تنفس سخت میشود، مخصوصا وقتی دراز میکشم حس میکنم بار سنگینی روی سینه ام است و دم و بازدم کار سختی شده و انگار به میزان کافی هم هوا وارد ریه هایم نمیشود و کم می آید و باید تند تر و سنگین تر نفس بکشم
سیاتیک م پیوسته دردناک است، اولش فکر میکردم به نرمش های کلاس بارداری مربوط است و حل میشود، اما بعدا که برای دکترم شرح دادم گفت که کاملا طبیعی است چون در هفته های آخر بچه پایین می آید و سرش وارد لگن میشود و ستون فقرات به شدت مورد فشار است، راه رفتن دردناک میشود و گام ها کوتاه و با احتیاط است اما در کاهش درد تفاوتی ایجاد نمیکند
سنگینم، انگار که نه، واقعا حدود بیست کیلو بار، بیست کیلو اضافه وزن پیوسته روی دوشم است
مثانه ام هر ساعت پرو خالی میشود
و کلافه ام
توانم کاهش پیدا کرده است و از پس امورات سابق خانه بر نمی آیم، پر و خالی کردن ماشین لباسشویی و ظرف شویی شده گام بزرگی در زندگی که اگر بردارم بسیار خوشنود خواهم بود
تازگی ها که کنترل فشار خون هم شده جزو روتین زندگی، چون افزایش فشار خون برای جنین بسیار خطرناک است و هربار که به دکترم گزارش میدهم بی بروبرگرد روانه ی بیمارستانم میکند، تا حالا سه بار با فشار ۱۳ رفته ام اورژانش و نوار قلب جنین (nst) گرفته ام و بعدش بادماغ آویزان آمده ام خانه، هربار که می رویم بیمارستان خیال میبافم که لابد پسرک می آید و وقتی باز هم دکتر اورژانس میگوید برو خانه، کلافه میشوم.
امروز که دیگر داشتم از کلافه گی، شکوفه می زدم، اصلا قابل تحمل نبود که در یک روز دو بار برای کنترل فشار تا بیمارستان رفتم چون در یک قانون نانوشته گویا مادران شکم اول نباید با دستور سزارین بستری شوند...
آنقدر عصبی و کلافه بودم که دلم میخواست یکی را بزنم اما جایش یک بستنی خوردم و آمدم خانه
بیچاره آقای یار که امروز تولدش بود چون هیچی از تولدش نفهمید از بس تو راه بیمارستان بودیم
در این برهه زمانی تصور میکنم نیاز به درک و همدلی بیشتری دارم
فردا فردا فردا
از صبح که نه، از کلاس یوگای دیروز سیاتیکم گرفته و شبیه یک خرچنگ، کج کج تردد میکنم، خیلی تیپیکال مادرهای پابه ماه دستم را در گودی کمر میگذارم و با قدم های کوچک و البته کج پیش می روم و همه اموراتم سخت شده اند. جارو زدن، طی کشیدن، حتا حمام رفتن و البته خوابیدن، دستشویی رفتن، سرپا ماندن و غذا پختن. شک ندارم این محدودیت ها که همین تازگی هم پیش آمده اند به زودی تمام خواهند شد.
همسرم گاز را خوب پاک میکند، جارو و طی هم خوب میکشد اما گردگیری بلد نیست و من با قدم های قرچنگی دور خانه میگردم و دستمال میکشم، آن هم چه دستمال کشیدنی در واقع چیزی شبیه تف مالی است چون کلا کیفیت همان چیزی است که فعلا از همه افعالی که انجام میدم رخت بر بسته است.
دیروزها یک خورشت قیمه سیب زمینی خیلی مبسوط پختم، از آنها که گلاب و هل دارد و سیب زمینی اش را در فر سرخ کردم، اما وقتی نوبت پولو رسید و در قابلمه را باز کردم دیدم عجب شفته ای شده. اصلا نمیدانستم چرا باید چنین سرانجامی برای میز غذا رخ دهد اما خوب این اتفاقی است که در اغلب اموراتم رخ میدهد و نتایج آن جور پرفکت و بی نقص نمیشود.
با دخترهای کلاس ورزش بارداری گروهی ساخته ایم و حسابی به هم مشغولیم و چند باری هم بیرون رفتیم و معاشرت کردیم و خندیدیم و البته همه متعجب بودند که چقدر جمع صمیمی و یکدست است.
