تابستانهای کودکی من در روستایی به نام شمس کلایه گذشت روستایی از از توابع الموت شرقی که در حاشیه استان قزوین است. وقتی آخرین امتحان خرداد ماه را میدادیم یکسره ساک هایمان را میبستیم و روانه ی دیار اجدادی می شدیم.
یادآوری خاطرات شیرین کودکی در روزگاری چنین تلخ شاید راهی برای التیام روان ناآرام و مخدوش این روزهایمان باشد.چالش خود را می شناسید که از طرف آنی دالتون نازنین به آن دعوت شده ام را بازی می کنم با این ترتیب:
آیا خود را می شناسید؟ نه والا!
من تا همین چند وقت پیش هیچ خودم را نمی شناختم و در هر بزنگاه و هر شرایط سختی با خود دچار تعارض میشدم که ای فولان فولان شده تو را چه میشود؟ تو هم یکی مثل بقیه! دردت چی هست که در کادر نمی گنجی و آنقدر ناله کرده ای که گوشم زنگار بسته است.
خلاصه هرچه بیشتر می گذشت بیشتر می فهمیدم من جوجه اردک زشت بوده ام ، نه از آن سبب که زشت باشم ، نه! به سبب تفاوت! تفاوتی فاحش با اعضای خانواده ام که هیچ شباهتی با آنها حس نمی کردم و یک طوری یک جور دیگر بودم که حس می کردم شاید از پس مانده های آدمیت ساخته شده ام که اینقدر بی قافیه بودم در بستر گرم و خواستنی و حمایت کننده ی خانواده ای که خدا را شکر بودند و هستند اما هیچ وقت نخواستند و شاید درست تر باشد نتوانستیم راه ارتباطی مناسبی برای برقراری رابطه ی انسانی و عمیق با هم پیدا کنیم.
پدرم هیچ گاه تایید و مهر تشویق ش را پای هیچ کدام از تز ها و پروژه ها و ژانگولر هایم نزد، هیچ وقت نتوانستم آن خنده ی عمیق و شیرینی که گاهی در صورتش می بینم راایجاد کنم. بیشتر اوقات باید سرو صدا به پا م کردم تا دیده شوم و بعدش هم بی بروبرگرد می شنیدم که چقدر شلوغ میکنی و هیچی نگو و دعوت به خفقان می شدم .
خلاصه که هرچه بود نشد و نتوانستم با پدرم به صلح برسیم. همان طور که او راضی نبود، در حقیقت او هم برای من کافی نبود من تشنه ماندم و خیلی وقت ها هنوز هم دلم می خواهد یک جایی، یک بابایی باشد که بروم خودم را مثل گربه های چرک تو کوچه که خود را می مالند به پرو پاچه های آدم تا محبت نیم بندی بگیرند، چیزی از جنس تایید پدرانه بگیرم.
در دهه ی چهارم زندگی و در سی شش سالگی داشتن همچین نیازی کمی خنده دار است ، مثل اینکه بگویی من عمیقا نیاز به توپ جق جقه ای دارم!
از محبت پدرانه و نیاز به پرو پاچه ای که آدم خودش را به آن بمالد که بگذریم می رسیم به اصل ماجرا.اصل تفاوت و این شکاف فاحش از یک نحوه ی نگرش به زندگی بود
من از اول دلم می خواست تجربه کنم
دلم می خواست خودم بسازم و خودم کاری کنم و اگر کسی برای لطف کاری که به دوشم بود را انجام می داد مایه ی شادی ای نمیشد و جایش غصه می خوردم.
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
انگار مد بود که بی تفاوت باشی اما من توجه میکردم
مد بود که همیشه بی حوصله باشی اما من حوصله داشتم
مد بود حال نداشته باشی اما من داشتم
مد بود حال درس خواندن و کار و مطالعه نداشته باشی اما من به نظرم زندگی بی اینها بی معنی بود
به این سبب متهم می شدم و بارها و بارها برای اینکه مثل بقیه از فرمول موجود بهره نمی گرفتم به سرکشی و فولان و فولان متهم میشدم و هیچ وقت حتا یک بار هم نشنیدم که شاید بشود اندکی تفاوت را تاب آورد.
