پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

تلخی به کامت می رسد . . .


دقیقا یک سال از درگذشت پریسا  می گذرد. 

در طول این یک سال برای انکه از حال دخترکش خبر دار شوم، صفحه ی همسرش را در اینستاگرام فالو می کردم، دقیقاچند روز بعد از برگزاری مراسم اولین سال درگذشت متوجه عکس های بوداری در صفحه اش شدم. 

به این ترتیب که تصاویری پست می شد که نشان از وجود زن دیگری می داد.بعد پیش تر رفت و غیر از عکس های دوتایی و سه تایی با دختر کوچولو ،  اشعار و متون عاشقانه ی آن چونانی با این مضمون که زندگی گر هزار باره بود؛ بار دیگر تو! بار دیگر تو! (قشنگ معلومه چقدر این استوریش ما رو سوزونده)

از وقتی پریسا رفت، یک گروه از بچه های دانشگاه که بیشتر هم را می دیدم  در قالب در یک گروه با دیدار های گاه و بیگاه گرد هم جمع شدیم و هر خبری از دانشگاه در همین گروه منتشر می شود، وقتی یکی از دخترها اسکرین شات مربوط به عکس ها و استوری ها را در گروه گذاشت، موجی از هیجانات احساسی به راه افتاد. از فحش گرفته تا لعن و گریه و اشک و آه و ناله.

عکس المل عجیبی بود که بعد از یک سال با این همه سر و صدا و بوق و کرنا وارد رابطه ی دیگری بشوی. از یک طرف شاد بودیم برای دخترک مادر تازه ای پیدا کرده است و از طرف دیگر جای خالی پریسا با نیروی جایگزین برای همیشه پر شده بود.   برای اینکه هم مطمعن شوم و هم حرفی زده باشم یکی از استوری های نامبرده را ریپلای کردم و نوشتم خدارو شکر که دخترک مادر جدیدی پیدا خواهد کرد. یک چیزی در اعماق وجودم می خواست  جواب بگیردکه نه !   . . . اما خوب تشکر کرد و ما مطمعن شدیم که بابای دخترک برایش مادر جدیدی به راه کرده است.

بچه های گروه بعد از کلی بحث واکنش های مختلفی نشان دادند،حقیقت این بود که وقتی در جریان سختی های زندگی دوستت باشی، خیلی سخت است که کسی بیاید جایش و شاهد قربان صدقه های شوهرش به یک نفر دیگر!باشی.  یکی بلاک کرد، یکی آنفالو و بقیه سکوت! من اما به دنبال کردن صفحه ادامه دادم چون نمی توانستم که راضی شوم هر چیزی که از دخترک هست را نبینم.

خلاصه که پست های عاشقانه ادامه داشت تا امروز که علاوه بر متن عاشقانه چیز دیگری هم در استوری عایدم شد. همسر عاشق، لینک صفحه ی خانم جدیدش را هم گذاشته بود. خانم جدید هم هنرمند بود گویا.

راستی گفته بودم پریسا آرتیست بود؟

یک آرتیست واقعی! با بینهایت فکر و ایده و خلاقیت و با دستانی ماهر که ریز ریز ریز می ساختند و پیش می رفتند! هنر پریسا خیلی بزرگ بود، زیادی آوانگارد بود، گاهی سیاه می شد و گاهی مثل آتشفشان احساس بود، اما زنده بود و پویا و خلاق! 

همسر جدید اما در صفحه اش حرفی برای گفتن نداشت، صفحه و کارها را با دقت بالا و پایین کردم و با دقت چند تایی شان را موشکافی کردم. دختر جدید یک کپی کار بود، یک کپی کار آن هم نه چونان حرفه ای! نقاشی ها بی مایه و بازاری ، سیاه قلم ها برای فروش مثل دستفروشی بود در بساطش همه چیز برای جلب مشتری داشته باشد. نمی خواهم ارزش گذاری یا قضاوت کنم! اما ناچار از موقعیتی که غیر از توضیح و ومقایسه ی این دو زن را می طلبد ناچارم بنویسم.