دخترها و شوهرانشان هرکدام از قشر متفاوتی هستند اما داشتن یک جوجه در دل هایشان همه را شبیه کرده بود، همین طور پدرها هم شبیه هم بودند و معاشرت میکردند و می خندیدند و به طرز عجیبی خوش می گذشت. داشتن بچه ها انگار راز بزرگی بود که همه آدم های جمع را یکدل و صمیمی و همگن کرده بود، همه کلی حرف مشترک داشتند و حرف ها تمامی نداشت و هر لحظه بحث و گفتگوی جدیدی رخ می داد و خلاصه حرف ها گل می انداخت و درهای جدید معاشرت باز میشد.
مادر بودن انگار یک شغل تمام وقت باشد، راستش من هنوز این تجربه را به تمامی لمس نکرده ام اما دخترهای گروه که زایمان کرده اند و جوجه هایشان به دنیا آمده اند حسابی مشغول به نظرمی رسند.
روزهای آخر بارداریم را سپری میکنم و همان طور که مرحله بارداری تمام میشود میدانم که با سرعت و یدون مجال وارد مرحله ی جدیدی خواهیم شد که خودش کلی قضیه ی جدید دارد و می دانم قطعا پیچیده تر از شرایط کنونی است.
دیروز از آزمایشگاه نیلو تماس گرفته بودند که بپرسند بچه به دنیا آمده؟ گفتم نه و توضیح داد که روز سوم بچه را بعد از شیر خوردن و... یک عالمه توضیح دیگرهم داد اما چون می دانستم قطعا دلم نمبخواهد آنجا بروم گوش ندادم و اخرش یک آفر سی درصدی برای غربالگری نوزاد داد ک آن هم دلم میخواست بگویم برو بابا!
خلاصه حس خرچنگ مردابی ای را دارم که در ساحل منتظر است تا موج بیاید و او را به سرزمین های دور و ناشناخته ی دور از خودش ببرد.
راستی ساک پسرک را بالاخره بستم آماده گذاشته ام اما ساک خودم هنوز مانده.
آن حلوای هویج کذایی را هم پختم که قرار بود یک وقتی عکسش را بگذارم اما اینجا دیگر به من امکان آپلود عکس نمیدهد و آن قدری هم که در اینستاکرام استوری کنم، سرخوش نیستم.
دکترم میگفت از هفته سی و هشت باید منتظر آمدنش باشی، گفت بچه ها از پایان سی و هفت کامل و اصطلاحا پخته و رسیده هستند و مثل میوه رسیده میشود چیدشان.
حقیقت قبل از تماس و لمس زایمان در شرایط کنونی حس میکردم دلم میخواهد بچه به صورت طبیعی به دنیا بیاید و من هم بنیه و توانش را دارم اما از شما چه پنهان که در گروه کلاس یوگای بارداری که دخترها یکی پس از دیگری زاییدند اتفاق عجیبی رخ داد.
ماحرا از این قرار بود که از هفت زایمان اخیر طی دو ماه گذشته پنج تا، به سزارین اورژانسی کشید. این دخترها همه کلاس رفته و ورزش کرده بودند و طبیعی میخواستند اما روند زایمان طوری پیش رفت که تا سرحد طبیعی پیش رفتند و همه ی دردش را هم کشیدند اما در نهایت با عدم پیشرفت روند طبیعی زایمان مجبور شده بودند به صورت اورژانسی سزارین انجام دهند.
یکی دو مورد هم بچه دچار اختلال تنفسی شده بود و در بخش مراقب های ویژه نوزاد یا nicu بستری شده بودند.
یکی شان که تا هفته چهل و دو منتظر ماند تا زایمان فیزیولوژیک و طبیعی اتفاق بیفتد و با درد و انقباض هم سراغ دکتر رفت اما چون اصرار داشت که طبیعی زایمان کند، در مرحله ای که دهانه ی رحم ده سانت هم باز شده بود باز هم بچه نیامد و اورژانسی سزارین انجام شد.
خلاصه قلب روشن و با ایمانی داشتم که الان ندارم، انگار اینجا مهارت کافی برای زایمان طبیعی را ندارند و همان قدر که در سزارین حرفه ای هستند، طبیعی را بلد نیستند.
