پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم

حماقت ریشه دار


طبق آمار و استدلال دقیق، ما ایرانی ها، هیچ وقت جزو کشورهای باهوش دنیا نبوده و  نیستیم. ( با همان سند و مدرک ایران پنجاه و هفتمین کشورو  با هوش تقریبا متوسط دنیاست و داشتن هوش بالا از اسطوره هایی است که به آن باور داریم و در عالم واقعیت البته زرشک) 

ما هنر را نمی شناسیم و "هنر نزد ایرانیان است و بس" یک اسطوره ی دیگر است که مایه دلگرمی و دل خوشی ما است و موج هنر معاصر جهان در ایران نه تنها شناخته نشده و توسط عوام درک نمی شود بلکه در بین صاحبان تحصیلات و ادعای هنری هم همچنان جنبش های صد سال پیش که در جهان رخ داده نه تنها شناخته شده نیست بلکه حتا به درستی درک هم نمی شود و نمی تواند که بشود،  از بس که تعاریف و درک ما از هنر بدوی و دگم و ابتدایی است ! (به غیر از  قشر محدودی )

سیلیکون ولی و ناسا و  . . . پر از نیروهای ماهر و خفن ایرانی نیست! (راننده کامیون و تاکسی و سوپری و گارسون و مربی مهدکودک های  و باغبان و کارگرساختمانی و  . .. زیادی در جهان اما ایرانی هستند!)

ما ایرانی ها هنوز،  همان هایی هستیم که وقتی میرزا تقی خان امیرکبیر برای جلوگیری از مرگ و میر وسیع ، واکسن آبله را اجباری کرد، برای اینکه جن زده نشویم واکسن نمی زدیم و حتا جریمه می دادیم که واکسن نزنیم و مثل برگ خزان می مردیم . . .

همان هایی که وقتی برق به دهات ها و کوره راه ها رفت نیروهای اتصال برق را با سنگ و تیشه می کشتیم . . .

همان ها که با قمه روی سر و صورت خود میزنیم و برای گرامی داشت واقعه ای هر چند مهم خون خود را می ریزیم و در حالی که حیوانات اهلی را به وحشیانه ترین حالت ممکن سر می بریم و خونشان را در خیابان و معبر ها می ریزیم کودکانمان را برای تماشا کنار لاشه های در حال جان دادن می بریم . . .

همان ها که دخترانمان را آموخته کردیم که آبرو داری کنند و زود شوهر کنند و پسران را آموختیم که نگاهشان را چون گرگی درنده به سرتاپای هر زن عابری بتازانند و مثل حیوانی در چراگاه های غیر بچرند . . .

یاد گرفتیم و یاد دادیم که کلاه خودت را سفت بگیری و مال بقیه را باد برد که برد، که حالا من یک نفر این رفتارم را هم درست کنم که چه مگر چه اتفاقی برای دنیایمان می افتد . . .

گاهی حس می کنم هنوز همان قدرحماقت و نادانی و نا آگاهی در دل مردم این زمانه هم موج می زند. موجی از نا آگاهی که هیچ وقت نخواهد گذاشت روز خوش بیاید . . .  

گام اول دیدن است. بیایید ببینیم که چی هستیم و داریم به کجا می رویم؟ ما نه برگزیده ایم و نه خاص و نه نژاد و خون آرایایی برتر و نواده ی فولان شاه و قوم برگریزده بهمان امام و  . . . ما مردمانی هستیم که همواره ی تاریخ را چون طفل خردی زیسته ایم که اطاعت کرده و وقتی خللی ایجاد شد گفته من مطیع بودم  و هر چه که مقتدا و بالاتر و آقا بالاسرمان گفت انجام دادم. ما مسئولیت رفتار خودمان را نپذیرفته ایم و آن را گردن فولان اعتقاد و مسلک می اندازیم. 

کسی حق ما را نخواهد گرفت! 

هیچ کس برای اینکه حق من مظلوم را از فولان ظالم بگیرد به خودش زحمت نمی دهد! این وظیفه ی من است که بلند شوم و اعتراض کنم! اگر سکوت کنم و بسپارم به خدایی که بالا سرمان است و فولان و بهمان  . . . ادامه ی راه تحمیق تاریخی را رفته ام. 

