دیشب نزدیک نیمه شب، برگی از تاریخ ورق خورد که هیچ بعید نیست سرنوشت و آینده ما و کل انسان ها رو تغییر بده
این آقا: Elon Musk
رییس و بنیان گذار چندتا شرکت خفن دیگه هست و حالا داره رویای کودکیش برای سفر به فضا برای همه رو تحقیق می بخشه
راستش منهای اینکه جواب بده یا نه، ایلون قهرمان منه!
قهرمانی که برای رسیدن به رویاهای اگر چه بلند پروازانه ش از هیچی کوتاهی نکرده
SpaceX دیشب پرید!
با دو سرنشین رفت تا جاهای جدیدی برای سکونت و زندگی آدما و بلکم سفرهای ارزون برای همه به فضا رو محقق کنه!
عاقا توروخدا یه چیزی رو یاد اطفالتون ندین: که هرچیزی یه فایده ای داره
هرکاری می کنی باید یه چیزی ازش دربیاد و یه نتیجه ای بده و اگه هیچ دلیلی نداری اصلا انجامش نده
هرچی فکر میکنم می بینم این بزرگ ترین آسیبی بوده که تو زندگی م خوردم
یه عالمه گچ داشتم که رو پشت بوم نقاشی کنم، اما چون فکر می کردم باید یه چیزی از این نقاشی در بیاد فقط یه صورتک کشیدم که هلیکوپتری که مدام از بالای خونهمون زد میشد اونو ببینه!
بعد هرچی سعی کردم نقاشی های دیگه بکشم ، نشد!
راستش من یاد نگرفته بودم که باید از مسیر لذت ببرم
یاد نگرفته بودم که باید تنها از کاری که میکنم لذت ببرم و نتیجه ای که حاصل میشود هیچ مهم نیست ، یا کمتر مهم است یا چیزی در حد پشم باید باشد! که برای من نبود! برای من لذت بردن از نقاشی پشم بود
طراحی میکردم و دفترهایم را نشان استاد های دانشگاه میدادم و از بس این جمله ی تکراری که آینده برای تو خیلی روشن است و فیلان، خسته شده بودم! آری ! خسته شده بودم چون فکر میکردم باید یه کاری با این طرح ها کنم حتما! نمایشگاهی چیزی اگه نشود به چه کار آید؟
و در کمال ناباوری وقتی فهمیدم اساتید یکپارچه می گویند نه فعلا نمایشگاه را بیخال فقط کار کن، بیخال شدم!
حالا بعد از گذشت پونزده و هوار سال می گویم ای بخشکی شانس
یه آدم تو این زندگی من نبود که باگ منو بگیره؟
این چه بدی ای بود که با خودم کرده بودم؟
خلاصه با هزار و یک مثال دیگر می توانم به شما ثابت کنم که مسیر است که تحول ایجاد می کند و نه نتیجه! لذا به توله های خود بیاموزید مادر اکه این کارو دوست داری و ازش لذت می بری انجامش بده
بی بهونه و دلیل
چون همین کافی است
و پس ذهنتان هم داشته باشید که واقعا اگر مسیر لذت بخش باشد، نتیجه و هدف و گول!!! اجتناب ناپذیر است!
سرتان سلامت
جلوی تخت و بین فضای باریک بین دیوار و پاتختی نشته ام روی زمین و دانه های درشت اشک از صورتم پایین می چکد و شوری و تلخی اش در دهانم مزه ی گُه می دهد و همین جور انگار که شیر آبی چکه کند یا جوب آبی روان باشد مایعات شور و بدمزه از چشم هایم جاری هستند و ترس و استیصال و واماندگی دوره ام کرده است.
همیشه برای رفتن به موقعیت جدید چشم هایم را می بندم و قدر یک نفس عمیق هوا ذخیره می کنم و شیرجه می زنم وسط ماجرا و همیشه هم همین راه و روش جواب داده و کارگشا بوده و مدل زندگی ام بود و حتا اگر می ترسیدم هم نجاتم می داد اما این بار این تغییر انگار زیادی بزرگ است.
