پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

اون روز ک بابا مسابقه ریس داشت

بعضی وقت ها انگار وقتی شنونده ی چیزی هستی و حس خاصی را در  گوینده میخوانی و تشخیص میدهی ، به زودی در معرض آسیب همان ماجرا قرار می گیری 

عجیب است اما باره‌ا این اتفاق برایم افناده، مثلا دیروز در یک جمع نشسته بودم و کسی داشت می کفت که چی؟ میگفت که خیلی وقت ها به که چی رسیده! بعد از بچه دار شدن حتا. حالا شیرینی هایش هم خوب است اما شما با خودتان نمی گویید خوب اخرش که چی؟

و بحث ادامه داشت و من به وضوح دمب سگ سیاه افسردگی را دیدم که از پشت ماجرا بیرون زده بود، با خودم گفتم سر فرصت به آن گوینده ی خاص حتما پیشنهاد خواهم داد که تراپی کند یا دوره های خود شناسی را بگذراند یا... 

حتا با خودم جمله ای را آماده کرده بودم که برای اینکه بگویم شما احتمالا افسرده هستید ، مخاطب جا نخورد و گفتم این طوری بحث رامطرح میکنم که افسردگی هدیه روان ماست و نشان می‌دهد که بخشی از روان ما توجه کافی را دریافت نمی کند و باید در حال به اعماق برویم و از آنجا چیزی با خود بیاوریم که می‌شود دستاورد این دوره تا حالمان بهتر شود و تا این سفر را طی نکنیم همین بساط ادامه دارد. 

خلاصه که من هیچ کدام از این حرف ها را نگفتم، اما امروز چونان حالت بحرانی ای را سپری کردم که نپرس

اصلا داشتم به فروپاشی عصبی می رسیدم 

آقای یار چند روزی درگیر مسابقه بود و از صبح تا شب در خانه نبود و من بیشتر از قبل با بچه تنها ماندم،  امروز قرار بود بروم خانه برادرم که. خواهرم چون خوابش می آمد برنامه را وتو کرد و خدا می دانست این امید ازخانه بیرون رفتن که نا امید شد چقدر درد داشت

پسرک هم خوابش می امد و بی قراری میکرد، اما خوابش نمی برد و پیوسته  ازمن آویزان بود و شیر میخواست و گاز می گرفت،  اینکه میگویم گاز می گرفت،  واقعا گاز می. گرفت ها،  در حد گزیدگی جدی درد دارد

با دندان های ریز و نازکش گاز کوچک از شانه ها و روی سینه و بازو میگرد و هرکاری میکنم متوجه شود که گاز نکیرد،  خیال میکند بازی است و دست بر نمی دارد و میخندد و باز گاز می گیرد

چیز دیگری که فکرم را درگیر کرده و نگرانم میکند وضعیت غذا خوردن پسرک است که اصلا غذا نمیخورد،  بعد از یک سالکی غذا اصلی و شیر غذای فرعی است،  اما پسرک من همچنان هشتاد درصد از خوراک روزانه اش را با شیر مرتفع میکند و هیچ میلی به غذا ندارد، صبح برایش پنکک درست کردم،  یک ذره هم نخورد،  دیروز شیربرنج،  لطف کرده و دو قاشق خورده است و من بینهایت نگران میشوم وقتی میینم این ماجرا همین طور بد تر و بدتر میشود. 

خلاصه با قلبی نگران و گردن و شانه هایی گاز گازی که انگار پونز کرده بودند داخلش با پسرک ک لحظه ای مجال نمی داد سرو کله می زدم و امیدم برای اینکه با رفتن به ددر راحت تر سپری میشود را از دست داده بودم و با تماس تلفنی نه چندان عجیب به چنان حجم عصبانیتی رسیدم که خودم را هم ترساند. 

دلم میخواست جیغ بزنم اما نمیشد،  داد زدم اما ارام نشدم، 

فکر کردم چقدر حال من شبیه همان خانم دیروزی است که حسابی در ذهنم برایش نسخه پیچیده بودم،  در ذهنم برایش ناراحت شده بودم و دلم خواسته بود کمکش کنم،  حالا اینجایی که خودم ایستاده بودم،  چند پله پایین تر بود از آنجا؟ 

همسرم بالاخره برگشت و اوضاع بهتر شد،  هرچقدر تلاش کردم او را متوجه وخامت حالم در روزی که سپری شده بود کنم،  متوجه نشد،  چند بار گفتم روز خیلی سختی داشتیم... اما آقای یار که این چند روزه تو ضل آفتاب پیست آزادی شبیه گردو فروش های پشت چهار راه شده بود، هیچ رقمه درک نمیکرد که ممکن است کسی روز سخت تری نسبت به خودش سپری کرده باشد