راستش تحمل این برچسب خیلی سخت بود و هست و الان که موجودی بالغ به حساب می آیم سعی می کنم برای خانواده ام توضیح بدهم که روش و تفکر و رویکرد ما به زندگی با هم متفاوت است و کسی حق ندارد آن دیگری را برای اینکه با اون فرق دارد سرکوب و تحقیر کند.
خوب راستش هنوز هم من آن عضوی هستم که تنها می ماند.
دلم عمیقا برای یک رابطه ی عمیق با کسی شبیه خودم که سرش درد کند برای تجربه کردن و ساختن راه خودش و کسی که کار کردن را (نه هر کاری) عمیقا دوست بدارد و با آن کلی کیف کند و رابطه و آدم را عمیق بخواهد تنگ شده است و راستش قلبم تند تند میزند و بغض تو گلویم گره می خورد وقتی فکرش را می کنم که کاش یک همچین آدمی اطرافم بود یا یک همچین دوستی داشتم!
بگذریم
بعد از سی سالگی بود که من بالاخره توانستم خودم را دوست بدارم. یعنی این خودی که اگر خود را ابراز می کرد عموما با قوه ی قهریه روبرو می شود را.
یاد گرفتم اگر برای هر تجربه ی کوچک و بزرگی ذوق می کنم و جیغ می کشم از شادی نباید آن را پنهان کنم و شرمسار باشم و بلکه آن را زندگی کنم و بگذارم هیجان هایم راهی خروجی بیابند!
یاد گرفتم اگر کسی هستم که دلم می خواهد با همه ی آدم های اطرافم از گارسون گرفته تا سوپری خوش و بش کوچکی کنم به هیچ معنی دیگری نیست الا این که من دوست دارم با آدم های اطرافم خوش و بش کنم! که خیلی هم قشنگ است!
یاد گرفتم اگر دلم می خواهد به آدم ها اعتماد کنم و به دنیا و اتفاقات پیش رو، به معنی بلاهت و سبک مغری نیست بلکه به معنی مثبت اندیشی و پذیرش است که تعمدا بخواهی نیمه ی پر را ببینی
یاد گرفتم بغض و کینه ای تو دلم هست را با عشق التیام بدهم. نه اینکه از خودم متنفر باشم که چرا در دلم تنفر موج می زند و گاهی از همه چیز دنیا متنفرم
یاد گرفتم همین جوری که هستم و با همین کار ها و کم و کاستی ها و . . . خوب و خواستنی و دوست داشتنی هستم
خودم را تو بغلم گرفتم و در گوشش گفتم تو خیلی زیبایی
یاد گرفتم موهایم را باز بگذارم و ناخن هایم را بی شرم از انگشت های تبل و سیاه لاک بزنم و بی خجالت از باسنم شلوار جذب بپوشم و قوز نکنم و . . .
من از منهای خیلی شروع کردم تا به صفر برسم
منهای پذیرش
منهای تایید
منهای دوستی
منهای همراهی
منهای موجه بودن
شاید در جمع های مناسبی هم قرار نمی گرفتم
مثلا یادم می آید در دبیرستان وقتی بی شمار سوال داشتم و معلم شیمی مشغول پاسخ دادن سوال هایم بود از دختر های دیگر بدوبیراه می شنیدم که چرا نمی گذاری کلاس تمام شود؟
وقتی دلم می خواست امتحان بدهم و آن امتحان برایم چالش بود و کل کلاس داشتند التماس می کردند که امتحان بیفتد هفته ی بعد و من هیچ وقت جرعت نکردم نظر واقعی ای ام را اعلام کنم
اصلا دنیای مدرسه و بعدش دانشگاه همیشه یک طوری بود که انگار همه ی بچه را با زور کتک آورده اند آنجا! من اما آن دیوانه ای بودم که وقتی تکنینک ساخت رنگ های اکرلیک را یاد گرفتم بی شمار رنگ ساختم
نه برای اینکه تشویق و تحسین معلم را بگیرم! برای اینکه کیف می داد! و البته خیلی چیز ها هم بود که حذف میشد چون خوشامدم نبودند
علی ای الحال باید بگویم یک چند وقتی است که خود را چنین که هستم پذیرفته ام و هر چند وقت یکبار چیز جدیدی یادم می آید و یا ربط دادن یک سری اطلاعات چیز جدیدی می فهمم و معمای کسی که هستم برایم روشن تر میشود و از خودم بیشتر خوشم می آید!