تا قبل از این زن قوی و مستقلی بودم که از پس همه چیز زندگی به تنهایی بر آمده بودم و بر هم می آمدم و با اندکی تند و کند کردن فرمان می توانستم قلل رفیعی که پیش رویم رخ می نمود را در نوردم اما اینک چه بودم؟
زنی در خانه ی یک مرد دیگر!
این پرسنای جدید به تنم نمی نشیند و راستش را بخواهید هیچ هم دلم نمی خواهد که بنشیند.
من همانی بودم که داشتم زندگی ام را می کردم. همان قدر وحشی و همان قدر قوی و همان قدر توانا . . . حالا زیر پرچم یکی بودن برایم دوشواری دارد.
رابطه ام را دوست دارم و خیلی هم دوست دارم و تا می توانم سعی میکنم این هیجانات و احساسات غریب و تازه ام را تو زندگی مان تزریق نکنم و شاید برای همین است که آمده ام یک گوشه نشسته ام و دارم تند تند از موج هیجانات و احساسات عجیبی می نویسم که نمی دانستم قرار است بیایند و من را از خودشان سرشار کنند.
نه اینکه سبک سرانه انتظار داشته باشم همه چیز شادکامی و خوشحالی خواهد بود! نه واقعا همه ی این احساسات را پیش بینی کرده بودم اما فکر نمی کردم بتوانند این طور تسخیرم کنند و مرا با خود ببرند تا ظهر آن روز که نشسته بودم بین فاصله ی باریک تخت و دیوار و پاتختی و دانه های اشک تند و تند و بی اختیار از گونه هایم می دویدند و روی صورتم می ریختند و پشت سر هم تکرار می کردم (بدبخت شدم) حس می کردم زندگی و استقلالم را ول کرده ام و آمده ام طفیلی یک آدم دیگری شده ام!
از طرفی خانه هم اهلی ام نمیشد و شاخ می زد و هیچ احساس تعلق با هیچ چیز نمی کردم.
اگر چه همه ی گلدان ها دور تا دور ناهار خوری و در پاسیوی مسقف خانه چیده شده بودند و اگر چه که همه لباس هایم در رگال کمد آویزان بود و کفش هایم در جعبه و گوشواره هایم در زنجیری روی دیوار بودند و مبل و صندلی و ظرف و . . . در خانه بوند اما باز نخ تعلق که نمی دانم کجا باید گره بخورد ول و رها است و اتصال ایجاد نمی شود و نشده است.
در این یک هفته ده روزی که آمده این خانه ی جدید یکسره دارم میچینم و مرتب می کنم و تعاریف جدید برای جاهای قبلی می سازم
خوب وقتی وسایل جدید می آیند باید یک قانون جدید وضع بشود و همان قانون قبلی با تبصره جواب نمی دهد و این مساله ی بسیار مهمی است!
مثلا در کابینت شیشه ایه که قبلا ظرفه های پایه دار سفید بود نمیشود کاسه های جدید اضافه کرد.
چرا؟
چون اصولا من با ظرف های پایه دار سفید هیچ رابطه ی دوستانه و خوبی ندارم لذا باید آنها بروند تو کمد و همان ظرف های سفالی و چوبی مورد علاقه ی من بیایند آنجا!
اوفففف
چه هذیاناتی شد این یادداشت
میخواستم بگویم آن روز ظهر که روز زمین و جلوی تخت سخت آبغوره می گرفتم و تو سر خودم می زدم که بدخت و سیاه بخت شده ام و حالا هیچی ندارم و در یکی دیگر حل شده ام و فیلان و بهمان . . . آن وقت خیلی عادی و معمولی بوده که همچین اتفاقی رخ بدهد و چه بهتر که رخ داد و اگر چه هزار تا پروژه ی نصفه نیمه دورم را گرفته . .. میخواستم بگویم با همه این ها زندگی را دوست دارم. زندگی مان را دوست دارم و دوست دارم در همین عوالم بلولم و کارهایم را پیش ببرم و برایش پیر بشوم
یک جوری تضاد واقعی است
این جور که در حالی که داری نعره می زنی و جیغ می زنی و فحش می دهی آدمی آن سر رابطه را سخت در آغوشت فشار می دهی و همین طور بی رقفه اما!! جیغ می زنی
نیاین بگین عه!!! شوهر کردی! نمی دونم چرا به نظرم خیلی جمله ی خصمانه است. . .