پریسا را سرکوب می کردند تا پیش تر نرود و خودش را سانسور کند و  . . . زن جدید همانی است که کارهایش را می شود سر هرچهار راه  و در بساط هر دست فروشی به عموم مردم کوچه و خیابان ارایه داد و فروخت و خوب هم فروخت!

بعد دلم سخت گرفت! شاید ابلهانه باشد اما این مفهوم به روشنی در ذهن من نقش بست که چطور همسر پریسا این چنین چشمه ی جوشانی را به چشم دیده است و آن را درک کرده است و بعد سراغ این لیوان کاغذی با یک جرعه آب شب مانده رفته است؟ بعد هم به این فکر کردم که پریسا درک نشده بود. پریسا خودش را جمع و جور و کوچک  کرده بود تا جا بشود تو جای کوچکی که جایش نبود و هیچ وقت هم نشد. به این فکر میکنم که چه معامله ی سهمگینی! چه چیزی را در ازای چه چیزی می پردازیم؟ و بیشتر ایمان می آورم که  هیچ چیز به اندازه کافی ارزشمند نیست که کسی خودش را در ازایش به فراموشی بسپارد. دقیقا و با تاکید:

هیچ چیز

یک قرص ویتامین سی پرتقالی  انداخته ام داخل لیوان بزرگ آب و رقص حباب ها و جریان آب را تماشا می کنم. هزار ها حباب ریز با سرعت به مسیری می روند که همه رفته اند و تند تند تمام می شوند و فقط چند تایی شان رو دیواره لیوان باقی می مانند،  آب نارنجی می شود و بوی پرتقال همه جا می پیچد.



در حاشیه سریال شرلوک هلمز


1- دیروز آخرین قسمت از سریال شرلوک هلمز را دیدم. قسمت آخر به معنی کلمه شاهکار بود و البته درد داشت و تحمل کردن و همراهی و همدلی با قهرمان قصه و همراهانش هم دردناک بود،  چه برسد به اینکه غرق فضا و آدم ها یش و عوالمش بشوی. (خطر اسپویل شدن سریال ) در نقطه ی اوج داستان و در لایه های بسیار درونی پس از کشف دست پشت پرده ای که مسبب و عامل اصلی بسیاری از جرم و جنایات بزرگ بود ، وقتی پرده را کنار می زنیم ، می رسیم به دخترکی که تنها مانده است و کسی با او بازی نمی کند و طرد شده است. دهشتناک و باور نکردنی است و تکان دهنده! روان آدمی توانمند و غریب است و از سویی به همان نسبت روشن و ساده ! همان قدر که می تواند خلاق و غریب و ترسناک باشد،به همان نسبت همچون طفلی است که نوازش و لطافت سیرابش می کند و می تواند رام و پیش بینی پذیر باشد.

2-یک سال پیش بود، در دفتر قبلی کار می کردم و مصائب خنده داری مثل کل کل با خواهر زاده ی مدیر عامل همیشه از حاشیه های ناخوشایند محل کارم بود، همین دختر خانم (خواهر زاده ی مدیر عامل) رفته بود در سرچ گوگل از یکی از عکس های من که در وبلاگ هم گذاشته بودم، رسیده بود به اینجا! بعد هم آمده بود شرکت و داشت خیلی تند و بی پروا بد و بیراه می گفت و که چی که یکی وبلاگ می نویسد و خاک تو سر هر کی که وقت گران بهایش را بگذارد پای این چیز مسخره و احمقانه و بعدش دوستانی که در مجموعه بودند هم برای اینکه آب به آسیابش بریزند و دستمال به دست برایش برق بتندازند تایید کردند و من هم بحث را ادامه ندادم. در واقع فایده ای هم نداشت که توضیح بدهم چون گوش هایش شنوایی نبود.