با تقدیر و تشکر فراوان از آنی برای دعوت برای چالش
و در راستای ادامه دادنش از شما دعوت می کنم که در این چالش شرکت کنید
در توضیح عنوان
اول از همه بگویم همیشه در دنیای هنر احساسات منفی نسبت به هنرمندانی که خوب پول می آورند و شهرت زیاد دارند وجود داشته و دارد.
عنوان پست که نام کتابی با موضوع بیوگرافی از خانم مارینا آبرامویچ (هنرمکند اجرا - پرفورمنس آرت ) است به عبور از سد های گوناگونی اشاره دارد که خیلی هایشان مانند هفت خان رستم بوده اند و خانم آبرامویچ باید برای گذشتن از آن ها با دیو سفید وارد جگ می شده.
بیایید اما بررسی کنیم چه چیزی مایه ی ایجاد این حس از غرابت و نزدیکی با شخص نویسنده ی هنرمند کتاب می شود؟
او زنی ست که در بستر ناامنی از خانواده رشد کره و سخت گیری های فراوان خانواده و بالاخص مادرش تاثیر به سزایی در روان او گذاشته است.
مارینا پرشور و پر انرژی و ملهتب است اما الگوی خانواده از وی یک زن کلاسیک و مورد پذیرش با چهارچوب های جامعه می طلبد.
مارینا ناهنجار و بی قاعده است اما مادرش با نهایت روشن فکری ای که به خرج داده رشته هنر را برایش انتخاب کرده و دیگر با سرکشی های روح نا آرام دختر کنار نمی آید
مارینا یاغی است . او با شدید ترین و دردناک ترین راه هایی که میداند تن خویش را شکنجه می دهد و این راه او برای بیان شخصی خویش است
حجمی از سرکوب و نادیده انگاشته شدن را به اغراق آمیز ترین راه ممکن در چشم مخاطب خود فرو میکند.
در اجرای لب های توماس که به گمانم یکی از مازوخیستی ترین اجراهای هنرمند است بعد از نوشیدن یک لیتر شراب و خوردن یک کیلو عسل به شلاق زدن خویش می پردازد و پس از آن روی شکم خود ستاره ی پنج پر که نماد مادر و نظام کومونیستی است را روی شکم خود با چاقو می برد
یک جایی از مطالعات یونگی خواندم بسیاری از ما در بزنگاه ها دقیقا مطابق رفتار والد خویش رفتار خواهیم نمود و به تعبیری ستاره ای که با خون و درد روی شکم مارینا ترسیم شده همان ستاره ی مشور روی لباس ها و مدال ها و پرچم مادر است و اینک روی تن هنرمند ادامه یافته است.
مارینا زن بسیار شجوع و جسوری بوده است اما به گمانم تله هایی که خود بر سر راه خویش می گذاشته بسیار خسته و فرسوده اش می کرد ند
در جای جای کتاب رابطه ی مخدوش خانم آبرامویچ با مادرش به چشم می خورد و به صورتی است که انگار زخمی همواره باز و در حال خون ریزی است و عجیب اینکه خود شخص هنرمند نیز با خود همین رویه را ادامه می د هد.
او تصمیم نمی گیرد که خود را دوست بدارد و تن خود را عزیز و نفس خود را گرامی بدارد و به گمان نویسنده ی این یاداشت در راستای شکنجه ای بی پایان رویه اش را ادامه میدهد و هیچ گاه سپر خود را زمین نمی گذارد.