بعدش هم هی آمار درمی آورند که زنان ایرانی علاقه ی وافری به سزارین دارند و همه شان هم سزارین انتخابی (یعنی از قبل انتخاب میکنند که سزارین کنند و اصلا وارد چالش طبیعی زایمان نشوند) هستند و فولان. والا من تا حالا هیچ جا نخوانده و ندیده ام که یکی بگوید مهارت مامایی یا روش طبیعی زایمان در ایران لنگ بزند!
بگذریم، دکتر من اما همچنان میخواهد که من با روند طبیعی زایمان پیش بروم، راستش اعتماد کافی را به او دارم و میدانم که مهارت و قابلیت کافی را دارد و هر دو بهترین راه را میخواهیم و هیچ اصراری نداریم که حتما طبیعی باشد یا حتما سزارین، هرکدام که پیشرفت و نتیجه ی بهتری دارد قطعا راه مناسب تری است.
از این هفته دمنوش گل گاوزبان و زعفران میخورم چون گویا به شروع شدن فاز فعال زایمان کمک میکند
لباس های بچه را شسته ام اما هنوز ساک بیمارستانی نبسته ام
گاهی تو دلم می چرخی و مثل همزن که یک جریان گرد و دوار ایجاد میکند، جریانی در حال چرخس را زیر پوستم لمس میکنم که زنده و در حرکت است.
گاهی یک وری میشوی و همه حجم کوچولوی بودنت را می اندازی یک ور شکمم و تماشایت میکنم که انگار قرینه گی و تراز شکم را پاک به هم ریخته ای و یک عضوی شاید شبیه پا که قلمبه تر شده و از روی پوست و لایه چربی شکمی به روشنی قابل لمس است که وقتی لمسش میکنم، پا پس میکشی و میروی دنبال یک حرکت تازه و حجم قلمبه ی کج به آرامی شروع به حرکت می کند و دوباره گرد و قلمبه میشود و بچه ماهی کوچولوی من شنا میکند تا در یک پوزیشن دیگر آرام بگیرد.
گاهی وقتی یوگا تمام میشود و برای مدیتیشن آخر هر جلسه در حالت شاواسانا دراز کشیده ام، مثل یک موج کوچولو شروع به دست و پا زدن میکنی و من در حالتی که چشم هایم را بسته ام و دستم را روی شکمم گذاشته ام، ناگزیر لبخند میزنم و طعمی شبیه شیرینی تمام این لحظات را در خاطرم فریز میکند.
راستش، تو شبیه یک معجزه هستی. معجزه ی تولد بی شک بی بدیل ترین و زیباترین چیزی است که در هستی رخ می دهد، معجزه ای که جان دارد و تکان می خورد و بزرگ میشود و عنقریب پا به دنیا خواهد گذاشت.
آیا زیبا تر از این معجزه که به واقعیت می پیوندد در جهان چیزی هست؟
دیشب به پدرت میگفتم آیا برایت تعریف خواهم کرد که این روزها، بزرگترین سرگرمی ام شده تماشای حرکات تو زیر پوست شکمم؟ حتا لازم نیست لباسم را کنار بزنم، کافی ست فقط تماشا کنم تا حرکات ریز و بعضا شاخص ت را ببینم که شبیه وول خوردن و گاهی سکسکه و گاهی شنا کردن است،
داشتم حساب کتاب میکردم که چطور مهمانی بگیرم و بی بی شاور بازی راه بیندازم و چطور و چگونه و فولان که درست در همان لحظه شنیدم خاله ی یار پیشنهاد داده برایم مهمانی جشن پاگشا را بگیرد یا بی بی شاور؟
میخواستم بروم روی پشت بام وکله ام را مثل گرگ های استوایی هوا کنم و زوزه بکشم از شادی
گفتم البته که دلم مهمانی بی بی شاور میخواهد
این ماه آخر سنگین و رخوت ناک و خسته ام و کارهایی که تا قبل از این عادی و ساده بود هم برای خودشان شده کار و هر چه زور می زدم چه کنم چه کار کنم و خانه کوچک است و فولان و بهمان باز یک پای ماجرا لنگ بود و جور در نمی آمد تا اینجور...