این ها را گفتم تا توضیح بدهم عاشق وبلاگ نویسی دکتر جان واتسون در سریال شدم، انگار تعریف کافی و جامعی از وبلاگ نویسی باشد! اصلا انگار آدم خوشش می آید که وبلاگ می  نویسد! انگار بهترین دفاعیه دنیا از وبلاگ نویسی بود ! عاشق این قسمت سریال هم بودم که جان واتسون بهترین دوست شرلوک نویسنده ی وبلاگ بود و همه او را با قهرمان اشتباه می گرفتند!

3-سریال شرلوک هولمز شاید در نگاه اول معما گونه به نظر بیاید اما یک لایه ی عمیق و پررنگ از مفوم گرایی و مراجعه به درونیات  آدم چیزی است که مثل آستری رویه آن را قوی و قابل دفاع می کند! نمی دانم از این منظر خیلی به چشمم آمده یا چون به چشم آمده این مفاهیم را هم می بینم خلاصه آنکه خوشکلی های سریال بسیار است.

4- فکر کنم همه آنچه نوشتم برای اینکه تحریک تان کند که بروید سراغ سریال و آن را تماشا کنید کافی است اما اگر کافی نیست باید بگویم در نظر سنجی سایت imdb هم از ده ستاره نه تا و خورده ای کامنت مثبت را از آن خود کرده است. (خیلی معلومه قسمت آخر بدجوری منو به وجد آورده؟)


سفر به اشتیاق


نمی دانم خاصیت این روز های آخر سال است یا اینکه من سرم را شلوغ کرده ام؟

کنار خانه ام رودخانه ای هست که از سرتهران راه می افتد و نمی دانم تا کجاها پیش می رود اما پر آبی اش می گوید که خیلی راه را رفته  و خیلی راه رفتنی در پیش دارد. از روی رودخانه که رد می شوم، حجم غران و ملتهب آب را می بینم که زیر پاهایم در حال عبور است و دارد جریانی  مواج را می سازد و می رود.

آن جا روی پل وسط رودخانه می ایتسم و  عمیقا دلم میخواهد بروم.

دلم می خواهد کنده بشوم از روزمرگی و یومیه و متداول! راستش این سبک زندگی، برای من کافی نیست! نه اینکه خوب نباشد، نه ، اصلا! عادت کردن به بینهایت قانون و تبصره و سرسپردگی به کار و سازمان و آدم هایی که تو را ملزم می کند هر روز صبح از خواب بیدار بشوی تا فولان کاتالوگ و بهمان بروشور و این پیج و آن مجله را سر وقت برسانی من را مریض و معیوب و عیب مند می کند. 

از یک طرف اگر پروژه هایی موجود را کنسل کنم ، جیبم خالی می شود و وقتی اندوخته ی مالی که چه عرض کنم موج سیالات مالی الی که می رود و می آید کم می شود و توان خرج کردن،  پایین می آید هم باز حال خراب نصیب آدم می شود. یعنی بین کسی که دلش بخواهد کمتر کار کند تا راحت تر زندگی کند! با کسی که کمتر کار می کند و پروژه های کمتری قبول می کند تا راحت تر زندگی کند تضادی وجود دارد مبنی بر بحث پول!  آسودگی ای که با کمتر کار کردن نصیب آدم می شود با بی پولی یا کم پولی ای که از آن رهگذر نصیب آدم می شود یر به یر می شود و چیزی تهش نمی ماند.

در واقع شرایط اقتصادی کشور آنقدر رو هواست که مثل سیبی که به هوا پرت کنی و تا بیاید پایین، چند تا چرخ می خورد می ماند!  هر روز که بیدار می شوی، نان دیروز و شیر دیروز و گوشت دیروز همان دیروزی ها نیستند و بی منطق بالا و بالاتر رفته اند و آدم ترسش می گیرد! من همین طوری از این شرایط احساس عدم امنیت دارم حالا اگر این ضمیایم را هم لحاظ کنیم خدا می داند چه بشود . . .