خدا هم برای اینکه ما  آدم های خوبی باشیم و ملت برگزیده ایم و از همه جهان برتر و متفاوتیم ما را نیافریده، ما آفریده شده ایم تا همه توان های بالقوه مان را بافعل کنیم. ما زاده شده ایم برای رشد کردن و توسعه ی فکری و وسیع شدن و برای  آدم شدن! نه گوسفند زاده شدن و گوسفند ماندن!

زندگی فقط همین بزرگ شدن تن نیست. فکر و روان آدم ها هم رشد می کند، بالغ می شود، مثل گیاهی بارور می شود و گل میدهد و به تعالی می رسد . . . ما زاده نشده ایم که ابتدا تا انتها با قوانین و مسلک خاص زیست کنیم.

جهان بسیار وسیع و پهناور است و باید ها و نباید های بسیار زیادی از ابتدا تا کنون در آن وضع شده و باید آن قدر بزرگ بشوی که همه آن ها را از بالا ببینی، سپس با اشراف و علم به آن اگر خواستی انتخاب کنی در کدام مسلک و مکتب بمانی . . . 

ما مقهور سرنوشت خود نیستیم

ما تواناییم به ایجاد تغییر و بهبود و سامان دادن به جهانی که خویش آن را می سازیم



پ.ن: تصویرمطلب  از این جا برداشته شده



فقط عنوان اثر


عنوان اثر: اداره دولتی

اثر: جرج توکر

 سال تولید: 1956

محل نگهداری: موزه هنری متروپولیتن- نیویورک


دختر من شبیه کی میشه؟


استاد کلاس یوگا کفت

من دختر ندارم

اگه داشتم حتمی شبیه تو بود . . .



دورم میچرخه و میگه: سبز دوست داری؟ آخه شالم سبز سبزه . . . میگه : ای دم بریده رو مچتم تتو داری؟  . . . میگه: موهات خیلی بلنده با کش ببند تو کلاس . . .

و تمام این لحظه ها من عمیقا دلم میره و شاد میشم و تو دلم یه پرنده ای انگار که بخواد پرواز کنه بال بال می زنه و فقط لبخند می زنم!

سریال مانکن را نبینید!

کلا که یک طوری است که شبیه فاز بدبینی دختر های بی اعتماد به نفس  است که خیال می کنند مردی که با وی در رابطه است را دختر شاه پریان هم میخواهد و می پسندد و اصلا حاضر است برای بودنش هفت ملیارد  نقد پرداخت کند  که همین طور هم می شود حتا!

بعد دوست خانم پری شاه پریان هم میخواهد مخ عاقا را بزند و در یک دیالوگ خیلی خنده دار برای دلبری  در می آید که قیافه شما چقدر نچرال و طبیعی است و این که در قیافه تان دست نبرده اید نشان از اصالت شما دارد و . . . .

لاکن برای اینجانب سوالی پیش آمده که مگر چقدر گذشته که قرارداد های زمان ما تغییر کرده باشد. چون من به روشنی به خاطر دارم که اولا  کسی که در قیافه اش دخل و تصرف می کرد مرد نبود وهمیشه  زن ها بودند و مردی که در قیافه اش دست می برد را بی اصالت خطاب نمی کردند و  ک و . . .   بود!

از نخ نما بودن و به بار کشیدن بینهایت کلیشه ی دیگرش که بگذریم ، می رسیم به سریالی خوش اب و رنگ که مثل طبل توخالی پرمدعا و پوچ است و به سریال های دو ریالی تلوزیون تنه می زند! 


آگاهی یعنی بدونی روح هر لحظه چیه . . .



استاد کلاس یوگا گفت: 

تو رو خیلی خوب می شناسم، قدر تو بودم از روی درخت خرمالو نمی تونستن پایین بیارنم. حواست باشه اگه همین طوری پیش بری یه پیر کج و کوله میشی! 

گفتم چه کار کنم؟

فقط عجله نکن، برای هیچی! می دونم می خوای زود انجام بدی. . .  عجله خرابش می کنه. نمی زاره با آگاهی انجامش بدی

آگاهی زشتی ها رو می بره، خوش فرم می کنه.

بزار آگاهی بیاد تو بدنت . . .


دلم می خواهد بزنم بیرون!



امروز هم مثل روزهای دیگر آمده ام سر کار و در دفتری که یک اتاق دارم و در اتاقی که سه نفر با شش میز به هم پیوسته نشسته اند و اسمش واخد تبلیغات است پشت میزی که امروز بینهایت دوست نداشتنی است نشته ام و تمام وجودم، تقریبا لب به لب مملو از اعتراض و نارضایتی است و دلم می خواهد بزنم زیر میزی که شبیه میز رستوران ، رومیزی سفید داشته باشد و رویش لیوان و گیلاس و گلدان ظریفی که گل تازه هم دارد،  بزنم  و میز را برگردانم و همه ی این شکستنی ها با یک صدای جیلینگ جینگ و زنگ دار بیفتد رو زمین و پخش و پلا بشود و همه چیز بشکند!

دلم می خواهد همین الان بلند بشوم و یک طوری که در کوبیده بشود به هم و محکم تاراق صدا بدهد و بادش بگیرد به کاغذ های روی میز و کاغذ ها را بسراند روی زمین و در همان حال که کاغذ ها رو هوا مثل قاصدک بالا و پایین تاب می خوردند و در نوسانی قاصدک وار به زمین می رسند، من به در خروجی رسیده باشم و آن را هم تاراقی به هم کوبیده باشم و بعدش عنقریب صدای تاپ تاپ قدم هایم که پاهایم را می کوبم روی پله ها و تند تند پله ها را پایین می روم و می روم به سمت در خروجی  و همین طور که به سر سرا و ورودی ساختمان نزدیک می شوم احساس می کنم که نور و هوای تازه به سمتم حجوم می آورد و ریه هایم را پر می کنم و بی سایبان ، هجوم می برم به آفتاب خیابان و می روم تا قلمرو خودم را بسازم!

چیزی تو دلم شعله می کشد و نمی گذارد آرام سر جایم بنشینم!

چیزی از جنس نارضایتی!

یک کسی یک گوشه ی دلم در سایه ایستاده و دارد غر می زند،اصلا  مثل کنیز حاج باقر غر می زند، تند تند و بی وقفه می گوید و هیچ خیالش نیست که کجاهایش را می شنوم و کجاهایش اصلا به گوشم نمی رسد، پیوسته و بی وقفه می گوید و وقتی نگاهش میکنم و هیبتش را در تاریکی و سایه تشخیص می دهم که چطور ایستاده است و دارد میگوید این بود قرار مان؟ قرار بود این شکلی باشد؟ قرار بود این طوری پیش بروی؟ همین طور پشت سر هم و با عصبانیت و دلخوری و نارضایتی و لحنی که درش غرو لند دارد می نالد و ادامه می دهد تا نگاهم را دوباره از رویش بکنم و یاد دالان بی انتهایی می افتم که بی نهایت پله دارد و دالبر دالبر پله ها را بالا و پایین می روم و هیچ جایی و هیچ نور و روشنایی پیدا نمی کنم و باز و باز بالا و پایین می روم و به امید راهنما و نشانه ای که بیرون از خودم باشد بالا و پایین می روم و بیشتر ایمان پیدا می کنم که همه این راه را خودم تنهایی ساخته ام و بقیه اش را هم خودم تنهایی می روم و پیدا می کنم که از کدام کوره راه و کدام پلکانی می توانم بالاخره راهی پیدا کنم به یک جایی که بشود دیوار نازکی برای خراب کردن و بیرون پریدن و یا پنجره ی روشنی برای نظاره کردن آن چه می شود در روشنایی تماشا کرد بیابم.

حجوم بید های و حشراتی که در سرداب دور مشعل های کم سو و نمور میپرند و گاهی در هر رهگذر می روند داخل مجاری تنفسی ام کلافه ترم می کند و بیشتر عجول و غیر منظقی می شوم برای دویدن و دور شدن از همه چیز . . .

دلم می خواهد بزنم بیرون!


نوجوانی یک بحران است!

با خواهر زاده ی 16 ساله ام دست به گریبانم.

یعنی یک طوری که کم مانده همدیگر را تکه تکه کنیم.

 از نظر او ما یک سری آدم بی احساس هستیم که درکش نمی کنیم و از برای عشق و احساس و  . . . ارزشی قایل نیستیم و از نظر من او یک دختر ابله و نادان و نفهم و مشنگ است که دارد با سرعت بسیار زیاد کل زندگی اش را به فنای عظمی می دهد.

در گیر بحران نوجوانی و از قضا بلوغ زود رس و هورمون های هیجانی است و در این گذر به هیچ سراطی مستقیم نیست و از دیشب که شش ساعت کامل باهم در همه جوانب امر زندگانی اش حرف زده ایم و هیچ نتیجه ای نگرفته ام تصمیم بر آن شده که برویم و یک مشاور درست  و درمان نوجوان پیدا کنیم تا هر جور شده رویه ی زندگانی اش را تغییر بدهد.

درگیری عاطفی و فیلم هندی و عشق نوجوانی وی را به سمت بی توجهی همه جانبه به درس و مشق و آموزش و . . . می کند. پیشنهاد بسیار اغوا کننده ای برای شرکت در تیم فولان . . . نوجوانان دارد که مربی اش پیش بینی کرده اگر این راه را برود تا المپیک هم می تواند پیش برود آن وقت دارد یه قول دو قول بازی میکند و اشک های درشت می ریزد که من عاشقم و نمی توانم که به حرف دلم گوش نکنم و برای هیچ برنامه ای در زندگی نه وقت دارد و نه اشتیاق و نه انرژی!

دقیقا حس می کنم مشعل شعله وری که اتشی گیران و سوزان و داغی دارد را در دستانش نگه داشته  و هر آن را به سر و صورت و زندگی و آتیه اش می ساباند.

عشق را هم پروانه ای و افلاطونی و فقط عشق پاک می بیند و عاشق مردی شده که جلمبر و پیزوری است! طرف در 23 سالگی خانه ی مجردی داشته باشد و بعدش هم بابای فولان فولان شده اش را به فولان جرم که دیگر آنش را نمی دانم  تو محل دستبند زده باشند و برده باشند آن وقت این یه الف بچه در می آید که من به باباش چی کار دارم؟  من با خودش کار دارم.

 بعد تعریفش از عشق این است که دوستش دارم همین!

خودم که یک بار دیگر متن را خواندم دیدم از همه جایش دارد بخار بلند می شود.

مشاور نوجوان خوب و درست درمان سراغ ندارید؟


پ.ن:

از تجربه های مشابه تان برایم بنویسد لطفا


تا کجا می توانم ادامه بدهم؟

در یک رابطه ی یک سال و اندی ای هستم. 

آدم آن ور رابطه آدم بدی نیست (گاهی وقت ها آدم خیلی خوبی هم هست حتا)  اما گاهی اوقات، خیلی زیاد عصبانی میشود. بعد از اینکه عصبانیتش با داد زدن و عموما قهر کردن به پایان رسید آدم مهربان قبلی می شود، حتا از ورژن معولی و قبلی اش مهربان تر هم می شود. اما خوب عموما در اوج عصبانیت یک چیز بدی می گوید. یک چیزی تو این مایه ها که انگار دارد منت می گذارد که یک سال و اندی است که تو رابطه مانده و سرش را به هزار و یک خزعبل دیگر گرم نکرده است و من قالب اوقات می گویم که در عصبانیت آرام باشد و خودم هم نفس عمیق می کشم و سعی می کنم آرامش کنم.

حالا مانده ام تا کی می توانم تحمل کنم؟ 

این پشتک های وارو  را که می رود روی اعصاب و روانم و هیچ دوستشان ندارم، حقیقت این است که عامل اصلی که عصبانی ترم میکند این است که من این جنس از برخورد را به خوبی می شناسم، عصبانی شدن و داد زدن و هر چی دلت خواست بگویی خیلی کار راحتی است و از قضا تنها راه چاره برای بیشمار موقعیت بحرانی و صندلی داغ طور یک همچین برخوردی بود و حالا نمی دانم اینکه در موقعیت مشابه دیگر از این تکنیک استفاده نمی کنم و آدم روبرویم دارد از این تکنیک بهره می برد کفری ام کرده  برای اینکه خودم داد نمی زنم و قهر نمی کنم؟ یا اصلا با این آدمی که این تکنیک را برمی گزیند (که البته  یک وقتی راه خودم بوده هم) اینقدر عصبانی ام میکند؟

علی ایحال با یک همچین آدمی چه می شود کرد؟ یک وقت ها می گویم اینکه یک همچون آدمی سر راهم قرار گرفته تا دست از این بچه بازی بردارم اتفاق خرسند کننده ای است و نتیجه ی خوبی برایم به بار آورده است، یک وقت هم می گویم آخر این رابطه به کجا می رود با این قصه ها!

البته که فاصله ی زمانی رخ دادن این پیک های هیجانی زیاد است و تا به قلل مرتفع عصبانیت نرسد به این بازخورد دست نمی زند اما نگرانی من از آن جهت است که مدتی است که من از آن دست کشیده و دیگر خیلی کمتر داد می زنم و عصبانی می شوم و هر چقدر دور تر می شود بیشتر حس میکنم آدم باید بتواند در چنین موقعیتی اتاق فرمان  تحت کنترلش باشد  . . .


حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت . . .

پگاه یه نقاشی خط با این محتوا سفارش داده:

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی     حاصل  عمر آن دم است، باقی ایام رفت

همین قطعه را از استاد شجریان سرچ می کنم و در حالی که با صدای بلند می شنومش طراحی را شروع میکنم 

و دنیا هنوز خوشکلی هاشو داره!

نیمه شب نوشت

گاهی وقت ها حس می کنم نصفه شب ها

حرف های نگفته و‌جنگ های نرفته

خرخره ام را می گیرند و دست ب یقه می شویم و سر همه چیز هایی که نگفته ام به صلابه ام می کشند و امانم را می برند!

یکی می گوید آن که وقتی خوشی یادت نمی کند را چرا ؟ یکی می گوید آن که سر یک جمله گذاشت و رفت چرا 

یکی دیگر می گوید من انتظار دیگری داشتم از کسی که می کفت دوست و همراه است اما...


من اما نگفته ام!

مثل احمق های منفعل گذاشته ام این آدم ها طوری رفتار کنند که انتظار هیچ پاسخ درخور و البته مناسبی در قبال بی مهری و جفا و نارفیقی شان را نداشته اند. 

نگفته ام ...

نگفته ام ...

حالا در این محکمه که گوشه اتاق گیر افتاده ام دارم سعی می کنم بفهمم دوست ترین آدمی ک کمترین محاکمه ام را ساخته کیست؟


نگفته ام که چقدر رنجیده ام

نگفتم که چقدر شکستم و تنها شدم و احساس آدم  دست چندم بودن کردم! نگفتم که چقدر عصبانی شدم یا خشمگین،که فهمیدم . . . اما  به روی خودم نیاوردم!

حالا این به روی خودم نیاوردن ها  و ایضا  به روی دیگران نیاورده ها... طغیان کرده و نمی گذارد بخوابم 

ک آرام بگیرم!


کشف نه چندان بزرگ


یکی از عادت هایم این است که ساعت ها نقاشی مورد علاقه ام را تماشا می کنم و زندگی نامه خالقان و پدید آورندگانشان را می کاوم و در آن دنبال چیزهای آشنا و جالب می گردم و از قضا بسیار زیاد هم برایم الهام بخش است!

گاهی پیش می آید که دلنشینی و چشم نوازی اثری آنقدر در دل و جانم تاثیر می گذارد که بعد از تمجید و دل دادن به کار،  کسی که چنین فضایی را ساخته را در ذهنم تصور می کنم و بسیار می ستایمش و شوق و حرارت در دلم موج می زند و مثل شمعی که کور سویش در تاریکی پت پت می کرد ناگهان روشن تر از همیشه می شوم.

نکته ی قابل تامل اما چیز دیگری است. اینکه اغلب موفقیت های این چنینی که یکی از آثار هنرمندی دنیاگیر می شود و شهرت جهانی پیدا می کند اغلب از یک مجموعه پدید می آید و نه یک تک اثر.یعنی یک اثر در یک مجموعه می درخشد و بقیه کار ها مثل خواهرها و برادرهایش از همان جنس هستند اما خودش نیستند.

این اتفاق که در آن یک مجموعه تجربه و خطا مسیری را راهگشا میشود که در یک تجربه خیلی به ندرت پدید می آید چیزی شبیه اصالت و نسب درست کردن برای کار است و هر چقدر گسترده تر و پهناور تر باشد خانواده مستحک تر و امکان شکوفایی و موفقیت یکی از اعضا بالاتر می رود


پ.ن

نقاشی از آفرین ساجدی است

حیفم اومد خصوصی بمونه

سلام پروانه جان 
خوبی؟ احتمالا من رو یادت نمی‌یاد. سه چهار سال پیش یه مکالمه‌ی کوتاه داشتیم. ریاضی امیرکبیر می‌خوندم. 
شاید شماره‌ام رو داشته باشی هنوز. شماره‌ات رو داشتم، ولی خودم تلگرام فعال ندارم. این شد که این‌جا پیغام دادم. 
سال‌های زیادیه وبلاگت رو می‌خونم. از کارای هنریت تا خونه و ماشین خریدنت رو دنبال کردم. یکی دو بار هم پیغام دادم ولی کلا خاموش هستم. 
اما چند تا کار آخرت رو که تو اینستاگرام دیدم دیگه نشد پیغام ندم. خیلی عالیییی بود. اصلا سطح کارات فرق کرده. خیلی خفن شده. خلاصه کیف کردم. خیلی خوبه آدم ریزریز رشد کنه و کیفیت کارش هی بالاتر بره. بهت تبریک می‌گم و اعتراف می‌کنم حسودی‌م شد. 
کلی انگیزه گرفتم تو کار خودم تلاش بیشتری کنم و از پخته‌شدن کارام لذت ببرم. 
موفق باشی. 
پ.ن. دوست دارم اتاقت رو ببینم :)


سلام دوست قشنگم.

بعله که  یادمه! مرسی که برام نوشتی و یه عالمه مهربونی و حال خوب سر دادی تو دلم. تو ایسنتاگرام عکس خونه ام (والا دیگه حس مالکیتم به اتاق نیست الان بیشتر جای اتاقم خونه م مهمه) رو می زارم.  چه خوبه که دوستانی مثل تو دارم که این تغییرات رو از دور می بینن و برام می نویسن. 

بوس و تشکر زیاد بهت 

کلا دنیا داره تند تند عوض میشه

یادتونه یه مدت هر کی جوین می شد به وایبر میرفتیم بهش سلام می دادیم و بای بای می کردیم و معنی ش این بود که اونم اسمارت فون خریده!


بترسی غرق میشی . . .


یک جایی خواندم که نویسنده ی فرانسوی سیر عشق یک جمله در مورد رابطه دارد که به گمانم بسیار کارآمد است که می گوید؛ رابطه مثل شغل تمام وقت است و وقتی بیدار می شوی اولین کاری که به آن مشغولی هم همین رابطه است و باید برایش کاری کنی و رشدش بدهی و زنده باشد و فراموشش نکنی و   . . . زندگی با مقداری چشم پوشی شبیه استخری است که آدم کم کم می رود تو عمق بیشتر و هر چه که بیشتر پیش برود و بیشتر فاصله بیفتد بین پاهایش تا کف استخر، احتمال به فنا رفتنت هم بیشتر می شود. اما باید جلو رفت و در جا نزد و پیش تر رفت و تنها راه برای این پیش تر رفتن یاد گرفتن شنا است. یعنی باید شنا بلد باشی تا از ترس اینکه پاهایت به کف استخر نمی رسد در جا نزنی! 

شاید دلیل اینکه این مثال زدم تجربه ی نه چندان جالبم در روزهای اخیر در یک استخر نه چندان بزرگ بود. یک لحظه روی آب خوابیدم و وقتی برگشتم متوجه شدم پاهایم به زمین نمی رسد. من هم روی آب خوابیدن را بلد بودم، کرال پشت را هم و هم شنا سگی اما خوب اون لحظه ترسیدم! حس کردم به ساحل خیلی دورم!

ترس آدم را فلج می کند، کل محاسبات ذهنم در هم گوریده شده بود و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد و مثل سنگ در آب فرو رفتم و یک لحظه حس کردم وا داده ام 

تجربه ی ترسناکی بود اما یک چیزی را یادم آورد که ترس تو را خواهد کشت! که نباید بترسم! ترس همه چیز را مهیب و ترسناک و غیرقابل دسترس و دور می کند! 

زندگی و رابطه مثل قطعه ای موم کف دست آدم می ماند، ما برآن محیط و مسلط هستیم و شکر گذاری و ایمان ما را به ساحل آرامش رهنمون خواهد شد . . .