مراقبت کنید از خودتون
با کابینت ها می جنگم. آنها در تسخیر نیرویی شیطانی هستند و با اصرار حاضر به تابعیت از من نمی شوند و یکسره از پی سرکشی و نافرمانی برمیآیند!
کابینت ها به کنار حتا سایر اعضا و جراح خانه نیز برایم شاخ بازی در می آورند و شاخ و شونه می کشند و ریز و زیر پوستی چنگال هایشان را نشانم می دهند که اون وقتا ما چنان بودیم و بهمان بودیم!
اول که آمده بودم اینجا، خانه پر بود از جنازه های تلمبار شده ی سوسک های حمام، در حالی که به خودم دلداری می دادم که مثل آن یاداشت از وبلاگ ترانه علیدستی که با سوسک ها دوستی کرده بودند و دیگر حضورشان وحشتناک نبود به برقراری همچین رابطه ای امید بسته بودم اما هر چه بیشتر در توالت شاشیدیم و رفتیم حمام حضور آنها کم رنگ تر و کم تر شد و این خوش بیاری شاید تنها ولکامینگ خانه بود.
دو تا از گلدان های پتوس که آمده بودند به این خانه و قد و بالای بسیار رعنایی داشتند خشکیدند، فکر کن در خانه ی قبلی قد کشیده و همه دیوار را پر کرده بود و تا آمدند اینجا پلاسیده شدند که من اینجا را دوست ندارم و یه لنگه پا اعتصاب آب و غذا کرد تا آخرش این جور شد. البته قبل از اینکه کامل جان از تنش در برود با قیچی آشپرخانه که مرغ و نان را خوب می برد تکه تکه قد هر واحد بیست تا سی سانتی متر بریدم و گذاشتم در ظرف آب و همه شان هم زنده و شاداب هستند!
هر جور و به هر راهی که پیش می روم باز خانه شاخ می زند و اهلی نمی شود.
هی خودش را می گیرد و من نمی توانم بگویم خانه ی من ! تو دهنم نمی چرخد و جا به جا می گویم خانه ی امیر! یا خانه ی نفت! یا اون یکی خونه.
رابطه ی تناتنگ لجوجانه ای بین ما پیش میرود و همین طور که من او را راه نمیدهم و منتظرم او کرنش کند، او هم همین جور درشتی می کند و رکاب نمی دهد.
دیروز عصر زمانی که در حال جا دادن چمدان ها و بقچه ها در کمد بالای اتاق خواب بودیم خانه یک لگد جانانه پراند.
یکهو از آن بالا لباس عروس و تور سفید که در کاور پیچیده شده بود پیدا شد، حالا هرچقدر من توضیح بدهم که می توانم درک کنم که آدم ها زندگی های از سر گذرانده دارند و اینک و زیستن در این لحظه است که ناب و ارزشمند است اما باز هم برق و بورق ساتن لباس عروس با مروارید دوزی و فولان و بهمان آدم را ریش ریش میکند!
چالش ساده ای به نظر می آید اما حقیقت این است که بزرگ است
خانه باید بوی تورا بدهد همه جایش مختصات تو باشد
اما الان نیست!
حسین پناهی میگوید: درک زیبایی درکی زیباست.
آندره ژید فقید هم در مائده های زمینی میگوید: بگذار عظمت (زیبایی) در نگاه تو باشد ، نه در آنچه به آن می نگری!
زیبایی از شوق سرچشمه می گیرد و شوق از زندگی و زندگی در همه ما هست به شرطی که آن را ببینیم و زندگی اش کنیم.
درک زیبایی یک مهارت است که باید آن را بسازیم ، نه اینکه آنچه همه می گویند خوب است را بپسندیم
و این مهارت با چشم ها حاصل می شود
از خوشحالی در پوست خود نمی گنجم. مجموعه درس گفتارهای بابک احمدی در باب حقیقت و زیبایی را یافته و حس میکنم قرار است با هم پرواز کنیم. هوراااا.
چون آدم تک خوری نیستم تو کانال می زارمش. کپی رایت هم نداره! هورا زنده باد بابک احمدی!
همین آدم های دور و برمان که جانمان به جانشان بسته است، هستند که مایه ی شکوفایی و یا سقوط مان را فراهم می کنند.