آن هم یکی مثل من که مثل قارچ روییده ام میان بساطی که بساطی نیست! مثل خیمه ای در بیابان! از همه جهت باد می وزد و نه درختی، نه مامنی، نه پناهی! شاید این جاهای این عرایض به چس ناله پهلو بزند اما شما باور کنید که من اهل نالدین نیستم و این جور دیدن مسایل از رهگذر واقع بینی  نشات می گیرد.

خلاصه آب رودخانه ای را که آن بالا بالاهای تهران سرچشمه می گیرد و می رود تا ناکجاها، در چند متری ام در جریان است و و خیالم را پرواز می دهد و سخت قلبم را می فشارد.

سخت یادآوری ام می کند که همچون خار مغبلان پابسته و دست بسته، میخکوب شده ام در بیابانی که مرا سرریز نمی کند، سیراب نمی کند،برایم کافی نیست! پول در آوردن و پشت و پناه ساختن خوب است اما کاش میشد طوری باشد که آدم بگوید تا فولان سال مثل اسب عصاری می دوم و بعدش می گذارم شان کنار و می روم سراغ اموراتی که مدت هاست آن را به خود وعده داده ام! کاش می شد اما این شرایط و این اوضاع مرا می ترساند از رها کردن طنابی که خیال می کنم برای اتصال به دنیا و به راه بودن همه چیزی به من وصل است!

مدت هاست به خود وعده  داده ام آتلیه ای به راه کنم و گوشه کناری برای خودم کنج خلوتی بسازم که در آن بخوانم، بیشتر بخوانم و بنویسم و نقاشی کنم و راه راست را به بیراهه ببرم در خیالم و هر جور که شدنی است را بشوم! 

اما حقیقت این است که هر چقدر هم پروژه باشد و کار باشد و پول بیاید باز هم در آمدی که از این رهگذر نصیب آدم می شود در این شرایط چیزی نیست و حتا چیزکی هم نیست و بعد از قسط خانه ی فینقیلی ای  که یک و سال و هفت ماه است خریده ام و کرایه خانه و قبض فولان و بهمان خرج خانه و دندان پزشکی . . . چیز خاصی برای پس انداز هم نمی ماند. 

حس می کنم این جور زندگی قاتل است! قاتل همه رویا ها و خیال هایی که حتا اندیشیدن به آن تو را سرشار می کند! زندگی مثل وزنه است. دانه دانه روی دوشت اضافه می شود و می گویی می توانم، می توانم و دانه دانه اضافه می شود و علاوه بر این که سنگین و سنگین تر می شوی و رفتن ناممکن تر و ناممکن تر می شود، فرو می روی! و آن وقت ، عبور غیر ممکن می شود برای همیشه!

رودخانه این رودخانه ی مقدس 

بگذار سحر و جادویت در من جاری شود . . .

او که از من رفته بود

اشاره:

پروانه را از طریق وبلاگش که خواهرم به من معرفی کرده بود می‌شناختم. قلم خوبی داشت و وقتی از شیوایی و قوت آن برای نوشتن درباره بیماری مادرش استفاده می‌کرد، نتیجه چیزی جز اشک‌های پی‌درپی من پای مانیتور نبود.
اشک می‌ریختم و می‌خواندم که چطور روزهای آخر زندگی مادرش را به تصویر می‌کشد. 
وقتی قرار شد ضمیمه جامعه این هفته درباره تأثیر سرطان روی زندگی بیمار و اطرافیان او باشد، اولین کسی که به یادم آمد پروانه بود. برایش پیام گذاشتم و خواستم تجربه‌اش را با خوانندگان روزنامه اطلاعات شریک
شود. به‌گرمی پذیرفت و در فرصتی کوتاه مطلب را نوشت و به دستم رساند.
آنچه می‌خوانید برش‌هایی از زندگی اوست، داستان‌هایی کوتاه و آموزنده برای ما که ممکن است هرلحظه به آنها نیاز پیداکنیم.

