پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم

تست آمینوسنتز

ترس و وحشتی بزرگ سراسر وجودم را فرا گرفته است،  بعد از گرفتن نتیجه ی غربالگری مرحله دوم و آن جملات ترسناک از بالا بودن ریسک یکی از موراد مورد بررسی و بعدش تاکید سوپروایزر آزمایشگاه نیلو که امیر را حسابی ترسانده بود و آنقدر ناتوان شده بود که حتا نمیتوانست با دوربین موبایل عکس صفحات جواب آزمایش را برایم بفرستد و بعدش که چه جور به دکترم پیام دادم و ماجرا را برایش شرح دادم و بعدش که فهمیدم جدی جدی جواب آزمایشم نگران کننده است و باید تست آمینوسنتز انجام بدهم تا موارد نگران کننده مورد بررسی دقیق تر قرار بگیرد

از وقتی که دکتر گفت بررسی دوباره برای احتمال اختلال ndt و من همه منابع را هزار بار جوریدم و خواندم و خواندم و هرچه پیش تر رفتم،  نگران تر شدم. 

این اختلال در بیست و هشت روز ابتدای بارداری رخ میدهد که چون من اصلا از رویداد لقاح خبر نداشتم،  لاجرم در هفته پنجم و به طبع پس از گذشت این مدت متوجه بارداری شدم که مصرف آمینو اسید که همه ی زنان در آستانه ی بارداری مصرف میکنند و نود درصد از احتمال رخداد این اختلال جلو گیری میکند را اصلا  استفاده نکردم. 

برای انجام تست آمینوسنتز از جایی که دکترم توصیه کره بود وقت گرفتم و فردا ساعت ۱۲ در بیمارستان پیامبران تست را انجام میدهم. 

تمام طول این مدت و تمام این چند ساعت را به کاری مشغول شده ام تا کمتر فکر و کمتر موفق شده ام که قلبم ازترس و اضطراب انباشته نشود. 

معجزه که در حال رخ دادن بود، جنین که در حال شکل گرفتن بود ناگهان به صورت فاجعه ی بزرگی شد. 

خوش خیالانه است که فکر کنم هیچ اتفاقی نیفتاده و نمیخواهم منفی بافی کنم اما واقعیت این است که تا جواب تست خواسته شده، نیاید من در برزخی سهمگین به سر خواهم برد. 

ناگهان گل های  بهاری،  سرخ و تلخ و تیغ آلود شدند

ناگهان انگار طبیعت که توانا و مقتدر پیش می رفت،  خشم و بی مهری اش را نشانم داد

انگار روح جهان ناگهان اشتباهی پیش رفته

انگارکه دیوار اعتماد کور آدم ترک بخورد

خودم را این طوری آرام میکنم که ممکن است هر اتفاقی پیش بیاید و واقعیت همین است که من باید با هر رویدادی در پیش رو کنار بیایم

من هم یکی مثل این همه مادر دیگر

آمدم بگویم نه،  این اتفاق برای من رخ نمیدهد و من فرق دارم اما بعد گفتم چه فرقی؟  واقعا چه فرقی؟  و چقدر این طوری فکر کردن ابلهانه است 

امدم بگویم نمی شود اما دیدم دست من نیست

این چنین باید پذیرفت و این چنین باید ایستاد و این تلخ است،  واقعا که ادم برای خوشحال بودن نیاز به اندکی ساده لوحی ودروغ دارد. مثل چاشنی غذا که باید اندکی شوری و ترشی ایجاد کند والا قطعا نمی شود از لذیذ ترین غذاها لذت برد. 

نوشتن این پست فقط برای آرام کردن یک دیوانه ی مضطرب است که دارد از نگرانی می میرد و ترس اینکه نکند خطری در کمین فرزند تو دلش است، دیوانه ترش میکند  و ترس از دست دادن مثل دردی فلج کننده او را کار می اندازد. 

اشک ریخته ام و بیقرارم و میترسم و کلمات را که سنگین و تلخ هستند را پشت هم ردیف میکنم و تنها چیزی که میخواهم سلامتی تو است. 

امید،  ای پرنده ی سبک بال روی شانه ام بنشین و برایم از عشق بخوان




ابتدای ماه پنج

امروز شنبه است و شنبه ها آدم یک حال عجیبی دارد که انگار می خواهد کار های عقب افتاده را سامان بدهد یا برنامه های جدیدی را برای بهتر شدن حال و روزش شروع کند و هی با یک عظم و اراده ی منسجم روبرو می شود که گاهی هیچ کاریش نمی توان کرد و می ماند روی دست آدم.

رسیدم به هفته هفدهم و به عبارت دیگر در ماه پنجم گام گذاشته ام و هنوز هیچ اطلاع دقیقی از جنسیت تو ندارم. نمی دانم دختری با پسر اما اسمت را انتخاب کرده ام. اگر دختر باشی و دنیا به کام من می شود و اسمت را می گذارم رعنا بر قافیه ی نعنا که وقتی قربانت می روم بشوی نعنای من و اگر هم پسر بشوی دنیا به کام پدرت می شود که اسمت را سام خواهیم گذاشت.

حالا وقتی دستم را روی شکمم می گذارم متوجه تکان های ریز و نامحسوس یک موجود دیگر در شکمم می شود و ترسم می گیرد، ترسی که موهوم و غریب است و شبیه آشفتگی و انتظار باشد که برای رسیدن بهار که باد سرد زمستانی پیام آمدنش را می رساند.

هنوز هیچ چیزی برای تو تهیه نکرده و خواهرم می گوید عیب ندارد هیچ عجله نکن وقتی به مرحله لانه گزینی رسیدی همه چیز را تهیه خواهی کرد و من خنده ام می گیرد. خنده ای شبیه همان ترسی که در سطر بالا نوشتم.

حقیقت این است که من هنوز خودم هم باورم نمی شود که باردارم و به زودی نوزادی خواهم داشت و ناباورانه آن را پردازش میکنم که از آن مفهوم نزدیکی بسازم.

برنامه ی روزنامه ام به پیاده روی و یوگا و کارهای خانه و گاهی طراحی پرتره ی نام ها و گاهی کتاب های صوتی سپری می شود و پشت شیشه ای که برف می بارد پناه می گیرم و خودم را بین لباس های گرم پنهان می کنم و مثل آبنبات ذره ذره آب می شوم.

فیلترینگ و محدودیت اینترنت به شکل حاد تری درآمده و با تلاش بسیار باید به شبکه های اجتماعی دسترسی پیدا کنم و به سرعت هم ارتباط قطع می شود.

از روزی که این پسر بیست و چند ساله، محسن شکاری را کشته اند موج جدیدی از اعتراض های و خیزش مردمی در هر جایی که تصور شود شکل گرفته است.

بین اسامی اعدامی ها و یا کشته شدگان و در انتظار اعدام ها که می گردم می بینم چقدر برخورد سکسیتی با این موضوع ضد انسانی است.

