پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم

همسایه طبقه بالا

دختر همسایه ی طبقه بالایی از کانادا آمده،  مثل شعله ای که در آتشدان (میخواستم بنویسم مجوز ترسیدم به مشقت نویسی محکوم شوم) افتاده باشد، زندگی و نور و حرارت در خانه شان جریان پیدا کرده است.

هرشب صدای رقص و بشکن و آواز می آید و صدای خنده بالاست…

سالها در این خانه زن مسن همراه پرستارش زندگی می کردند و حالا قدر همه ی روزهای سکوت، سرصدا می کنند و من ناخودآگاه هی زیر لب میگویم الهی که همیشه از خانه تان صدای خنده بیاید همیشه…

مخمصه

خود را در چونان مخمصه ای گرفتار کرده ام که هیچ خیالش را نمی کردم،  مبلغ نه چندان کمی که تمام پس انداز و پست دستی و مایه ی خیال جمعی ام در بانک داشتم را گذاشتم سرچیزی شبیه یک بازی،  چیزی شبیه یک گردونه که اگر منفی بیفتد هیچ چیز باقی نخواهد ماند و من با ضرری به غایت عظیم باقی خواهم ماند. 

میدانی،  دلم کار کردن. مبخواهد،  دلم خیلی وقت است که این را میخواسته،  دلم درآمد ثابت و خوبی که بتوانم سرش حساب کنم میخواست،  دلم میخواست غیر ازمادر بودن،  چیزکی باشم، چیزی که آورده ی مالی داشته باشد و هنوز شروع نکرده هزار خیال بافتم که چه ها بخرم و چه ها بکنم و کی را ببرم و کی را نه... 

اما ناگهان کار مجازی تو زرد درآمد،  تو زردکه چه عرض کنم،  ریسکی شد فی الواقع  و دامنه ریسکش آنقدر بزرگ بود که من و اندوخته ام به راحتی در آن گم شدیم و درش بسته شد و ما در آن گم وگور شدیم و آب از آب تکان نخورد و دستم به هیچ کجای محکمی بند نبود که بروم خرش را بچسبم که هی فولانی،  زندگی من را که بردین و هیچی که هیچی؟ 

خلاصه آن میل بزرگ برای چیزی بودن،  گرفتارم کرده است، میل به کاری کردن،  باعث شد در چنین شرایط غیر استیبلی خود را گرفتار کنم و خدا می داند سرانجام کار چه خواهد شد. 

آیا همه چیز با باد خواهد رفت و من دستم به هیچ چیزی نخواهد رسید؟  آیا یک کار واقعی با درآمد واقعی و مجازی پیدا کرده ام؟  

استرس و اضطراب این روزها را خیلی سال است که نچشیده بودم،  راستش شبیه عاشقی کردن های دوره ی نوجوانی است وقتی می دانی عشق تو را به پیش می برد و خدا میداند از کجا سردر خواهی آورد؟ 

نوشتن این یاداشت کمی آرام ترم کرد و امیدوار تر که این گردباد عظیم به آرامی و آسایس ختم بشود اگر چه این پنداشت ساده لوحانه ای است... 

در ضمن پسرک در ماه هفدهم بعد ازتولدش به سر میبرد،  بسیار شیرین و خواستنی و بسیار با نمک شده است. 

دلم میخواست مادرم پسرک را می دید

پولو دم کرده ام و منتظرم تا نهار بخورم،  دیشب خورشت بامیه پخته ام،  با گوشت چرخ کرده و لپه،  ترکیبی که تا حالا امتحانش نکرده ام اما به نظر چیز بدی از آب در نیامده است. 