او جنگجو است و مبارز بودن و به تعبیر خودش بچه پارتیزان بود برایش آنقدر نقاب ارزشمندی است که هیچ گاه در رویارویی های مختلف با شرایط موقعیت های مختلف آن را زمین ننهاد
تاب و تحمل شرایط سخت و گشنده و طاقت فرسا برای ساعت طولانی و هفته های متمادی و چندین ماه آن چیزی است که او نقطه ی تمایز خویش با دیگر هنرمندان اجرا معرفی کرده است و بعد از این برداشت سوالی در ذهنم شکل می گیرد که آیا نکته ی تاکید و قوت دیگری برای بسط و معرفی خویش نداشت؟
مارینا آبرامویچ هم اکنون هفتاد و سه سال سن دارد و در کاری های اخیرش با استفاده از تکنولوژی vr (ویرچوآل ریالیتی) اجرای جدید برگزار می کند که در آن نقطه ی تاکید دیگری وجچود دارد که به گمان من بیشتر از پشت کار استثنایی اش مورد مقبولیت قرار می گیرد و آن تماس با آدم هاست.
حداقل در اجراهای اخیر این طور بوده است و مردم در صف های طولانی شرکت کرده اند تا مدتی را در چشم های او بنگرند و اشک بریزند
هدف از نگاشتن یادداشت حاضر یادآوری نکته ای به خودم بود
شاید چیزی که گمان می کنی برگ برنده باشد همان خار چشم است . . .
لینک خرید کتاب:
آیا در بین شما و یا آشناها و دوست هاتون کسی هست مطالعه زنان داشته باشه و فمینیسم باشه و اطلاعات خوبی داشته باشه و بخواد که در یک کار هنر و فرهنگی به من کمک کنه؟
آیا کسی هست که بدون خشنودی جنسی و بدون رضایت مورد تعرض قرار گرفته باشه؟
آیا کسی هست که نه گفته اما نه ش شنیده نشده باشه؟
آیا کسی هست که فکر می کرده مخالفت کرده برای روابط جنسی اما نه ش زیادی محکم نبوده؟
آیا شعر فارسی و ناز معشوق برای کسی خاطره ای رو تدایی نمی کنه؟
برای نوشتن پروپوزالی هرچند مفصل تر و هرچند همراه با کیس استادی نیاز به همراهی شما دارم. اگه تو هر کدوم از اینا چیزی برای گفتن دارین لطفا برام بنویسیدش
البته که نمره هیچ اهمتی ندارد که با هجده یا پونزده دفاع کرده باشی.
آن چه آنقدر اهمیت داشته که دارم می نویسم علتی است که به ان سبب از نمره ی دفاعم بیست و پنج صدم کم کردند وقتی درناک تر می شود که فهمیدم علت آن رسمی صحبت نکردن بوده.
خوب خیلی اصرار داشتم که خودم حرف بزنم و از روی فایل پاور و ارایه روخوانی نکنم و مسلط باشم به بحث و طوری ارایه را انجام بدهم که مخاطب کنه مطلب را درک کند اما دقیقا همین نکته باعث شد که نمره کامل را نگیرم.
فقط میشود خندید اما به هر حال خوشحالم که طوری که خودم دلم خواسته بود دفاع کردم
این چند روز میخواهم تحقیقات ارشد را بدل به مقاله ای کنم که برود برای چاپ. فقط گیر این هستم که چه طوری باشد که دوستش داشته بشم؟!
یادمه یه باری یه آقایی رو معرفی کرده بودن که با هم آشنا بشیم که ایشون علاقمند به رضا یزدانی بود و تو کل کنسرت هاش شرکت کرده بود و سینه چاک طوری از فن های حضرت شان بود و برای دیت اول دو تا بلیط برای کنسرت جدید اسطوره ی مورد علاقه ش خرید که با هم بریم.
قبلا هم از من پرسیده بود که دوست داری و من هم بعد از دیدن فیلم تهران تهران فکر میکردم که عاره و دوست دارم نگو که همین یه ترک متفاوت ترین اثر ایشون هست.
خلاصه که ما با هم رفتیم و اوشون در پوست خود نمی گنجید و من هم سعی میکردم همراهی کنم اما وقتی خبری از موزیک آشنا نبود و من هیچی از آهنگا سر در نمی آوردم و کم کم خوابم برد فهمیدم که نه من هیچ علاقه ای نداشتم که بیام!
