پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

چرا دلم سفر نمیخواهد

من نمی دانم چه مرگم شده است اما می فهمم که یک دردی دارم، شبیه کسی که زبان الکنی داشته باشد و نتواند دردش را بگوید شده ام، نگاه می کنم از دست این و آن که شرایط یا حال مشابهی با من دارند و دو کلمه  از وصف حالشان را میگویند دنبال خطوط گم شده ی درد خود می گردم.

یک جا خواندم کسی نوشته بود هویت شخصی زنی که پا به بیمارستان می گذارد و هویت مادری که از بیمارستان مرخص می‌شود متفاوت است و عجیب به دلم نشست، دیدم دردم خیلی ربط دارد به این هویت تازه ای که مادر شده است و یک بچه دارد و شخص جدیدی است و آجرهای های هویت تازه اش را باید از سر بچیند تا کس تازه ای شود و مدتی هم که بگذرد و دیوارش را بچیند تازه می شود تازه مادر !

یعنی در آن زمینه تازه کار و نابلد هم هست

بعد یک جای دیگر شنیدم کسی می گفت تمام طول روز به هم ریخته و نامرتب است و درگیر بچه است و بچه نمی گذارد هیچ برنامه ای داشته باشد و کل امیدش به همین یک ساعت پیاده روی آخر شب است که آدم خودش را مرتب می کند و آرایش می کند ‌و از خانه می زند بیرون تا یک ساعت را در پارک پیاده روی کند و کل روز را منتظر است که به این قسمت از شب برسد تا کمی هم به خودش برسد و حالش بهتر بشود و با بچه که پیاده روی می کنند بچه هم خیلی بهتر میخوابد

بعد هم دیدم که دلم روتین هر روزم را میخواهد ، اصلا می خواستم محکم در آغوشش بگیرم تا از من دور نشود 

دلم بیدار شدن در همین تخت در همین ساعت و بیدار شدن بچه و درگیر شدن به ساعت و شیردادن و آب خوردن و قرص آخر شب و همین ها را میخواهد، از نشستن در ماشین و رفتن به جاده و سفر و چالش جدید ملول و مشوش می شوم

آه  زندگی عادی

رویتن هر روزه  ی قشنگم 

من دلم هیچ کار جدیدی نمی خواهد و توان رویارویی با هیچ قصه ی جدیدی را ندارم 

دلم رستوران جدید و غذای تازه و مرکز خرید و آدم های تازه هم نمیخواهد 

دلم میخواهد بتوانم کنار فرزند شیرخوار سه ماه ام آرامش بگیرم و کنارش در حالی که روی تشکی دراز کشیده یوگا کنم و شب بروم پیاده روی و صبح بتوانم تو بغلم شیرش بدهم و از همین ها بیشتر از هرکار دیگری کیف خواهم کرد و لذت خواهم برد

من از اینکه برسم ظرف های جا مانده در سینک را بشورم و لباس ها را پهن کنم و خانه را جارو بزنم و چیزی بپزم تا حس کنم که اوضاع عادی شده است و از عهده ی امورات بر می آیم لذت بیشتری خواهم برد تا اینکه بروم مسافرت

اصلا انگار مسافرت یک کار اضافه و خارج از برنامه است که دارد به من تحمیل می شود و باید خانمی کنم و سکوت کنم و از آن لذت هم ببرم اما نمی دانم چه شد که اینقدر این مسافرت برایم جان کاه شد 

شاید اکر همسران جدیدی  داشتم این حس تغییر می کرد 

شاید اکر مقصد سفر ولایت مان بود حس دیگری داشتم 

شاید اگر دغدغه ی  مالی نبود هم سفر جذاب می شد 

اما همه ی این ها با هم برای من از سفر پیش رو جهنمی ساخته اند که انگار به زور محکوم به طی کردن آن شده ام

الان که اینها را می نویسم تو راه سفر هستم البته و امیدم این است که چند روزی آب و هوا عوض کتم و حالم خوش شود حسابی و برگردم به روتین عزیزم


فصل بعدی: شهر دور

برنامه ریزی کرده بودیم با ماشین برویم سفر شهر های خیلی دور! اما ناگهان بعد از صرف زمان و هزینه طولانی برای کاپوتاژ و گواهی رانندگی بین المللی و  . . . کاشف به عمل آمد که مرز مزبور برای اتوموبیل های سواری مسدود بوده و امکان تردد برای ما حاصل نمی شود. لذا با دماغ سوخته (مشخصه خواستم مودب باشم؟) رفتیم و بلیط چارتر طیاره به همان مقصد را خریداری کردیم و انگار کسی که خودش را برای کنکور آماده کرده بود اما با یک امتحان کلاسی روبرو شده باشد حس میکنم که سهم اعظم ماجرا جویی و  به خصوص جذابیت سفر دود شد رفت هوا!

راستش سفر به قصد و منظوری است و داریم برنامه ریزی می کنیم که از این خاک ریشه مان را درآورده و در مسافتی آن طرف تر در خاکی که فاصله ی آنچنانی با اینجا ندارد و خودمان را بکاریم تا بلکم برگ جدید در آوریم در این بی آبی و عطش و گرما و باغبان بی مهری که نه باب گفتگو را می گشاید و نه بند که رسن کرده دور حلوق مان را شول تر کند تا حداقل نفسی تازه کنیم. . .

من همیشه از همه ماجراهای جدید و ماجرا جویی های تازه، استقبال کرده ام و تجربه و رویارویی با شرایط جدید برایم مثل قند و نبات شیرین است اگر چه که می دانم دشواری های فراوانی دارد اما باز هم رفتن و کندن و دیدن و تجربه ی جاهای جدید برایم جذاب تر است

شوق و ترس هر دو به صورت موازی همراه و یکنواخت دلم را همراهی می کنند و لحظه ای تنهایم نمی گذارند

ترس از روبرو شدن و همچنین شوقی در رویارویی با دنیای تازه

خود را دلداری می دهم و گاهی خودم را آرام میکنم که بالا و پایین نپرم

حس میکنم زندگی های تازه و روز های تازه ای پشت این پیچ نهان شده و انتظارم را می کشند . . .

