پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

در باب «گم شو» دگی!


دیروز که رفته بودم پیاده روی وقتی میان درخت ها راه می رفتم و یک لحظه دست های تو را رها کردم ترسیدم، من کودکی بودم و تو پیراهن نوازش به تن کرده بودی اما در یک لحظخ ی نامرغوب گم شدم.
واقعا گم شده بودم و خیال می کردم شاید قرار است دنیا این شکلی تمام بشود، میان تازیانه ی باد و رعد و نم باران و گلبرگ های گلی که باد پیراهنش را وحشیانه دریده بود.
گمان میکردم سقف آسمان از همیشه بلند تر و ابر های خاکستری، عجیب و غریب تر از همیشه، موهوم ترین و دلهره آور ترین تصاویر دنیا را ساخته اند
یک لحظه ترسیدم
دنبال دست های تو گشتم
دنبال گل های سرخ روی چادرت
گم شده بودم انگار واقعا و هیچ وقت پیدا نشدم
من در تو گمشده مانده ام
اگهی های مژدگانی برای پیدا کردن آن کودک سبزه روی بی دندان، که قشنگ می خندید، هنوز روی دیوار های کوچه مان دیده میشود اما هیچ کس مرا پیدا نکرد، من به سرزمین دیگری پا گذاسته بودم
از میان لاله های واژگون دشت چادرت، دویده بودم تا انتها و میان حجم شگفتی ماندم تا ابد
تا همیشه، هیچ وقت پا روی زمین نگذاشتم
این بود سرنوشت کودکی که همیشه سر به هوا بود

لطفا برام بنویسید


بین شماها . . .  آیا کسی تا حالا زمینی سفر کرده به آنتالیا؟

و آیا تجربه ی اقامت کوتاه مدت با بلند مدت در این منطقه رو دارین؟

من یک هنرمندم

من درد دارم!

دیروز ها یک شخص محترمی که خواننده وبلاگ در سال های دور بود تماس گرفت برای خرید اثر هنری اعم از نقاشی و مجسمه!

بعد از مدتی رایزنی در باب چیستی و چگونگی کار رسیدیم به مبحث شیرین پول. لذا خیلی دست به عصا و با قیمت مناسب برای چهار کار نقاشی نسبتا بزرگ  قیمتی را پیشنهاد دادم و بعد از مدتی سوتفاهم برایم روشن شد که مبلغی که این دوست عزیز برای کارها در نظر گرفته بود مبلغی حدود یک سوم چیزی بود که در نظر داشتم.

بعد که امر مشتبه شد و روشن شد که میزان زاویه و تصور ما خیلی زیاد است اعلام کردم که کاری با این هزینه از دستم بر نمی آید.

بعدش هم به چانه زنی سپری شد و بعدش هم این دوست عزیز تماس واتزآپ بنده را یوراخ کردند اما من هیچ پاسخی ندادم.

.

چه پاسخی می توانم بدهم اصلا؟

ماجرا خیلی خنده دار است. چون من نمی توانم برای دوستانی که قصد خرید یک کار نقاشی را دارند توضیح بدهم که جایگاه هنر کجاست؟ چرا هنر متعالی  و ارزشمند است و چرا نباید مثل پرتقال فروش با یک هنرمند برخور کرد؟

قهر کرده ام؟

شاید تو خواننده ی عزیز الان در دلت بگویی قهر کردن کار بالغانه ای نیست!

اما من هم از خیلی چیز ها گذشته ام تا به جایی برسم که کاری کنم که خودم تاییدش می کنم حالا دوباره از اول بیایم وارد بازی ای بشوم که سخت تهوع آور است؟\

من دلم میخواهد کار کنم و ادامه بدهم و نقاشی بکشم و خلق کنم و این راه بسیار حذاب و شیرین است اما اینکه دوباره کسی وارد بازی بشود که بکوید من این حقوق را نمی دهم . . . ترجیحم این است که هیچ پولی در نیاورم!

این سخت گذشتن و پول در نیاوردن برایم شریف تر است

.

نمی دانم چه مرگم شده اما دلم می گیرد از این زندگی

من همه تلاشم را می کنم که درست زندگی کنم اما انگار دکمه بازگشت این کنش خاموش شده باشد


وقتی که ماه کامل شد

دیروز با خانم گیس طلا نشسته بودم و درددل میکردم 

یاد ده سال گذشته و بحران های عجیب و بزرگی که از انها گذر کرده بودم و جایی شبیه ساحل امنی که به آن رسیده بودم. اما گمان کنم همه واقعیت را نشانش نداده ام. 

شبیه یک زن سرخوش و شنگول که از زندگی لذت میبرد بودم اما واقعیت این نبود. واقعیت درگیری من شرایط جدیدی است که همچنان،  خیلی سخت است!

سختی هایش از جنس قبل نیست. انگار سختی هایش نازک و نرم اما به همان مشقت سابق شده اند!

