کاسه ام پر شده . . . لبریز شده ام از بینهایت ناهماهنگی و نا همسانی و حس میکنم جا نمانده برای اینکه لبریز تر بشوم و سرشار تر. حتا یک قطره امکان دارد به سرریز شدن و سرنگونی بینجامد
یکی می گفت باید پس انداز کنی، حال های خوبت را! مثل اسکناس ده هزار تومنی که می گذاری روی هم و خیلی می شود بگذاری روی هم و جمعش کنی تا خیلی بشود و وقتی قدری شد که بشود خرجش کرد بگذاریش جلو سوراخ سد تا بند بیاید و بگذاریش آنجا که لازم داری و به دادت برسد و جلو یک فاجعه را بگیرد. یک انهدام، یک فروپاشی یک سقوط! یک چیزی که روز مبادا بروی سراغش !
من اما . . . مدتی است که حال خوش پس انداز نکرده ام.
تند مزاج شده ام و حوصله ام قدری که قبلا بود نیست. زودتر از کوره در می روم و تاب نمی آورم جفتک زدن و زیرآبی رفتن و ادا اطوار هایی که دل آدم را خون را می کند
درگیر این امورات روزانه ای شده ام اگر از سرش بروی و از تهش بیایی باز هم بینهایت خورده ریزه هست که باید حواست باشد که آن را سرموقع انجام بدهی که این یکی را دیر نکنی و آن یکی را فولان و این یکی را بهمان. بعد تر کم کم سر می شوی و دردت نمی گیرد از این شکلی بودن.
حس میکنی مثل همان شعبده بازی هستی که با حرکات اکروباتیک چهار پنج بشقاب را طوری بالای سرت به حرکت و چرخش در آورده ای که هیچ کدامشان چیزیش نشود و به چرخش و حزکتش هم ادامه بدهد و نیفتد! و تو خیلی حس برنده بودن م یکنی، همین که نمی افتند و ترک بر نمی دارند و لب پر نمی شوند و . . .
بعد مدت زیادی را همان جا در همان نقطه باقی مانده ای.
یک پایت رفتن است یک پا و خیلی پای دیگر ماندن. آدم است دیگر میل به ماندن و اینرسی دارد همیشه ی خدا. میل دارد همین جا که هست و همین شرایطی که دارد را ادامه دهد تا با یک حرکت انتحاری ورق را عوض کند.
بعد از چند سالی که از این اوضاع گذشت به فکر می افتی! فکر میکنی که کجای قصه ای با خودت چند چندی اصلا؟ این بود زندگی (به قول مرحوم حسین پناهی؛
میزی برای کار!
کاری برای تخت!
تختی برای خواب!
خوابی برای جان!
جانی برای مرگ!
مرگی برای یاد!
یادی برای سنک!
این بود زندگی؟!)
***
با همه ی وجود به یک سفر نیاز دارم. یک سفر تنهایی لابد، جایی برای رفتن و این رفتن همان مهم ترین چیزی است که باید حادث بشود. وقتی از این جایی که هستی خوشحال و راضی نباشی لابد باید بروی! (چند شب پیش خواب دیدم رفته ام ماسال و در ارتفاعات می چرخم، عاقا کسی نمی خواد بره یه جای دنج و خلوت این طوری که سگ پر نزنه منم ببره با خودش؟ قول میدم سکوت کنم بزارم کار خودشو کنه)
تو کلاس یکشنبه ها یاد می گیریم برای اینکه دچار ملال نشویم شوق هایمان را زندگی کنیم. یعنی زندگی را تنها صرف امورات یومیه زندگی نکنیم و چیز هایی که دوست داریم و رویای زندگی مان بود را انجام بدهیم و زندگی کنیمشان. مثل چوپان کتاب کیمیاگر (سانتیاگو) که رویای شخصی اش را زندگی کرد و گنجش را یافت.
البته یافتن گنج آن هم در برابر اهرام مصرچیزی جز یک تعبیر استعاری نمی تواند چیز دیگری باشد والا کسی که تو این دوره زمانه رویایش یافتن گنج آن هم در همچون موقعیتی باشد را نمی توان در دسته ی آدم های عادی ای گنجاند! شاید آرمان زندگی گانگستر ها و آدم های خفن طوری چیزی سوای ادراکات دیگران باشد! چیزی ورای احتمال بارز برای خطر کردن و مردن
***
همه چیز با هم اتفاق می افتد! این بدترین قسمت ماجراست که نمیشود تحلیلش کنی و سوار قصه بشوی. وقتی اندکی سردرگمی از پایان رابطه اندکی سردرگمی از خرید فولان چیز گران تومنی و اندکی سردرگمی از شروع فصل جدیدی که نمی دانی درست هست یا نه! اندکی سردرگمی از همه خیلی چیز دیگر و آن وقت نمی دانی باید چطور این همه سردرگمی را که مثل خرده های غذا ریخته رو زمین و همه چیز را کر و کثیف می کند چطور جمع و جور کنی و بریزی شان دور! این طور می شود که ادم هی سر درد می گیرد و هی سرش گیج می رود و هی سمت راست قفسه ی سینه اش تیر می کشد.
یک وقت هست که باید همان جا که هستی از جایت بلند شوی و بزنی زیر همه چیز و میز را برگردانی! بزنی زیر هزار و یک چیز ریزه ریزه که مثل موریانه دارد روانت رابه باد می دهد و خوره وار می خوردت و می فرساید روح آدمی را.
تو ذهنم لیستی نوشته ام از کارهایی که خوشحالم می کند و انجام دادنشان حتا اگر هزار سال طول بکشد هم نمی فهمم !
***
بعد از پنج سال که خانه ام را عوض کردم ناگهان متوجه موجی از اتفاقات و جریانات جدید در زندگی شدم که تا حالا نمی دیدم. بودن در ان موقعیت خاص و با آن آدم های خاص درک زندگی را به شکل دیگری از من گرفته بود و بعد که خانه جدید اتفاق افتاد شاهد اتفاقات و جریانات جدیدی بودم که برایم دوست داشتنی و شیرین بودند! شاید یک وقتی حوصله کنم و ریز ریز از جزییاتش بنویسم اما همین که هر روز صبح برای رفتن به خانه از پارکی عبور می کنم که کلی آدم در ان نشسته اند و موزاییک هایش لق است و وقتی از رویشان رد می شوم اب می پاچد روی پاچه های شلوارم شادم می کند. شاید یک روزی دوباره از این هر روز از اینکه از خیابان بسیار درازی که خیلی چهار راه دارد و پیرمرد زرتشتی که هر روز پسری را از پلاک 121 بر می دارد و میبرد مدرسه را ببینم خوشحال تر باشم اما گمانم این پنج سال ها باید اتفاق بیفتد.
باید هر پنج سال خودت را هم بریزی دور و خود تازه ای بسازی.
وقتی بینهایت خورده ریزه و آشغال جمع کرده ای که فقط بودنشان کندترت می کند برای رفتن! برای سفر!
***
پر واضح است که این پست نصفه مانده است . . .