مثل شمشیر دو لبه ، اگر حمایت گر باشند، همچون ناظری که از بیرون زندگی ات را رصد می کند می تواند به موقع مناسب با ارایه ی راهکار همچون نفسی مسیحایی نجات بخش باشد ولی اگر درگیر سنت و باید و نباید هایی که شاید بزرگترهای آنها هم با هاون در مغزشان کوبیده اند دست به چکش و آماده ایستاده اند تا به زور و بلا این بلاهای نسل به نسل پیش آمده را در حلقت فرو کنند و جلاد های نوین خواهند بود.
حقیت این است که راه رستگاری ما هر کدام راهی جدا و متفاوت از آن دیگری است
هر کدام از ما ویژگی ها و تمایزات رفتاری ای داریم که رستگاری همانا پیشرفت در آن زمینه هاست
پختن بهتری زرشک پلوی دنیا برای من که چاه آن را در وجود خود حس نمی کنم نه تنها هیچ مایه ی شادی نیست بلکه وقت حرام کردن می نماید! و برای دیگری ترکیب رنگ های روی قلم به نحوی که تبدیل به رنگ مرده نشود یک مهارت احمقانه است چون چاه مزبور را حس نشده!
ما همه مان چاه های ویلی در وجودمان داریم که یگانه رسالت راستین مان در زندگی ابتدا یافتن و سپس رسیدگی و پر کردن آنهاست.
اگر شما همراه خوبی هستید باید کمک کنید آن دیگری چاه خودش را پیدا کند و به دادش برسد. اینکه چاه خودتان را و یا چاه مادرتان و یا چاه مورد علاقه ی اجتماع را فرو کنید در کسی نه تنها دردی از وی دوا نکرده اید که درد مضاعفی تولید کرده اید.
مهربانی یعنی همین
یعنی من به تو اجازه بدهم خودت باشی و خود را رشد بدهی. همان طوری که هستی به سمت بهتر شدن خودت پیش بروی!
اینکه مجبورت کنم که کاری کنی که آن را نمی فهمی و علاقمند نیستی یک تجاوز است.
مراقب همدیگر باشیم یعنی مراقب باشیم تیغ های کاکتوس کنده نشود،به نحوی که گزندی هم ایجاد نکند نه این که تیغ هایش را بشکنیم تا کسی زخمی نشود.
این عنوان کتابی بود که سال قبل رکورد های فراوانی را برای فروش شکست و تو مملکت ما هم بسیار زیاد دست به دست شد و رکورد زد و حتا من هم برای یکی از دوستانم خریدم.
خلاصه که با بوق و کرنا و سر و صدای حسابی وارد بازار شد و خیلی هم موفقیت کسب کرد.
ماجرای کتاب را اسپویل نمی کنم اما کلیت ماجرا تعارضات و مشکلاتی بزرگی بود که میشل اوباما همسر باراک برای اینکه بانوی اول باشد با آن ها دست به گریبان بود و شرح رویارویی و بلکم موفقیت شخص اول با مشکلات را شرح و بسط می دهد و از قضا بسیار هم الهام بخش و رهایی دهنده بوده که خیل مخاطبان جذب آن شده اند.
خوب راستش یک نگاهی به زندگی خودم و یا آدم های اطرافم که می کنم می بینم چقدر این مشکلات فیزیکی تر هستند.(خودخوانه است اگر بگویم واقعی تر اما خوب است اولش این طوری فکر میکردم اما بعد دیدم نه بیشتر یک طور سلسه مراتب طوراست)
برای توضیح آنچه از آن حرف می زنم باید بگویم شما تصور کنید زنی که میخواهد ازدواج کند و لباس مناسبی ندارد و البته هیچ کیس متعارف و مناسبی هم موجود نیست و با سنت های خانواده اش نمی تواند دوست پسر بگیرد و اگر برادرش در خیابان ببیند با مردی که به هم حتا! سلام کرده اند در حد چاقو کشی دعوا راه می اندازد و چند بار هم خواسته رسما برای همیشه بمیرد را مقایسه کنید با زنی که در آستانه ی ازدواج است و لباسش به جای دو تا یک دانه ژپون دارد و بعدش هم رویش نمی شود که چه طور با انبوه جمعیت روبرو بشود و خودش را مشنگ و بی ارزش می پندارد! (مثال ها فقط برای روشن شدن فیزیکی و شمیایی است و هیچ ربطب به هیچ چیز ندارد)
مشکلات ما و جامعه مان خیلی گل درشت و فیزیکی استُ و کتابی که از آن حرف می زنم از این مرحله به مشکلات شیمیایی رسیده اند!