امروز چهارشنبه است و ما،  منظور من و سام  هستینم،  چهارشنبه ها می رویم باشگاه و با هم ورزش می کنیم،  در واقع اوقات مان را این طوری سپری میکنیم و وقتی به خانه برمیگردیم پسرکم تمایل زیادی دارد که چرت میان روزی بزند و من از این فرصت برای دوش گرفتن و نهار خوردن و حتا پست هوا کردن استفاده میکنم،  این زمان های کوتاه چیزی شبیه آنتراک است برای شغل تمام وقت مادری که توجه و دقت بالایی را می طلبد. 

هنوز درگیر بد خوابیدن در طول شب هستیم و اگر یک روز کمی بیشتر بخوابیم قطعا دلایل زیادی. برای شادی داریم و روز مان راحت تر سپریخواهد شد. 

حقیقت از وقتی مادر شده ام،  آدم دیگری هستم،  روابط سابق م را تقریبا از دست دادم ،  فعالیت های مختلف،  دوره ها جمع های دوستانه و.... تنها کسانی که کمابیش به حضور خود ادامه دادند خانواده ام بودند 

اگر جمع مادرانه ی همکلاسی های پسرک نبود حسابی تنها میشدم اما خداروشکر جمع ساده و خنده دار مادرانی که حرف های مشترک فراوانی در باب بچه ها داشتند مثل بک آپ ویندوز به دادم رسید. 

اصلا همین حرف زدن حال آدم را خوب میکند،  نوشتن حال آدم را خوب می کند و البته که تراپی از همه بیشتر تر حال آدم را خوب میکند. 

بعد از تولد پسرک دنیا و آدم ها را طور دیگری شناختم،  انگار قفل این مرحله برایم باز شده باشد و دارم از پشت عینکی که به مجهز به ویژگی های فراوانی است دنیا را تماشا میکنم. 

حالم بد نیست اما راستش دلم میخواست اوضاع بهتر بود

دلم میخواست.... 

به طرز عجیبی خرفت شده ام، خرفت به معنی الکی شاد و لاقید. تمام برنامه های زندگی ام را بر اساس شادی و رضایت پسرک تنظیم میکنم و خیج چیز به اندره ی رضایت او برایم ارزنده نیست.

پسرک هر روز بزرگ‌تر می‌شود و هر روز عقل رس تر و عجیب تر و آدم تر می‌شود، فعلا در اوج روزهای سخت هستیم ، روزهایی که او کم کم دارد می فهمد که می‌تواند فاعل باشد. می‌تواند تاثیر بگذارد   حتا می‌تواند کنک بزند و گاهی جدی جدی می زند تو صورتم و هرچقدر می گویم نه نه نعععع، باز ادامه می‌دهد ، دستش را میگیرم که باید مامان را ناز کنی و او از زدن راضی تر است ( این مامان شدن، استغاده از کلمه ی مامان برای خودت چقدر عجیب است، ناگهان آدم مدرک مادری می گیرد انگار )

پارک بهترین فضای ممکن برای این روزهای ماست، جایی برای جنب و جوش و دویدن های بی هدفی که اغلب شان به سقوط می انجام. و دوباره و دوباره ، تا کشیدن دمب گربه ی سیاه تا ناز کردن گربه ی سفید و دست زدن به درخت چنار و چیدن شبدر و خیس کردن همه ی لباس ها با شلنگ آب و گاز زدن قلوه سنگ و قاه قاه خندیدن 

پارک جای خوبی بود اکر سیگاری ها ته سیگار هایشان را زمین نمی ریختند ، پسرک با شگفتی بین چمن ها ته سیگار پیدا میکند و من مصرانه تلاش می کنم مفهوم آشغال را یادش بدهم اما اون به این مفهوم علاقمند نیست و طرفدار جذابیت همه چیز و همه کس است و هیچ نمیخواهد هیچ فرصتی را از هیچ چیزی بگیرد.

