پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

هفته هجدهم بارداری

آدم یک وقت هایی مچ خودش را می گیرد که دارد چه میکند و چه انتظاراتی که از خودش ندارد و چه چیزهایی می تواند مایه رنجش خیالش بشود.

تصور میکردم که من باید بارداری بی نقص و آرامی را داشته باشم و با کمترین مراجعه به متخصص و شرایط خاص همه چیز را پشت سر بگذارم اما واقعیت  این است که تمام متخصصین و کارشناسان سن من برای بارداری را بالا می دانند و من در سی و هشت سالگی همان کیسی هستم که باید کاملا دست به عصا و تحت نظر پیش برود 

سونوگرافی هفته پیش عادی بود اما دکتر میزان کم مایع امنیوتیک و خون ریزی در جفت را تشخیص‌ داد و امروز هم که برای سونوگرافی آنومالی رفته بودیم برای بررسی دقیق تر اکوی قلب جنین و همچنین آزمایش انتقاد خون را برای من تجویز کرد

خودم را دیدم که اشکو و غرغرو نشسته ام و غمبرک زده ام و دلم میخواست دکتر بگوید همه چیز عالی پیش می‌رود و فقط بیشتر یوگا کن‌و مدت پیاده روی هایت را زیاد تر کن و ….

خیر

این طور نشد، بلکه به سبب پایین بودن جفت تا هفته بیست و پنجم از انجام حتا پیاده روی منع شدم همچینین یوگا و بدین سان تا اواسط بهمن ماه که هزار سال مانده باید مراقب خودم باشم تا فشارم هم بالا نرود و خوب غذا بخورم تا جفت بالا برود.

راستش اعتراف سخت تر زمانی است که خودم را می بینم که بیست یا سی کیلو اضافه وزن دارم و بعد از زایمان هم با حجمی از چربی های اضافه دست به گریبان هستم و خدا می داند چطور و چه زمانی بتوانم پاکشان کنم و یا اصلا می شود این کار را کرد و از دیدم این تصویر حس بسیار بدی دارم چون اصلا دلم نمیخواهد این شکلی بشوم، بعد می گویم ببین! حناق که نیست

اضافه وزن است و برای خیلی ها پیش می آید که اضافه وزن بارداری داشته باشند و کاری از دستت ساخته نیست و بیخیال شو

انگار که بخواهم پوست مرتعش یک طبل را آرام کنم، این حجم از استرس و حتا فوبیا از چاقی نمیدانم از کجا آمده است اما جزیی از وجود من است و باید آن را کنترل کنم.

مثلا  دیروز یک دوستی تعریف می‌کرد وقتی زایمان میکنی تازه مشخص می‌شود که چه بلایی سر اندام آدم آمده چون وقتی شکم بزرگ است پهلو ها را میکشد و وقتی زایمان میکنی تازه حجم پهلو ها مشخص می‌شود و آدم از ریخت خودش فراری می‌شود و من جدی جدی تصور میکنم اگر این فاجعه را در آیینه ببینم خود شخص افسردگی را در آغوش بگیرم.

رفتار بالغانه اما کنار آمدن با تمامی این مشکلات است و باید یکی یکی آنها را پذیرفت، باید وزن اضافه و اکوی جنین و تحت مراقبت بودن و ورزش نکردن و حتا مراقبت برای بالا رقتن از پله را به عنوان بخش جانبی واقعیت پذیرفت و آن را در آغوش کشید، نمی شود فقط خوشی های یک ماجرا را دید و از کنار سختی هایش لیز خورد و عبور کرد

واقعیت همین شکلی است، با شاخ بزرگ و تیزی رو سر که سیاه و زشت و ترسناک است اما چشم های شفاف و براقی که وقتی نگاهشان میکنی شبیه تیله شفاف است. 

و بدین سان ماه پنجم و هفته هفته هجدهم را سپری میکنم 


خانم بچه ی شما سالمه

رفتیم کلینیک و مراتب ادراری برای ویزیت را سپری کردیم و منتظر نشستیم تا نوبت مان شود، خانم دکتر چمنی کسی بود که قرار بود تست را انجام بدهد و چقدر که حضور همدلانه ای داشت. بعد از گرفتن شرح حال و بررسی آزمایش های غربالکری و سونو گفت که تجویز من اصلا انجام این تست نیست و صرفا با سونوگرافی آنومالی قابل تشخیص است.