باز هم تصویر گرگ برفی زوزه کشی که ماه تمام بالای سرش است و دارد اوووو اووو میکند تدایی میشود برایم از خوشحالی
میگه دیدی تا حالا آدم ماشین جدید که می خره هنوز ابعادش دستش نیومده و نمی دونه چقدر جا میگیره؟
میگم آره
میگه تو هم همون شکلی ای، هنوز نمی دونی از کجاها می تونی رد شی و شکمت چقدر جا لازم داره!
(اخطار) اسپویل شدن داستان سریال Yellowstone /آخر سریال دیگه آدم به خودش میگه آخه چه اصراریه به حفظ این زمین با این همه ضرر وقتی قراره ضرر کنی؟ ماجرای سریال یک خانواده ی آمریکایی (خانواده داتون) ساکن در یک مزرعه بزرگ به نام یلواستون است که نسل ها در آن سکونت داشته اند و با چنگ و دندان این مزرعه را حفظ کرده اند. در فصل پایانی سریال به یک فروپاشی مالی می رسیم و همین طور وسط این قضایا سریال تمام میشود اما سریال دو سری اسپین آف دارد که گذشته ی این آدم ها را شخم می زند و قصه ی نسل های پیشین را روایت میکند که در یکی از آنها داستان نسل اولی که این سرزمین و این مزرعه را برای سکونت انتخاب میکنند که چطور این منطقه ی خاص را انتخاب می کنند روایت میکند.
دختر خانواده مورد اصابت یک تیر سمی قرار می گیرد که کبد را مسموم میکند و سم آرام آرام جان دختر را می گیرد و دختر خیلی قهرمان طور، این نقطه را برای مردن انتخاب می کند و سرانجام که با مشقت و همراهی پدر خود را زیر سایه ی درختی می رساند که بعد ها در سریال اصلی به گورستان خانوادگی داتون ها می شناسیم.
در اسپین آف دوم روایت نسل های بعدی ساکن در مزرعه است که چه خون ها داده اند و چه رشادت ها برای حفظ آن کرده اند.
هدفم از تعریف این مطلب اشاره به حسی است که پس از دانستن این گذشته ها، برای تلاش در حفظ مزرعه ایجاد می شود، انگار ناگهان تلاش خانواده ی داتون که سرسختانه و لجوجانه به نظر می رسید، ناگهان شریف و زیبا و ارزشمند جلوه میکند.
اما چیزی که مجاب شدم این مطالب را برای ذکر آن بنویسم حجاب این روزهای ماست.
شاید برداشتن روسری و نداشتن حجاب روی سر هنوز برای خیلی ها اقدامی پیشرو و عجولانه و شاید موقعیت طلبانه و حتا بی معنی باشد که در بزنگاه آشوب و اعتراضات سراسری رخ داده و حالا که موجی از فراموشی همه جا را فراگرفته و هیچ اقدامی برای بهبود اوضاع انجام نمیشود بی معنی هم باشد که خوب حالا که چی؟ این شد مبارزه؟
اما خواستم بگویم که هر بار که آماده میشوم جایی بروم و هر بار که روسری را از سر بر میدارم حس می کنم با ده ها کشته ی این اعتراضات همدلی که بسا همدردی کرده ام. حس میکنم پاس شان داشته ام نه اینکه فراموششان کنم، حس میکنم حق دارند به گردنم که این لچک بی معنی را از سر بردارم و اگر این کار را نکنم در حقشان بی مهری کرده ام.
هر بار حس میکنم چطور خون مهسا و نیکا و سارینا و کیان و حدیث و محمد حسینی . . . . را میشود فراموش کرد؟ مگر مهسا برای همین حجاب کشته نشد؟ برای یک تار مو کمتر و بیشتر و مانتوی جلو باز و یا بسته و خشک مغزان متحجری که در شهر می گردند و تا تیغشان ببرد از جان و مال مردم چپاول میکنند به نام دین؟!
پس چطور می شود همراه چنین جنبش شریفی نشد؟ چنین آزادی خواهانه؟ چنین حق طلبانه؟
تا دیروز گشت ارشاد بالای سرمان بود و ترس و روسوایی گیر افتادن در ون های نکبتی شان تو دلماان و حالا امروز ترس از ارتش آتش به اختیار که یک روز سطل ماست را روی سرمان خالی میکنند و یک روز مو می کشند و کتک کاری و دعوا و.... خوب می دانم. اما گمانم باید پای این اتفاق ایستاد.