ارمغان زمان فشمی




فصل آخر
هنوز هم خیلی شب‌هاست که خواب مادرم را می‎‌بینم؛ او را می‌بینم که جوان‌تر از همیشه است، پوستش شفاف و روشن و براق است، عین وقتی که از حمام در آمده بود و لپ هایش گل انداخته و در چشم‌هایش چیزی مثل ستاره می درخشید. 
او را می‌بینم که در خانه پیچ و تاب می‌خورد و سرگردان است و از اتاق وسطی می‌رود آشپزخانه و از انباری سرک می‌کشد توی حیاط و کوچه را دید می‌زند و پای پله‌ها بوته یاس پیچ امین‌الدوله‌ را در گلدان سفالی رنگارنگی که با هم از سفال‌فروشی اتوبان قم خریده‌ایم آب می‌دهد و دانه‌های انجیر زردی را که در سبد چیده تا خشک بشوند هم می‌زند و خرامان خرامان عطر تنش را همه جا می‌پراکند و مانند طاووسی که به دلربایی بال گشوده، دل می‌برد از همه و چشم‌هایم مست دیدارش سیراب نمی‌شود. 
در آشپزخانه خانه کوچک درکه است و بین ظروف روحی و چینی‌های گل‌قرمزی و قابلمه تفلونی که از بازار تجریش برای خودش خریده بود و می‌پایید تا تویش قاشق نکشیم، قرمه‌سبزی و فسنجان می‌پزد و توی استکان‌های کمرباریک با نعلبکی‌های گل و بوته‌دارش چای کمرنگ می‌ریزد.
مهربانی او عیان نیست، هیچ‌وقت قربان‌صدقه و نازکشی و باج دادن را نمی‌شود در خطوط عشق‌ورزی و محبت‌های وقت و بی وقتش دید، او زن قوی و مستقلی است و برای دیدن نشانه‌های محبتش باید زیرکانه اطوار زنانه‌اش را جورید.
او را در خواب می‌بینم، اکثر اوقات سالم و سرحال و گاهی هم مثل این ماه‌های آخر که سرطان تاریکش کرده بود، فرتوت و ملول و بیمار؛ بسیار هم واضح و روشن و شفاف و وقتی از خواب بیدار می‌شوم با حجمی از اندوه و هیجان‌زدگی دنبال نشانه‌های حضورش می‌گردم. دنبال عطر تنش که در فضا پیچیده و دنبال امتداد حضورش انگار که همین الان از اینجا رد شده و رفته اما نیست و هر چه سرمی‌چرخانم و نگاهم می‌جوید چیز کمتری می‌یابد.
بهمن ماه ۱۳۸۶
ویروس آبله‌مرغان ناجوانمردانه از مهدکودک آتنا، خواهرزاده پنج‌ساله‌ام وارد خانه‌مان شده و بدون این‌که خودش را درگیر کند آمده و مرا در بیست‌وسه‌سالگی خفت کرده است. تمامی پوست تنم غرق در جوش‌های درشت و ریز آبله شده که می‌خارند. 
هر لحظه و با هر حرکت و ساییدن لباس روی تن، جوش‌های لعنتی مثل چراغ‌های چشمک‌زن روشن می‌شوند و شروع می‌کنند به نشان‌دادن علایم حیاتی و چون نمی‌شود سطح ملتهب و دردناک رویشان را خاراند، فقط بی قراری می‌ماند و پیچ و تاب خوردن و بی‌طاقتی.
تازگی‌ها فهمیده‌ام که او بیمار است؛ نه این‌که بیمار باشد، درد دارد، دردی مبهم و ناشناس روی معده‌اش. شمد چهارخانه سبکی را روی پایین تنه‌اش می‌اندازد و در حالی که سعی می‌کند با خوردن آدامس نعنایی از سنگینی روی دلش بعد از خوردن ناهار بکاهد، پاهایش را روی هم می‌اندازد و جلوی نوری که از پنجره داخل اتاق می‌تابد مستندهای شبکه چهار را که در مورد دلفین‌هاست تماشا می‌کند و گاهی ذوق‌زده صدایم می‌زند که «عه! اینو ببین!» 