پسرک شیرین ترین ، با اخلاف فراوان شیرین ترین چیزی است که تجربه کرده ام، با کیفیت ترین، با مزه ترین و شاد کننده نرین اتفاقی که تمام زندگی لمس ش کرده ام بوده است و هر لحظه که سخت تر می شود   شیرین تر هم  شده است


ولاگ

مدت زیادی از وقتی که عاشق ولاگ شده بودم می گذشت، تقریبا پنج ماه پیش در هشت ماهگی پسرگ اولین ولاگ م را ضبط کرده بودم و دیشب پریشب ها همین طوز یکهویی ولاگ را در یوتیوب آپلودکردم. 

خوب، در فضای یوتویوب همه ویدیو ها ادیت میخورد و جلد داردو فولان و بهمان اما من هیچ با تاکید رو چچچچچ هیچ،  ادیتی نکرده و ویدیو را همین طور که در گالری داشتم،  گذاشتم روی یوتویوب. 

راستش فیدبک ها کم ویواش و ملایم بود،  کیفیت صدا که ناخوشایند بود اما چند نفری هم گفتند که ولاگ را دیده اند و دلنشین وساده و بی آلایش بوده است. 

کامنت های مثبت آنقدری نبود،  اما یک ذوق و شادی خاصی از دیدن ویدیو در دل خویش حس میکنم که گمانم دلم مبخواهد تکرارش کنم... 

دلم میخواهد شما هم برایم بنویسید

به من بگویید که حس تان از دیدن ویدیو چه بوده است 

دلم میخواهد بدانم و بشنوم و ادامه پیدا کنم... 

اینجا 

://youtu.be/EBvpDIB4wqA?si=C1KEAhMdJqVPMnXR  

گرما زده از راه می رسد

کل هفته را منتظر اخر هفته هستم تا یار خانه باشد و با توسل به حضورش در خانه به اموراتی رسیدگی کنم که در کل هفته امکان انجام هیچ کدام مقدور نمی شود،  لذا امروز پنج شنبه بود و انتظار داشتم در راستای توقعاتم پیش برود که متاسفانه ماوقع زاویه ی شدیدی با تصوراتم پیدا کرد. 

یار دنبال کاری رفت و تا برگشت روز به پایان رسیده بود و از آن بدتر که با شرایط گرما زدگی شدید به خانه رسید،  تهوع و سرگیجه و حالا تب هم کرده و حالش هیچ خوش نیست. 

پسرک هم با مقاومت جانانه ای با همه ی تلاش هایم برای خواباندنش موفق شد خواب عصر را بپیچاند و اندکی پس از ورود پدرش،  بی هوش شد و نتوانست جبهه ی مقاومت را ادامه بدهد. 

لذا بنده که امید به دراز کردن پاها و استراحت و این ها داشتم متوجه شدم که باید حالا از بابای گرما زده هم مراقبت کنم. 

سخت ترین قسمت رویایی با این مسایل آنجاست که در خیالت وقتی حسابی خسته ای،  خوابالوده ای،  نیاز به اندکی آرامش داری و یا نیاز به زمانی برای خودت داری و به خودت وعده میدهی،  فردا،  فردا،  پسفردا شب،  آخر هفته... اما آخر هفته هم می آید و می گذرد و هیچ چیز،  هیچ زمانی،  هیچ فرصتی پیش نمی آید تا اندکی از وعده هایت به حقیقت بدل شود

اون روز ک بابا مسابقه ریس داشت

بعضی وقت ها انگار وقتی شنونده ی چیزی هستی و حس خاصی را در  گوینده میخوانی و تشخیص میدهی ، به زودی در معرض آسیب همان ماجرا قرار می گیری 

عجیب است اما باره‌ا این اتفاق برایم افناده، مثلا دیروز در یک جمع نشسته بودم و کسی داشت می کفت که چی؟ میگفت که خیلی وقت ها به که چی رسیده! بعد از بچه دار شدن حتا. حالا شیرینی هایش هم خوب است اما شما با خودتان نمی گویید خوب اخرش که چی؟

و بحث ادامه داشت و من به وضوح دمب سگ سیاه افسردگی را دیدم که از پشت ماجرا بیرون زده بود، با خودم گفتم سر فرصت به آن گوینده ی خاص حتما پیشنهاد خواهم داد که تراپی کند یا دوره های خود شناسی را بگذراند یا... 

حتا با خودم جمله ای را آماده کرده بودم که برای اینکه بگویم شما احتمالا افسرده هستید ، مخاطب جا نخورد و گفتم این طوری بحث رامطرح میکنم که افسردگی هدیه روان ماست و نشان می‌دهد که بخشی از روان ما توجه کافی را دریافت نمی کند و باید در حال به اعماق برویم و از آنجا چیزی با خود بیاوریم که می‌شود دستاورد این دوره تا حالمان بهتر شود و تا این سفر را طی نکنیم همین بساط ادامه دارد. 

خلاصه که من هیچ کدام از این حرف ها را نگفتم، اما امروز چونان حالت بحرانی ای را سپری کردم که نپرس

اصلا داشتم به فروپاشی عصبی می رسیدم 

آقای یار چند روزی درگیر مسابقه بود و از صبح تا شب در خانه نبود و من بیشتر از قبل با بچه تنها ماندم،  امروز قرار بود بروم خانه برادرم که. خواهرم چون خوابش می آمد برنامه را وتو کرد و خدا می دانست این امید ازخانه بیرون رفتن که نا امید شد چقدر درد داشت

پسرک هم خوابش می امد و بی قراری میکرد، اما خوابش نمی برد و پیوسته  ازمن آویزان بود و شیر میخواست و گاز می گرفت،  اینکه میگویم گاز می گرفت،  واقعا گاز می. گرفت ها،  در حد گزیدگی جدی درد دارد

با دندان های ریز و نازکش گاز کوچک از شانه ها و روی سینه و بازو میگرد و هرکاری میکنم متوجه شود که گاز نکیرد،  خیال میکند بازی است و دست بر نمی دارد و میخندد و باز گاز می گیرد

چیز دیگری که فکرم را درگیر کرده و نگرانم میکند وضعیت غذا خوردن پسرک است که اصلا غذا نمیخورد،  بعد از یک سالکی غذا اصلی و شیر غذای فرعی است،  اما پسرک من همچنان هشتاد درصد از خوراک روزانه اش را با شیر مرتفع میکند و هیچ میلی به غذا ندارد، صبح برایش پنکک درست کردم،  یک ذره هم نخورد،  دیروز شیربرنج،  لطف کرده و دو قاشق خورده است و من بینهایت نگران میشوم وقتی میینم این ماجرا همین طور بد تر و بدتر میشود. 

خلاصه با قلبی نگران و گردن و شانه هایی گاز گازی که انگار پونز کرده بودند داخلش با پسرک ک لحظه ای مجال نمی داد سرو کله می زدم و امیدم برای اینکه با رفتن به ددر راحت تر سپری میشود را از دست داده بودم و با تماس تلفنی نه چندان عجیب به چنان حجم عصبانیتی رسیدم که خودم را هم ترساند. 

دلم میخواست جیغ بزنم اما نمیشد،  داد زدم اما ارام نشدم، 

فکر کردم چقدر حال من شبیه همان خانم دیروزی است که حسابی در ذهنم برایش نسخه پیچیده بودم،  در ذهنم برایش ناراحت شده بودم و دلم خواسته بود کمکش کنم،  حالا اینجایی که خودم ایستاده بودم،  چند پله پایین تر بود از آنجا؟ 

همسرم بالاخره برگشت و اوضاع بهتر شد،  هرچقدر تلاش کردم او را متوجه وخامت حالم در روزی که سپری شده بود کنم،  متوجه نشد،  چند بار گفتم روز خیلی سختی داشتیم... اما آقای یار که این چند روزه تو ضل آفتاب پیست آزادی شبیه گردو فروش های پشت چهار راه شده بود، هیچ رقمه درک نمیکرد که ممکن است کسی روز سخت تری نسبت به خودش سپری کرده باشد