چقدر از دست فمینیست هایی که با اصرار و تاکید این خیزش را منتسب به زنان می دانند گله دارم و چقدر ابتر و ناقص و ساده لوحانه است که کسی بگوید صدای ما باشید و بلافاصله ادامه بدهد صدای زنان ایران باشید و چقدر کوردلانه است که نبینی این خیزش در بستر عموم مردم رخ می دهد و زن و مرد مساله آن نیست.

مردان از لب تیغ عبور داده می شوند و نامشان در حافظه ی تاریخ حکاکی می شود برای موجودیت و احقاق حق! حقی که پایمال می شود و این است که باید دیده بشود.

حقیقت بزرگ تر این است که کشف حجاب اعتراضی مدنی به شرایط موجود است و اصلا و ابدا به خودش منتهی نمی شود.

به خودم که فکر میکنم می بینم در بهبهه ی شلوغی ها باید در گوشه ی آرامی کز کنم تا فرزندی را به سلامت به دنیا بیاورم و بعد به آینده ی تو فکر میکنم.

فرزندم

زن باشی یا مرد ...  چه فرق دارد؟ من دلم می خواهد تو در مملکت آزادی بزرگ شوی

دلمی نمیخواهد برخورد جنسیتی و نگاه جنسیبتی و تفکیک حنسیتی از ابتدا گریبان گیرت باشد

دلم نمی خواهد به تو دیکته کنند تا به چه چیزی فکر کنی و به چی فکر نکنی

دلم می خواهد در جایی که لایق ش هستی باشی

 . . .


از سوم آذر ماه 1401


ما به چشم مان هیچ پدیده ی عجیب و غریب و غیر قابل وصفی از منظر علم را ندیده ایم، همه آنچه در اطافمان در جریان است علت و معنایی د ارد و به سهولت می شود آن را آسیب شناسی کرد و به جز جزش تفکیک کرد و توضیح داد اما واقعیت این است که شکل گیری یک جنین در بطن یک زن خود خود معجزه است.

برای غربالگری پایان ماه سوم دوباره روانه ی سونوگرافی شدیم و در مونیتور جادویی خانم دکتر یک موجود زنده که تکان می خورد دیدم. یک موجود زنده که توی سینه اش چیزی شبیه قلب تند تند می تپید و در مدتی که دنبال اندازه گیری مهره پشت گردن و  . . . بودند دیدم که آن سایه ی موهوم چند بار غلطید و دوبار پشتش را به تصویر کرد و حجم کوچک و سیالش در رحم وقتی دچار چیزی شبیه سکسه می شد بالا می پرید و دوباره مثل یک پر سر جایش برمیگشت .

گمان کردم واقعا سکسکه است که توضیح دادند که شکل گیری سیستم عصبی در بدن جنین باعث ایجاد چنین حرکتای م یشود و عادی است.

با توجه به اولین تصویری که از او دیده بودم و چیزی شبیه یک جباب هسته دار بود حالا دیدن موجودی زنده که کاملا هیبتی انسانی یافته بود شبیه لمس یک معجزه بود. دست ها و پاهای کوچک و بی تناسبی با بدن و سری بزرگ که اندازه کل بدنش بود و قلب که می تپید و تکان هایی که به هر سو می خورد مرا شگفت زده کرد.

تمام مدت نمی توانستم چشم از مونیتور بردارم و اگر ساعت های طولانی در آن مطب می ماندم باز هم با میل و اشتیاق تماشا میکردم که چطور دقیقا درون بدنم معجزه ای در جریان است. 

پنداشت واقعی ام اسن است که شخصا هیچ دخالتی در این اتفاق ندارم و مثل یک تماشاچی و یا یک رهگذر فقط شاهد این اتفاقات هستم و غیر از اختیار و اراده برای شروه آن در هیچ کدام از این مراحل هیچ نقشی ندارم و ناخودآگاه بدنم که ملیون سال آموزش و تکامل یافته تا این نقش را ایفا کند خود به تنهایی و بدون کوچک ترین دخالت امورات رشد و شکل گیری او را به پیش می برد و این هم یک معجزه ی دیگر است.

باور معجزه در دل های همه ما هست و گمانم اول باری باشد که شاهد آن بوده ام و لمس آن بسیار مهیب و سهمگین است و درک بسیار لذیذی هم دارد به سان زندگی

زندگی شاید همین معجره باشد که در میان اشک و خون و جنگ داخلی و خفقان و هزار بلا که بر سر مردم می آوردند باز هم ما زنده ایم و دلمان خوش است به امیدی که فردا می رسد.


یک سهم از سه سهم

بالاخره رسیدم به هفته دوازدهم. 

جهان به وضوح و روشنی دو پاره شده است، یک سو جنگ و مرگ و کشتار جوان و نوجوان و کرج و بلوچستان و سقز و فاجعه ی نازی آباد که هرچقدر تلاش کردم تا چشمم به فیلم نخورد و هرقدر تلاش کردم ویدیو ها را نبینم اما مگر می‌شود؟

خیزش سراسری مردم هر روز به پیش می رود و گام های جدیدی رخ می‌دهد و امید در دل مردم زنده می‌شود و سرکوب ها  اما با هر موفقیت مردمی مثل ریختن بنزین بر آتش ، گر می‌گیرد و تشدید می‌شود .

یک سو هم تویی، موجود کوچک چند سانتی من که تمام تلاشم را میکنم که حالت خوب باشد و خود را به آرامش بیشتر دعوت میکنم 

آب آلو درست میکنم و انار دانه میکنم و کتلت می پزم و به گل ها رسیدگی میکنم و برگ های زردشان را می چینم و نگرانم که نیاز به توجه خاص بیشتری داشته باشی چون اکثر اوقاتم را با تبلت و طراحی پرتره های کشته شدگان و یا زندانیان زیر تیغ اعدام سپری میکنم. راستش را بخواهی هیچ نمی دانم چرا این کار را میکنم اما این تنها کاری است که می توانم کنم و از آن دست نخواهم کشید چون به کمانم که باید انجامش بدهم.

هزاران دلیل برایش دارم و هر هزارتا به آرامش تو ختم می شود که فردای آرامی داشته باشی. 

برای ترسیم پرتره ها از تکنیک هاشور استفاده می کنم، قلم را تند تند تکان می دهم و خطوط زاویه دار با هم را طوری در هم آغشته میکنم که هیچ کدامشان تنها نیستند.

در واقع خیلی احتمال دارد ناخودآگاه راهی برای تخلیه ی هیجناتان و حجم خشم سرکوب شده در اثنای فجایع اخیر شده طراحی هایی که با سه رنگ در کادر مربه ترسیم می کنم. روزهای اول آماتوری و نا آگاهانه تر بوده و بعد خامی به سمت و سوی دیگری رفته و رنگ تشخص و فردیت به خود گرفته است و هم الان که می نویسم اگر چه که تعداد لایک ها خیلی خیلی کم تر از سابق است و مثلا رندوم سیصد تا چهارصد لایک میخورد اما حس می کنم بر عکس این اعداد آمار دیده شدن و تاثیر گذاری شان بیشتر از قبل است.