امروز که شنبه است، بیست و هفتم شهریور، انطباق دارد با پانزدهم ذی الحجه و از امروز سه روز مانده تا عید سعید غذیر خم! عید بزرگ مسلیمین جهان که از قضا برای ایرانیان و به الطبع شیعیان باید اهمیت بیشتری داشته باشد نسبت به سایر مسلمانانی که به امامت اثنی عشری و ولایت حضرت علی اعتقاد ندارند.
و از طرفی هم غدیر خم واقعه ای است که علقه ی اصول بنیادی و اعتقادی شیعه در آن شکل می گیرد و بعدتر به شکوفایی و فعلیت به این شکل در حال حاضر به آن اعتقاد دارند می رسد و از اهمیتش همین بس که از بزرگترین اعیاد شیعیان به شمار می آید !
و از طرف دیگر هم اشاره می کنم به دوشنبه ی پیش که عید قربان بود و این فاصله هم اسمش عید تا عید است و . . .
خوب همه ی این ها را گفتم که آیا برای شما عجیب نیست که به صورت نامحسوس شاهد حرکات شاید به اصطلاح خود جوش برای برپایی و سرپا کردن داربست های تکایا و هیاءت ها و . . . در کوچه پس کوچه های شهر هستیم؟ که خیلی جاها و محله های شهر را دیده ام از الان برای برپایی تکیه ها دار بست زده اند؟ که در صحن سینما آزادی از الان تعذیه اجرا می شود و گرافیک محیطی با الم و دسته عزاداری!
انگار عیدی که در راه است و قرار است عید باشد مشتی است که از قبل می دانی گل ندارد و پوچش کرده باشی و به امید گلی آن ور تر کز کرده ای!
انگار از دل تشیع هم مسلک و مذهب جدیدی در حال شکل گیری است که آدم را یاد خوارج می اندازد. مردمان همیشه سیاه پوش و همیشه گریان و عصبانی که خنده و شادی را حقیر و مورد کراهت قرار می دهند و مشتاقانه انتظار می کشند تا دهه های محرم و بر سر و سینه زدن و زار گریستن ها از راه برسد.
اصلا در این شیون ها انگار تصویه و پالایشی رخ می دهد که در هیچ امر دیگری شکل نمی گیرد.
از آن طرف یاد بیشمار مداح و سخنران محرمی می افتم که از فولان اخور تغذیه ی فکری می شوند و یک شبه به حکم همین هوار هوار ها از ملت و مملکت را از کجا به کجا که نمیرسانند . . . پارسال تر بود در یک نطق همراه با شیون و فغان که رییس جمهور سابق را این طوری مورد خطاب قرار دادند که از گندم کدام بهشت خورده ای که عورتت این طور نمایان شده . . . راستش تلفیق سیاست با این عمیق ترین و ریشه دارد ترین اعتقادات مردم به نظرم بزگترین ظلم و جوری است که در حق همین مردم می شود روا داشت
در حق حُریت حتا! و این حریت به نظرم سرسلسله و ریشه ای ترین چیزی است که قرار است از محرم یاد بگیریم.
بزگترین اچحافی که می شود در حق اعتقاد کسی ، مردی زنی یچه ای به محرم و عزای امام حسین کرد همین است که ریز و نامحسوس درد دل خودت را بریزی تو درد هایی که مال آنها بود و همش بزنی و آشی بپزی که دیگش برای تو می جوشد و نه برای آن کس که باید!
قصه این جاست که می آیند یک وجب دل آدم را می گیرند آنقدر می کشند تا بشود مثل لحاف و می کشندش روی همه ی جان آدم. (یاد کلیپ 12 ملیادری خواننده ی محترم ح ز می افتم ) قصه این جاست که آن چیزی را که آنقدر کشیده اید و بست داده اید به همه چیر و همه جا دیگری آن چیز سابق نمی تواند باشد.
دیگر نمی تواند آن اعتقاد راسخ عمیقی باشد که بعد از صد ها و هزار سال هنوز وادارت می کند به بردن نام کسی به احترام و دلیری و . . .
امروز صبح کلیپی را که برای چنگ و دندان نشان دادن به تخاصم آل سعود ساخته شده بود را دیدم، محرم مثل گیس های دختری است که بلند است و سیاه است و قشنگ است . . . و شده است دستاویزی که دخترک را زوی زمین خونین و مالین از گیس می کشند و و می برند
محرم آن قسمت از وجود این مردم بود که هزار سال بی جیره و مواجب دولتی زنده ماند و مفاهیم بزرگی را منتقل کرد و نسل به نسل افتخار خانواده ای بود که خرج بدهد یا سینه زن امام حسین باشد یا خانه اش بشود تکیه ی عاقا ابوالفضل! محرم آن قسمت ظریف و ناب فرهنگ مان بود که متعلق به خود مردم بود و لاغیر
حالا می ترسم مثل هزار تا قصه ی دیگر که به سلاخ خانه رفت و سر بریده شد و اخته و ناقص از آب در آمد . . . چیزی از آن باقی بماند که نتیجه اش بشود فاصله! که این وری ها و اون وری ها! چپ و راست!
کاش محرم را می گذاشتند به عهده ی خودمان، مثل هر سال ، مثل همیشه
کاش به جای سرپا کرده سوله های تکیه برای عیدی که در پیش است ریسه می بستند . . .
این نوشته به منظور رمز گشایی و گشودن از طلسمی است که اسمش طلسم دستمال کاغذی است.
فرایند این طلسم به این ترتیب است که کسی از شما در یک موقعیت خیلی خفن و باریک و منجر به وخامت یک عدد دستمال کاغذی طلب می کند و شما در همه جیب ها و کیف و سوارخ سمبه هایی که شکش را می برید که ممکن است دستمالی باشد را می گردید اما هیچ چیزی که نشانه ای از دستمال باشد یافت نمی شوئد حتا قبض بانک
و از فردای آن روز یک بسته دستمال کاغذی در کیف و جیبتان گذاشتید بی بروبرگرد و بی استثنا امکان ندارد کسی در موقعیت منجر به تقاضای دستمال کاغذی قرار بگیرد
حتا خودتان
نهیایتا یک روز که دیدید بسته دستمال خیلی نو مانده بازش می کنید و یکبار اگر خواستید آدامستان را شوت کنید تشخص به خرج می دهید می گذاریدش تو دستمال و یک روزی می اندازیدش تو سطل زباله
طلسم مورد نظر در مورد لقمه ی نان و پنیر نیز صادق می باشد.
به این ترتیب که اگر روزی من همت کنم و با مشقت بروم نان تست و پنیر فتا را بیاورم و پنیر بمالم روی نان و رویش کنجد برشته ی شور بپاشم و نان دومی را هم با فشار بگذارم روی این کمپلس و مجموعه اش را بگذارم تو کیفم تا رسیدم شرکت سق بزنم بی شک آن روز روزی است که آقای همکار با نان بربری دو رو خاش خاشی و پنیر لیقوان "که قربانش می روم از چند جهت" از راه می رسد در حالی که آبدارچی شرکت قبل از رسیدنمان لیوان چای را روی میز گذاشته باشد . . .