سفر به اشتیاق


نمی دانم خاصیت این روز های آخر سال است یا اینکه من سرم را شلوغ کرده ام؟

کنار خانه ام رودخانه ای هست که از سرتهران راه می افتد و نمی دانم تا کجاها پیش می رود اما پر آبی اش می گوید که خیلی راه را رفته  و خیلی راه رفتنی در پیش دارد. از روی رودخانه که رد می شوم، حجم غران و ملتهب آب را می بینم که زیر پاهایم در حال عبور است و دارد جریانی  مواج را می سازد و می رود.

آن جا روی پل وسط رودخانه می ایتسم و  عمیقا دلم میخواهد بروم.

دلم می خواهد کنده بشوم از روزمرگی و یومیه و متداول! راستش این سبک زندگی، برای من کافی نیست! نه اینکه خوب نباشد، نه ، اصلا! عادت کردن به بینهایت قانون و تبصره و سرسپردگی به کار و سازمان و آدم هایی که تو را ملزم می کند هر روز صبح از خواب بیدار بشوی تا فولان کاتالوگ و بهمان بروشور و این پیج و آن مجله را سر وقت برسانی من را مریض و معیوب و عیب مند می کند. 

از یک طرف اگر پروژه هایی موجود را کنسل کنم ، جیبم خالی می شود و وقتی اندوخته ی مالی که چه عرض کنم موج سیالات مالی الی که می رود و می آید کم می شود و توان خرج کردن،  پایین می آید هم باز حال خراب نصیب آدم می شود. یعنی بین کسی که دلش بخواهد کمتر کار کند تا راحت تر زندگی کند! با کسی که کمتر کار می کند و پروژه های کمتری قبول می کند تا راحت تر زندگی کند تضادی وجود دارد مبنی بر بحث پول!  آسودگی ای که با کمتر کار کردن نصیب آدم می شود با بی پولی یا کم پولی ای که از آن رهگذر نصیب آدم می شود یر به یر می شود و چیزی تهش نمی ماند.

در واقع شرایط اقتصادی کشور آنقدر رو هواست که مثل سیبی که به هوا پرت کنی و تا بیاید پایین، چند تا چرخ می خورد می ماند!  هر روز که بیدار می شوی، نان دیروز و شیر دیروز و گوشت دیروز همان دیروزی ها نیستند و بی منطق بالا و بالاتر رفته اند و آدم ترسش می گیرد! من همین طوری از این شرایط احساس عدم امنیت دارم حالا اگر این ضمیایم را هم لحاظ کنیم خدا می داند چه بشود . . .

آن هم یکی مثل من که مثل قارچ روییده ام میان بساطی که بساطی نیست! مثل خیمه ای در بیابان! از همه جهت باد می وزد و نه درختی، نه مامنی، نه پناهی! شاید این جاهای این عرایض به چس ناله پهلو بزند اما شما باور کنید که من اهل نالدین نیستم و این جور دیدن مسایل از رهگذر واقع بینی  نشات می گیرد.

خلاصه آب رودخانه ای را که آن بالا بالاهای تهران سرچشمه می گیرد و می رود تا ناکجاها، در چند متری ام در جریان است و و خیالم را پرواز می دهد و سخت قلبم را می فشارد.

سخت یادآوری ام می کند که همچون خار مغبلان پابسته و دست بسته، میخکوب شده ام در بیابانی که مرا سرریز نمی کند، سیراب نمی کند،برایم کافی نیست! پول در آوردن و پشت و پناه ساختن خوب است اما کاش میشد طوری باشد که آدم بگوید تا فولان سال مثل اسب عصاری می دوم و بعدش می گذارم شان کنار و می روم سراغ اموراتی که مدت هاست آن را به خود وعده داده ام! کاش می شد اما این شرایط و این اوضاع مرا می ترساند از رها کردن طنابی که خیال می کنم برای اتصال به دنیا و به راه بودن همه چیزی به من وصل است!

مدت هاست به خود وعده  داده ام آتلیه ای به راه کنم و گوشه کناری برای خودم کنج خلوتی بسازم که در آن بخوانم، بیشتر بخوانم و بنویسم و نقاشی کنم و راه راست را به بیراهه ببرم در خیالم و هر جور که شدنی است را بشوم! 

اما حقیقت این است که هر چقدر هم پروژه باشد و کار باشد و پول بیاید باز هم در آمدی که از این رهگذر نصیب آدم می شود در این شرایط چیزی نیست و حتا چیزکی هم نیست و بعد از قسط خانه ی فینقیلی ای  که یک و سال و هفت ماه است خریده ام و کرایه خانه و قبض فولان و بهمان خرج خانه و دندان پزشکی . . . چیز خاصی برای پس انداز هم نمی ماند. 

حس می کنم این جور زندگی قاتل است! قاتل همه رویا ها و خیال هایی که حتا اندیشیدن به آن تو را سرشار می کند! زندگی مثل وزنه است. دانه دانه روی دوشت اضافه می شود و می گویی می توانم، می توانم و دانه دانه اضافه می شود و علاوه بر این که سنگین و سنگین تر می شوی و رفتن ناممکن تر و ناممکن تر می شود، فرو می روی! و آن وقت ، عبور غیر ممکن می شود برای همیشه!

رودخانه این رودخانه ی مقدس 

بگذار سحر و جادویت در من جاری شود . . .