چون در این شرایط جدید با انگشت های زمخت و گنده ی فیلی نمیشود هیچ دکمه ی مرحله بعدی را زد.عصای جادویی هیچ معجزه ای را نمی شودبه دست های بزرگ یک فیل داد

مساله این است که در آن جنگل وحشی، برای بقا، یاد گرفتم که وحشی و قوی باشم

حالا برگ های  کتاب زندگی ورق خورده است و جنگل تمام شده و جایی شبیه انبار علوفه یا تویله یا لانه ی مرغی عظیم الجسته شروع شده،  و در این موقعیت تازه دیگه وحشی بازی هیچ جواب نمیده!

گویا انگشتای فیلی رو باید تراشید و اصلاح کرد

و این درد دارد 

من تحمل نکردن را یاد گرفته بودم، یاد گرفته بودم بازی تلخ را به هم بریزم و میز را برگردانم حالا اما گویا بلید ساخت و ساز را زندگی کنم

در این لخظه که یک گوشه نشسته و مینویسم، حجم از هیجان دارد ازارم میدهد


وقتی که ماه کامل شد را دیدم، همه جای همه جایم مغشوش شده است و فقط با خودم میگویم، چطور وقتی فیلم تمام شد بیننده ها نعره نزده اند؟چطور در پایان سانس توانستند بلند شوند و بروند به زندگی شان برسند 

اخ

من خیلی مقاومت کردم که این فیلم را نبینم و سعی کرده بودم یواشکی داستانش را بدانم تا اینجور نشود اما فیلم خیلی تلخ بود 

خیلی

زهرمار 

حس میکنم کارگردان به لحاظ روانی به بیننده تجاوز کرده.... هیچ استدلالی هم ندارم

اما انگار یکی تکه های جنازه ای را در کارتنی دم خانه ام فرستاده 

و نمیدانم چرا باید این کار را کرد؟


۱۰۰ سال بعد


من دلم سخت گرفته ست ازین مهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک

.

امروز با صدای بلند برای مردن همه مان گریه کردم، برای احترام زندگی و پاسداشت تلاش هایمان

برای جستجویی هزار ساله که هر روز هنوز هم به ناکجا آباد می رسد 

اگه برای پیش بینی صد سال پیش، باید برق و اینترنت و موبایل رو پیش بینی می کردی, من برای صد سال دیگه، واقعیت عیان رو میخوام

ما آدما برای خوشحالی و دلخوشی به هزاران چیز مختلف دستاویز میشیم 

به شغل و پول و جایگاه اجتماعی و بعدش میشیم بنده ی همون ها

میشیم برده ای در راه پیشبرد شغلی که مایه ازاره، گسترش پول و سرمایه ای که فقط به عنوان یه عدد در حساب بانکی شادمان مون میکنه و همه این ها رو سپری می‌کنیم تا یه ساعت و یه روز آسوده باشیم

درست عصر همون روز هم به یادمون میاد این بود زندگی؟

همین؟

.

من برای صد سال آینده آدم های شاد و راضی ای رو پیش بینی میکنم که لای درختا با میمونا سرخوشانه فریاد میکشن و می رقصن 

 و خونه هاشون کلبه هایی قدر یه اتاقه

و درآمدی که همیشه هست اما قدر همین سرخوشی تا آخر هفته باشه

.

برای صد سال آینده، دلم می‌خواد واقعیت نظام سرمایه داری و مصرف گرایی صرف و سیاست هایی که جز  استثمار طبقه ی متوسط و پیشبرد سیاست های منحوث خودش کاری نمیکنه دستش رو بشه و دیگه کسی گول این بازی قدرت زو نخوره!

.

دلم می‌خواد واقعیت عریان جاری بشه تا هرکس جوری که دلش می خواد ابن زندگی یگانه رو سپری کنه

نه با ترس

و نه جوری که همه سپری کردن 

اون وقته که گمونم قدر و قیمت زندگی رو دونستیم و مفت و پوچ از دست مون درش نیاوردن

حسرت درخت توت


خوب ماجرا از آنجا شروع میشد که من بچه ی آخر بودم. بچه آخر در خانواده ای با چهار فرزند یعنی صف نانوایی! نه آنقدر بزرگ بودم که همبازی خواهرهایم بشوم و نه آنقدر کوچک که غصه نخورم چرا آنها با من بازی نمی کنند؟

عصر های فراوانی را به یاد می آورم که در حرم تابستان روی درخت توت عظیمی بالا و پایین می پریدند و من پایین درخت آنها را تماشا می کردم، وقتی به اندازه کافی بزرگ شدم تا از درخت بالا بروم هم ، همزمان با بزرگ تر شدن و خانم شدن خواهر ها بازی کردن و از درخت بالا رفتن تبدیل به امری شنیع و و ممنوع شد.

و من آن بچه ی دماغوی حسرت به دلی که زیر درخت توت بالا را نگاه می کند را هنوز به یاد دارم