 

دریغ از پارسال

داشتم فکر می کردم زندگی در این مملکت چقدر عجیب است

وقتی تصمیم گرفتیم بجه دار بشویم تورم در حال افزایش بود و هر روز دلار بالا تر می رفت ۱۴۰۱

باردار ک شدم ماجرای مهسا امینی و زن زندگی آزادی شروع شد و بچه ک ب دنیا آمد ماجرای اعدام ها و …۱۴۰۲

با خودم فکر میکردم اگر بارداری را تا آلان عقب انداخته بودم با فکر جنگ چه کی کردم ؟ ۱۴۰۳

نرمش قهرمانانه

 یک جایی بین مادری که میخواهد فرزندش را حمایت کند تا به خوبی بار بیاید و بالنده شود و بین زنی که میخواهد زندگی کند و جریان زندگی اش را ادامه بدهد یک دره ی عمیق هست که فقط نرم تنانه و گشتی گیرانه با یک نرمش قهرمانانه می توان از پسش برآمد (چه جمله بندی مضحکی شد) 

جایی بین زنی که میخواهد مادر خوبی باشد و از هیچ چیز برای فرزندش مذایقه نمی کند و همه هستی و توان و جانش را بی توقع در طبق اخلاص می گذارد با زنی که میخواهد زندگی کند یک پیچ بزرگ موجود است. 

زن میخواهد زندگی کند،  زندگی مشترکش را پیش ببرد و از پرتگاه فاصله برهاند،  میخواهد تناسب اندام و وزن اضافه اش را مدیریت کند،  دلش میخواهد کتاب بخواند،  گاهی چیزکی بنویسد،  در رویا نقاشی می کشد،  دلش میخواهد به سال های اوجش برگردد،  دوباره کلاس و شاگرد هابش به راه بشود،  دوباره یک طذاح گرافبک خبره باشد،  دوباره....  اما نمی شود.  فعلا فقط و فقط باید مادر باشد. 

این نرمش قهرمانانه همان چیزی ست که می تواند زن را نحات بدهد

کلاس جدیدی میروم ک توسط انجمن نقاشان برگزار شده است و محتوایش پرورش مربی هنر برای کودک و نوجوان است و پسرک را نزد پدرش می گذارم،  پدرش اما با بچه می رود خانه مادرش تا دست به جمعی چند ساعتی پسرک را سرگرم کنند

همین حد هم برایم سخت بوده اما نیاز دارم به روزهای در پیش فرو فکر کنم که چیزی غیر از یک مادر تمام وقت هم هستم

به موسسه ای که باید پیدا کنم که بروم برای ادامه تدریس

به اینکه گاهی پسرک را همراه ببرم 

به اینکه اطلاعاتم را درباره بچه ها بیشتر و بیشتر کنم

به فردا... 


همچنان بی خوابی

پوستم کنده شده و از بی خوابی نازک شده ام، روانم مشوش میشود و ناتوانم از آرام کردن شرایطی که گویا در آن همه چیز عادی است غیر از تحملش. بچه دارد دندان در می آورد و بد قلق شده است. دو تا دانه ی برنج کوچولو روی لثه هایش سبز شده وشیرین تر از قبل می خندد و لخند می زند.هربار با دیدن مروارید های سفید کوچولویش دلم می رود که چقدر دارد زود بزرگ می شود و حالا می خواهم برایش آش دندانی هم بپزم.