باید این بار ایستاد... این ایستادگی عین انسانیت و آزادگی و حریت است.
دیروز سالگرد مامان بود، شانزدهمین سالگرد و من کلی برنامه داشتم که حلوای هویج درست کنم و از این کاغذهای کوچولو هم خریده بودم و برای تزیین ش هم خلال بادام گذاشته بودم و ظرف شیشه ای که تو آن بچینمشان اما … اما یادم رفت.
وقتی خواهرم گفت که برای مامان شکلات و خرما گرفته و برای افطاری همکارانش گذاشته آه از نهادم بلند شد که ای دل غافل… چرا یادم رفت؟
مامان …من هیچ وقت فراموشت نمیکنم
مفاصل و استخوان های لگنم دردناک شده است، امروز مامای همراه یوگا در مرکزی که برای ورزش میروم توضیح می داد که تصور کنید درون یک کیسه ی پلاستیکی یک پرتقال انداخته اید و راه تان را می روید، چقدر ممکن است این پرتقال به کیسه فشار بیاورد؟ دقیقا هیچی! حالا جای پرتقال را با یک هندوانه عوض کنید، هندوانه ی بزرگ و آبداری که چند ده برابر پرتقال وزن و حجم اشغال میکند و کیسه ی پلاستیکی کش ش ش ش می آید و کاملا تحت فشار قرار می گیرد.
ماجرای مفاصل لگن من هم همین است و الان که نیم ساعت چهل دقیقه پیاده روی کرده ام کاملا محسوس تحت فشار قرار گرفته و اندکی درد میکند.
امروز وقت سونوگرافی داشتم و با پیشنهاد یار تا مطب پیاده رفتیم و برگشتیم، دکتر سونوگرافی مثل همیشه دلگرم کننده و امیدبخش حرف زد و حتا اندازه ی سر را که در گزارش بزرگ تر از هفته ی سی و سه بود با سر بچه ی خودش مقایسه کرد که خیلی هم عادی است و هیچ جای نگرانی ندارد.
گاهی حس میکنم دارد گولم می زند و می خواهد آرام و راضی از مطبش بیرون بروم.
پسرک دیگر حسابی بزرگ شده و دارد وزن می گیرد ، تا ماه های قبل وقتی در مورد هفته های بارداری می خواندم که هر هفته اندازه آلو و هلو و نارگیل است دستم را تو هوا اندازه میکردم که الان چه حجمی را اشغال کرده است و چقدری است اما حالا دنبال اینم که دو کیلو و دویست چقدر میشود.
وعده های غذایی ام بسیار کوچک اما بیشتر شده است و روزی چند بار غذا میخورم، اگثر اوقات اگر اندکی پرخوری کنم به سوزش سر دل می افتم که عنهو یک اژدهای غران منتظر است تا دهانم را باز کنم که آتش را بریزد بیرون اما تا وقتی که حجم وعده ها کم است اژدها آرام و راضی است.
در باب کنترل وزن دیگر چیزی نمی نویسم ، نه اینکه کنترل شده باشد، نه با همان روند کند رو به افزایش است اما همه چیز خوب و معمولی است و نگرانم نمی کند.
اتاق جوجه ام را چیده ام و گاهی می روم تماشایش می کنم. یک خاکستری یواشی همه جا است و نیاز به چند تا چیز درخشان و جذاب شبیه خورشید و خروس قرمز و اینها دارم که در این مدت خواهم خرید.
جودی با رضایت پدرش به پاسیو منقل شد و فعلا که همه چیز آرام است و نه جودی ناآرام و ناراضی است و نه بابای بچه . راستش هی عذاب وجدان میگرم که چه کاری بود سگ بیچاره را فرستاده ای تو پاسیو که نمی تواند کنار ما باشد اما از بس خانه تمیز می ماند دهانم را می بندم چون واقعا حجم پشمی که از جودی روی زمین می ریزد زیاد است و هر روز باید جارو بشود.