یک‌بار در یکی از همین عصرها و در حین تماشای تلویزیون یواشکی با گوشی سونی اریکسونی که آن وقت‌ها داشتم یک تکه ویدیو ضبط کردم، داشت حرف می‌زد و وقتی دستم را خواند دیگر چیزی نگفت؛ انگار یکهو بدانی کسی دارد تماشایت می‌کند و آن‌وقت دیگر جیکت در نیاید. 
تلاش مذبوحانه‌ای برای ادامه گفتگو کردم تا چیزی بگوید اما سرد و ساکت جواب سوال‌ها را با سرتکان دادن و «خودت می‌دانی» ادا کرد.
بعد از گذشت مدتی مجاب شد که خوب است این دردهای ممتد و ناغافل را با یک پزشک مشورت کند و این‌جور شد که همراه پدر راهی فلان بیمارستان ولنجک که نزدیک خانه‌مان در درکه بود شدند اما متأسفانه اطبا تشخیص درست و به‌موقعی ندادند و بدون هیچ تجویز خاص و با انجام یک سونوگرافی و سیتی‌اسکن شکمی با چند بسته امپرازول و داروی ورم و درد و خونریزی معده راهی خانه‌اش کردند.
کم‌کم دردها شدت گرفتند و مادرم پابه‌پای من بی‌تاب و بی‌قرار ‌شد. جوش‌های درشت آبله‌مرغان برای من و دل‌درد برای او و هیچ‌کدام نمی‌توانستیم از آن دیگری مراقبت کنیم. روز های سختی بود که هیچ‌وقت از صفحه خاطراتم پاک نمی‌شوند.
عکس یادگاری
شکمش قلمبه شده بود و فکر می‌کردیم از نشانه‌های تورم معده و همان قرص‌هایی است که دارد مصرف می‌کند و بعدترش رفته بود پیش یک دکتر علفی که نسخه پزشک قبلی کارساز نبوده و کلی داروی گیاهی و جوشانده و دم‌کرده هم او نسخه کرده بود و بعد از یک‌ماهی که نسخه‌های ورم معده جواب ندادند، داروهای گیاهی جایگزین نسخه‌های قبلی شدند و همان‌قدر زمان لازم بود تا معلوم شود که این نسخه ها هم مداوا کننده نیستند.آن سال زمستان سردی بود و برف زیادی می‌بارید. دوره جهنمی آبله مرغانم به پایان رسید و روزهای عادی از سر شروع شد. 
یادم می‌آید که تازه یاد گرفته بودم حالا که پاره‌وقت کار می‌کنم و درآمدی هرچند اندک دارم، وقتی نزدیکی‌های خانه رسیدم زنگ بزنم خانه و بپرسم چیزی لازم دارد یا نه و آن چیزی را که لازم داشت با پولی که خودم به‌دست آورده بودم برایش بخرم. 
غالب اوقات چیزی نمی‌خواست و چیزی در خانه کم نداشت اما همین که از دانشگاه یا از سرکار برمی‌گشتم و می‌رسیدم میدان درکه و همین که با تلفن همراه می‌گرفتمش و می‌پرسیدم چیزی کم دارد یا نه، حس می‌کردم چقدر خوشش می‌آید و کیف می‌کند و خوشحال می‌شود. می‌دانستم دوست دارد دستم توی جیب خودم باشد و آرزوی دیدن چنین روزی را دارد.
یاد حلقه ۳۶ تایی فیلم‌های عکاسی‌ام افتادم که چندتایی از آن خالی مانده بود و می‌خواستم شنبه برای کلاس عکاسی دانشگاه چاپش کنم. آن وقت‌ها هنوز دوربین دیجیتال چیز جدیدی بود و دوربین‌های آنالوگ و منوال که با تنظیم دست و با فیلم و نگاتیو کار می‌کردند حرف اول را می‌زدند.