این روز ها مشغول آموزش خواب بودم که زندان ها جوانه زد و بساط همه چیز را به هم زد و خودش شد مساله ی بزرگ قابل توجه

باشگاه می رویم و ورزش می کنیم و چقدر که دلگرم کننده است وقتی می بینم وزنم دارد کم می شود و سایزم دارد به حالت اول بر می گردد

به شدت از تنهایی اداره کردن امورات بچه مشوش هستم. پدر بچه کجاست؟ سرکار

آخ که چقدر کفری م از این حضور بی کیفیت که وقتی خانه است هم گوشی دستش گرفته و بعدش هم یکبند دارد ثابت می کند که من هم همان اندازه که تو در مشقت به سر می بری دچار سختی شده ام

امروز داشتم بهش می گفتم ما در دو لیگ متفاوت زندگی می کنیم. تو در کانادا و من در قندهار به سر می برم. دیشب خیلی بی خوابی اذیتم کرد و امانم را برید و طاقتم را طاق کرد

بچه هر نیم ساعت یکبار بیدار میشد و انتظار داشت دوباره بخوابانمش و من که تازه چشم هایم گرم شده بود باید بلند می شدم تا آرامش کنم و دوباره در پیک بعدی همین ماجرا تکرار می شد و تا صبح ادامه پیدا کرد تا صبح شد

لابد او هم درد دارد که این طوری شده والا این خبر ها هم نبود و شرایط رو به آرامش پیش می رفت اما ناگهان بحران شروع شد

چیزی شبیه یخ بندان یا عود سیاتیک یا سرما خوردگی یا چه بدانم . . . چیزی شبیه پلوی شفته در مهمانی که هیچ جور نمی شود مدیتریتش کرد

بگذریم

دو سه شب بیشتر نیست و می گذرد

چشم هایم یه طوری شان شده که نمی دانم چی هست؟! کدر می بینم و دود آلود . بیشتر وقت های  صبح که بیدار می شوم انگار باید چشم هایم را بمالم تا باز بشود و بتوانم ببینم

دنبال پزشک اطفال فلوشیپ خواب می گردم

دنبال دوره آموزش خواب هم


شهد شکر

تو اینستا نمیشه نوشت احه این چیزارو، یا فرض می گیرن داری پز می دی، یا نمیفهمن چی می گی و یا اون درصد کنی که حسی رو که به کلمه تبدیل کردی و نوشتی رو بک می دن غالبا از همین فضای وبلاگی هستن والا که همه شون !

شیرینک داره هفت ماهه میشه و ده یازده روز دیگه هفتش رو پر میکنه و چقدر ک شیرین شده، قند و عسل اصلا

فکرش رو بکنید که من تمام روز کنارشم و وقتی خوابه می شینم عکساشو تماشا میکنم دوباره و لذت می برم و چقدر هم که کیف داره 

از چشم هاش ستاره میریزه انگار 

وقتی رد نگاهشو دنبال می کنم انگار که چوب جادو رو تو هوا تکون داده باشی همین طور شهد و شکر و شیرینی تو فضا جاریه و من از تماشای شیرینی های شما سیر نمیشم 

شاعر میشم و برات شعر میگم 

قصه گو شدم و تا حالا صدتا قصه براش گفتم 

فصه ی سام قهرمان تو دریا، قصه ی سام کوچولو که تو قندون زندگی می‌کرد از بس شیرین و نبات بود و دوستاش چهارتا حبه قند بودن، ایم دوستاش ساجده مهلا و امیرهوشنگ و بردیاحسام و نازنین زهرا بود

یه روز بابا اومد در قندون رو برداشت چای شو با قند بخوره که یکی از دوستای سام رو برداشت و سام گفت عه بابا، این دوست من ساجده مهلاست، بابا حبه قند رو گذاشت سر جاش و یه حبه قند دیگه برداشت ….

قصه ی سام دریانورد، قصه ی سام در کوه، قصه ی شاهنامه ایه سام…و از تمام این نقش ها مشعوفم

از مادر بودن، از داشتن فرزندم مشعوفم

از آلالا آلبالو

آی پسر کوچولو

آلالا شفتالو

آی پسر کوچولو

خوابالو 

توپولو

کوپولو

زردالو شفتالو آلبالو 

پسرک سهم من از کامیابی است، از شهد و شکر و جادو

پ .ن:

البته که بی خوابی و خستگی همچنان به قدرت خوبش پایدار است 


ستاره ی شب های تاریک

قطعا وجود پسرک از جنس معجزه است،  بی اندازه شیرین و بی اندازه ارامش بخش است،  حضورش و همراهی اش مرا از شادی و خوشبختی سرشار میکند چنان که میتوانم در برابر تمام ناملایمات دنیا تاب بیاورم. 