بعد صدای تو را می شنوم. فرزند پنج سانتی متری ام که این هفته شده ای قدر یک لیمو سبز و من دل تو دلم نیست که فردا بروم سونوگرافی و تست غربالگری و تو را در مونیتور بالای مطب ببینم که ناگهان پدیدار می شوی و شکل می گیری و سلامتی ات که مهم ترین آرزویم است.

دفعه پیش که دکتر با دستگاه سونوگرافی دنبالت می گشت موجود بسیار نامفهومی بودی فرزندم. هار هار هار... یک دایره ی کوچولو که هسته داشت و حالا گمانم که حسابی ریخت پیدا کرده ای.

میدانم که در انتهای ماه سوم بارداری به یک آدم کوچولوی کامل تبدیل می شوی که در ابعاد بسیار کوچک است 

در دلم با یادآوری حضور تو صدای خنده می آید. انگار کسی میخندد و من نمی دانم کیست اما این لبخند مسری به من هم سرایت می کند و من هم لبخند می زنم

دفعه بعد که زنی را دیدم که یک گوشه نشسته و الکی ناگهان لبخند می زند حتما حدس خواهم زد که حامله است و دارد به فرزندش فکر می کند.

حس تهوع و بیحالی روز های اول خیلی کمتر شده و حالم خیلی بهتر است. بوها کمتر اذیتم میکند و برای روتین روزانه و حتا و پیاده روی هر روز انرژی دارم.

در عوض یک نوع حس سنگینی در شکمم ایجاد شده انگار که سه پرس آبگوشت چرب را با هم خورده باشم و خیلی وقت ها ترش میکنم و سوزش سر دل آزار دهنده است.


رعنا گله ی رعنا

شکمم قلمبه شده و سرش تیز زده بیرون، اگر به هم ریختن اندام و سایز کمر و شکم را کاملا نادیده بگیرم ، چیزی در حد یک فاجعه در بدنم جاری است و هر لحظه از تماشای خودم و کپل هایم که در حال افزایش هستند و شکم قلمبه ام که کلا هیکلم را از ریخت انداخته اند غصه می خورم.

سابق بر این با نیمچه ورزش و پیاده روی روتین روی فورم بودم و اگر خیلی اوضاع خراب بود دو سه کیلو هم از اضافه وزن عدول میکردم که غالب اوقات پی بازگرداندن آن به حالت عادی بودم اما خوب در شرایط موجود زیاد پیش می آید که امیر را صبح با فریاد من گشنمه از خواب بیدار کنم چون آنقدر گرسنه ام که حس میکنم ممکن است از گرسنگی غش کنم و بعد از وعده صبحانه میان وعده و میان وعده و میان وعده! اصلا این جور نیست که بخواهم پرخوری کنم، نه واقعا گرسنگی نمی گذاری که دست به غذا نبرم.

دیروز که رفتم روی وزنه و دیدم چهارکیلو چاق شده ام و عدد را در نمودار بارداری وارد کردم و دیدم که اصولا دارم بالای نمودار به صورت سعودی پرواز میکنم و کر گرفته و فولان!

هارهارهار! اصلا انگار که نگرانی همه زن های باردار شبیه هم باشد و یحتمل کس دیگری هم میخواست بنویسد از همین دغدغه ها می گفت 

خرف نمودار باروری شد، با یک اپلیکیشن آشنا شده ام که اتاق گفتگو برای مادران دارد و گفتم بروم ببینم مادر ها چه چیزهایی به هم میگویند و نتایج جستجو آنقدر ناامید کننده بود که اضطراب گرفتم نکند من هم مادر بشوم این طوری میشوم، واقعیت ، متوجه شدم که غالب زنان از یک سطح بسیار پایینی در معلومات و سواد اجتماعی و سیاسی و … برخوردار بودند.

سواد سیاسی در حد تلویزیون و بیست و سی بود و بعد فتوا هم می دادند 

با خودم گفتم مادر شدن ممکن این آدم را خرفت کند؟

یا شاید هم خرفت تر ها مادر می شوند؟

سریعا پیج گفتگوی مادران را ترک کردم و دیگر هیچ وقت به هیچ بهانه ای هم واردش نشدم اما یک چیز برایم روشن است که آدم ها شبیه هم نیستند. اصلا در اخرالامر هم باید متفاوت باشند و تفکر بیست و سی هم محترم و مغنم اما واقعیتی که تفاوت آدم ها را شامل می‌شود، نباید سرکوب کرد.

حکومت های تمامیت گرا یا توتالیتر اولین و بزرگ‌ترین جنایت شان شاید همین باشد، همین که همه را یکسان میخواهند 

ادامه دارد 

سوگواری

از صبح که با کج خلقی از خواب بیدار شده ام(حاصل دیدن عجیب غریب ترین خواب های ممکن که گویا آن هم حاصل ترشحات هورمونی بالا در دوره بارداری است)  دنبال شخصی میگردم که بتوانم با او مثل یک دوست گفتگو کنم و سوگواری کنم تا حجم احساسات منفی و عصبانیت و خشم خود را کم کنم. 

سیستم فشل دیکتاتوری مذهبی که گاهی مثل شوخی و گاهی شبیه کابوس است روی سر یک هویت یک کشور نشسته و پیش می رود. 

جوان هایی که هر روز کشته می شوند،  واقعه ی شاهچراغ از همه شان دردناک تر بود چون این اتفاق افتاد تا از عواقب و خط و نشان کشی های بعدش بهره گیری شود و چقدر که ناجوانمردانه است. 

چقدر کثیف

دیروز حین خواندن اخبار فشارم رفته بود بالا و صورتم داشت می سوخت و ضربان قلبم را حس میکردم که انگار تو حلقم می تپید و تند تند می زد،  متوجه شرایطم شدم و بلافاصله با نفس عمیق کشیدن و دم و بازدهم های طولانی تلاش کردم بدنم را ارام کنم. 

شاید مقطعی بهتر شد اما سراسر طول شب را خواب دیدم و هی درگیر مسائل احمقانه میشدم و کلافه و خسته از خواب بیدلر شدم،  آنقدر خسته که باید برای رفع این خستگی دوباره مدتها میخوابیدم تا شاید بدنم ارام بشود که قطعا نمیتوانستم کاری برایش کنم. 

دیروز رفته بودم جمعه بازار،  برای خرید شورت. شورت های نخی و گشاد و با کش های ملایم و تمام مدت فکر میکردم که از وقتی که خودم برای خرید کرده ام تنها لباس زیر های تک رنگ و ترجیحا مشکی یا رنگ پوست خریده ام.  بیشتر از بیست سال است که همچین لباس زیرهای گل واگلی و گشادی نداشته ام و در میان احساسلت متناقض سردرگم میشوم. 

دور کمرم که هر روز و هر روز بیشتر میشود و وزنم که این همه روی کنترلش حساس بودم حالا مثل سرسره سر بالایی میرود و خودم که بی حال و حوصله و کم توان گوشه ای می افتم و تا می توانم همه چیز و همه کار را لغو میکنم چون شرکت در هر جا و برنامه و غیره برایم سخت است. 