این اختلال در لوله های عصبی مغز نخاع رخ می‌دهد و اگر درست باشد، بررسی ستون فقرات کاملا نشان گر است و نیازی به انجام تست امینوسنتز که یک اقدام تهاجمی است نیست.

بعد از صحبت کردن با پزشک معالجم  توافق بر انجام سونو شد و من چقدر که راضی تر بودم از این اتفاق.

مایع آمینیوتیک به سبب استرس این مدت کم شده بود و حرکات جنین محدودتر شده بود و انگار که جایش تنگ شده بود و من به وضوح این تفاوت را حس کردم.  

خانم،  بچه ی شما سالمه! 

بعد از شنیدن این جمله به پهنای صورتم اشک ریختم چون نمی دانستم چطور شد که تو یکباره این همه برایم مهم شدی،  شدی مهم ترین چیز دنیا و ناگهان مهم ترین کار برایم سلامتی تو شد

قرار شد هفتم  ی هجدهم برای سونوگرافی آنومالی دوباره وقت بگیرم تا به روشنی مشخص شود که همه چیز خوب و مرتب پیش میرود. 

این اولین بار بود که حس کردم بچه دارم

حس کردم تو فرزند من هستی

حس کردم من مادرت هستم

حس کردم هستی

و حس جذابی بود چون تا حالا شبیه یک شوخی و بازی همه چیز پیش رفته بود و انگار یکهو با این جمله ی دکتر،  همه چیز رنگ دیگری گرفته بود و واقعی شده بود


تست آمینوسنتز

ترس و وحشتی بزرگ سراسر وجودم را فرا گرفته است،  بعد از گرفتن نتیجه ی غربالگری مرحله دوم و آن جملات ترسناک از بالا بودن ریسک یکی از موراد مورد بررسی و بعدش تاکید سوپروایزر آزمایشگاه نیلو که امیر را حسابی ترسانده بود و آنقدر ناتوان شده بود که حتا نمیتوانست با دوربین موبایل عکس صفحات جواب آزمایش را برایم بفرستد و بعدش که چه جور به دکترم پیام دادم و ماجرا را برایش شرح دادم و بعدش که فهمیدم جدی جدی جواب آزمایشم نگران کننده است و باید تست آمینوسنتز انجام بدهم تا موارد نگران کننده مورد بررسی دقیق تر قرار بگیرد

از وقتی که دکتر گفت بررسی دوباره برای احتمال اختلال ndt و من همه منابع را هزار بار جوریدم و خواندم و خواندم و هرچه پیش تر رفتم،  نگران تر شدم. 

این اختلال در بیست و هشت روز ابتدای بارداری رخ میدهد که چون من اصلا از رویداد لقاح خبر نداشتم،  لاجرم در هفته پنجم و به طبع پس از گذشت این مدت متوجه بارداری شدم که مصرف آمینو اسید که همه ی زنان در آستانه ی بارداری مصرف میکنند و نود درصد از احتمال رخداد این اختلال جلو گیری میکند را اصلا  استفاده نکردم. 

برای انجام تست آمینوسنتز از جایی که دکترم توصیه کره بود وقت گرفتم و فردا ساعت ۱۲ در بیمارستان پیامبران تست را انجام میدهم. 

تمام طول این مدت و تمام این چند ساعت را به کاری مشغول شده ام تا کمتر فکر و کمتر موفق شده ام که قلبم ازترس و اضطراب انباشته نشود. 

معجزه که در حال رخ دادن بود، جنین که در حال شکل گرفتن بود ناگهان به صورت فاجعه ی بزرگی شد. 

خوش خیالانه است که فکر کنم هیچ اتفاقی نیفتاده و نمیخواهم منفی بافی کنم اما واقعیت این است که تا جواب تست خواسته شده، نیاید من در برزخی سهمگین به سر خواهم برد. 