باطل شو . . .
هو ها ها ها
خوب خنده دار است که اینقدر مهم باشد که حرص بخوری یا حتا همین نوشتنش هم خالی از لب و دندان گزیدن نیست.
ماجرا از این قرار است من لباس فرم شرکت را تن کردم. مانتوی گرم و سنگینی است که بعد از صرف چای حتما باید بروی جلوی کولر بایستی تا خیس عرق نشوی این قصه چند باری در طول روز تکرار میشود.
شلوار کرپ را تا کردم گذاشتم تو طاقچه و دکمه طلایی های سردست و اپل مانتو و همچنین ردیف دکمه های مخفی ای که تا بیخ مانتو کاشته شده بود،کندم . ماحصلش شد چیزی که می توانم بگذارمش شرکت و وقتی می رسم بروم مانتویم را بکنم و آن عامل مجاز کننده را بکشم به تنم در برابر بینهایت نگاه کاوشگر که وقتی نگاهت می کنند دنبال رد خالی دکمه ها یا باقی قضیه هستند.
در نهایت تاسف و تاثر دیروز متوجه موج جدیدی در شرکت شدم که تکان دهنده تر از حرکت پوشیدن لباس فرم اجباری بود.
دوستان و آشنایان و همکارانی که غالبا در بخش های اداری مشغول فعالیت هستند رفته بودند و برای خودشان مقنعه های کرپ هم خریده بودند. یکی شان که عقب مانده بود هم سپرده بود آن یکی برایش بخرد یا اگر نشد با پیک برایش ارسال کنند که خدایی نکرده لحظه ای از این فیض عظیم بی نسیب نمانند.
مورد هایی هم بود که مقنعه های خط دار که خط طلایی مفصلی رویش نقش بسته بود مشاهده کردم که کم مانده بود قالب تهی کنم از این حجم دگر باشیدگی!
البته این من بودم که به بوته ی نقد می رفتم که چرااا شلوار کرپ خوشکل ست نامبرده را گذاشته ام کنار و جایش جین پوشیده ام و یا چرا مقنعه ی بور و سیاه معمولی ای که همیشه چانه اش جایی است که نباید باشد را می پوشم وقتی این مقنعه های کرپ نازنین به اندازه ی کافی مشکی هستند و مجموعه ی لباس های مشکی با وجود همچین مقنعه ای درخشش بیشتری دارد و . . .
نه اینکه تعجب کرده باشم اما درکش و پذیرشش سخت بود.
برای توضیح بیشتر و تنویر افکار عمومی خوب است عرض کنم که این مقنعه های کوفتی ای که از آن ها یاد می کنم غالبا چیزهایی است که مجری های شبکه پنج وقتی خبر می خوانند سر می کنند و از بلندی هم می شود رفت زیرش قایم شد و از سایر مختصاتش این است که می افتد کف سر ادم و می چسبد و . . . در واقع بی قواره ترین مقنعه ای است که من می توانم از آن یاد کنم!
خوب تا اینجا و تا مواجهه با دخترکانی که لباسی که به زور تنشان کرده بودند را سفت در آغوش گرفته بودند و همه اش را با همه مختصاتش پذیرا بودند روبرو شده بودم
و بعدترش دخترکانی که رفتند و برای این مجموعه ی رقت انگیز اکسسوری رقت انگیز تری هم خریدند که مجموعه را از منتها درجات نحسی ای که می شد در نظر گرفت نحس تر هم کرد!
و بعدش هم در وحله ی آخر با کسانی روبرو شدم که برایشان بسیار عجیب و باور ناپذیر بود که کسانی در این شرکت هستند که با لباس خودشان می آیند شرکت و می روند در سرویس بهداشتی که تنها جایی است که دوربین ندارد و لباسشان را عوض می کنند و لباس فرم را با تغییرات نامبرده می پوشند.
این مرحله ی آخر از سایر قسمت ها برایم مبهوت کننده تر بود
این دخترکانی که از آنها می نویسم همه شان جوان و زیبا و با طراوت هستند و می توانند خوشحال و شاد و شنگول هم باشند، اما یک طوری مغمومانه در دامی که انگار هیچ مفری از آن نیست گیر افتاده اند و نه حال فرار از آن را دارند و نه انگیزه اش را
راستش کمی احساس خطر کردم. یعنی این جماعت صبح از خانه بیرون می آیند هیچ برایشان مهم نیست که چی بپوشند؟ بروند سر کمد لباس هایشان و دلشان بخواهد امروز را رنگی تن کنند یا ساده یا اسپرت یا هر چی.
این که ادم حوصله ی ست کردن و لباس مناسب پوشیدن را نداشته باشد قابل درک است اما این که تصور این که کسی هر روز همچین کار میکند را نتوانند تاب بیاروند ترسناک است
این تفاوت فاحش مثل دره ای است که هر آن هر کدام از طرفین ممکن است بیفتند داخلش!
ترسناک است چون خیال خامی است که همه میل دارند خوب باشند و خوب تر و زور را تاب نمی آورند و یا حتا همین قدری که بدانند و اعتراض کنند که چرا فقط خانم ها ملزم به استفاده از همچین پوششی هستند؟ یا چرا به جای اینکه بخواهند شیک تر و مرتب تر باشند می روند آن مقنعه های فاجعه تر را هم خریدند؟
دلم می خواست جای این قصه ها وقتی می رفتم طبقه بالا تا غذایم را در ماکروفر آشپزخانه گرم کنم دختر های واحد فروش را می دیدم که یکی شان شال قرمز دور مقنعه ی نخی اش گرد کرده دور گردنش یا آن یکی شلوار جین یخی اش را ست کرده بود با مانتوی مشکی و یا هر چیز دیگری که کمی دلگرم کننده تر باشد
از اینکه خیلی با تعجب نگاهم کنند و بپرسند واقعا هر روز میایی تا اینجا و بعد لباست را عوض می کنی؟
بر ما حادثه ای جانگاه نازل گشته و از شواهدش پوشیدن لباس فرم است. لباسی متحد الشکل به سان همه گان و هیچ کسان!
اوضاع نابه سامانی است، وقتی برای تنت هم نتوانی تعیین تکلیف کنی ، البته به یقین نگاه تندروانه ایست اما چیزی که هست در نگاه اول و در مواجهه ی روبرویی با مانتوی سیاه کرپ کتی ای که روی آستین هایش دکمه های طلایی دارد مهیب است.
وقتی در تمام سی و دو سالی که از خدا عمر گرفته ام حتا یک مانتو نداشته ام که درصدی حتا! شباهت داشته باشد با این پوشش!
چه از احاظ کیفیت جنسش و چه از لحاظ مدل! پوشیدن این لباس ها یک خانمی ای می خواهد که گویا من هیچ وقت نداشته ام! وقتی آخرین کفش پاشنه دارم را برای چهارده سالگی ام خریدم خوب فهمیدم که این کار من نیست و هر چقدر خاهنم پاشنه دارهای رنگ به رنگ در ارتفاع های مختلف می خرید و وقت راه رفتن تلق تولوق مفصلی به راه می انداخت من همان موجود یواشی بودم که کفش های کتانی و اسپرت را از سر رفتم و از تهش برگشتم و دوباره ادسر!