بوهای شدید به سراغم می آیند و حالم را بد میکنند

از آن طرف هم سرما خورده ام

در دوران بارداری،  بدن برای اینکه با میهان تازه وارد به عنوان یک عنصر خارجی متخاصم برخورد نکند و آن را از بین نبرد،  سیستم ایمنی را به پایین ترین حد ممکن تقلیل میدهد و این طوری است که خانم باردار در معرض بیشمار بیماری قرار میگیرد. 

چند وقت پیش ها سرخوشانه میگفتم راستی کرونا که کنترل شده و چرا هنوز مردم ماسک می زنند؟ 

امروز می گویم یکی از اقشاری که همچنان حتما باید ماسک داشته باشند به یقین زنان باردار هستند

راستی که تصویر آدم ها چه کار میکند با روان آدم؟ در جریان این اعتراضات هر وقت یک عکس از کشته شدگان به چشمم میخورد،  انگار که بعضی از این تصاویر قابلیت حک شدگی دارند

تصویر مونا نقیب با آن چشم های درشت و قشنگ

مهرشاد شهیدی با آن صورت اسطوره ای و زیبا

تصویر آن طفلک شاهچراغ که پدر و مادرش را کشتند

ناگهان دلم می گیرد و همه امید ها جایش را به واقعیت تلخ میدهد

راستی که من میخواهم در این ویرانه کودکی را به دنیا بیاورم تا چه یشود؟ 

ترس و اضطراب تمام وجودم را در بر میگیرد 

هیچ حرفی نمی ماند

زاده ی بهار

هفته یازدهم و ماه سوم بارداری را می گذرانم،  همه چیز بسیار غیر واقعی و ناملموس پیش می رود و زمان بیشتری برای درک و مطابقت با این وقایع نیاز دارم که متاسفانه هیچ رقمه تعلق نمی گیرد. 

از وقتی تست بارداری دو خط قرمز را نشان داد و از وقتی در هفته ششم دکتر سونوگرافی درخواست کرد سکوت کنم تا صدای قلب ش را (هنوز حتا ضمیر مناسبی برای یاد کردن و نام بردنش در ذهن ندارم)  پخش کند و ناگهان چند ثانیه صدای تپیدن قلبی که تند تند می زد پخش شد و من نمی دانستم چه کار باید کنم. 

از وقتی که آن تصویر کوچک که شبیه یک دایره که هسته داشت بود را در مونیتور و بعد در پرینت سونوگرافی دیدم و هی تلاش کردم که درک کنم چه اتفاقی دارد می افتد

و تنها پنداشت و درک عمیقی که به دست داد رخ دادن یک معجزه بود،  همیشه زندگی را با حیرت نگریسته ام و از زیبایی هایش به وجد آمده ام و حالا هم همان شکلی که وقتی در جنگل های گیلان یک غروب خورشید زیبا را با بینهایت  لذت و شعف می نگرم و سیر نمی شوم تا خورشید قرمز شود و بنفش شود و برود در دامان کوه و هیچ اثری از شفق باقی نماند تماشا میکنم و لذت میبرم و این تنها کاریست که عهده امدبر می آید. 

حالا هم هیچ شکلی نمیتوانم درک کنم که چطور یک همچین ملجرایی در جریان است اما از آن لذت می برم. از طی مسیری که قرار است ماه ها در بطن خود با هم سپری اش کنیم و لابد بعدش که لیگ دیگری برای رقابت ها پیش خواهد آمد. 

از وقتی از حضور این موجود کوچولو مطلع شده ام موج اعتصاب و اعتراض در حال غلیان است. موج سرکوب گری های حکومت بالا گرفته است و هر روز جوانان این وطن کشته میشوند

هر روز خبر دستیگیری و سرکوب و ترور عده ای رسانه ای می شود. 

یک روز در سیستان و بلوچستان و یک در شیراز و کردستان و... 

شرم میکنم که حتا تو دلم از امدن تو ذوق کنم،  حس میکنم بدترین زمان ممکن را برای بچه دار شدن انتخاب کرده بودیم اما خوب واقعیت وقتی نقطه ی اول شکل گرفت  وضعیت این شکلی نبود و هیچ کدام از این اتفاق ها نیفتاده بود

اما خوب واقعیت این است که بسیار امیدوارم که بالاخره از شر این ظالمان جانی خلاص خواهیم شد. دست به دست هم سرزمین به یغما رفته مان را بازسازی و آزاد خواهیم کرد تا خانه مان آباد باشد. 

گمانم همه این امیدواری ها شدنی است 


زن زندگی آزادی

پست جدیدی نوشته بودم و پابلیش کردم اما بار بعد که خواندمش دیدم چقدر مملو از خشم است و تنها کلامی که در آن منعقد شده است حجم عصبانیت و استیصالی است که از رخداد های اخیر حاصل شده است و هر چقدر توانسته بودم با ابراز آن خودم را آرام کنم هم هیچ سودی نداشت و چنین شد که حذفش کردم.

قلم اما این بار به شکل دیگری در دست هایم می چرخد و چیز دیگری میخواهم بگویم که شاید تاثیر بهتری داشته باشد.

 اعتقاد راسخ دارم که آدم باید انتخاب کند چه می گوید و هوشیاری کافی برای گوینده ی قابل احترام بودن را داشته باشد و اگر در شرایطی ابزار پراکندن چرند باشی ، ابزار دست شده ای و کلام از تو خالی و از آن چرندی که آن را به اشتراک گذاشته ای مملو است.

این را وقتی در ایسنتاگرام استوری میگذاشتم فهمیدم. خیلی پیش می آمد که محتوایی خیلی گویا و چرند باشد و آدم از شدت چرند بودنش حرص میخورد و آن حس خاص که ای بابا مگه می شه این همه چرند گفت باعث میشد که آن را به اشتراک بگذارم اما کمی بعد تر فهمیدم که چقدر در راستای اهداف آن چرند گوی بزرگ قرار می گیری که به هر دلیلی همان محتوا را به اشتراک میگذاری. چقدر هیچ تاثیری روی ماجرا نداری و چقدر آیینه شده ای که همان محتوای مزخرف امکان دیده شدن بیشتر پیدا کند.

این جور بود که بار اول به این قضیه فکر کردم و خیلی وقت ها گه خیلی درد دارد سکوت کردن سعی میکنم برداشت و پنداشت خودم را بنویسم و اشاره ای به ماجرا کنم.

بگذریم. 

میخواستم از حس خودم بنویسم که این روزها انگار هر روز کتک خورده ام. هر روز از تنهایی و سرکوب و انفرادی و سرمای آهن لرزیده و بی خواب و پریشان زیسته ام و می دانم که تنها یک راه وجود دارد برای درمان این درد جمعی. 

ما

هویت دخیل در این اثنا هویتی جمعی است و نفر به نفر و یکان یکان آدم ها حداقل تاثیر را دارند در صورتی که اگر به هم متصل شوند دیگر نیرویی غیر قابل ایستادگی را می سازند که هیچ خصم و استکبار و سرسپرده ی دیکتاتوری را یارای برابری با آن نیرو نیست.

و به ظن من زمان این ما سرپا خواهد ایستاد که آگاهی و درک عمومی مردم از مسایل بالا برود.