زن بیچاره دچار عارضه ی خون ریزی مغزی شده بود، اگر شیر آب را باز نگذاشته بود به یقین در تنهایی و پشت در حمامی که قفل درش به خاطر چرخش ناموفق شکسته بود، جان می سپرد.
مردی که قفل در خانه را شکست، او را در حمام پیدا کرد، همه گمان میکردند که از دست رفته است، مرد بعد از مکثی گفت، زنده است. زنگ بزنید به اورژانس.
گویا دو شبانه روز و بیشتر بوده که او همان جا مانده بود، نشسته بر صندلی توالت فرنگی و تکیه داده به دیوار و شیر آب که باز مانده است و زن قبل از از هوش رفتن بالا آورده بوده و محتویات معده اش چاه بست راه آب را مسدود کرده و برای همین آب پخش شده و همه جا را گرفته است.
در غیر این صورت به یقین هیچ کس متوجه این اتفاق نمیشد
وقتی خون ریزی مغزی اتفاق میافتد حالتی از هوشیاری و ناهوشیاری رخ میدهد که گویا ادم حواسش را از دست میدهد اما به طور کامل هم وارد بیهوشی نمیشود،
دو تا گوشی همراه درخانه اش بود که هردو خاموش بودند و بعد که همسایه ها موفق شدند گوشی ها را روشن کنند شماره ی برادر و خواهرش را پیدا کردند.
تا رسیدن زن به بیمارستان انها هم خودشان را رساندند و مغز زن را جراحی کردند و حالتش به ثبات رسید و اوضاع تا حد زیادی عادی شد و به گمانم به زودی به خانه بازخواهد گشت.
هروقت به جزییات این ماجرا فکر میکنم متحیر میشوم که چه طور و با چه شانسی و احتمالاتی می توانست این اتفاقات رخ دهد تا زن زنده بماند، زنی که بیگمان عاشق زندگی کردن خواهد شد...
کلافه ام
کلافه ام
از صبح بسیار کلافه ام
کلافه ی کلافه ی کلافه
بی حوصله
از در و دیوار و کف خانه ی همسایه مان آب جاری است و در پارکینگ و حیاط آب جریان دارد و کسی در خانه اش را باز نمیکند، صاحب خانه یک زن میانسال و تنهاست که چند باری دیده امش، گاهی برای گرفتن یک نخ سیگار پس از نیمه شب سراغ امیر می آید و گاهی هم که در راه پله می بینمش طولانی نگاهم میکند و به گمانم فضول است.
یاد معلم فیزیک دبیرستانم می افتم که موهای بلوندی داشت و بوی سیکار می داد و به نظرم زن موفقی می آمد.
زن همسایه و جریان آب اما دلیل کلافه بودن من نیستند، حتا اینکه با پلیس ۱۱۰ تماس گرفته اند و قرار است در ساختمانش را بشکنند تا فلکه ی آب را ببندند و مدیر ساختمان هم رفته سفر و فولان
کلید ساز و قفل و فلکه هم گردن امیر است و آن وقت برای نهار مهمان هم داریم. مهمان ها را هم دوست ندارم و حوصله شان را هم ندارم و هیچ نمیدانم باید برای معاشرت مناسب چقدر به خودم فشار بیاورم تا مودبانه محسوب بشود و هیچی هم اماده نیست
البته کلافه گی به مهمانی ظهر می تواند ربط اندکی داشته باشد اما نه به تمامی چون میزانش خیلی بزرگ تر است
دیروز را رفتتیم منیریه و توپ بزرگی خریدم که برای ورزش لگن بسیار متاسب است، فروشنده سایز توپ را اشتباه داده است و حتا سوزن کوفتی ای که باید داخل سوراخش قرار بگیرد تا باد خارج نشود هم در بسته نیست و من دلم را اماده کرده بودم برایش
توپ نقره ای هم در کلافه گی دست دارد به یقین، اما خوب نه زیاد! توقعی خاصی از فروشنده ی لوازم ورزشی ندارم
با خودم که رو راست باشم، حقیقت حضور سگ بزرگ سیاه بسیار ذهنم را درگیر کرده است.