روسری بزرگ ترکمن‌طوری‌اش را آوردم که سر کند، آنجا روی کاناپه سه‌نفره، وسط اتاق نشیمن نشست و با نگاهی که انتهای آن سرما بود در لنز دوربینم نگاه کرد، آن نگاه سرد و منجمدکننده که هنوز هم سرمای آن را تا انتهای یاخته‌های بدنم حس می‌کنم؛ سرمایی که انگار از سلول‌های سرطانی نشأت می‌گرفت و عکسی که کمتر از چند ماه بعد در قاب چوبی کوچکی روی سنگ قبر و میان بساط خرما و گلایل‌های سفید و گلاب جا 
گرفت.دوستی می‌گفت همه آدم‌ها عکسی برای مردن دارند و من نمی‌دانستم که وقتی دارم عکس را می‌گیرم، عکس مردن او را ثبت می‌کنم.
شعله‌های سرطان
کبد عضو بسیار مقاومی است وفقط زمانی که حد نابودی و وخامت احوالاتش به نسبتی برسد که غیر قابل برگشت باشد نشانه‌های بیماری را نشان می‌دهد.
او هم دقیقا همین مشخصات را داشت، زن قوی و صبوری بود که درد و رنجش را تودارانه و در سکوت سپری می‌کرد و اعتراض برایش راه دوری بود.
از وقتی حد بیماری به جایی رسید که نشانه‌های واضحی نشان داد تا زمانی که از بین ما رفت کمتر از شش‌ماه طول کشید. در ماه‌های آخر آسیت (آب‌آوردگی) معده باعث بالا آمدن و تورم شکم شده بـود. هــمه ما گـمان می‌کـــردیم که این بــزنگاهی است که از آن عبور می‌کنیم و با هــم آن را به سلامـتی می‌گـــذرانیم اما نشد… 
نمی‌دانم چرا سرطان این‌قدر بی‌مهر و نامهربان است اما مثل شعله به دامنش افتاد و پیش از این‌که بشود برایش کاری کرد او را از کار انداخت و تمامش کرد، مثل سریالی که ناغافل داری با لذت یا با اندوه و درد دنبالش می‌کنی و بی این‌که انتظار داشته باشی به پایان برسد و ندانی که حالا باید چه کنی؟ 
سرطان مثل یک حیوان وحشی است که می‌افتد به گله و آن را به تاراج می‌برد و تنها چاره‌اش این است که انتظار آمدنش را هر آن داشته باشی و وقتی هنوز مهارشدنی و کوچک است دستش را بخوانی و مشتش را باز کنی والا مثل قارچ پخش می‌شود و همه‌جا را می‌گیرد. تا وقتی خرد و کوچک است مثل خاکستر سیگار مهارشدنی است و به محض این‌که به زمین بیفتد و پخش بشود، انگار که به انبار علوفه خشک افتاده باشد، شعله‌ور می شود و همه انبار را به خاکستر بدل می‌کند.
فصل اقاقیا، فصل آخر
روزهای اول سال است. بهار با همه وجود از هر سوراخی رخ می‌نمایاند و شکوفه‌های صورتی سیب با جوانه‌ها و برگ‌های کوچک شمشاد، شور و اشتیاق زندگی را در چشم هر بیننده‌ای روشن می‌کنند، اما این بهار برای من تلخ‌ترین بهار دنیا خواهد بود؛ بهاری است که تن گرم او را به سرمای خاک سپردم و سال، بعدِ سال گذشت و درد و تلخی دوری و نبود او التیام نیافت که تلخ‌تر شد و داغ رفتن او سرد نشد که داغ‌تر شد.
ماه‌های آخر و درگیری دردناکش با بیماری که به یادم می‌آید انگار که دشمنی با تمامی قوا بر من می‌تازد و فقط می‌خواهم برای نجات و رهایی از این مهلکه بگریزم و تنها راه نجات برای من، فرار است تا در گرداب این خاطرت تاریک و تلخ گم و گور نشوم؛ خاطراتی که به شکست منجر
شد.حتی روز آخر وقتی در بیمارستان بستری شده بود، معصومانه امید داشتم تا از این بستر برخواهد خاست و به خانه باز خواهد گشت و اینک بعد از گذشت قریب به یازده سال از وقتی او رفته و در سی و چهار سالگی بسیار کفری و خشمگینم، از خودم و حماقتم که نمی‌فهمیدم چه خطری تهدیدم می‌کند، نفهمیدم و ندانستم که مرگ چقدر نزدیک است و چرا پاهایش را در آغوش نگرفتم و روی چشم‌هایم نگذاشتم و چرا نبوسیدمشان.
بیماری هم مثل هر مصیبت و تلخی دیگری که بر کسی حادث می‌شود می‌ماند. اگر از فرآیند عمل آن آگاه باشی و بدانی چه چیزی قرار است به سرت بیاید شاید خیلی راحت‌تر آن را سپری کنی، اما اگر ندانی چه اتفاقی دارد برایت می‌افتد علاوه بر مصیبت و دردی که باید تحمل کنی، حجم غم‌انگیز این که شوکه شده‌ای را هم باید تحمل کنی و دردناک‌تر هم می‌شود. 
بیماری او هم برای من همین‌طور شد. ناگهان خودش را نشان داد، وقتی که آن‌قدر بزرگ و قوی شده بود که دیگر زور ما نمی‌رسید تا نابودش کنیم و آن لعنتی تیشه زد به ریشه مادرم.
فصل اقاقیا شد فصل آخر و ما او را از دست دادیم.
میم مثل مادر
وقتی بیماری اش اوج گرفت، من ترم آخر کارشناسی گرافیک بودم و باید برای پایان‌نامه‌ام کار می‌کردم. با رفتن او دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. بی‌تاب و قرار در خانه دور خودم می‌چرخیدم و نمی توانستم کارهای پایان‌نامه و دانشگاه را انجام بدهم. 
حتی یادم می‌آید که ژوژمان‌های ترم آخر را با کارهای وصله پینه‌ای و ضعیفی که فقط از یک آدم افسرده برمی‌آمد به انتها رساندم. 
چند ماه گذشت و نه دست به قلم‌مو و رنگ زدم و نه کاری برای پایان‌نامه‌ام انجام دادم. زمان به همین منوال می‌گذشت تا یک‌روز برای کاری مجبور شدم سری به بساط نقاشی و رنگ‌هایم که همیشه پهن بود
بزنم. ظرف بزرگ پر از آبی در میان قلم‌موها بود که همیشه قلم‌موهای کثیف را در آن می‌گذاشتم تا سر فرصت بشورم. 
دیدم آب ظرف کاملا خشکیده و قلم‌موهایی که در آن بوده‌اند هم با تتمه رنگ کف شیشه خشکیده و به ظرف آن چنان چسبیده‌اند که تکان نمی‌خورند. همان وقت از ذهنم چیزی عبور کرد که انگار در این خانه نقاشی مرده است.نقاش مرده من بودم و اینک خود را از دور می‌دیدم که مانند مرده‌ای بی‌ثمر و بی‌روح شده‌ام. همین جمله به‌قدری تکان‌دهنده بود که تصمیم گرفتم اوضاع را عوض کنم و نگذارم همین‌طوری ادامه پیدا کند. 
موضوع پایان نامه کارشناسی‌ام نگارش و تصویرسازی کتابی بود با عنوان «میم مثل مادر». با نوشتن کتاب و بعد از آن تصویرسازی‌اش روح جدیدی در من دمیده شد و او که از من رفته بود به من بازگشت. او که در میان خاک منزل کرده بود در سینه من خانه ساخت و مثل رگ و ماهیچه از من شد و جایی در درونم آرمید.