دیروز صبح رفتم قسط های بانک ملی و کشاورزی را بدهم.
یک سال از بازپرداخت قسط های بانک ملی گذشته و باید دفترچه ی واریزی قسط را عوض میکردم، بماند که تا ته دنیا برای تعویض دفترچه رفتم و در عین ناباوری شاهد یکسان شدن بانک مربوطه با خاک بودم و یک آدرس چپ اندر قیچی دیگر که مال یک ناکجا آباد دیگر که باید می رفتم و کشف و خنثی میکردم آدرس بانک جدید را از بانک سرکوچه بغلی گرفتم که پیدا کردن آن یکی هم ،نیازمند کلی وقت بود و حوصله که من در قفای هر دو روانه ام این روزها!
رفتم نزدیک ترین شعبه ی بانک ملی به محل کارم و پس از توضیح دادن شرایط ، رحم نموده و بنده نوازی کردند و دو فقره دفترچه ی خام در اختیارمان نهادند، خوب دقیقا در همان زمان بود که سوال بزرگ بشریت از نظر من این بود که خوب چرا از همون اول اینو ندادید!!! که من تا ته دنیا نرم؟
خلاصه که با دفترچه های تازه رفتیم قسط آخر دفترچه ی قبلی را بدهیم که متصدی بانک ناگهان ابرو در هم کشید و همچون ابری که آماده ی باریدن می شود برای اهدای خبر خوش به ما آماده شدند.
و بدین سان دو برابر مبلغی که همیشه برای دادن قسط کنار می گذاشتیم را پرداخت کردیم تا تازه کارمزد سالانه وام را پرداخت کرده باشیم و حسابمان باز شود که بتوانیم قسط بعدی را پرداخت کنیم.
خلاصه اینکه تتمه ی ته جیب هایمان را هم تکاندیم میلغ مزبور را پرداختیم و با دماغ و سایر اعضای سوخته مان و صد البته قسط های واریز نشده برگشتیم سر جای اول!
این اتفاقات این شکلی، این روزها برایم زیاد می افتند!
یکهویی از جایی که خیالش را نمی کنی یک خرج تپل می افتد تو کاسه ات! در راستای تمام و کمال کردن عیش امروز مدیر ساختمان سرپرستی و ولایت دو فقره فیش گاز و آب را به اینجانب واگذار کرده تا در شرایط فقدان حضور دو واحد دیگر به تناسب نصف نصف فیش ها را پرداخت کنم!
فیش گاز صد و هفت هشت تومن آمده، آب زیاد نیست، البته آن قدر هستند که قایله ی ته مانده ی پس انداز نداشته ی من را در بیاورند و خیالشان راحت شود که مبادا چیزی ته جیب مایه ی ناآرامی شپش ها برای پشتک زدن شوند!
خلاصه اینکه هی استرس پشت استرس و حجم فکر و خیال بشود و نشود و . . . روی مخم سوار میشوند و خیال می کنم الان است که بترکد!
چند وقت پیش برای پرداخت یک فقره بدهی مجبور شدم حلقه ی بازمانده از ازدواج ناکاممان را بفروشم و تازه آن وقت بود که حلقه را که نزد حاج آقا به امانت بود باز پس ستاندیم تا به زخمی بزنیم و حاج آقا هم وقتی فهمید میخواهیم حلقه را بفروشیم گفت قیمت بگیر تا خودم بخرم و احتمال اینکه حلقه ی نامبرده بر دستان خاج خانوم دیده شود بدجوری آتش به جانمان زد و به علاوه باعث شد خیلی فکر و خیال ها که ادم میکند که وقتی به جایی برسی که نیاز به کمک داری هستند کسانی از جمله بابا جانت که حمایتت کنند و در همچین شرایطی ثابت می کنند نخییییر! زرشک!!!!
ادم کم می آورد خوب، آدمم دیگر!
آهن که نیستم!
:(
این طوری شد که به جد مصّر شدم تا با یک فقره خواستگار که از رفقای شوهر خواهرمان هم بود تیریپ جدی برداریم!
خوب از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان ما اصلا با این آقا حال نمی کردیم، یعنی کلا سیگنال هایمان از نوع پالس مختلف بود و دوره تناوبیمان در هیچ شعاعی نمی توانست جور در بیاید الا در زمینه ی مادیات که ایشان دست به جیب و خرج کن و اهل بریز و بپاش بودند و یحتمل می توانست در این زمینه تکیه گاه مناسبی برای روزهای پر خرجی باشد که مثل تیر غیب از در و دیورا برایت هزینه های ناگهانی و تصادفی می رسد و می توانست آرامشی هر چند کاذب را حکفرما کند.
باز هم می گویم خوب آدمم دیگر!
آدم کم می آورد!
و برای خلاص شدن از گیر و گرفتاری هایش به خیلی راه ها فکر میکند و شاید آن راه ها راه های مناسبی هم نباشند.
خلاصه اینکه یک ماهی ما با هم رفتیم و امدیم و هی رستوران های شیک و هی غذاهای گران و هی مرکز خریدهای شیک و هی ددر دودور و این ها . . .
فرمول زندگی کردن "مال خودت باش"،خیلی فرمول همه گیری است!!!
این روزها خیلی بیشتر از خیلی ها را می شناسم که یک همسر متمول نه همچین خوب دارند و برای خودشان و با دنیای خودشان زندگی می کنند و تنها دنیای مشترشکان با هم دو خط نه دو جمله نه دو کلمه است که وقت صبحانه یا شام به سوی هم پرت می کنند و هیچ فضا و دنیای مشترکی که بینشان به اشتراک گذاشته شود نیست و هر کسی برای خودش سیستم و کانال خودش را دارد و کاری هم به کار هم ندارند یعنی در واقع هر کس برای خودش تنهایی ، در خانه ی دو نفریشان زندگی می کند! فقط در همزیستی مسالمت آمیز یکی از پول آن یکی و دیگری از وجود این یکی بهرمند میشوند!
خلاصه اینکه فرمول بالا جواب می دهد اما فقط برای یک مدت محدود و بعدش دیگر نمی توانی تحمل کنی کسی را که با بودنش تنها تری!
این چنین بود که عطای مادیات آن هم از نوع سیگنال ناخوانایش را زدیم و بی خیال تشکیل همچین زندگی مشترکی که اساسش بر پایه ی تنهایی باشد را شدیم!
هیچی
همین دیگه
نوشتنم میومد نوشتم . . .
:)
و این منم همون مارگزیده ی قبلی، در ابتدای فصلی سرد