اما اصولا از آنجایی که فکر می کنم بهتر است با تغییرات جدیدی که در زندگی مان حاصل می شود با گارد بسته روبرو نشویم خیال می کنم زمان کافی برای روبرویی با این عنصر را به خودم بدهم و خوب تحلیل و تفسیر و درکش کنم بلکم یک جایی از وجودم زنی باشد که فرصت پوشیدن مانتو های اپل دار و خانومی و مرتب را نداشته و حالا دلش بخواهد امتحان کند!
راستش وقتی لباس ها آوردند تا پرو کنیم یک طوری که انگار چیز سرد و سنگینی است لباس که روی پوست تنم افتاد، رسما دچار حس چندش شدم اما وقتی خودم را در آینه دیدم کسی بود نه آنچنان شبیه من ، کسی مرتب و خط کشی شده . . .
این سر ساعت آمدن و رفتن اگرچه تا همین الان که از آن می نویسم به آن تن نداده ام آن طور که باید و شاید! پوشیدن مقنعه ی سیاه! لباس رسمی! خیلی از این چیزهای متداول و مرسوم هست که برای من یک آسیب محسوب می شده است و از آزارهای محیط کار.
اینکه خانوم فولانی با اصرار و تاکید می گوید چرا باید ما لباس فرم بپوشیم و شما نه شاید دلیل این پست نانوشته باشد که بتوانم توضیح بدهم که یک موجود بی نظم و قاعده ناپذیری در من زیست می کند که من دوستش دارم و دلم می خواهد بال به بالش بدهم و مثل نهال آبش بدهم نه اینکه با قیچی باغبانی شاخ و برگش را بزنم . . .
می میرد
نه اینکه تو سرش بزنم و جای بالیدن به تفاوت هایی که می سازد یک دست سیاه تنش کنم و بگویم هم رنگ جماعت شو
هر چه باشد خوب می دانم که یا با کندن دکمه های طلایی و درز گرفتن اپل های مانتو تعامل متمدنانه ای با این پوشش را در پیش خواهم گرفت یا مثل اسب عصاری جفتک می زنم به هر چه هست و رمیده می روم ببینم باید چه کنم که حالم کمی بهتر بشود . . .
بر خلاف سال های پیش امسال، پروانه برای خودش کادوی مختص تولد گران تومنی نخرید.
به طرز عجیبی اما امسال تولدش لذیذ ترین و شادترین تولد عمرش بود.
از نگهبانی شرکت تا همکارانم تا دوست هایم تا بقیه همه تبریک گفتند و مشت مشت عشق ریختند به کامم.
آنقدر موج این احساسات این چنینی متنوع و جذاب بود که وقتی صبح داشتم می آمدم شرکت اگر زیر پل سیدخندان برایم پرچم زده بودند که هی فولانی تولدت مبارک هم تعجب نمی کردم! مثلا از جانب صنف تاکسی دارانی که هر روز صبح می رسانندت سر کار!
دیشب دوازده که گذشت و 26 مرداد شروع شد در خواب یا در بیداری کسی آمد دم خانه و دستم را گرفت و رفتیم تا جاهای خیلی دور و من هی می خندیدم . . .
گمان نمی کردم تولد بدون کادوی گران قیمت هم بتواند این قدر خوشحال کننده باشد
خانم منشی مان هم بغلم کرد
حتا آن یکی خانم پ که مدیر فروش است
و حتا آن یکی خانوم که خیلی جدی و مهم هم هست
همه این آدم ها و تبریک ها امروز را آنقدر برایم پر انرژی کرده اند که حس می کنم می توانم تا خیلی بالا ها جست بزنم
از قنادی که بر می گشتم یکهو وسوسه شدم در جعبه ی بزرگ شیرینی را باز کنم و به همه تعارف کنم که بفرمایید ! بعد خودم را کنترل کردم و آدم واری آمدم شرکت و کریم شیرینی را پخش کرد
شب قرار است روژان بیاید دنبالم و برویم کنسرت همای! و من از الان ذوقش را دارم
فردا خواهن و خواهر و آقای برادر می آیند
پس فردا بهار
آخ خدا
دوستت دارم
چقدر زندگی می چسبد
به نحو معصومانه ای بی پول شده ام.
و دردناک بی پولم چون تقریبا سه چهار نفر هستند که یا باید پرداخت کنند یا با اصرار پرداختشان را پیچانده اند در ازای یک خدمات دیگری و من مانده ام و حوضم. آقای عین برای کار های آن ور سال هنوز تسویه نکرده! آن یکی آقای عین هم برای همکارم پول می ریزد اما برای من کوفت هم نریخته و اقای پ هم کار های کارت و تابلو سردرش را تحویل گرفته اما هزینه ی چاپ خانه را نپرداخته.
بعد این وسط من منه کله گنده همان مشنگی هستم که با اولین پولی که دستم می آید می روم و تا هزار تومن آخر بدهی ام را صاف و صوف می کنم که مبادااا یک شب بیشتر با عدم پرداخت بدهی سر بر بالین بگذارم.
از خودم حرصم می گیرد و هرچه چقدر معصومانه می گویم عوضش بدهی نداری جیب خالیم را نشانش می دهم و می گویم این هفته که تولدت است و باید حداقل دو تا کیک بخری باید این طور می کردی؟ بعدش هم دیگر هدیه ی تولدی که هر سال ژانگولر می زدم برای خودم هم پیش کش
البته این طور ها هم نیست ها! همین که قرار است به زودی کلی چیز چوبی جدید و باحال برای خلانه بخرم را مقارن کرده ام با روز تولدم و گمانم دلم کمتر بسوزد بابت دوربین 350D ای که نشد بروم پروش کنم حتا!
آدم باید یک حساب موشی داشته باشد. یک حساب یواشکی که هیچ وقت هیچ وقت یادش نیاید به غیر از وقت مبادا! اما من خرم و همیشه همان یک هزار تومنی ای را هم که گذاشته ام لای درز کیف پول قرمزی که قرار است نبینم را برای تاکسی خرج می کنم.
حتا یک بار یک تراول پنجاه تومنی قایم کرده بودم که وقتی لازم دارم به کار بیاید، تراول نامبرده آنقدر رو دستم و رو کیفم سنگینی کرد که کم مانده ببرمش سوپر بگویم آقا یه سری آشغال بدهید، قد این پول، من ببرم خانه خیالم راحت بشود!
بعد هم حرصم بیشتر در می آید وقتی یاد بیانات سایرین می افتم در باب پس انداز و این ها! دلم می خواهد بدانم کسی هست که در بی پولی و جیب خالی منهای نود تومن پول مانتو بدهد؟
شاید کلا این تصوری که از خودم ساخته ام و بعدش هم در آن نمی گنجم و کار به جفتک و این ها می کشد عصبانی ترم می کند.شاید اگر کسی فکر نمی کرد که من خیلی خوب و مدبرانه خرج و پس انداز می کنم الان در حال نوشتن این پست لعنتی نبودم که به سبب بی کفایتی و مشنگی همچین دستم را در پوست گردو فرو کرده ام که زنگ بزنم خواهننننن برایم پول بریززززز . . .