دنیا دارد به آن سمت و سو می رود و دیگر برخورداری از حد استانداردی از همه چیز شاید برای خیلی ها قابل درک است که می توانند وارد درک مسایل اون چنینی بشوند.
اما حقیقت همچنان برای ما این طوری نیست!
وقتی تلویزون کوفتی ما در بسیار از شهر های کوچک هنوز حرف اول را در رسانه ها می زند معنی اش این است که هنوز بینهایت آدم در اینجا با مشکلاتی روبرو هستند که نان و آزادی های اولیه و رهایی از سنت های کورکورانه دست هایشان بسته است.
هنوز بچه های آسمان و خواهر و برادری که یک کفش دارند اینجا جزو واقعیت های روزمره است. بی دلیل از کتاب بدم می آید و اشکم می گیرد و خیال میکنم پس کی این سرزمین به جایی که الان صفر محسوب میشود خواهر رسید؟
کی می توانم بنشینم از این گلایه کنم که چرا وقتی میخواستم عین بقیه نباشم با سرکوب واقعی روبرو شدم؟
گی می توانم گلایه کنم که کلاس اول دبستان خانم معلم به دختری که در کلاس شاشید فحش می داد؟
کی می توانم زار بزنم که وقتی فحش شنیدم رفتم و دنبال معنی آن گشتم؟
از وقتی ناظم سر صف مراحل پریود شدن را توضیح داد و حالم از هر چه زنانگی بود به هم خورد
کی می توانم از شیطنت و سر خوشی ای حرف بزنم که به شرارت تعبیر شد؟
کی می توانم از آدم های اطرافم بگویم که تا هنوز حاضر نیستند حرف بزنند و مشکلات شان را با قهر و چشم و ابرو آمدن حل می کنند
از آدمی که می ترسد وارد مرحله ی بعدی زندگی اش بشود اما هیچ کس برایش کاری نمی کند
از ترس های فروخورده و دم برنیاورده
خنده ام می گیرد! یا باید خواندن و بودن همچین کتاب ها و فضاهایی را از دنیای آدم هایی مثل ما حذف کنند یا باید یک روز را برای غصه خورد ن برای همه درد هایی که خودمان به روشنی آن ها را درک کرده ایم و دم بر نیاورده ایم داشته باشیم تا شاید با خودمان حداقل ... بی حساب شویم!
صفر - صفر
آن وقت به خودت اجازه بدهی برای درک شدن و برای همدلی و برای نترسیدن نیاز به زمان و همراهی داری و شاید آن وقت میشل اوبا شدن قصه ی خوبی باشد برای یکبار دیگر خواندن!
به گمونم اولین چیزی که باعث میشه دست به آفریدن چیزی بزنی ؛ اینه که حرفی برای گفتن داری!
یه چیزایی که هیچ جور نمیشه به زبون بیاری و نمیشه هم سکوت کرد و نادیده گرفتش...
و مهم تر اون هم اینه که بدونی چه طوری باید بگی
این طوری انگار که زاییده باشی می تونی حرف بزنی
هنوز گیجم
انگار من تنها نقاش و مجسمه ساز کل زمین باشم و باید تنها راه کش شده ی جهان را پیدا کنم
انگار منم و دنیا و تجربه های مختلفی که باید بروم تا تهش تا بفهمم می خوام چه کنم
چه طوری حرف بزنم
چی بگم
میدونم که راهش گره خوره انکار
یا تاب برداشته
پشت این گره یه عالمه حرف گوریده و من نگرانشونم که به موقع زمان مناسب نریزن بیرون
یک مدت طولانی هرکی می پرسید چند وقته با همین میگفت سه چهار ماه!
و عجیب اینکه نه تنها برایم خوشحال کننده بود بلکه دلم می خواست تا همیشه سه ماه از آشنایی مان بگذرد.پس جام هاتونو بالا ببرید به سلامتی این سه ماه!
