هر کاری کردند او برنگشت و تمام شد.

زندگی ای که هیچ کم نداشت را به پایان رساند و انگار که از ماراتن طولانی حیات گذر کرده باشد و به منزل گاهی رسیده بود که فرق داشت، level up  شده بود انگار و رفته بود مرحله ی بعدی.

هر وقت به زندگی بابا فکر می کنم می گویم باید این شکلی زندگی کرد، بابا سه بار ازدواج کرد، در واقع چهار بار اما با یک نفر دو باز ازدواج کرد، یک بار بعد از یک قتل ناموسی اقدام به خودکشی کرد اما با خاکستر آتش و بی دارو و درمان زنده ماند، پس از ده ها سال تلاش و ناکامی برای بچه دار شدن چهار بار پدر شدن را تجربه کرد، در تهران زمین خرید و خانه ای ساخت که هنوز هم دایر است، خانه ی رویا هایش را در سرزمین مادری اش ساخت، باغی که همیشه می گفت عشقش بوده را آباد کرد و نامش در یک کتاب با عنوان بومی صخره نورد آمده که همگان را به شگفتی وا می داشته و  . . . 

بابا پس از اینکه مادرم رفت دوباره با همسر سابق ش ازدواج کرد و ده سال پس از آن ما را ترک کرد و وقتی تن خسته و بی جانش را در خاک گور گذاشتیم، بی واسطه نگاه مردی را در خاک می دیدم که زندگی را چلانده بود و از ورق به ورقه اش کام جسته بود.مردی را می دیدم که انگار در کالبد جیرجیرکی بوده است که پوست انداخته است و حالا جز این پوسته ی بی ارزش چیز دیگری را در خاک ، جا نمی گذارد.

هنوز هم وقتی به زندگی بابا فکر می کنم، چیز های جدیدی کشف می کنم که متوجه می شوم چقدر بابا قشنگ بوده است.

دیروز اما خبر درگذشت قیصر را شنیدم. وقتی داشتم با ویرایش و ادیت تصاویری که برایم ارسال شده بود آگهی ترحیم را طراحی می کردم پسرکم آمد کنارم نشست و با انگشت به عکس قیصر اشاره کرد و ناگهان گفت بابا عنادی.

بابا عنادی تو هستی بابا . . . 

دیدم با مرگ قیصر انگار دوباره قسمتی از تو در خاک رفته است، قسمتی که دوستی، دوستش را از دست می دهد.

زندگی همین شکلی تمام خواهد شد.

همین شکلی که آن مرد پر هیاهو که پاشنه های کفش هایش را می خواباند و با غرور روی زمین راه می رفت، عیالوار شد و بچه ها از سر و کولش بالا رفتند و همه چیزش شد زندگی عادی ای که به اندازه باشد و مریضی و درد و مسکن و دارو و یک روز روی یک تخت آی سی یو، وقتی بچگانت کنارت نیستند پر بزنی و بپری و بروی در باغ دیگری بنشینی . . .

و قیصر این چنین مـُـرد.