ما در خانه مان یک سگ بزرگ داریم، سگ سیاهی که تقریبا تربیت خاصی نشده و شبیه سگ های کوچولوی اپارتمانی لوس و حساس است، نمی شود تنهایش گذاشت چون وغ می زند و نمی شود در حیاط بماند چون باغچه ها را میکند و گنده کاری میکند، سگ مودبی است البته
در قیاس با همه ی سگ هایی که دیده اید، سگ مودبی است چون اغلب در ایران سگ ها را ترین(تربیت) نمیکنند و سگ ما نسبت به سگ های خانگی جزو سگ های کاملا مودب محسوب میشود.
اما خوب در واقع نسبت به چیزی که میتوانست باشد، آن قدر ها موفق نیست، مخصوصا وقتی مهمان حیوان دوستی بیاید خانه مان چون به یقین کل قراردادهایی که قبلش برای انجام آنها توافق کرده بودیم به هم خواهد ریخت
حالا با آمدن عضو جدید در آینده به خانه، حس نامطلوبی به حضور این سگ دارم. سگی که همه جای خانه هست و راه می رود و ما هیچ وقت دست و پاهایش را نمی شوریم و واقعیت اصلا نمی شود این کار را کرد چون گاهی چندین بار بیرون می رود و با خاک هم بازی میکند و پوزه اش هم یکبند تو خاک است.
از خودم هم شاکی هستم و عذاب وجدان شدیدی دارم و حس میکنم آدم بدی هستم که به این مسایل فکر میکنم چون او هفت سال است که سگ امیر است و مهربان و شنگول و سر به هواست و حقش نیست الآن که عضو جدیدی می آید او اضافه اطلاق بشود.
از طرف دیگر هم با امیر کنار نمی آیم!
پریروزها خیلی یواش پیشنهاد دادم که سگ را در پاسیو نگهداری کنیم چون میتواند همان جا بماند و در را ببندیم فقط یک فضا درگیر حضورش میشود و میشود راحت در خانه فرش پهن کرد و سینه خیز و فولان و اینها...
اما امیر هیچ عکس العمل خوبی نداشت و کم مانده بود گریه کند چون می گفت سگ سیاه نمیتواند در پاسیو باشد چون باید ما را ببیند و اگر نبیند حتما وغ می زند و زوزه می کشد و ناراحت خواهد بود.
اما به صورت غریضی حس میکنم باید خانه امن ترین حالت ممکن را داشته باشد ولی الان حس میکنم نیست
کلافه و سردرگم هستم
ته دلم هم فکر میکنم که همه چیز خیلی هم عادی است و من دارم دنبال بهانه تراشیدن میگردم که علت کلافه گی را به یک چیزی ربط بدهم و تازه رویم نمی شود که سوزش معده را که شبیه یک اژدهای خشمگین است و دلم را یکبند می سوزاند یا سنگینی و خستگی را هم لحاظ کنم که حالم خوش نیست...
و خوابم هم نمی برد
گویا زن همسایه سرما خورده است و یکی از همسایه ها (مادر آرنیکا، همان دختر بچه ای که ساعت ها جیغ می زند) برایش سوپ پخته است و قرار بوده اورژانس بیاید و ببردش اما....
کلافه ام
و نوشتن این پست هم آرام ترم نکرد
1- انگار دیگه جزو سال بالایی ها شده ام، وقتی دوزاده هفته و هجده و بیست و بیست و پنج را سپری میکردم هربار با خودم حساب میکنم یک پنجم، حالا یک چهارم، رسیدم به یک دوم و حالا دو سوم و سه چهارم از چهل هفته را سپری کرده ایم و تا ده هفته ی دیگر که باید سپری شود تا برسیم به روزهای اخر اردیبهشت و اوایل خرداد که تا کی بشود که تو تصمصم بگیری بیایی . . . شیرینک
2- خدایا روزی من قرار بده از نور و پنجره و منظره های گسترده ی فراخ، من تشنه ی پنجره های بی پرده و وسیع و بزرگی هستم که نور بپاشد از آن سمتش و روشنایی مثل هوا مرا تقضیه خواهد کرد و سیراب می شوم از پرتوی خورشید که بیفتد روی تنم. من بنده ی پنجره های بزرگم و به یقین در تاریکی رنگ خواهم باخت.
خانه ی رویاهایم بی شک خانه ای است با دیوار های که از بالا تا پایین پنجره است.