ناگهان گل های  بهاری،  سرخ و تلخ و تیغ آلود شدند

ناگهان انگار طبیعت که توانا و مقتدر پیش می رفت،  خشم و بی مهری اش را نشانم داد

انگار روح جهان ناگهان اشتباهی پیش رفته

انگارکه دیوار اعتماد کور آدم ترک بخورد

خودم را این طوری آرام میکنم که ممکن است هر اتفاقی پیش بیاید و واقعیت همین است که من باید با هر رویدادی در پیش رو کنار بیایم

من هم یکی مثل این همه مادر دیگر

آمدم بگویم نه،  این اتفاق برای من رخ نمیدهد و من فرق دارم اما بعد گفتم چه فرقی؟  واقعا چه فرقی؟  و چقدر این طوری فکر کردن ابلهانه است 

امدم بگویم نمی شود اما دیدم دست من نیست

این چنین باید پذیرفت و این چنین باید ایستاد و این تلخ است،  واقعا که ادم برای خوشحال بودن نیاز به اندکی ساده لوحی ودروغ دارد. مثل چاشنی غذا که باید اندکی شوری و ترشی ایجاد کند والا قطعا نمی شود از لذیذ ترین غذاها لذت برد. 

نوشتن این پست فقط برای آرام کردن یک دیوانه ی مضطرب است که دارد از نگرانی می میرد و ترس اینکه نکند خطری در کمین فرزند تو دلش است، دیوانه ترش میکند  و ترس از دست دادن مثل دردی فلج کننده او را کار می اندازد. 

اشک ریخته ام و بیقرارم و میترسم و کلمات را که سنگین و تلخ هستند را پشت هم ردیف میکنم و تنها چیزی که میخواهم سلامتی تو است. 

امید،  ای پرنده ی سبک بال روی شانه ام بنشین و برایم از عشق بخوان




ابتدای ماه پنج

امروز شنبه است و شنبه ها آدم یک حال عجیبی دارد که انگار می خواهد کار های عقب افتاده را سامان بدهد یا برنامه های جدیدی را برای بهتر شدن حال و روزش شروع کند و هی با یک عظم و اراده ی منسجم روبرو می شود که گاهی هیچ کاریش نمی توان کرد و می ماند روی دست آدم.

رسیدم به هفته هفدهم و به عبارت دیگر در ماه پنجم گام گذاشته ام و هنوز هیچ اطلاع دقیقی از جنسیت تو ندارم. نمی دانم دختری با پسر اما اسمت را انتخاب کرده ام. اگر دختر باشی و دنیا به کام من می شود و اسمت را می گذارم رعنا بر قافیه ی نعنا که وقتی قربانت می روم بشوی نعنای من و اگر هم پسر بشوی دنیا به کام پدرت می شود که اسمت را سام خواهیم گذاشت.

حالا وقتی دستم را روی شکمم می گذارم متوجه تکان های ریز و نامحسوس یک موجود دیگر در شکمم می شود و ترسم می گیرد، ترسی که موهوم و غریب است و شبیه آشفتگی و انتظار باشد که برای رسیدن بهار که باد سرد زمستانی پیام آمدنش را می رساند.

هنوز هیچ چیزی برای تو تهیه نکرده و خواهرم می گوید عیب ندارد هیچ عجله نکن وقتی به مرحله لانه گزینی رسیدی همه چیز را تهیه خواهی کرد و من خنده ام می گیرد. خنده ای شبیه همان ترسی که در سطر بالا نوشتم.

حقیقت این است که من هنوز خودم هم باورم نمی شود که باردارم و به زودی نوزادی خواهم داشت و ناباورانه آن را پردازش میکنم که از آن مفهوم نزدیکی بسازم.

برنامه ی روزنامه ام به پیاده روی و یوگا و کارهای خانه و گاهی طراحی پرتره ی نام ها و گاهی کتاب های صوتی سپری می شود و پشت شیشه ای که برف می بارد پناه می گیرم و خودم را بین لباس های گرم پنهان می کنم و مثل آبنبات ذره ذره آب می شوم.

فیلترینگ و محدودیت اینترنت به شکل حاد تری درآمده و با تلاش بسیار باید به شبکه های اجتماعی دسترسی پیدا کنم و به سرعت هم ارتباط قطع می شود.

از روزی که این پسر بیست و چند ساله، محسن شکاری را کشته اند موج جدیدی از اعتراض های و خیزش مردمی در هر جایی که تصور شود شکل گرفته است.

بین اسامی اعدامی ها و یا کشته شدگان و در انتظار اعدام ها که می گردم می بینم چقدر برخورد سکسیتی با این موضوع ضد انسانی است.