حصوزش آنقدر شیرین است که میتوانم با دل گرمی او سکوت کنم و تاب بیاورم. 

غش غش میخندد و سه ماه و نیمه شده است. 

هر شب می رویم پیاده روی و چند ساعتی با دوستان هم کلاسی اش سپری می کنیم و عجیب اینکه چقدر حالم خوش می شود از این معاشرت نیمه شبانه با نو مادران شبیه خودم که هر شب تا انتها از بچه هایمان می گوییم و باز می گوییم و فردا شب و شب های دیگر هم و چقدر من این گفتگو ها را که میتوانم جزییات مسایل مهم روزکارم را بازگو کنم دوست دلرم. 

دیروز طبق بحث و بررسی های شب پیش تصمیم گرفتم با پسرکم گفتگو کنم،  از اینکه اگر شیشه را بگیرد من میتوانم اندکی بهتر بخوابم و چقدر مادر شاد تری برایش خواهم بود و او با چشمان باز گوش می داد و من همین طور می گفتم. 

تلفن زنگ خورد و در حالی که داشت شیر میخورد گفتم مادر می گذاری بروم جواب بدهم؟ 

سینه را رها کرد و من خیلی با تاکید گفتم تصادفی بوده تا چند دقیقه بعدش صدای زنگ در آمد و خودش رها کرد و رفتم در را باز کردم 

حیرت کرده بودم و نمی فهمیدم چطور ممکن است اما بچه ها می فهمند،  او مرا می فهمد و همراهی هم می کند

دقیقا یاد مسیر برگشت سفرمان افتادم که تقاضا میکرد روی پاهایم بنشیند و بیرون را تماشا کند و من باورم نمیشد که ممکن است اینقدر بزرگ شده باشد که بفهمد تماشا کردن چطوری است و سرگرم بشود و لذت ببرد. 

حیرت کرده بودم اما دیدم بقیه بچه ها هم همین طورند

گمان مبکردم در چند ماه ابتدایی زندگی بچه ها فقط در پی رفع نیازهای اولیه شان هستند اما انگار جدی جدی مساله خیلی جدی تر از این هاست 

آنها میفهمید و خیلی هم خوب میفهمند 


چرا دلم سفر نمیخواهد

من نمی دانم چه مرگم شده است اما می فهمم که یک دردی دارم، شبیه کسی که زبان الکنی داشته باشد و نتواند دردش را بگوید شده ام، نگاه می کنم از دست این و آن که شرایط یا حال مشابهی با من دارند و دو کلمه  از وصف حالشان را میگویند دنبال خطوط گم شده ی درد خود می گردم.

یک جا خواندم کسی نوشته بود هویت شخصی زنی که پا به بیمارستان می گذارد و هویت مادری که از بیمارستان مرخص می‌شود متفاوت است و عجیب به دلم نشست، دیدم دردم خیلی ربط دارد به این هویت تازه ای که مادر شده است و یک بچه دارد و شخص جدیدی است و آجرهای های هویت تازه اش را باید از سر بچیند تا کس تازه ای شود و مدتی هم که بگذرد و دیوارش را بچیند تازه می شود تازه مادر !

یعنی در آن زمینه تازه کار و نابلد هم هست

بعد یک جای دیگر شنیدم کسی می گفت تمام طول روز به هم ریخته و نامرتب است و درگیر بچه است و بچه نمی گذارد هیچ برنامه ای داشته باشد و کل امیدش به همین یک ساعت پیاده روی آخر شب است که آدم خودش را مرتب می کند و آرایش می کند ‌و از خانه می زند بیرون تا یک ساعت را در پارک پیاده روی کند و کل روز را منتظر است که به این قسمت از شب برسد تا کمی هم به خودش برسد و حالش بهتر بشود و با بچه که پیاده روی می کنند بچه هم خیلی بهتر میخوابد

بعد هم دیدم که دلم روتین هر روزم را میخواهد ، اصلا می خواستم محکم در آغوشش بگیرم تا از من دور نشود 

دلم بیدار شدن در همین تخت در همین ساعت و بیدار شدن بچه و درگیر شدن به ساعت و شیردادن و آب خوردن و قرص آخر شب و همین ها را میخواهد، از نشستن در ماشین و رفتن به جاده و سفر و چالش جدید ملول و مشوش می شوم

آه  زندگی عادی

رویتن هر روزه  ی قشنگم 

من دلم هیچ کار جدیدی نمی خواهد و توان رویارویی با هیچ قصه ی جدیدی را ندارم 

دلم رستوران جدید و غذای تازه و مرکز خرید و آدم های تازه هم نمیخواهد 

دلم میخواهد بتوانم کنار فرزند شیرخوار سه ماه ام آرامش بگیرم و کنارش در حالی که روی تشکی دراز کشیده یوگا کنم و شب بروم پیاده روی و صبح بتوانم تو بغلم شیرش بدهم و از همین ها بیشتر از هرکار دیگری کیف خواهم کرد و لذت خواهم برد

من از اینکه برسم ظرف های جا مانده در سینک را بشورم و لباس ها را پهن کنم و خانه را جارو بزنم و چیزی بپزم تا حس کنم که اوضاع عادی شده است و از عهده ی امورات بر می آیم لذت بیشتری خواهم برد تا اینکه بروم مسافرت

اصلا انگار مسافرت یک کار اضافه و خارج از برنامه است که دارد به من تحمیل می شود و باید خانمی کنم و سکوت کنم و از آن لذت هم ببرم اما نمی دانم چه شد که اینقدر این مسافرت برایم جان کاه شد 

شاید اکر همسران جدیدی  داشتم این حس تغییر می کرد 

شاید اکر مقصد سفر ولایت مان بود حس دیگری داشتم 

شاید اگر دغدغه ی  مالی نبود هم سفر جذاب می شد 

اما همه ی این ها با هم برای من از سفر پیش رو جهنمی ساخته اند که انگار به زور محکوم به طی کردن آن شده ام

الان که اینها را می نویسم تو راه سفر هستم البته و امیدم این است که چند روزی آب و هوا عوض کتم و حالم خوش شود حسابی و برگردم به روتین عزیزم


امان از وقتی پلک می زند

گاهی از خواب که بیدار می شوم و او را می بینم که کنارم، در آغوشم خوابیده و با چشم های سیاهش نگاهم میکند، نفسم بند می آید

او کودک من است

با خودم تکرار میکنم و هربار باورم نمی شود و می‌گویم او پسر من است

بچه ی من

پاره ی تن من،  تکرار خود من، پسر من، فرزندم

عطر امنیت و آرامش می‌دهد و چشم هایش خود خود معجزه است

سرش را می چرخاند و نگاهم میکند ،و‌ من عاشقش می شوم و با خودم تکرار میکنم من مادرش هستم

مادرش هستم

و دوباره و چند باره تماشایش میکنم. بی شک او قشنگ ترین اتفاق زندگی ام است .

خود را کنارش قوی میخواهم، شبیه یک اسطوره، باید یک مادر قوی باشم …

پ. ن: 

لطفا کتاب های خوبی که در مورد تربیت و پرورش نوزاد خوندید رو بهم معرفی کنید،  علاقمندم اطلاعاتم رو در این زمینه  بیشتر کنم

 

زاده اردیبهشت

ما به دنیا اومدیم 

+