فاجعه هم وقتی اتفاق افتاد که من داشتم چرت می زدم و آقای فن منو دقیقا در حالی که چشمام رو روی هم گذاشته بود دید و پرسید خوابی؟ منم که خواب از سرم پریده بود گفتم ها؟ نه! نه!
خیلی تلاش کردم به اونجا نرسه ها . . . اما خوب رسیده بود
لذا بعدش دیگه همو ندیدم و هیچ خبری هم از هم نگرفتیم و ناگفته پیدا بود که کیس مورد نظر رو از زندگی ناامید کرده بودم!
گمونم زمستون سال ۹۵ بود
این چند را می نویسم تا یادم بماند که یک ساعت و خورده ای نوشتم و پرید و بعد که آمدم دوباره بنویستم اصولا منصرف شدم که بنویسم که بگویم و خودم را شرح بدهم و بگویم که میترسم غمباد بگیرم و دلم میخواهد با یکی که شبیه تر باشد به خودم حرف بزنم و دوستی کنم و همین . . .
هفته بعد همین موقع دارم پایان نامه ام را دفاع میکنم
ساخت - تولید - زایش - شکل گیری . . . یک اثر هنری با خلسه ای از آگاهی و عدم آگاهی شکل میگیرد.
آگاهی همچون شالوده ای بنیاد و اساس و دغدغه مندی امر هنری را شکل می دهد و نا آگاهی ن.عی تجربه ی منحصر به فرد و بی دلیل است که تماسی کاملا متمایز و متفاوت از دیگران را می سازد.
در هر لایه تضاد وجود دارد. تضادی بین دانستن و ندانستن!
وقتی وارد اتاق فیل می شوی باید اتاق تاریک باشد و تو از ذن خود برداشت متمایز خود را بسازی . اگر آگاهی ای که شو ر و دغدغه مندی را می سازد راه های فردیت و تمایز را می بندد و تجربیات یکسره مشابه خواهند شد.
لذا هنر خلسه ای است بین دانستن و ندانستن
دانستن از سر شورمندی
و ندانستن برای ساختن راه شخصی
داشتم نق می زدم
همین جور پشت هم و یکبند!
باید چهارملیون به حساب دانشگاه بزنم که بتوانم دفاع کنم. از وقتی سر کار نمی روم هم کلا آدم بی پولی شده ام.
یعنی آن قسم بریز و بپاش های سابق برایم خیلی سخت و دیر و دور شده است و این سختی دارد و هی به خودم می گویم عیب ندارد عوضش داری اشتیاقت را تعقیب می کنی!
علی ایحال داشتم غر میزدم و پول را به کارت دانشگاه میزدم و ناراضی هم بودم قاعدتا! بعد وسط کارت به کارت کردن و غر یهو پول را زدم به کارت یکی دیگر و البته که شانس آوردم که زدم برایم خواهرم و طفلک گفت الساعه برمی گردانم اما نتیحه ی اخلاقی ماجرا این است که فرو رفتن در فاز نارضایتی و غر غر دست خودم نیست اما گویا خروج از آن باید آگاهانه و اختیاری باشد.
مثل میوه ی گندیده زهر مار می شوم. اصلا با یک من عسل هم نمی شودکاریش کرد
اسم این حالت را گذاشته ام روح خزنده
روحی که آرام و یواش به سمتت می آید و تورا می رباید و می خورد و بعدش قورت میدهد و تو هم خزنده خواهی شد و همان جور خواهی ماند تا یکهو بپری بیرون!
تازه یم خواستم استرس های نمایشگاه را مدیریت کنم که خبر آمد که لاخر شهریور مهلت دفاع از پایان نامه ی ارشد است و من که مدت مدیدی آن را به کل رها کرده بودم متوجه شدم چالش هیجان انگیزی در پیش دارم که قرار است شهریور ارشدم را دفاع کنم و در آبان هم نمایشگاه دارم.
لذا در این میان انگیزه کافی برای هی آمدن و اینجا یاداشت گذاشتن را هم پیدا نموده ام
زندگی را این طوری با دور تند و پر از هیجان و برنامه دوست تر دارم
نطرتان را در مورد این اسن بنویسید بی زحمت
این اسم می خواهد بشود هویت من:
پروا_نَه
گفت می تونم کاراتونو ببینم
دست پاچه شده بودم و در حالی که داشتم دنبال تبلت تو کیفم می گشتم متوجه صدای بقیه بودم که م یگفت کاش تبلت می آوردین که کارها بزرگ دیده بشهُ بعد صدای امیر اومد که میگفت نه یادش بوده . . . فکر همه چیزو کرده. همون وقت دستم رسید بهش و کشیدمش بیرون و یکم طول کشید تا تمرکز کردم که کجا می تونم یه مجموعه از کارا رو پیدا کنم و آخرشم تو واتزآپ بازشون کردم که همه شون دانلود نشده بود و طول داشت تا دو. نه دونه باز بشه
عکسا و نقاشی ها و مجسمه ها رو تماشا میکرد
هر آن منتظر بودم یه چیزی یا حرکتی کنه و بی میلی شو ابراز کنه اما اون همه چیزو تماشا کرد. منتظر بودم حداقل بگه این کارات که زن کار کردی رو نمیشه و بدن مشخصه و یه نه بشنوم اما همه چیز خیلی زیبا پیش رفت.
وقتی تو تقویمش گشت و یه روز که برام مناسب بود رو پیدا کرد و بهم داد فقط خیلی آروم گفت: فقط زن نزار . . .
احساس میکردم مورد پذیرش بودم و مقبول افتادم و قلبم پر از شعله و اتیش بود و خوشحالی تو چشمام لبریز بود
لیوان چای رو برداشتم و اومدیم بیرون و دم در قلوپ قلوپ چای رو سرکشیدم و حسی میان خوشحالی و ترس رو مزمزه کردم
خانم ثمری از گالری هفت ثمر برای اولین نمایشگاه انفرادی برای من اوایل آبان رو گذاشت
تمام چالش های ذهن من از تفاوت بین آن چیزی است که آن را یاد گرفته ام و چیزی که با آن بزرگ شده و پرورش یافته ام. اینکه زمان دیگری فرا رسیده است و دیگر گفتمان ذهنی من جاری نیست و قوانین سابق در این کارزار صدق نمی کند.
بدین ترتیب در آشوبی از عدم انطباق قرار می گیرم که در آن پاسخ های قبلی با تقاضاهای جدید زاویه دار شده اند و همجواری شان پاسخ گو و شفا دهنده نیست و حتا ایجاد آزرده گی نیز می نماید.
در رویایی با خیلی ها متوجه میشوم که همچنان از همان راه ها و تربیت های سابق خود برای حل مسایل جدید بهره می گیرند و اگر چه به نظر خودشان کافی است اما از منظر بیننده ی خارجی دم خروسی که بیرون زده به وضوح و روشنی قایل رویت است
برای توضیح آنچه از آن حرف می زنم باید مفهومی را توضیح بدهم با عنوان اصالت. شاید برای روشن شدن مفهوم اصالت باید کفه ی روبرویش را روشن کنم که چیزی است با این عناوین: fake - قلابی - بی اصالت - ناخالص . . .
فیک بودن به معنی واقعی نبودن است و شما زمانی واقعی هستید که خودتان باشید. خود واقعی تان و اگر تلاش کنید قسمتی از خود را پنهان کنید یا قسمتی را که از آن خود نمی دانید را به نمایش بگذارید هم همانا به ورطه ی قلابی بودن می افتید.
لذا این اصل بودن چه چیزی دارد که برای کسب آن خود را به مشقت بیندازیم؟
جانم برایتان بگوید که اصل بودن مثل کتانی ای است که فولان کارخانه ی فولان جا که همه کارهایش دست دوز است و از راحتی و مقاوت با هیچ کالایی به قیاس نمی رود و در دنیا تک است و دارنده ی آن به همه پوز می دهد شما را به عنوان محصول تولید کرده باشد! نه اینکه شما محصول باشید و نه اینکه سری هستید و نه اینکه اعتبارتان را از کارخانه ای می گیرید . . . نه! در قیاس با ارزشمند ترین کفش کتانی جهان با کتانی های متفرقه ی دیگر!
حالا اگر آن حد از اصالت و توجه و ارزش و اهمیت را در درون خود ببینید آیا خود را بینهایت ارزشمند نمی دانید؟
آیا خود را با این مشخصات عاشقانه دوست نمی دارید؟
خوب این از لزوم اصالت و اصل بودن و تعهد به فردیت و مشخصات فردی هر کس که آن را متمایز و گران قیمت میکند
حالا تصور کنید که برادر دوقلویی دارید که هر طوری رفتار میکند همه تحسینش میکنند. نقاشی می کشد و همه می گویند خیلی خوب کشیدی و وقتی با کارد و چنگال غذایش را خورد می کند و وقتی درس می خواند و فوتبال می کند و . . . . در همه ی آن موقعیت ها مورد تحسین قرار میکیرد.
شما اما در خود یواشکی حس میکنید به اندازه کافی خوب نیستید و یک باری هم که نقاشی کشیده اید عمه تان گفته از آن برادرت یاد بگیر این اصلا چی هست که کشیده ای؟
لذا خیلی زیرپوستی و ناآگاهانه به سمتی سوق پیدا میکنید که آن برادر بزرگ تر هست. هنر و معاشرت و ورزش را از او کپی میکنید و هرقدر بیشتر عین او باشید بقیه بیشتر خوششان می آید.اما خوب پس خودتان چی؟
خودتان می شوید یوسف گمگشته و در ته چاه بی توجهی از فراموشی هر روز می میرد و بد ترش این است که وقتی یوسف ته چاه دارد می میرد حال شما را خراب میکند و تو دلتان غم و غصه و کدورت شکل می گیرد و یا اگر هیچ غمی هم ساخته نشود دست کم شادی و شوق و ذوق و حرارتی هم ساخته نمیشود!
این جور میشود که کم و کم پلاسیده میشوید و کج می شوید و غم می شوید و ناله می شوید و برگ خزان تان زیاد می شود . . .
این است معنی قلابی بودن! قلابی ها به هیچ کس آسیبی نمی زنند به جز خودشان! کسی که در این بازی متضرر شده است خود خودشان است که هیچ کس در جهان را یاری نجات دادن آن خود نیست غیر از همان!
ممکن است من بیننده از بیرون ببینم که فولان آدمی که اطرافم میبینم چقدر با اصالت خودش فاصله دارد و چقدر در تلاش است که خود واقعی اش را پنهان کند اما خوب مگر میشود این را منعکس کرد و گفت؟ حتا اگر آنقدر ریسک پذیر باشی که همچین خطر بزرگی را بپذیری به یقین با گارد آن آدم روبرو می شوی!
البته به همین دلیل هم هست که رشد و توسعه ی فردی از پس سالیان عمر و تجربه حاصل می شود و به هیچ نوجوان و جوانی حرجی نیست که با اصالت وجود خود در تضاد است! (چون فعلا در حال تجربه است)
خوب
حالا گمانم بتوانم بهتر توضیح بدهم که وقتی عصبانی و ناراحتم و یا وقتی یک آدمی و اصلا هر آدمی می آید می گوید تو مادر فولانی و من مثل هر آدم دیگه ای که عاشقانه مادرش را دوست دارد حس میکند الان باید برگردد و آن گوینده را منحدم کند و از طرفی یاد گرفته که به چرندیاتی که از هر طرف می شنود اهمیتی ندهد چون تنها حاصلش درگیری ذهنی و اتلاف زمانی است که سرمایه ی زندگی هر کسی ست . . . غرضم از بیان فحش بیان مثال واضح بوده است البته!
بلی
فی الواقع ما دفترچه ی راهنما نداریم!
چیزی به نام دین هست که برای خیل ها پاسخ نمیدهد! فلسفه هست و کنارش هم روان شناسی هست و در اوج آن اگزیستانسیالیست!
به جد و جهد آرزو دارم روزی یک دفترچه ی راهنما تولید شود برای پرورش و ساخت موجودی که اسمش انسان است!
نقاشی کار جدیدی ست که در همین دوره انجام دادم