چقدر از دست فمینیست هایی که با اصرار و تاکید این خیزش را منتسب به زنان می دانند گله دارم و چقدر ابتر و ناقص و ساده لوحانه است که کسی بگوید صدای ما باشید و بلافاصله ادامه بدهد صدای زنان ایران باشید و چقدر کوردلانه است که نبینی این خیزش در بستر عموم مردم رخ می دهد و زن و مرد مساله آن نیست.

مردان از لب تیغ عبور داده می شوند و نامشان در حافظه ی تاریخ حکاکی می شود برای موجودیت و احقاق حق! حقی که پایمال می شود و این است که باید دیده بشود.

حقیقت بزرگ تر این است که کشف حجاب اعتراضی مدنی به شرایط موجود است و اصلا و ابدا به خودش منتهی نمی شود.

به خودم که فکر میکنم می بینم در بهبهه ی شلوغی ها باید در گوشه ی آرامی کز کنم تا فرزندی را به سلامت به دنیا بیاورم و بعد به آینده ی تو فکر میکنم.

فرزندم

زن باشی یا مرد ...  چه فرق دارد؟ من دلم می خواهد تو در مملکت آزادی بزرگ شوی

دلمی نمیخواهد برخورد جنسیتی و نگاه جنسیبتی و تفکیک حنسیتی از ابتدا گریبان گیرت باشد

دلم نمی خواهد به تو دیکته کنند تا به چه چیزی فکر کنی و به چی فکر نکنی

دلم می خواهد در جایی که لایق ش هستی باشی

 . . .


از سوم آذر ماه 1401


ما به چشم مان هیچ پدیده ی عجیب و غریب و غیر قابل وصفی از منظر علم را ندیده ایم، همه آنچه در اطافمان در جریان است علت و معنایی د ارد و به سهولت می شود آن را آسیب شناسی کرد و به جز جزش تفکیک کرد و توضیح داد اما واقعیت این است که شکل گیری یک جنین در بطن یک زن خود خود معجزه است.

برای غربالگری پایان ماه سوم دوباره روانه ی سونوگرافی شدیم و در مونیتور جادویی خانم دکتر یک موجود زنده که تکان می خورد دیدم. یک موجود زنده که توی سینه اش چیزی شبیه قلب تند تند می تپید و در مدتی که دنبال اندازه گیری مهره پشت گردن و  . . . بودند دیدم که آن سایه ی موهوم چند بار غلطید و دوبار پشتش را به تصویر کرد و حجم کوچک و سیالش در رحم وقتی دچار چیزی شبیه سکسه می شد بالا می پرید و دوباره مثل یک پر سر جایش برمیگشت .

گمان کردم واقعا سکسکه است که توضیح دادند که شکل گیری سیستم عصبی در بدن جنین باعث ایجاد چنین حرکتای م یشود و عادی است.

با توجه به اولین تصویری که از او دیده بودم و چیزی شبیه یک جباب هسته دار بود حالا دیدن موجودی زنده که کاملا هیبتی انسانی یافته بود شبیه لمس یک معجزه بود. دست ها و پاهای کوچک و بی تناسبی با بدن و سری بزرگ که اندازه کل بدنش بود و قلب که می تپید و تکان هایی که به هر سو می خورد مرا شگفت زده کرد.

تمام مدت نمی توانستم چشم از مونیتور بردارم و اگر ساعت های طولانی در آن مطب می ماندم باز هم با میل و اشتیاق تماشا میکردم که چطور دقیقا درون بدنم معجزه ای در جریان است. 

پنداشت واقعی ام اسن است که شخصا هیچ دخالتی در این اتفاق ندارم و مثل یک تماشاچی و یا یک رهگذر فقط شاهد این اتفاقات هستم و غیر از اختیار و اراده برای شروه آن در هیچ کدام از این مراحل هیچ نقشی ندارم و ناخودآگاه بدنم که ملیون سال آموزش و تکامل یافته تا این نقش را ایفا کند خود به تنهایی و بدون کوچک ترین دخالت امورات رشد و شکل گیری او را به پیش می برد و این هم یک معجزه ی دیگر است.

باور معجزه در دل های همه ما هست و گمانم اول باری باشد که شاهد آن بوده ام و لمس آن بسیار مهیب و سهمگین است و درک بسیار لذیذی هم دارد به سان زندگی

زندگی شاید همین معجره باشد که در میان اشک و خون و جنگ داخلی و خفقان و هزار بلا که بر سر مردم می آوردند باز هم ما زنده ایم و دلمان خوش است به امیدی که فردا می رسد.