ادامه مطلب ...
میگفت برای حل مشکل گاهی وقتا فقط کافیه زاویه نگاهت رو عوض کنی!
اما نمی فهمیدم منظورش چیه و هرقدر تلاش میکردم کمتر موفق میشدم بفهمم تغییر زاویه دید یعنی چی!؟ساعت یازده و نیم شب بود.
من و آتنا که آن وقت طفل خردی بود در خانه تنها بودیم و بقیه رفته بودند بیمارستان طالقانی
قرار بود خواهر بزرگم شب همراه بیمار بماند.
هرچقدر به تلفن همراهشان تماس می گرفتم کسی جواب نمیداد.
آخر سر خواهرم گوشی را برداشت
گفت دعا کن پروانه
فقط دعا کن!
گفت بردنش تو یه اتاق و من نمی دونم چی میشه.
بعدها یه صفحه ی کاغذ از وسایلش پیدا کردم که پر از ستاره های کوچک و مرتب پشت سر هم بود، لحظه های آخر رو هیچ وقت برام تعریف نکرد اما گفت این ستاره ها رو اون وقت که پشت در اتاق احیا بوده و صلوات می فرستاده ، می کشیده. (اون کاغذ رو هنوز دارم)
وقتی تلفن رو قطع کردم تا نفس تو سینه م بود جیغ زدم.
بلند شدم قرآن جلد قرمز رو برداشتم و با زاری بقره رو شروع کردم
بعد شروع کردم التماس کردن و به هرچیزی که می تونستم و بلد بودم قسمش دادم
به اون اسکناسی که داده بودم به فقیر و به کسی نگفته بودم
به همه نماز صبح ها، به اشک هایی که برای امام حسین و علی اصغر و زینت تو تکیه ی درکه ریخته بودم.
به همه حرمت ها و قدر هایی که تا اون وقت فکر میکردم ممکنه قدر و قیمتی برای خدا داشته باشه
انگار می خواستم باهاش معامله کنم
اشک های هیات و چادر سیاه و التماس و لابه را گذاشته بودم وسط و جان مادرم را باز پس می خواستم .
از اون طرف هم نگران بودم جیغ و گریه هام همسایه ها را خبر نکند(نمیدانم چرا من همیشه نگران همه چیز بودم)
بقره را
و یاسین را
و چهار قل را
اما خدا با من معامله نکرد!
او برد و من باختم
البته به روشنی می دانم که او خودش رفته است...
سیزده سال از آن روز که برای همیشه رفتی می گذرد و همه فروردین ها طعم رفتن تو را میدهد.
و فقط من و تو می دانیم که برای هم چقدر قیمت داشتیم
راستش آن جمله ی آخری که به بابا گفته بودی یک جوری تو دلم را داغ می کند
گفته بودی: «برو خونه (پدر را به اسم صدا کرده بودی) پروانه تنهاست . . .»
سیزده سال خیلی زمان درازی است برای نبودن اما راستش من تو را در چشم های زن های دیگر می بینم
انگار آنجا هنوز تکرار می شوی
تو را در خودم می بینم
من امتداد تو هستم انگار مادر . . .
تا هستم تو هم زنده ای .
.
.
یکی بود یکی نبود
فریدا دختر باهوش و خوش ذوق از پدری آلمانی و مادری دورگه (اسپانیایی و مکزیکی) به سال ۱۹۰۷ در مکزیکوسیتی به دنیا اومد.
سه تا خواهر د اشت و تنها کریستین ازش گوچگ تر بود.
پدرش هنرمند بود و نقاشی و عکاسی میکرد!
و مادرش خانه دار!
زندگی فریدا همواره با درد و رنج همراه بود. از هفت سالگی که فلج اطفال گرفت و یکی از پاهاش کوچک تر از پای دیگه بود بگیر تا . . .
فریدا پر از زندگی و هیجان بود و شانس این رو داشت که به واسطه ی آدم های زندگی ش اعتماد به نفس این رو کسب کنه که همیشه خودش باشه.
بی سانسور و بی سرکوب و پراحساس!
هجده ساله و دانشجوی پزشکی بود که در یک تصادف اتوبوس به شدت آسیب دید. شدت این آسیب به قدری بود که سراسر زندگی فردا رو تحت تاثیر قرار داد.
خودش راجع به تصادف میگه: «دسته صندلی، چون شمشیری که به گاو میزنند در من فرورفت.»
در این حادثه ی وحشتناک شانه، سینه، کمر، لگن و پا دچار شکستگیهای متعدد شد.
بعد از چندین هفته در بیمارستان به هوش اومد و با زندگی جدیدی که هیچ خواستنی نبود روبرو شد اما فریدا کم نمی آورد و راه خودش رو پیدا کرد و پیش رفت.
دوس پسرش هم تو همین روزا ترکش کرد و رفت.
خلاصه یه دختر در هم شکسته که بدن و روحش خورد و خاکشیر شده رو تصور کنید که در تخت داره با درد و نامیدی و یاس مبارزه می کنه و این مبارزه تا 47 سالگی بی وقفه ادامه یافت.
روی این تخت و با استفاده از آیینه و تجهیزاتی که پدر براش فراهم کرد، شروع کرد به نقاشی کردن و چون خودش رو بیشتر از همه تو آیینه می دید سوژه ی اصلی کارهاش هم خودش بود و نصف بیشتر کاراش سلف پرتره هست.
بزرگترین نقاش مکزیک اون وقت دیه گو ریورا بود. این شد که وقتی حالش بهتر شد کارای نقاشی شو زد زیر بغل و رفت سراغ آقا که بهش نظر کارشناسی بده که آیا از این کارا چیزی در میاد یا نه؟
اما ناگهان صورت مساله تغییر کرد و دیه گو و فریدا عاشق هم شدن.
خودش میگه:
«عاقبت روزی رسید که تابلوهایم را به نقاش بزرگ مکزیک نشان دادم. دیهگو هنرم را تحسین کرد. در یک لحظه حس کردم زیبایی وجود مرا درک کرده و حالا من عاشق دیهگو بودم و دیهگو ریورا عاشق من!روزها که میگذشت، من دیهگو را هم در کنارم کشیدم و دیهگو نیز مرا در نقاشیهایش گنجاند. من سوسیالیست شدم و دیهگو عاشق. آقای ریورا، نقاش بزرگ مکزیک همسر من است. من خوشبختم. حالا فقط دلم میخواهد از دیهگو فرزندی داشته باشم. »
فریدا به خاطر اون تصادف وحشتناک هیچ وقت نتونست بچه دار بشه و یکبار هم که باردار شد اما بچه سقط شد و این حوادث دردناک آثار نقاش فریدا رو می ساخت.
دیه گو به شکوفایی فریدا کمک کرد و هنرش رو تحسین کرد!
مشوق اصلی برای پوشیدن لباس های سنتی مکزیکی که بسیار زیاد به شکل گیری استایل شخصی ش
کمک کرد او بود.
البته که این زوج بسیار نامتعارف بودن!
دیه گو با زنان زیادی وارد رابطه ی تنانه میشد و همیشه مرکز توجه خیلی از زنان بود فریدا از این روابط خبر داشت و پدیرفته بود که همسر وفاداری نداره (برای هیچ زنی آسون نیست)!
تا یه روز که تصادفی خواهر کوچیکش کریستین رو در با دیه گو همبستر دید.
خیلی وحشتناک بود و این طوری بود که جدا شد!
و تجارب جدید کسب کرد و بیشتر خودش شد. خودش میگه:
دیگر دیهگو هم با من نیست، رهایش کردم. حالا خودم هستم. نقاشی میکنم. این بار خودم را میکشم. دست در دست خودم، با خودم ازدواج کردهام. راستی، آیا من برای خود کافیام؟
از نامتعارفی های فریدا هم باید بگم که ایشون بای سکشوال بود (یعنی هم دوست دختر میگرفت و هم دوست پسر) زن سابق چارلی چاپلین و تروتسکی (فیلسوف و اندیشمند) و . . . از معروف ترین پارتنرهاش بودن.
دوباره دیه گو ازش تقاضای ازدواج کرد و این بار یکم کم خطر تر کنار هم بودن.
