ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
ساعت یازده و نیم شب بود.
من و آتنا که آن وقت طفل خردی بود در خانه تنها بودیم و بقیه رفته بودند بیمارستان طالقانی
قرار بود خواهر بزرگم شب همراه بیمار بماند.
هرچقدر به تلفن همراهشان تماس می گرفتم کسی جواب نمیداد.
آخر سر خواهرم گوشی را برداشت
گفت دعا کن پروانه
فقط دعا کن!
گفت بردنش تو یه اتاق و من نمی دونم چی میشه.
بعدها یه صفحه ی کاغذ از وسایلش پیدا کردم که پر از ستاره های کوچک و مرتب پشت سر هم بود، لحظه های آخر رو هیچ وقت برام تعریف نکرد اما گفت این ستاره ها رو اون وقت که پشت در اتاق احیا بوده و صلوات می فرستاده ، می کشیده. (اون کاغذ رو هنوز دارم)
وقتی تلفن رو قطع کردم تا نفس تو سینه م بود جیغ زدم.
بلند شدم قرآن جلد قرمز رو برداشتم و با زاری بقره رو شروع کردم
بعد شروع کردم التماس کردن و به هرچیزی که می تونستم و بلد بودم قسمش دادم
به اون اسکناسی که داده بودم به فقیر و به کسی نگفته بودم
به همه نماز صبح ها، به اشک هایی که برای امام حسین و علی اصغر و زینت تو تکیه ی درکه ریخته بودم.
به همه حرمت ها و قدر هایی که تا اون وقت فکر میکردم ممکنه قدر و قیمتی برای خدا داشته باشه
انگار می خواستم باهاش معامله کنم
اشک های هیات و چادر سیاه و التماس و لابه را گذاشته بودم وسط و جان مادرم را باز پس می خواستم .
از اون طرف هم نگران بودم جیغ و گریه هام همسایه ها را خبر نکند(نمیدانم چرا من همیشه نگران همه چیز بودم)
بقره را
و یاسین را
و چهار قل را
اما خدا با من معامله نکرد!
او برد و من باختم
البته به روشنی می دانم که او خودش رفته است...
سیزده سال از آن روز که برای همیشه رفتی می گذرد و همه فروردین ها طعم رفتن تو را میدهد.
و فقط من و تو می دانیم که برای هم چقدر قیمت داشتیم
راستش آن جمله ی آخری که به بابا گفته بودی یک جوری تو دلم را داغ می کند
گفته بودی: «برو خونه (پدر را به اسم صدا کرده بودی) پروانه تنهاست . . .»
سیزده سال خیلی زمان درازی است برای نبودن اما راستش من تو را در چشم های زن های دیگر می بینم
انگار آنجا هنوز تکرار می شوی
تو را در خودم می بینم
من امتداد تو هستم انگار مادر . . .
تا هستم تو هم زنده ای .
.
.
خدا همه رفتگان رو رحمت کنه
جای خالی بعضیا هرگز و هیچوقت پر نمیشه
این سه جمله اخر را کاملا می فهمم 17 ساله که منم اینطوریم
کاش یه کلوپ داشتیم و گه گداری زحم های هم رو التیام می دادیم
بعضی داغ هاتاابدداغن...روحشون شاد.
پروانه
می دونی چرا می خونمت سالها
سر همین جمله ها
""تو را در خودم می بینم
من امتداد تو هستم انگار مادر . . .
تا هستم تو هم زنده ای .""
کسی که این نگرش رو داره
همیشه می دونه چه جوری راهو بره جلو
*یاد مامانت همیشه جاری باشه پروانه جانم
پی نوشت: من همونی ام که در مورد دو نسخه که "گر به همه عمر خویش " صحبت کردیم
عاره عاره یادمه
چه قدر حالم خوب میشه وقتی دوستایی مثه تو دارم
انگار یکی بالاخره دیکته تو مشق تو اون جور که با بقیه فرق داره می خونه
بوس زیاد بهت
اشکام سرازیر شد. مادری ذات وجودی ادمو تغییر میده وقتی تو همه لحظه های خوش و ناخوش بجای فکر به احساست ، لذتت، دردت و ایندت خودت کنار میری و میگی الان فرزندم چه حسی داره میبینی مادری چطور به یه ادم دیگه تبدیلت کرده، من بارها این حس عجیب رو تجربه کردم. از ته دل ارزو میکنم این حس عجیب رو تجربه کنه پروانه جان
عزیزم