پ.ن:
من باید بروم دوان دوان سر کلاسم والا این پست طولانی تر بود!
غلط های سهوی و غیر سهوی اش را هم فردا می گیرم
دمتان هم گرم
کنار بستر خوابم یک کتابچه گذاشته ام و صبح که بیدا ر می شوم قبل تر این انکه یادم برود چه خوابی دیده ام می نویسمش. چون غالب اوقات این طوری است که تا ازخواب بیدار شوم و یادم بیایید چی دیده ام همه چیز را یادم می رود. با یک سرعتی هم یادم می رود که حرصم در می آید.
حتا یک بار هم به خودم گفتم من همه چیز را به روشنی یادم مانده اما دو ساعت بعد که می آیم یادآوری کنم چی دیدم، می بینم فقط یک کلمه یادم هست که غالبا هم آن کلمه این است؛ خواب مامانو دیدم!
دیشب اما خواب بسیار بدی دیدم، بسیار بد! عصبانی بودم و می خواستم هر چیزی که می توانم را جرواجر کنم و پاره کنم و جیغ بکشم.ترسناک بود و الان که صبح آن فرداست من نشسته ام اینجا و مثه ماست وا رفته ام و نه نمی توانم بروم دوش بگیرم و نه فیلان کاری که قرار بود به سرانجام برسد. از خودم در موقعیت آن خواب و از خوابی که دیدم می ترسم.
مادرم که تازه مرده بود بی تابی هایم زیاد بود گفتم خودت بیا ارامم کن و عینا همچین خوابی دیدم که آمد و با عتاب و خطابی که فقط خودش بلد بود دعوام کرد که آرام بگیر بچه !!!
به یاد ماندنی ترین خوابی که دیده ام اما خواب دیگری بود. . .
خواب دیدم دبستانی هستم و در نیمکت های چوبی سه تایی نشیته ایم و معلم پای تخته سیاه درس می دهد . . . بعد لحظه ای سکوت شد، معلم در کلاس را گشود و لحظه ای پچ پچ کرد و داخل کلاس را نگاه کرد و بعدش هم آمد این ور تر و اشاره کرد به من !که دم کلاس کارت دارند.
در لحظه ای باز شد و من دیدم مادرم آمده پشت در و منتظر است . من در آن حال می دانستم که مادرم مرده است و اما خودم یک کودک دبستانی بودم، بعد در را با اشتیاق پشت سرم بستم و مثل وقتی می خواهی هیچ کس نبیند چطور بی مدارا سرگرسنگی یک غذای خوش طعم را به دندان می کشی در را بستم و آمدم و دیدمش که ایستاده بود و سخت در آغوشش گرفتم.
حتا کیفیت آن آغوش را هم به خوبی به یاد می آورم، حتا گرمای تنش و آخ آخ از بوی تنش!
چیله هم خول بازی های من را دارد. کره خرک سرش را می کند زیر بغل من یا مادرش و خودش را می مالاند به آدم و می گوید بوی خوب می ده و از هر فرصتی برای اینکه حتا شده انگشتش را بکند زیر بغلم کوتاهی نمی کند و بعدش غالب اوقات کلافه و عصبانی می شوم و بهش می پرم که نکن بچه! یک کار کلافه کننه ای است آخر و اصلا نمی شود تاب آورد.
خوب اگر چیله این شکلی نبود و دقیقا در مقیاس مشابه قرار نمی گرفتم هیچ وقت نمی فهمیدم چرا مادرم نمی گذاشت کله ام را فرو کنم زیر بغلش و بوش کنم!
وقتی اعتقاد راسخی داشتم و دارم که عطر تنش خیلی خوشبوست.
اصلا بوی بهشت بود انگار
همان بویی که بابا غر می زد و تند تند برایش دئودورانت می خرید که آن وقت ها آخرین مدلش همان بهامین بود که یگ چیز صورتی بی خودی بود که هیچ دوستش نداشتم و به نظرم بوی مواد صابون می داد.
خلاصه آن روز که مادر آمد در کلاس و صدایم کردند دم در من پریدم در آغوشش و خوب عطر تنش را هم به یاد دارم که همان بود که دوست داشتم. تنش سفید و نرم بود، خیلی نرم و خیلی سفید و خیلی خوش بو . . .
دریافت های بویی به نظرم دریافت های بسیار عمیقی هستند، یا لااقل برای من این طور است! بوی غذا دست و دلم را می لرزاند، بوی عطر از هر چیز دیگر هوس انگیز تر است و کوچه های الموت در نظرم هنوز با بوی نان تازه تداعی می شود . . که دیوانه سرم می کنند.
لباس های مادر را نگه داشتم ام، تا قبل از اینکه اسباب کشی کنم و بیایم خانه ی جدید یک فقره تخت کینگ سایز داشتم! تخت دل باز و راحتی بود که زیرش دو تا کشو ی بسیار جا دار و درن دشت داشت که کمد محشری به حساب می آمد، بر خلاف کشوهای نازنینش خودش اصلا تخت خوبی بود چون دقیقا نمی دانم در طول چند سالی که خریده بودمش تبدیل به چند قطعه ی جدا از هم شد! تاج تخت که خیلی زود شکست و من مدت ها فراموش کردم که اولش چه مدلی بود و بعدش هم زوارها نگه دارنده خوشخواب از جا در آمدند و بعدش هم پایه های زیرش کج و معوق شد و قبل از اینکه بیایم این خانه گذاشتمش دم آشغالی با شکوه کوچه و البته چون قسمت های چوبی سالم بود به سرعت ملت جنازه ی تخت را بردند.
این ها را نوشتم که بگویم یکی از این کشوهای جادار که زیر تخت بود مکان امن لباس های مامان بود! لباس شبی که عروسی برادرم تن کرده بود و کت و دامن سورمه ای . . . مادرم زن قد بلندی بود و تا آخر عمرش خوش هیکل ماند. خلاصه لباس هایی که حالا دیگر جایی ندارند را گذاشته ام تو ساک جادارد مسافرتی که عید گذشته با خواهن خریدم.
حالا یک طوری حس می کنم خاصیت جادویی شان برای حمایت را از دست داده اند، قبل تر با وجود لباس ها در نزدیکی ام حس بهتری داشتم در خواب! البته از بدبختی های بزرگ یکی این است که بوی همه چیز می رود.
آن عطر بهشتی از لباس ها رخت ببسته و حالا بویی شبیه ماندگی و نا میدهند
یکهو به سرم زد امروز لباس ها را بشورم . . . .
البته در ساک مورد نظر قبلا چند تکه طلا هم بود، طلاها را سپرده بودم دست مادرم تا حواسش بهشان باشد تا چند وقت پیش که آقای برادر که خانه خرید.