واقعیت این است که کشور ما درگیر سنت های دیرینه است که نسل به نسل ادامه پیدا کرده و هیچ وقت تا کسی در برابر این سنت ها قرار نگیرد نخواهد فهمید که چقدر ناعادلانه و یک سویه است.

و بزرگترین باور سنتی ای که در ذهن نسل ما کاشته شده است مردسالاری است. یعنی بی گفتگو و بی هیچ کلامی زن و مرد در نظر ما یکسان نبوده و مرد جایگاه ارزشمند تری دارد. آنقدر این تاثیر درونی و نهادینه است که از بن و پایه در ذهن ما نمی گنجد که این تساوی چطور می تواند جریان پیدا کند.

مرد بودن و به معنی سنتی دارا بودن آلت مردانه به معنی توانایی انجام خیلی کارهاست که هر زنی از آن منع می شود. به طور سنتی زن باید در خانه بماند و بچه داری کند و غذا بپزد و فولان و مرد برود بیرون و کار و جنگ و کار کند و پول بیاورد.

اما آیا واقعا این اشل را می توان برای تمامی اعضای یک جامعه ی ملیون ها نفری تعمیم داد. آیا اگر زنی دلش نخواست غذا بپزد قانون و یا شرع و یا عرف از او حمایت می کند؟

آیا اگر زن دلش خواست برود کوهنورد بشود چه؟ اگر خواست از مرز کشور خارج شود تا در مسابقه های جهانی شرکت کند؟  

اگر دلش می خواست فوتبال را از استادیوم تماشا کند؟ اگر دلش می خواست نفس بکشد و کسی کاری به کارش نداشته باشد

زن خانواده بعد از بچه دار شدن و بعد از این که هزار و یک دلیل از بد دلی و بددهنی و بی شعوری مرد داشت تصمیم گرفت این ازدواج را خاتمه دهد اما خواهد توانست که سرپرست کودک خود باشد؟ آیا می تواند ولی فرزند خو باشد یا باشد یا تنها پدر و پدربزرگ هستند که ولی قانونی به حساب می آیند؟

آیا می تواند با خیال راحت سفر کند؟

آیا میتواند در قالب اعتراض مدنی، به یکی از قوانین موجود اعتراض کند؟

آیا حقوق مادی یکسانی از تقسیم ارث بین دختر و پسر موجود است؟

آیا زنان به همان میزان که مردان محق هستند خود را لایق تیمارداری و مهربانی کسی می بینند؟

آیا زنان بعد از طلاق دچار مشکلات خاصی می شوند یا تصمیم آنها به رسمیت شناخته می شود؟

این یاداشت حالا حالا ها ادامه دارد

شماره چهار

یک وقت هایی انگار که اصلا دنیا می چرخد و به سوی تو نگاه میکند. من اسمش را گذاشته ام چرخش قهرمانانه و ناگهان آدم از پس همه چیز بر می آید و زورت زیاد مشود و یا حداقل فکر یکنی که بتوانی از عهده بر بیایی

من که در قالب اوقات تصور میکنم که مشکلاتم مسخره و سخیف و پیش پا افتاده است و اصلا نباید به آنها اشاره مستقیم کنم مثلا وقتی کفشی نوک انگشت بزرگه را می زند و راه رفتن برایم سخت است برای بیان مشکلم می گویم امروز برای پیاده روی آماده نیستم. یعنی آن مشکل را بیان نمی کنم. در حالی که دلم میخواد دقیقا در مورد زاویه ی فرو رفتن ناخن در گوشه ی انگشتم حرف بزنم و یک حس چپ اندر قیچی ای پیش می آید. آن طور نیست که ناراحت کننده باشد و آن طور نیست که دلم را خنک کند.

اما یک وقت هایی میشود اشاره ی مستقیم مستقیم به چیزی که میخواهی کنی و حس میکنی اصلا هم ضایع نیست مثلا دیروز ها من دکور آتلیه ام را تغییر دادم. یک فضای خالی و بزرگ وسط آتلیه درست کردم که خیلی خیلی بهش نیاز داشتم چون فضای اطرافم روی دیوار ها پر شده است از نقاشی و مجسمه و بعدش هم که دور میچرخی اصلا گه گیجه میگیری و خلاصه در یک اقدام کاملا جهادی در یک عصر هنگام که امیر خواب بعد از ظهرش را آغاز کرده بود (بعدا در مورد مشکلاتم با این تخت هم خواهم نوشت) خلاصه دست به عملیات انتحاری زدم و همه چیز را کن فیکون کردم و امیر که بیدار شد هم غر زد که یعنی چی واس چی زمین فوتبال درست کردی و فولان و من هم لبخند زدم که نه تنهاخیلی راضی هستم بلکه عمرا تغییرش نمی دهم!

خلاصه هر روز که بیشتر از این تغییر می گذشت من بیشتر حس خوبی داشتم تا دیشب که سرزده دو سه تا مهمان خیلی با شخصیت که ته دلم تحسین شان می کنم آمدند در آتلیه و من که همیشه شرمگین بودم از حجم شلوغی و کثیفی این بار حس اعتماد به نفس کردم حس کردم چیزی برای ارایه و ساختاری برای دیدن وجود دارد که در فضا جاری است و مایه حس خوب هم میشود.

امیر تحصص فراوانانی در تبدیل هر فضایی به سگ دانی دارد و نه اینکه توهین به جایگاه والای سگ ها و به خصوص رفیق خودمان جودی خانم باشد ها نه! سگ دانی به معنای فضای شلوغ و کثیف که هیچ نظمی ندارد و من بر عکس او که شلوغی و کثیفی هیچ آزارش نمی دهد از این شرایط به ستوه آمده و رو به مرگ می افتم و بارها و بارها در طول روز حجم پشم های جودی را از زمین جارو میکنم و گاهی هم زیر لب به خودش و پدر بی نظمش بد و بیراه میگویم.

خلاصه که آتلیه تمیز نبود اما قشنگ  و دلنشین بود

میزی که برای برش الگو در کنار دیوار قرار داده ام و دو کوزه ی سبز رویش که خط کش و نقاله و انواع قیچی ر آن جا داشت و میز رنگ ها و کتابخانه ای که شلوغی اش را با تمام قوا به حداقل رسانده بودم جواب داده بودند انگار و چه شادکامی ای بیشتر از این که من دقیقا همه این کارها ر دو سه روز پیش کرده بودم و چقدر جلو این آدم ها از خودم راضی بودم.

البته که آنها خسته و بی توجه بودند اما شک ندارم فضای قبلی طوری بود که حتا نمیشد برای  چند دقیقه در آن آرام گرفت.

انرژی ها و پر وو خالی ها در جریان بودند و قشنگ بود.

الان متوجه شدید من چی می خواستم بگویم یا جمع بندی کنم؟ من از اینکه با تغییر دکوراسیون جلو مهمان هایم سربلند بودم دلشاد بودم و این را تا چند وقت پیش سخیف می دیدم و گمان میکردم که باید در دل حس تایید درونی کنم از چیدمان و انرژی و فولان نه جلو  بقیه!

و اما آنچه در ابتدای پست هم به آن اشاره کردم دقیقا همین بود. همین که امرور برای اول بار از مشکات این چنینی آتلیه و امیر و جودی نوشتم و حالم از یاداشت هم خوب است و فولان

تاره در کلاس رنگ روغنی که صبح های چهارشنبه می روم هم یکی از همکلاسی های خیلی کاردرستم گفت تو چقدر هیکلت با نمکه. گفتم چطور و ادامه دارد که شبیه بریزیلی هایی که هم کشیده اند و هم برجستگی دارند و فولان

اولا که این چند وقتت من حالم خیلی بد بود که خاک تو سرم که اینقدر چاق شده ام و این ها و بعدش هم در ادامه باید بگویم من هیچ وقت هیچ وقت رویم نمیشد که چنین مکالمه را بنویسم و قید کنم و حالا امروز حتا دارم آن را هم می نویسم و خداااایا

چی میشود که ادم این جور می شود را نمی دانم


بعدا در فرصت به دست آمده غلط های املایی ام را میگیرم تذکر ندهید جان عزیزتان

شماره سه

الان در یک وضعیتی هستم که فقط نوشتن می تواند حالم را بهتر کند. 

اما از طرفی نمی خواهم در مورد موضوعی که عصبانی ام کرده بنویسم، در نتیجه به در و دیوار و ترک دیوار گیر می دهم اما خلقم که گره خورده است باز نمی شود. همین طور در یک حالت کرختی ای سرگردانم و نمی توانم مثل لاک پشت سرگردانی که کله پا شده برگردم روی پاها و به سمت اعتدلال برگردم.

می دانم از چه راهی اما نمی خواهم و همین طور به خودم حق می دهم که عصبانی باشم و هی هم عصبانی تر می شوم اصلا.

یاد بعضی جمله ها در یادها و خاطرات می تواند به این مرحله از عصبانیت برساندم و جایش هیچ خوب نمی شود. بعضی گلمات نامهربان

سعی میکنم به عقب برگردم. به دیروز!

سعی میکنم به خاطر بیاورم که چه چیزی اینقدر عصبانی ام کرده و چطور اتفاق افتاده؟

خیلی خجالت آور است که هیچ چیز به یاد نمی آوردم. به یاد نمی آورم که از کجا شروع شده است و چرا به اینجا رسیده است .

ها

یادم افتاد

تکرار رفتارهای غیرخودگاهی که مرا هم به صورت ناخودآگاه عصبانی میکند. چیزی شبیه تهدید کردن!

راستی چرا من اینقدر از تهدید کردن عصبانی می شوم؟چرا اینقدر آزرده میشوم؟ راستی باید گره کور تهدید را در روانم پیدا کنم و خودم را خلاص کنم.

آنقدر از تهدید کردن می ترسم که اگر یکی در خیابان بگوید  . . .  دقیقا نوشتن یک عبارت با لفظ تهدید را بلد نیستم(چه با مزه الان فهمیدم) خلاصه اگر در خیابان هم یکی تهدیدم کند جانم در می آید و ممکن است همانجا تا مرز انفجار عصبانی شوم و یکی را بزنم.

من که نمی توانم راه بیفتم و از آدم ها تقاضا کنم لطفا یکدیگر را با ادبیات تهدید آزار ندهید. حتا نمی توانم این قرارداد با یک آدم ببندم چون آدم ها در موقعیت های متفاوت رفتارهای نتاخوآگاه بروز می دهند 

خلاصه که تهدید کردن برایم مثل فشار دادن زنگ آتش نشانی در خانه است و در همان لحظه همه آژیر ها با هم به صدا در می آیند و از بالا فواره های گردان آب جاری می شود و بعدش هم اقدامات لازم و فوری یکی پس از دیگری انجام می شود و قصه ادامه دارد.


شماره دو


یک غولی در زندگی ما هست به اسم مهاجرت.

حالا که تازه تازه رابطه مان را قانونی کرده ایم (به قول یار میگوید برده ام سندش را به نام زده ام) و به خانواده داشتن و ساختن و ماندن فکر میکنیم و می خواهیم برگ بگستریم و شادی کنیم و زندگی مان را گسترش دهیم و میخواهیم زندگی اش کنیم، یک دم خروسی هست که همواره از یکجایی می زند بیرون و نمی گذارد با قسم حضرت عباس سر کنیم. دمب بزرگ و رنگارنگی به نام مهاجرت!

دیشب دخترخاله ی عزیز یار از ایران رفت و آخر ماه پسر خاله و همسرش و بعدترش هم بهار و میلاد هم بلیط شان را گرفته اند برای وین و به مقصد تورنتو و دارند می روند که برای همیشه بروند کانادا. این ها برای تحصل و متعاقبا زندگی و این هابرای کار و ماندن و ماندن برای همیشه و همیشه.

دیشب هی بغض کردم و هی بغضم را قورت دادم، هی اشک تو چشم هایم جمع شد و هی گفتم مرگ!!! چته که گریه کنی؟ اصلا چرا گریه کنی؟ برای کسی که دارد می رود به دنیاهای بهتری که قرار است کلی طعم و لحظه و روز جدید را تست کند؟ برای اینکه دارد می رود و نمانده و قرار است حرکتی که در هر صورت رو به تعالی است را شروع کند که نباید گریه کرد! 

به یقین باید برایش هل هله و دست افشانی می کردیم اما جایش غصه خوردم. برای شرایط موجود و اوضاعی که هرکس که بتواند برای رفتن کوتاهی نمی کند گریه کردم. برای اینکه برای زنده بودن و سطح متوسطی از آزادی باید چقدر اذیت بشوی.

یاد دوست و آشنایانی افتادم که رفته اند و چه قدر تشنه ی شنیدن اخبار و فجایع رخ داده در سیستم حاکمیت هستند تا راحت تر بتوانند تاب سختی های جاری زندگی در غربت را بیاورند. تشنه اند که از دزدی جدید فولاد و برابری اش با بودجه ده وزارت خانه و برابری اش با کل سرمایه ترامپ بشنوند تا دلشان خوش بشود که اگر به زور و بلا رفته اند و در دوری و غربت و هزاران مشقت دیگر به سر می برند اما حداقل شاهد چنین فجایعی نیستند. شاهد گشت ارشاد که دل همه را خون میکند  و شاهد چنین چیزاهایی

گریه کردم برای خودم و برای یک متر از زمین زیر پایم که چه سان به ظلم و استبداد اندود شده است 

گریه کردم برای امیدهای نا امید شده مان به بودن و زیستنی بی فشار احمقانه ای برای ترس افتادن روسری لز سرت

برای روزگاری که می توانست باشد اما نمی گذارند که باشد

برای قحت الرجال و امپراطوری کوتوله ها

برای خودم. برای همه آدم هایی شبیه خودم و شبیه تو و شبیه دیگران که دلشان می گیرد از رفتن کسانی که می روند تا پشت دیوار های نظام سرکوب نشوند

به امید شادکامی و رشد و با درد دوری و فراق


شماره یک


راستی که باید اسم وبلاگم را عوض کنم و اسمش را بگذارم غر نوشت و چون که  وقتی درشرایط غرغرویی باشم بیشترین زمان برای عرض حال نوشتن است و چنین می شود که روزهای خوش سپری می شود و روزهای بد به یادگار می ماند و ثبت میشود (جایی خواندم ذهن آدم ها اصلا خاطرات بد را بیشتر به خاطر می سپرد).

واقعیت این است من شنا بلد نیستم.

دو  تابستان کامل را تا کنون صرف کلاس شنا رفتن  کرده ام و حالا تنها چیزی که خوب بلدم کرال پشت است. در آب که می مانم مثل قلوه سنگی پایین می روم و ترس تمام جانم را می گیرد و فلج می شوم و اسباب خجالت آوری را فراهم میکنم که با دست و پای دوچرخه و زور و بلا و فولان خودم را عمق کم برسانم تا هراس مرگ آور غرق شدن دست از سرم بردارد.

پریروز ها همراه خانواده ی یار دعوت بودیم باغ یکی از اقوام و همه تنی به آب زدند و خیلی مسلط و حرفه ای انواع شناهای موجود را انجام داده و غاط گیری می کردند و عیب نفس گیری و فولان همدیگر را می گرفتند و من در حالی که بسیار زیاد غمناک (اصلا یه وضعی) بودم که به خاطر شرایط عادت ماهانه ام نمی توانستم توی آب بپرم همه ش با خودم می گفتم شرم نمی کنی بابت این جور شنا کردن!

بعدش هم شب خواب دیدم

دیدم با یار در قایقی در اقیانوسی بسیار آبی هستیم و داریم در آب بازی می کنیم و ناگهان من میگویم که پرتم کند داخل آب تا خودم بیرون بیایم و همان وقت می پرم داخل آب. آب کیفیتی پارچه ای و مبل مانند داشت و حس میکردم روی سطح بدنم لمس میکنم که چطور کیفیتی دارد و روی آب ماندم.

آن وقت بود که گفتم چراااا من شنا بلد نیستم و با عزم و اراده ای راسخ تصمیم گرفتم جدی جدی که ماندن روی آب را حداقل . . .

عمق فاجعه را منتقل کردم؟


در باب ثبت ازدواج

حس عجیبی دارم، چیزی که شبیه ترس و امید و شادی است اما هیچ کدام از این ها نیست. دیروزها رابطه مان را ثبت کردیم و جشن مختصری با پذیرایی شام برگزار کردیم و عجیب که حسم به رابطه ام عوض شده است انگار که چیزی در آن عوض شده است که نمی دانم چیست. یه طور دیگری شده است که نمی توانم دقیقا توصیف ش کنم. مامان مینوی مهربانم دیروز میگفت صبح بعد از مراسم تان که ار خواب بیدار شده ام با تعجب حس کرده ام که چقدر خیالم از جانب شما راحت تر شده و با خودش گفته خوب با هم هستند و خیالش راحت شده.

ما تقریبا سه سال است که با هم زندگی کرده ایم و بیشتر لحظه هایش را با هم سپری کرده ایم و خواسته ایم که ادامه بدهیم و کنار هم بمانیم، گاهی همدیگر را شاد و گاهی هم را آزرده ایم. اما حالا با ثبت ازدواج مان انگار همه چیز جدی شده است و شکل دیگری از رابطه را تجربه می کنیم.

خیال میکردم کهنه ی درک رابطه و حداقل ازدواج باشم اما راستش هیچ کهنه نیست و بلکم تازگی هایی دارد که خیال میکنم برای درک شان به مشقت هایی هم بربخورم که البته از جذابیت های دنیاهای ناشناخته است.

ازدواج شبیه امضای خونین مافیا است که وقتی داخلش می شوی با اختیار خودت است اما بعد آنچه بر تو خواهد گذشت بسیار خارج از کنترل است که تنها با وفاداری و جانب داری ای شبیه عضوی از یک خانواده ی مافیایی بودن توجیه پذیر است. چیزی شبیه ثبت شدن نامت در شجره نامه ی خانوادگی ای که هر کدام شان قرار است هزاران صفحه داستان را زندگی کنند

عروس خانوم که صدایم می کنند خنده ام می گیرد و نشنیده می گیرم اما لباسم را و دسته گلم را و قاب شیرینی های یزدی چیده شده برای مراسم مان را می بینم و حس میکنم که چقدر حس و حال و دنیای آدم فرق میکند و سرخوشانه به اموراتم می رسم 

ازدواج دوم یک شکل دیگر است. آدم میداند قرار است چه چیزی را تجربه کند و واقعیتی که در جریان است را درک میکند و لذت میبرد.

چیزی شبیه درک تجربه ای خاص وقتی موقعیت تجربه ی آن را از دست داده باشی و دلت بخواهد زمان به عقب برگردد تا چیز هایی را در آن ببینی و ادراک کنی که از وجودشان خبر نداشته ای.

شادی و لبخند و سرخوشی آدم های اطرافم جذاب ترین و شیرین ترین تجربه ای بود که می توانستم دوباره لمس کنم و چقدر که شیرین بود و چقدر هم چسبید



درباره دیگ در هم جوش


استاد داریوش شایگان در کتاب افسون زدگی جدید برای بیان توضیح مفهوم مدرنیته و متعاقبا پست مدرن از مفهوم دیگ در هم جوش استفاده  میکند که به گمانم مفهومی بسیار متداول در امورات این روزهای ماست.

برای بیان درک این مفهوم باید مثالی بزنم، خانه ای را تصور کنید که یک مادربزرگ و یک کودک و یک تینیجر و یک شخص جوان و یک میانسال در آن زندگی میکنند. کاشی های دستشویی به رنگ صورتی با گل های زرد است و رویش برچسب های باگزبانی و پو چسابنده شده، کنار در ورودی یک واکر پارک شده و بریده های گروه بی تی اس روی دیوار چسبیده است و روی آیینه رژ لب مالیده و در آستانه در پوتین های دارک نوجوان جا مانده است، دندان مصنوعی در کنار رژ سرخابی و اکلیل های رنگی و اسناد و چک و کنارش داروی مصرفی برای سقط جنین و ورق های داروی ملین و کمر درد و سرماخوردگی کودکان و . . . .

شاید مثال عمق ماجرا را بیان نکرده باشد اما حال و روز ما شده همین ظرف سالاد که از هرچیزی که خیالش را کنی در ظرف موجود است

از کریسمس و شب یلدا بگیر نا نوروز و سپندارمزگان و ولنتاین

از خاستگاری و بله برون و جهاز برون و پاتختی تا بچلر پارتی  و ساقدوش و گواهی بکارت

از نخود و لوبیا و ارزن و ماش و برنج و لپه و فولان و بهمان بگیر تا میوه های استوایی که خدایی نکرده جایی عقب نمانیم.

یکجایی از کتاب نویسنده پیش بینی میکند در پست مدرنیسم مذاهب بازیابی می شوند، چون مفاهیمی چون تعلق و فرهنگ جای خودرو پیدا کرده اند اما اینکه آدم خودش برای خود قبایی بدوزد که اندازه ی تن ش باشد نه اندازه ای که ملت بگویند خوب است کار بسیار دشواری است!

