پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

همین زندگی بی نمک

با تراپیستم از گذشته حرف می زدم، از گذشته های خیلی دور و تقریبا از سی سال پیش. زمانی که شش هفت سال بیش نداشتم و چالش های بسیار بزرگی گه با آن روبرو بودم. برایم غصه ناک بود که مساله ام، مسایل بزرگی بودند. همه شان بزرگ بودند

حتا امروز هم هر کدامشان می توانند مطرح شوند و محلی از اعراب برای تخصیص زمان و جلسه و نقد و بررسی شوند، لیکن در روز های کودکی آنها را تنهایی به دوش کشیده ام.

بعد از این گفتگو حجم سنگین و تاریکی بزرگی از وجودم خالی شد، می توانم خود را آنگونه هستم بیشتر دوست بدارم و بیشتر حتا بشناسم

البته که طرح مساله ی تراپی صرفا برای ذکر این مساله بود که چقدر متحیر و متعجبم که در میان گلایه ها و برون ریزی هایی که تصور می کردم بر آن مختار هستم چیزهایی هم می گفتم که هیچ به خاطر نداشتمشان و بعد از اینکه در آن شرایط خاص ذکر کردم ناگهان متحیرانه به خود نگریستم که اینها دارد از کجا می آید؟

چه کسی دارد این ها را می گوید وقتی من هیچ در خاطرم نیست.

واقعیت این است که زندگی ما و هویت و جزییات مان جذاب تر از آنچیزی ست که به نظر می رسد اگر که از سوی دیگری آن را ببینیم

خط خطی

سه شنبه ای از اوایل آبان ماه 1400 است

صبح در حالی بیدار شدم که نمی دانستم دلم می خواهد بیشتر بخوابم یا نه، اما کلید پتوی برقی را خاموش کردم و بلند شدم.

در حالی که خانه به شدت نامرتب بود تلاش کردم قسمتی از به هم ریختگی ها را مدیریت کنم ومقداری ظرف شستم و مقداری این ور آن ور اما باز هم ماجرا ادامه دارد.

بعد از برگشتن از سفر حداقل یک هفته طول می کشد تا همه چیز به سر جای خودش بازگردد.

کلاس نقاشی را مادر هنرآموزم کنسل کرد، گمانم زیادی شیطنت میکرد و حذف کلاس می توانست تنبیه خوبی باشد.

بعضی روز ها مثل امروز که هیچ برنامه ی خاص و ویژه ای در آن ندارم، ناراضی  تر هستم. کل روتین امروز باشگاه بعدازظهر است که باید بروم.

دیشب هم مههان داشتم و داشتن مهمانی که به آدم حس تنهایی می دهد خیلی حس بدی است.

در قسمت  آخر فصل دو از پادکست طنزپردازی که به زندگی رابین ویلیلمز می پردازد، جمله ای را به نقل قول شنیدم که عمیقا در من موثر آمد که گفت تنهایی بهتر از بودن با کسانی است که به تو احساس تنها بودن می دهند.

محور بسیاری از جلسات تراپی و حرف هایم با نزدیکانم سیر همین موضوع میگذرد که چرا باید در چنین فضاهای مسمومی حضور پیدا کرد و یا اصلا ملت چه دردی دارند که چنین احساسات مسمومی را به دیگری منتقل می کنند.

چرا به همدیگر حس نخواستنی بودن و بد بودن بدهیم تا خودمان باحال تر و خواستنی تر به نظر بیاییم؟

البته که پاسخ این سوال در خود طح مساله مستتر است و نیازی نیست که توضیحی بر آن بدهم اما راستش را بخواهید از این رنج درونی خود که در این رهگذر ایجاد می شود ملول می شوم، یک دوستی داشتم که وقتی از ماجرایی بی دردسر و بی کدورت و ناراحتی خارج میشد می گفت: به من که خطی ننداخت!

حالا راستش رو بخواین از این خطی که این جماعت اوزگل به دلم می اندازند گلایه مندم.

می دانم و می بینم که جماعتی که از زخمشان می نالم چقدر واهی و پوچ هستند 

میدانم ها

اما نمی دانم چرا باز هم سخت است