البته هنوز هم چیزکی هست و آن چیزک همان النگوهای مادرم است که وصیت کرده بود به سه تا دخترش نفری دوتا النگو بدهند، راستش این الگنو ها سلیقه ی من بود و روزی را که با پدرم رفتیم پاساژ قائم ، طبقه اول طلا فروش ها و گیر دادم تا مادرم این ها را از مغازه ی سر نبش پسندید به روشنی به یاد دارم.
روزهایی که پدرم برای مادرم طلا می خرید روزهای خوب و امن و شیرینی بود.
حالا یکی از حسودی هایم به حاج خانوم وقتی است که میبینم پدر برایش یک تکه طلای تازه خریده!
آن روز ها پدرم سرشار از قدرشناسی و مهربانی بود و همه تلاشش را می کرد تا بیشترین و گران ترین چیز را بخرد و در نگاهی که قربان مادرم می رفت و این که هر چه داشت را می ریخت به پای مادرم را دوست داشتم و این طوری که می شد، به شدت تحسینش می کردم.
امروز لباس ها را می شورم و وقتی خشک شد دوباره تا می کنم می گذارمشان تو ساک تا بالاخره یک تخت کشو دار بخرم تا بگذارمشان آن جایی که باید باشند
می خواستم خواب دیشب را بنویسم . . . به کجا ها که نرسید
دیروز رفته بودم دفتر فیلان شرکت که گرافیکش پروژه ای بر عهده ی من است .
خانوم خ! خیلی خوش مشرب و مهربان. الان هم پا به ماه است و عنقریب توله اش(بعد از اینکه دعوام کردن (جوجه اش، کودکش ، نوزادش) ) به دنیا خواهد آمد، خلاصه دیدم روی میزن خانوم خ یک سبد گل بی ادعا اما بسیار زیبا جا خوش کرده، یک طوری که خوب دیده شود و خانوم خ هم خوب ببیندش نه مراجعه کنندگان آن ور میز! سبد قهوه ای که کاملا هوشیارانه به رنگ میز انتخاب شده بود(رنگی شبیه شرابی، عنابی) و گل های داخلش رز و میخک سفید و صورتی بودند و یک طوری ملیح و شیرین جلوه گری می کردند و دل می بردند
خانوم خ که نبود از اقای عین پرسیدم مناسبت گل ها چی میتواند باشد؟
سالگرد ازدواج خانوم خ همین روزهاست و آقای همسر از چند روز پیش گل ها را گرفته و آورده گذاشته روی میز همسرش . . .
خونه خورشیدو پیدا کردم.
یه جایی بود نزدیکای چار راه تلفن خونه! از نشونه هاش جوونه های زنده و رو به رشد و حیات و زندگی بود که موج می زد و فوران می کرد و غل می زد از هر گوشه کناری
یه جای پشت پنجره اما نه . . . یه جایی تویه خونه
حتا تو تر
خونه خورشید تو قلب اونا بود! تو قلب جفتشون
یه خورشید که می درخشید و نور و گرما و حرارت می داد و من خیالم راحت شد از وقتی خورشیدشونو دیدم. فکر میکنم روزای سرد زمستونی و عصرای سرد پاییزی بشه رفت کنارشونو دستاتو بگیری رو خورشید دلشون و ها کنی و گرم گرم بشی!
خورشید پیدا کنید الهی
خوب خنده دار است اما من همیشه رابطه ی خاصی با کفش هایم دارم. رابطه ای مملو از قدر شناسی و مهربانی و در بعضی مواقع حس انتقام جویی و نفرت. کفش به عنوان یک نفربر بی زره همان چیزی است که نجاتت می دهد از کوفتگی و خستگی و اگر یار باشد و بار نشود پیاده روی شیرین و دلنشین می شود! اصلا پیاده روی چرا؟ کلا راه رفتن خوب است! تکان خوردن! زندگی کردن!
یکبار هم یادم هست چیزکی برای کفش های قهوه ای نوشته بودم، کفش های فوق العاده راحتی که مادر گلنار هبه داده بود به اینجانب و یک طوری پوشیدمش که تقریبا با سطح خیابان یکی شد و بعدش هم که ساناز مامان پست نامبرده را خوانده بود وقتی آمده بود ایران با هم رفتیم مرکز خرید ونک و برایم کفش خرید! کفش های مشکی و خوش ترکیبی که تا همین چند وقت پیش داشتمشان.
قصه ی من و کفش ها چیزی ورای این هاست.
این را از سر خانوم کفش پشت پاپیونی فهمیدم. کفش های فوق العاده گرانی بود و خیلی هم با مزده بودند که از آقایی که همه کتانی هایم را ازش می خرم، خریده بودم. بر خلاف خیلی کفش های لوس و گران دیگر، خیلی بساز و خاکی بود. راحت می رفت تو ماشین لباسشویی و تمیز می آمد بیرون! پشتش هم روبان می خودر و یک پاپیون نمکی مشکی داشت! با همه نمک و ملاهتش سنگین و باوقار بود، قسمت جادویی اش که فکر کنم به همه ادم های ممکن نشان داده بودم همان تکه خزی بود که پشت پاشنه اش داشت تا یکهو خدایی نکرده پا را نزند!
یکبار با میل و اشتیاق داشتم از همین خانوم کفش برای همکارم حرف می زدم که چقدر ناراحتم که حالا کهنه شده و چند جایی اش هم پوسیده و یکهو خواستم خز پشتش را نشانش بدهم که دیدم می خواهد بزندم و بعدش فهمیدم که برایش گفته ام قبلا! خوب بعدش هم کلی خندیدم و آن وقت ها بود که اشراف بیشتری به شدت اسکولیتم در باب ایجاد رابطه ی خاص با کفش ها پیدا کردم.به هر حال!
کفش ها یک طوری مهربانند! برای آدم یک کاری انجام میدهند، یک خدماتی ارایه میدهند مهربانانه. البته آن قسم کفش های نالایق که کارشان غیر از زدن پای ادم نیست در این جرگه نمی گنجد. آن ها انتخاب خوبی برایتان نیستند! کلا با هم نمی سازید و کنار هم خوشحال و خوشبخت نمی شوید که هیچ هی دهن هم را سرویس می کنید و بهتر است هرچه زودتر بی خیال هم بشوید و راهتان را از هم جدا کنید.
تازه اخیرا در آخرین شاهکارم که دو تا جوراب ترمز دار خریده بودم و کلی با هم خوش بودیم و از مشخصاتشان یکی این بود که جوراب های عروسکی ای بودند که هر کاری می کردی از پایت در نمی امدند و دست تقدیر نگذاشت به حیاتشان ادامه دهند و از هر جفت یکی شان سولاخ شد و به دیار باقی پیوست. من هم هر کدام از لنگه ها را با آن یکی لنگه ی آن یکی جفت آشنا کردم و از قضا از هم خوششان آمد. کمی با هم تفاوت دارند اما مهم این است که خوب می دانند که برای هم یگانه اند و می خواهند با هم باشند و همه تلاششان را هم می کنند که با هم بمانند!
یکی شان کرم است و آن یکی آبی خیلی کم رنگ! دقت که کنی معلوم می شود یک رنگ نیستند اما با یک شور و حرارتی کنار هم باقی مانده اند و نه گم می شوند و نه قایم می شوند و نه حتا سولاخ! شبیه این زوج هایی که هر دوشان ازدواج دومشان باشد. هر دو یک تجربه ی سخت را از سر گذرانده اند و حالا قدر هم را خوب می دانند.
حالا هر جا که می روم در معیت این زوج خوشبخت هستم و گاهی هم نشان دوستانم می دهمشان! آن وقت ها کلی ذوق م یکنند و گل از گلشان می شکفد!
بالاخره امروز خاموم کفش پاپیونی را گذاشتم کنار!
و خدا می داند چه فکر ها که در سرم نگذشته از همین اتفاق برای اینکه دارم عادت دیرینه ام را برای پوشیدنشان کنار می گذارم! این اواخر وابستگی بینمان آنقدر افزایش پیدا کرده بود که همه لباس ها و ست ها را بر اساس پوشیدنش می چیدم.
و حالا امروز صبح بعد از هزار سال اولین روزی است که در جا کفشی را باز کرده ام و نگاهی خریدارانه به سر تا بالای اعضای کنفدراسیون انداخته ام و بعدش هم باز یک چیزی که یک ربطی به ساناز مامان داشت انتخاب کردم
یک کفش کالج سفید کرم!
1- هشت صبح، در حال آماده شدن و رفتن سرکاری. مثل همیشه دیر شده و داری خیلی ملو راه می افتی بروی سرکار. قهوه ی سرد شده را سر می کشی و وقتی مزمزه اش می کنی با خودت میگویی خوردنش مثل دارو تلخ و بی لذت شده است، انگار که واجب باشد. بعدش هم یاد آشغالی می افتی که اشغال ها را ببری یا نبری که تنبلی غالب می شود و می گویی فردا فردا فردا. بعدش هم دم رفتن خودت را با تیپ تابستاتی ات در آیینه ی قدی دم در که دیروز خریدی و مرد آیینه بر، آمد و نصب کرد و بهار تتمه ی حسابش را کادوی خانه گردن گرفت ورانداز می کنی و می گویی خدارا شکر که لباس ها یک طوری است که آدم چاقی هایش را قایم می کند و کفش هایت را می پوشی و می آیی که در پاگرد بچرخی به سمت پله ها و بیایی که . . . همان لحظه یادت کی آید کلید را در جا کلیدی خانه جا گذاشته ای و در را بسته ای. قفل در را چند بار می چرخانی و باورت نمی شود در کسری از ثانیه چه شاهکاری را رقم زده ای! نه ! در قفل است! و هیچ وجه هم باز نمی شود و بلافاصله یاد حرف صاحب خانه می افتی که اگر در قفل شود هیچ کاری نمیشود کرد و حرف هایی درباره شکستن در زده بود حتا!
این لحظه به شدت سرد و قابض و یخ کننانده بود
تا همه چیر را اسکن کنم و تصمیم بگیرم و یادم بیاید که یک کلید زاپاس با خواهر هست و لازم نیست اتفاقی بیفتد(فقط همین قدری است که باید یا کلید را بگیری یا خواهر را راضی کنی بیاید خانه ات که شکر خدا دومی جاری شد) رسما انگار اب یخ ریخته باشند روی سرم! یک لحظه ی سنگین و سرد و مهیب و جبران ناپذیر
2- شما تصور کن دلت درد می کند و یک شلوار راحتی و شیکی داری که دیروزش هم جلو مهمان ها تنت بوده و خوشحال بوده ای از سبکی و خنکی اش. بعد یکهو تصمیم می گیری همان را تن کنی و بروی سرکار. خوب تا اینجا مشکل ندارد.
لحظه ای را تصور کن که رفته ای قضای حاجت و کارت تمام شده و داری شلوارت را می کشی بالا و متوجه یک سوراخ پت و پهن یک جایی دقیقا وسط خشتک شلوار ملعون می شوی. این قدر دردنلاک است که هی پلک می زنی و باورت نمی شود بعد لمسش می کنی تا ببینی کابوس نیست!
نعععع
این لعنتی واقعا جر خورده! آخه کی؟ بعد هم سکانس به سکانس مهمانی دیروز را که آدم های نازنین و محترمی بوده اند را تصور می کنی و خودت را با آن شلواررر و آن فاجعه ی حادث شده تصور می کنی و آن قدر یخ می کنی که دلت می خواهد زمین دهن باز کند و بروی آن ته مه ها قایم بشوی! و متاسفانه هیچ مفری نیست از اتفاقی که حادث شده . خوب بعدش انگار که سنگ قورت داده باشی می روی دم نرم و نازکت را می پیچی دور خودت و قایم میشوی و بعدش یواش یواش در چندین قطعه مکالمه ی منقطع و نفس بریده بعد از تصور کردن خودت با آن خصوصیت منحصر به فرد سر سفره ی شام و رو مبل و در حال حرف زدن و نشستن روی تاب و قص علی هذا
خلاصه در مکاملات تلگرامی با یکی از مهمان ها و بعدش هم با خواهن متوجه می شوی این شکاف عمیق! به هر دلیل همین امروز به وجود آمده . تقابل این لحظه با آن لحظه یک چیزی مثل تقابل سپاه خیر و سپاه شر و برتری سپاه خیر بر ملعونان و بدخوانان است و همان قدر شور انگیر و طرب آور و شاد کننده است. تو گویی به دامن خوانواده بازگشته باشی! بعداز عمری دوری
3-لحظه ی سوم اما شرحش فرق دارد. این دو تا بالایی ها راه مفری داشت اما این یکی راه چاره اش را هنوز نیافته ام. اما چون لحظه ی خاصی است می نویسم.
شما تصور کن خوشحال و شنگولی و به خودت هم رسیده ای و در یک مهمانی کوچولو مشغول قر آمدن و خول بازی هستی. یعد یک مهمانی هم در بین سایرین هست که چشم دیدنت را ندارد و کلا از ریختت بیزار است. خوب در چنین موقعیتی خیلی منطقی است که آسته بروی و آسته بیایی تا گربه شاخت نزند و کمترین کنش و واکنش ممکن حاصل شود. بعد یک جایی که رسما داری خول خولی در می آوری و کودک درونت را ول داده ای بیرون هر غلطی می خواهد بکند وهر جفتکی خواست بزند یکهو چشمت به همان عامل نا مهربان می افتد که دارد از سر تا به پایت را ورانداز می کند و پوزخند می زدند.
بعد یک طوری مثل جارو برقی به همان شدت و حدت اور و اداها و کودک درون و بیروم و هر کار زشت و ناشایست دیگری را می کشی تو و دکمه ی خاموش را میزنی. این لحظه هم یک طوری سرد و ترس آور است، اینکه وقتی همه لایه های بیرونی ات را گذاشته ای کنار و داری مثل لاکپشتی که لاکش را زمین گذاشته لخت و عور بالا پایین می پری اما ناگهان با یک عامل کاملا خارجی که فقط باید با لاک با آن روبرو شد تصادف کنی . خوب باز هم تجربه ی سطل آب یخ تکرار می شود
4-شما هم شرح لحظه های یخ شدنتان را به اشتراک بگذارید
دیروز خواهرم با فیلان رفیق شیک و با کلاسش رفته بودند همبرگری نردیکی های خانه مان که برای خودش اسمی در کرده است.
بعد که همبرگر هایشان را گرفته اند خواهن یک نگاهی انداخته به رستوران مورد نظر و خیلی عمیق بیانات در کرده که اینجا من را یاد "رستوران خرچنگ" می اندازد!
بعد رفیقش با فهم و کمالات تمام در باب رستوران شیک شناسی خواهرم حرف زده و پرسیده حالا رستوران خرچنگگگگ کجاست؟!
جواب داده اند: رستوران آقای خرچنگ تو باب اسفنجی
1- این که یک روز عصر مثل خیلی عصرهای دیگر که کارت تمام می شود، (آن هم چه کاری شرحش را می نویسم) نخواهی که همه چیز را فراموش کنی یا لااقل بتوانی همه آن چیزی که هست را بپذیری و زندگی کنی و نخواهی که ازشان در بروی اتفاق خوبی است که آدم را خوشحال می کند.
اینجا تو این شرکتی که به واسطه ی دوری راهش قبلا از چشمش افتاده است یک آبدارچی داریم که سوژه ی خیلی وقت هایمان است برای غیبت کردن و حرص خوردن و خندیدن. بعد از آنجا که ستون هم پنجم است و کلا دوربین و میکروفن سیار به حساب می آید کارش فضولی و سرکشی در امور سایرین است و اگر چیزی را مشاهده کند بی واسطه گزارش می کند و دو تا هم رویش نگذارد نهایت لطف و بزرگواری است.
خلاصه که در یک همچین فضایی آقای آبدارچی در راستای خود مهم کردن و چیزی در حد مدیریت آفتابه قانونی وضع و به تایید مدیرش رسانده مبتنی بر اینکه هر کس حق استفاده از یک بسته دستمال کاغذی در ماه را دارد.در شرایطی که دستشویی ها عاری از هرگونه دستمال است قاعدتا سرانه ی مصرف دستمال کاغذی افزایش می یابد و یک بسته پاسخگو نیست.
اما آقای فیلان مسرانه با هر روشی که بلد است قانون خود را در پیش گرفته و جلو می برد و هر چقدر شما بگویید دستمال تمام شده جواب های صد من یه غاز تحویل شما می دهد و مشاهده شده که حتا بگوید دستمال تامام شده (لهجه هم دارد) و اصلا در ساختمان یه دانه هم نداریم!
بعدش بلافاصله وقتی همین آقای فولانی مدیر واحد کوچولوی توسعه بازار دستمال بخواهد آقای آبدارچی سه سوته برایش دستمال می گذارد.
خوب معلوم است که دستمال کلا دو هزار تومن است نه سه هزار تومن و هیچ ارزش مادی ای ندارد. اما خوب همین دستمال با این مقیاس می تواند بدل شود به معیاری برای سنجیدن میزان احترام و اعتباری که برای یک واحد نیروی انسانی در این شرکت می شود قایل شد!اونم منی که واس دستمال همچین پستی نوشتم !
در راستای پیشبرد علم (مدیونید اگر فکر دیگری کنید) نشستم به ضبط کردن فایل صوتی کتابی که دلم می خواهد به همه هدیه اش بدهم. بعدش هم رفتم برای خودم و لاله و بهار آن تاپ نخی ای که هم خنک است و هم زیر مانتو خیلی خوشگل است را خریدم.
2- خوب یک چند وقت پیش ، مادر خانمچه یک بازی ای را معرفی کرد من خیلی خوشم آمد. بعدش هم رفتم فرتی نصب کردم و بعدش هم هی راست رفتم چپ رفتم گفتم عجب بازی باحالی است و هی هم تلاش کردم همه را دعوت کنم و از مزایایش برایشان تعریف کنم . بچه که بودم همیشه مادرم می گفت اگر یک چیزی را دوست داری بنشین بازی کن و کاری به سایرین نداشته باش! البته منظور مادرم این بود که اگر هی تبلیغات کنی که فولان چیز خوب است و این ها آن دوستان دیگر هم خواهان این چیزی که حرفش را می زنی می شوند و بعدش هم در گام بعدی لابد می خواهند بیایند از تو بگیرندش و بعدش هم لابد ونگ تو در خواهد آمد!
علی ای الحال اطرافیانی هستند که بعد از معرفی بازی مورد نظر شده اند مخیل آسایش همین خود ما! خوب من دلم نمی خواهد با اقای فولانی که همکارم است بازی کنم! به هیچ دلیل خاصی! دلم نمی خواهد! اینکه بیای کوری بخوانی که هایییی! فولانی ترسید که ببازه که نیومد با من بازی کنه یعنی چی آخه؟
یا آن یکی که بعد از نصب بازی با صدایی که شبیه بلندگو است دانه دانه سوال ها را به صورت اشتراکی پاسخ می دهد و آنقدر سر و صدا به راه می اندازد که نشود دو دقیقه تمرکز کرد به این نتیجه می رسم که خوب اگر چه تمام عمرم با قانون مادرم جنگیده ام و همه چیزهای خوبی را کشف میکنم به همه می گویم را می توانم به صورت محدود تری استفاده کنم! تا حداقل تا جایی که به مرحله ی لعنت بر دهانی نرسم!
می شود این دایره را اندکی تنگ تر کرد! درصد خطای کمتری دارد! یا شاید آدم هایی را که اهل همه چیز را پرچم کردن هستند را قلم بگیرید! آدم های شور در بیاوری که باید از گزندشان قایم شد پشت دیوار ، و پناه برد به خدا وقتی زبانت کوتاه است و زبان شان دراز است و بی هیچ سد و مانع و . . .
3- پریشب رفتم سینما!
اگر مدتی است دلتان فیلم خوب می خواهد "آاااادت نمی کنیم" را دریابید! از آن فیلم هایی است که ادم نشسته یکهو یه چیزیش یادش می افته بعد میفهمه اون جای فیلم یه اشاره داشته و کیف می کنه.
تازه کوچه بی نام هم آمده در سوپرمارکت!
4- من یک کلاسی می روم که حال آدم را خوب می کند! یک چیزی تو مایه های یونگ و اسطوره و شخصیت و . . . دوره ی جدیدش از 12 تیر شروع می شود اگر جز آن دست از کسانی هستید که شناخت خودتان و درونیاتتان حالتان را بهتر می کند و مسیر یوسف آباد هم برایتان دور نیست کامنت بزارید اطلاعات جنبی شو برا تون بزارم!
من تقریبا همیشه آکهی های استخدام رو برای طراح و گرافیست چک میکنم و الان تقریبا هفت هشت ماهه که هر روز اگهی یه شرکت رو می بینم برای استخدام گرافیست آکهی زده! به نحو جادویی ای هر روز! و من هر روز فکر میکنم آخه چطوری اینا این همه مدت نیرو نگرفتن؟ مگه میشه؟