شبیه آزادی!

 این است که اصلا  هیچ کس حاضر به پذیرش آن نیست.آزادی را در مفاهیم و کتاب و شعاروا می نهیم و چیزی برای پیروی و تبعیت می یابیم تا نکند که در این بیایان باد همراه گون های سرگردان بکند و ببردمان!


قسمت اول - داستان اول

 هفت ساله بودم، دخترکی سیاه سوخته با دست های کثیف و مو و روی نشسته.  موهایم را هفته به هفته شانه نمی زدم و گمان می کردم اگر بگذارم خواهر بدجنس و شیطان صفتم آن را با کش  ببندد و از درد به خود بپیچم و وسطش دو تا نیشکون هم  از ران هایم بگیرد که آرام بشین و فولان، از جیبم رفته است.

حالا که فکرش را میکنم حق می دهم که این چنین کار ساده ای اینقدر سخت و طولانی و  دردناک باشد، وقتی موهای بلند را شانه نکنی و به امان خدا رهایش کنی چه فاجعه ای رخ می دهد.

شپلک (نام گربه ای که در حیاط زندگی میکند و موهای بلندی دارد) از بس شانه نشده، موهایش بدل به تکه های نمد مانندی شده است که در اواسط فصل بهار تکه تکه به پادری واحد های ساختمان می چسبید و کنده شد و کم کم ریخت. من اما سرنوشت بهتری داشتم و موهایم را کوتاه کردند. یک روز که دوست آرایشگر، پدرم آمده بود منزلمان و ظرف های شیشه ای نه چندان بزرگ با در های پلاستیکی قرمز که هنوز هم نمی دانم ربط شان  به آریشگری چه می توانست باشد آمد و موهای من را با اسپری آب خیس کرد و بعد با قیچی مارک موزر پدرم( قیچی بسیار تیز و مرغوبی  که پدر خیلی خاطرش را می خواست و  اکثر روزها در آینه با دقت نگاه میکرد و توک سیبیل هایش را صاف و صوف میکرد) موهایم را کوتاه کرد.

پدر اعتقاد داشت که دختر باید موهایش بلند باشد و عبارت گیس بریده را برای موهای کوتاه به کار می برد که نشان از بی عاری و بی آبرویی مردی بود که همسر یا دخترانش موهای بسیار کوتاه به اندازه موی مردان داشتند و سبب رسوایی و بی آبرویی را فراهم می آورد و به همین سبب تا جایی که میشد و می توانست چشم پوشی کند موهایم را مدل دادند و کوتاه کردند و بعدش هم به یاد دارم که گوشواره ی حلقه ای گردی که شبیه لباس فرم همه خواهر هایم د اشتند را برایم گرفتند و وقتی مف دماغم را هم پاک می کردم چیزک آبرومندی در می آمد .

یک تصویر از آن وضعیت در ذهنم به روشنی باقی مانده  که در عکسی مزبوز  در پارک ملت برداشته شده است ، همراه خانواده زیر درختی که گل های صورتی دارد(هنوز بعد از گذشت این همه سال هنوز همان شکلی است) ایستاده ایم و من که پیراهن سبز آستین کیمونویی به تن دارم (آن پیراهن شیک ترین لباسم بود و رویش تصویری از قوهای مهاجر داشت و آستین هایش با گشادی فراوانی شروع میشد و بعد که به مچ می رسید تنگ میشد و من آنقدر از آن لباس استفاده کردم و آنقدر بی وقفه پوشیدمش که خوب یادم است که تا وقتی آستین هایش از روی مچ ها بالاتر آمده و کم کم داشت تا روی آرنج هایم می رسید با میل و اشتیاق فراوان می پوشیدمش) با دامن قرمز چهارخانه و کتانی هایی رویش خروسی داشت که چشم هایش تکان می خورد و موهایم را بالای سرم بسته اند. چیزی شبیه آبشار یا آب نما روی سرم روییده است که بسیار مضحک است .

بچه ی سرتغی بودم و وقتی چیزی به کامم نبود را با جیغ  از آن خود می کردم و وقتی که با بردار بزرگترم که زیاد دعوایمان میشد  می باختم که قالب اوقات چنین بود استدلال می کردم که جیغ زدن اقدامی است دفاعی که وقتی کسی اذیت میکند انجام می دهد تا از خود دفاع کند والا که من دیوانه نیستم که جیغ بکشم و او هم برای مادرم که می پرسید دردتان چیست که این جور هوار هوارتان هواست می گفت که تقصیر او نیست و چون من جیغ کشیده ام مجبور شده که هولم بدهد یا اذیتم کند یا همچین چیزهایی که در دنیای کودکی شبیه جنایات جنگی فجیع و بزرگ و تاسف بار بود.

 کندن کله ی عروسکم اما رنگ بوی خون بار تری داشت. عروسکی داشتم که همیشه شهرستان می ماند و اگرچه که عروسک بدی هم نبود اما در طول  تابستان همبازی روز و شبم میشد و موهایش را شانه می کردم و برایش غذا می پختم اما با شروع پاییز همان جا می ماند و من بر میگشتم شهر و می رفتم مدرسه تا سال دیگر که خرداد ماه فرا برسد. 

نمیدانم چرا  این روال را تغییر دادم ، گمانم همان هفت سالگی بود که تصمیم گرفتم عروسک  را با خودم به شهر بیاورم تا همیشه کنار هم باشیم.یک ردیف موی بور دور سر گردش دوخته شده بود که با دقت و ظرافت طوری آن را شانه می زدم که کچلی وسط سر را پنهان کنم و با مدل دم اسبی یا بافت روی آن طاسی بی رحمانه  را بپوشانم.

چشم های عروسک آبی  بود و وقتی روی زمین می خواباندی اش بسته می شد و چیلیک صدا می داد و دست و پاهایش با یک مفصل متحرک بود. سرش با سازه ای شبیه واشر به بدنش اضافه می شد .

در یکی از همین درگیری ها با برادرم  صحنه ای دیدم که هنوز یادآوری اش یک جایی در قلبم را زخم میزند به این شکل که تعقیب و گریز جریان داشت که ناگهان برادرم سر عروسک را از بالای دیوار آویزان کرد و تهدیدم کرد که اگر جلوتر بروم آن را پرت خواهد کرد.

سر عروسک طوری تاب می خورد که کچلی وسط سرش کاملا عیان دیده میشد ، بدن عروسک کنده شده بود و من دستم را روی دهانم گذاشتم و آنقدر زار زدم  تا بالاخره مادرم عروسک را که به بدنش متصل شده بود آورد و گذاشت تو دامنم و باز هم گریه کردم و آن روز بود که اولین ترومای زندگی ام را تجربه کردم.

شاید من کودک نحسی بودم و شاید برادرم پسر بچه ی بی خیال و شروری بود اما آن اتفاق طوری در آیینه ی خاطرم نقش بسته است که تو گویی می توانم همین الان دکمه ی پلی play  را بزنم و تمام صحنه ها را عین به عین را جزییات به یاد دارم .