3-من هیچ سالی خانه تکانی نکرده ام و نمی کنم و نمی دانم چرا این رسم دیرینه شبیه امتحان مضطربم میکند و هر چقدر تلاش کردم نشد که بتوانم
4- اتاق پسرک تقریبا آماده است. تخت و کمد و دراورش آمده و نمی دانم چرا هنوز بوی رنگ میدهد و به همین سبب از چیدمان وسایل پرهیز کرده ام تا طی چند روز آتی بویشان برود که گمانم عادی است.
5-شبیه سال های کرونا ، تعطیلات نوروز را در خانه سپریخواهیم کرد و هیچ خیال ندارم هیچ وری بروم اما از طرفی سکوت و خلوتی شهرهم برایم دلهره آور است.
6- ساعت روی دیوار آتلیه بیشتر از یک هفته است که خوابیده و علیرغم میلم هر بار به یک بهانه نتوانستم باطری ساعت را عوض کنم، امروز بعد از مدت ها ساعت را بیدار کردم و ناگهان دیدم که چقدر اهمیت دارد که ساعت بیدار باشد ، یاد وقتی که در آشپزخانه برنج خیس میکنم افتادم که ناگهان چه جور زندگی از پشت هر دیوار سر میکشد و بوی برنج آغشته به نمک به همه چیز جان می دهد.
تا حالا بیشتر از ده بار خوابت را دیده ام، خواب می بینم که سرخ و سفید و تپل تو بغلم هستی و هیچ لباسی هم تنت نیست، خواب می بینم میخواهم بغلت کنم و لیز میخوری و می چسبی روی پوستم و حس تحربه ی این لامسه مثل جادو مسحورم میکند.
معجزه ی بزرگ من در میانه ی بدنم در حال شکل گیری و تکامل بیشتر است و من هر لحظه که لمست میکنم متعجب و متحیرم که زندگی چقدر شگفت انگیز است، فکرش را بکن، من هم یک روز مثل تو از دل مادرم زاده شده ام و اینک تو از زهدان من متولد خواهی شد.
بیشتر از دو ماه تا تولدت باقی مانده و اینجا همه چیز برای آمدن تو و بهار آماده است، قرار است هفت سین امسالم را با اسم تو بچینم.
جوجه ی بهاری ام.
۱_ از وبلاگم خبر بارداری ام را خوانده و حالا در اینستاگرام کامنت مامان مامان میگذرارد، به نظرتان نباید عصبانی بشوم؟ خوب اگر میخواستم لابد به راحتی از بارداری آنجا هم میگفتم!
۲_پانزده کیلو اضافه وزن چیزی شبیه کابوسس است که هر روز هم دارداضافه تر میشود، هربار از دیدن عدد روی ترازو حالم بد می شود و این در حالی است که در هفته ۲۹ م هستم و همه منابع میگویند اضافه وزن بزرگ در راه است...
winter is comming
۳_ اومدم قرص آهن را بخورم که آب پرید تو گلوم، با سه سرفه دوباره اون اتفاق افتاد، اشکم هم همان وقت جاری شد...
۴_ دلم گرفته، دلم تنگ است و میتوانم برای هر چیز ساده ای به هم بریزم
۵_اسفند قشنگی است، باران می بارد و شگوفه های به ژاپنی منتظرند همین روزها باز شوند
۶_پسرک گاهی طوری تو شکمم تکان میخورد که انگار یک گربه را درون کیسه ی پارچه ای انداخته باشند
۷_کلاس یوگای و ورزس بارداری این روزها بسیار خوشحال کننده است و حالم را خوب میکند
۸_همچنین در دوره آمادگی زایمان شرکت میکنم که ده جلسه است و قرار است زایمان طبیعی را کشف و خنثی کند.
۹_من ۳۸ ساله ام و مسن ترین مادر کلاس های بارداری هستم
۱٠_ دلم گردن بند طلای کارتیه میخواهد و قیمت طلا دوبرابر چند ماه پیش است و آدم ترسش می گیرد قیمت ها را می بیند
اومدم بگم من هنوز امید دارم که این وبلاگا به روز بشه و هر روز و هر بار که میام وبلاگستان صفحه هاشونو باز میکنم که بلکم نوشته باشند . . .
یه دوستی هم تو کامنتش همین حس منو نوشته بود که عینا گذاشتم پی نوشت
پ.ن: