
میگفت برای حل مشکل گاهی وقتا فقط کافیه زاویه نگاهت رو عوض کنی!
اما نمی فهمیدم منظورش چیه و هرقدر تلاش میکردم کمتر موفق میشدم بفهمم تغییر زاویه دید یعنی چی!؟اما امروز شاید بتونم توضیحش بدم...پارسالا یکی از دوستام خودکشی کرد و رفت!دیروزا هم یکی دیگه شون قرص خورده اما خداروشکر موفق نشده میخوام بگم این نگاه کوفتی یأس آور کشنده ست، این که خودت رو با برد ها و امتیازات و موفقیت هات تعریف کنی!همین که زنده ای و خوشحالی و تجربه می کنی منتها چیزیه که میشه از دنیا گرفت.زندگی مسابقه نیست، از جایگاه شرکت کننده ی یه ماراتن بزرگ با یه چرخش زاویه دیدتو عوض کن و گاهی هم جای تماشا چی ها بشینزندگی همه ی این لحظه هاست، نه تنها برد ها باخت ها
همیشه به خودم میگم چه جراتی این اینجور آدم ها
والا جرعت نداشت.... بزدل بود
هنوز واکمن با نوار کاست رو بورس بود و البته نفسای آخرشو میکشید، دوستم هفته قبل واکمن و هدفون میخواست واکمن داشتم اما هدفون نه، بجای هدفون برای شوخی یه استتسکوپ (گوشی پزشکی) همراه با واکمن بهش داده بودم برده بود مسافرت. پس از بازگشت زنگ زده بود اگه رد شدی بیا واکمن رو بگیر. واکمن و استتسکوپ رو ازش گرفتم از خیابون رد میشدم دیدم یکی از بچه محل ها روی پله یه ساختمون دو طبقه خالی که پاتق جمع شدن بچه محل ها بود نشسته و بسیار غمگین و کم جون و ساکته، همزمان یکی دیگه از بچه محل ها اومد گفت چرا رامین اینجوریه؟! منم واکمن رو نگاه کردم یه نوار کاست داخلش جا مونده بود زدم پلی شد یه آهنگ غمگین و عاشقونه از داریوش. همزمان با پخش آهنگ رامین زد زیر گریه! برای اینکه جو رو عوض کنم گوشی پزشکی رو گذاشتم رو سینش و با تعجب دیدم قلبش خیلی تند داره میزنه، بیش از حد تند، به اون یکی بچه محلمون گفتم این یه چیزیش شده و ناخودآگاه نگاه کردم به سمت دستو پاش که دیدم آستین کاپشنش خونیه، آستیناشو زدم بالا دیدم جفت مچ دستشو با تیغ بریده، اون یکی بچه محل کرک و پرش ریخت میخکوب شد، منم بجای تماس با اورژانس بخاطر اینکه همراهم استتسکوپ بود توهم زدم که خودم اورژانسم! پاشدم رفتم دنبال باند، یاد همسایمون افتادم که پرستاره. رفتم دم خونشون باند بگیرم. فقط دخترش که هم سن خودم بود با پسر کوچیکش خونه بودن، دختره زیر بار نمیرفت که کارم اورژانسیه و کسی خودکشی کرده و میگفت شوخی میکنی! بالاخره باند رو داد و البته داداش کوچیکش رو فرستاد که فضولی کنه ببینه ماجرا حقیقت داره یا نه.. خلاصه باند رو گرفتم دویدم سمت رامین و مچ دستشو کمی به بالا و داخل خم کردم و کامل بستم و بعد رفتم سراغ رفیق فابریک رامین، دو نفری زنگ زدیم به یکی از دانشجوهای رشته الکترونیک دانشگاه صنعتی شریف که معلم خصوصی یکی دیگه از رفیقاش بود و خونش نزدیک به دانشگاه صنعتی شریف و به ما بود، گفت فلان شماره نخ و فلان مدل سوزن و الکل از داروخونه بگیرین تا من بیام بخیه بزنم. گرفتیم و اونم اومد دید گفت خیلی عمیق بریده چه خوب که مچ دستش تپله، و ضد عفونی کرد و مثل سرگونی کوک زد و البته خیلی حرفه ای و هنری بخیه کرد و سر نخ بخیه رو گره زد. رامین عاشق دختری شده بود، خواستگاری کرده بود و برای ازدواج نه تنها جواب رد بهش داده بودند بلکه به دلیل سن کم خودش و سن کمتر دختره، هم مادر رامین و هم مادر دختره کلی بهش خندیده بودن و از این ماجرا داستان و کلی سوژه طنز درست کرده باهاش تفریح کرده بودند! :))) رامین هم به رگ غیرتش برخورده بود رگ مچ دستشو با تیغ زده بود...
ای وای
چ تلخ . . .
سلام
1- مساله فکر نکنم ربطی به جرات یا بزدلی داشته باشه . گاهی رسیدن به بن بست در تموم شونات زندگی امید رو از شخص میگیره و اگر آموزه های مذهبی - حرمت این کار و ترس از عذاب اخروی - یا وجود شخصی شفیق در کنار آدم نباشه " ناامیدی یه سرازیری با شیب تند به سمت نیستی" ایجاد می کنه.
من فکر نمیکنم که به این آدمها به قول نهال "با جرات" و یا به قول تو "بزدل" بشه گفت به نظرم فقط آدمهای بودند مستاصل تا حد مرگ و بدون یار و یاوری همدل.
2- کتاب "هنر ظریف بی خیالی" نوشته مارک منسون که من به تازگی چند روز پیش دانلودش کردم تاییدی هست به حرفت که " همین که زنده ای ... زندگی همه ی این لحظه هاست، نه تنها برد ها باخت ها " .
نسخه ای که من گیرم اومد ترجمه ارشاد نیکخواه بود .ایشون در مقدمه فرمودند که "برای ترجمه روان تر و واقعی تر ترجیح دادم همون الفاظی رو که در صحبت با دوستام استفاده میکنم برای ترجمه هم استفاده کنم " در نتیجه این کتاب پر شده از تکرار کلمات زشت و بی ادبانه . کلماتی که ممکنه برای ایشون و دوستان فرهیخته شون عادی و طبیعی باشه اما یقینا برای کتابی که مخاطب عام از هر دو جنس داره به شدت زشت و نامناسبه. از این جهت نمی دونم خوندن این کتاب رو بهت توصیه بکنم یا نه مگر اونکه نسخه چاپی اونو با ترجمه یکی دیگه بخری.
3- قبل از اینکه برات سو تفاهم بشه بگم که این بند نیمه شوخیه ولی تازگیا هر بار که نوشته جدیدی ازت می خونم فکر میکنم که چرا نوشته هات روز به روز سنگین تر و جدی تر می شن . نوشته هات دیگه زیاد شبیه به نوشته یک هنرمند نیست بیشتر شبیه نوشته یک روان شناس یا جامعه شناس یا یه فیلسوف شده . چند سال پیش اگر درست یادم مونده باشه در مورد کارشتاسی ارشد صحبت کرده بودی . احتمالا ارشد رو در رشته ای غیر هنری خوندی؟
4- موفق و خوشحال باشی
سلام
والا من با شناخت سالیان پیش که می بینم ترس از موتجه نشدن با مشکلات رو با عنوان بزدلی یاد کردم کسی ک نمی خواد بجنگه
2- بله چشم نمی خونم
3-نه همون گرافیک خوندم
4- سلامت باشی
5- برادران کارامازوف تموم شد اما خیلی دوستش داشتم
"برادران کارامازوف تموم شد اما خیلی دوستش داشتم"
آخه چطور ممکنه؟ نه حتی یه کم بلکه خیلی؟
1- شرایطی که نویسنده توی این کتاب ایجاد کرده شبیه وضعیه که انگار دونه مرغ رو جلوی گربه و غذای گربه رو توی تنگ ماهی و غذای ماهی رو جلوی مرغ ریخته باشیم و این حیون ها گشنه باشن و چشمشون از دیدن غذای مورد علاقه اشون درآد ولی بهش دسترسی نداشته باشند . سر تا سر کتاب این حس رو در من القا میکرد حس تو این نبود؟
2- نویسنده به عمد و به قصد گرفتن حال خوانندگان کتاب در رو با تخته جور نکرده و بلعکس در رو کنار در و تخته رو کنار تخته گذاشته و پایان کار تلخه .تو با سرنوشت نهایی آلوشا ، کروکانشا و بقیه مشکل نداشتی؟
3- این کتب رو خیلی ها شاهکار داستایوفسکی میدونند که البته نظر من این نیست چون به نظر من جنایت و مکافاتش خیلی انسانی تر و حماسی تره ولی کنجکاوم بدونم چه چیز این داستان برات جالب بود؟
5- ترجمه ارشاد نیکخواه از کتاب "هنر ظریف بی خیالی" رو نخون ولی حتما یکی از ترجمه های دیگر رو بخون . نویسنده نگاهی نامتعارف و زیبا و ضد افسردگی و ضد اضطرابی به زندگی روزمره داره و کاملا بر ضد افرادی مثل برایان تریسی مینویسه واقعا حیفه نخونیش .
6- این ترجمه ها ظاهرا موجودند
هنر ظریف رهایی از دغدغه ها (مترجم: میلاد بشیری؛ ناشر: انتشارات میلکان)
هنر ظریف بی خیالی (مترجم: پرستو عوضزاده؛ ناشر: سلسله مهر)
هنر ظریف بی خیالی (مترجم: رشید جعفرپور؛ ناشر: کرگدن)
هنر ظریف به هیچت نبودن (مترجم: نریمان افشاری؛ ناشر اختران)
هنر ظریف بی خیالی (مترجم: زهره مستی؛ ناشر: بوکتاب قم)
همه چیز به فنا رفته ( مترجم: علی اکبر متواضع؛ ناشر: انتشارات کاکتوس)
7- باقی بقای عمر شما (:
جا داره خدا رو شکر کنم بایت همچین دوست پیگیری
راستش اره دوستش داشتم
روند داستان برام مهمه و آنچه در نتیجه اتافاق بیفته گاهی اجتناب ناپذیره
حتما جنابات و مکافات رو می خونم
تو لیست انتظاره
خیلی این پستتون رو دوست داشتم