اونا در دو خونه و روبروی هم که با یک پل کوچک به هم متصل بود (قبلا اینو جای دیگه هم خونده بودم گمونم سیمون دوبوار بود که میگفت یه زوج خوبه تو دو تا خونه روبروی هم زندگی کنن(پرانتز تو پرانتز عرض کنم که حفظ و نگهداری از تنهایی طرف مقابل باید اولین وظیفه هر کدوم از شرکای رابطه باشه حالا نه دو تا خونه اما به مقدسات که هر آدمی باید فضاهای تنهایی خودش رو داشته باشه والا تو اون یکی حل میشه و کلا یه روز خودشو می بینه که هیچی ازش نمونده و اولین کاری که میکنه ترک رابطه است)) زندگی میکردن و هر کدوم البته پارتنر های خودشو داشت و زندگی خودشو می کرد اما خوب پیوند اصلی شون پابرجا بود.
سال آخر زندگی ش سخت تر بود ، یکی از پاها با قانقاریا قطع شد و نیمی از تن همواره در گچ و یکسره روی ویلچر.
درد شدید رهاش نمی کرد و پشت سر هم مورفین.
در چهل و هفت سالگی در خانه ی پدری که الان موزه ی فریداست جسمش رو ترک کرد و برای همیشه بین نقاشی ها و طرفدارانش جاودانه شد.
آنچه فریدا کالو را بی نظیر کرده چی بود؟
به گمان من فریدا هیچ وقت خود را درگیر سبک و روش ها و ایسم ها نکرد (سورالیسم و رئالیسم و . . .) نکرد!
بی وقفه خودش بود و آنچه می کشید خودش بود و دغدغه های خودش و دنیای خودش و بدن خودش و . . . .
اون از اعماق قلبش نقاشی میکرد!
از دیدگاهی که من به زندگی می نگرم، شادکامی و سعادت از گذر رشد حاصل می شود و رشد از گستردگی روانی و گستردگی روانی از تجربه و تجربه در زیستن شرایط متفاوت به دست می آید.
و بدین سان است که شهروند قرنطینه شده، غنی تر از کسی که مثل هرسال زندگی کرده، است !
چون تجاربی منحصر به فرد و بی تکرار را زیسته که به یقین دیگر بار تکرار نمی شود.
.
این است که پیشنهاد میکنم قرنطینه را به رسمیت شمرده و از انواع تجارب در آن اعم از نان پختن و ارایشگری و نوشتن و خواندن و کشیدن و ساختن و ... عمیقا توشه برداید! (این عمیق بودن خیلی مهم هست ها، کیفیت را بالا میبرد)
این تجربه ها شما را ارزشمند تر می کند
بدون شک
شخصی از خداوند درخواست کرد به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذیرفت و او را وارد اتاقی نمود که مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه و نا امید و در عذاب بودند. هر کدام قاشقی داشتند که به دیگ میرسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود بطوریکه نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند، عذاب آنها وحشتناک بود.
آنگاه خداوند به او گفت اینک بهشت را به تو نشان میدهم، او به اتاق دیگری که درست مانند اتاق اولی بود وارد شد. دیگ غذا، جمعی از مردم و همان قاشق های دسته بلند. ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. آن مرد گفت: نمی فهمم چرا مردم در اینجا شادند در حالیکه شرایط با اتاق بغلی یکسان است؟ خداوند تبسمی کرد و گفت:
خیلی ساده است، در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند. هر کسی با قاشقش غذا دهان دیگری میگذارد چون ایمان دارد اگر دیگری را سیر کند خود نیز سیر و کامروا می شود.
.
دوست و همسایه تان را سیر و خوشحال کنید و بدانید که دل شما هم شاد خواهد شد . . .
بعد از تموم کردن همسایه های احمد محمود با اون فضای متضاد همسایه ها و بعدش زندون. برادران کارامازوف از داستایوفکسی رو دست گرفتم اما اون جور که پیچیده و سنگینه برام عجیبه. هیچ نمیشه باهاش صمیمی شد.
خیلی حرف جدی بزنه اصلا آدم یه طوریش میشه که باهاش کنار بیاد . . .
خیلی هم گرون تومنیه اخه
شاه کلید طلایی برای رستگاری چیست؟
کامنت برگزیده
این خیلی درد داره: