سه شنبه ای از اوایل آبان ماه 1400 است
صبح در حالی بیدار شدم که نمی دانستم دلم می خواهد بیشتر بخوابم یا نه، اما کلید پتوی برقی را خاموش کردم و بلند شدم.
در حالی که خانه به شدت نامرتب بود تلاش کردم قسمتی از به هم ریختگی ها را مدیریت کنم ومقداری ظرف شستم و مقداری این ور آن ور اما باز هم ماجرا ادامه دارد.
بعد از برگشتن از سفر حداقل یک هفته طول می کشد تا همه چیز به سر جای خودش بازگردد.
کلاس نقاشی را مادر هنرآموزم کنسل کرد، گمانم زیادی شیطنت میکرد و حذف کلاس می توانست تنبیه خوبی باشد.
بعضی روز ها مثل امروز که هیچ برنامه ی خاص و ویژه ای در آن ندارم، ناراضی تر هستم. کل روتین امروز باشگاه بعدازظهر است که باید بروم.
دیشب هم مههان داشتم و داشتن مهمانی که به آدم حس تنهایی می دهد خیلی حس بدی است.
در قسمت آخر فصل دو از پادکست طنزپردازی که به زندگی رابین ویلیلمز می پردازد، جمله ای را به نقل قول شنیدم که عمیقا در من موثر آمد که گفت تنهایی بهتر از بودن با کسانی است که به تو احساس تنها بودن می دهند.
محور بسیاری از جلسات تراپی و حرف هایم با نزدیکانم سیر همین موضوع میگذرد که چرا باید در چنین فضاهای مسمومی حضور پیدا کرد و یا اصلا ملت چه دردی دارند که چنین احساسات مسمومی را به دیگری منتقل می کنند.
چرا به همدیگر حس نخواستنی بودن و بد بودن بدهیم تا خودمان باحال تر و خواستنی تر به نظر بیاییم؟
البته که پاسخ این سوال در خود طح مساله مستتر است و نیازی نیست که توضیحی بر آن بدهم اما راستش را بخواهید از این رنج درونی خود که در این رهگذر ایجاد می شود ملول می شوم، یک دوستی داشتم که وقتی از ماجرایی بی دردسر و بی کدورت و ناراحتی خارج میشد می گفت: به من که خطی ننداخت!
حالا راستش رو بخواین از این خطی که این جماعت اوزگل به دلم می اندازند گلایه مندم.
می دانم و می بینم که جماعتی که از زخمشان می نالم چقدر واهی و پوچ هستند
میدانم ها
اما نمی دانم چرا باز هم سخت است
لاله برایم یک مانتوی گرم پالتو طوری خریده، سورمه ای رنگ است و روی حاشیه هایش بافت رنگارنگ گلدوزی شکلی دارد و یک طرفش جیب گل و گشادی که خوراک موبایل و کلید و ماتیک است خریده. از عزا ذر آوردنی است اما من فقط یک بار که پنج شنبه بود و قرار بود کم بیرون باشم توانستم بپوشمش اگر چه با تن کردنش حس می کنم سپر حمایتی و مهربانی لاله در اغوشش می گیردم.
دیروز هم بچه های کلاس یک شال صورتی کالباسی که خیلی نرم و نوازش طوری است برایم گرفته بودند و یک کیف چرمی قرمز قهوه ای طوری که خیلی گران تومنی به نظر می رسد، آنتراک کلاس بود و نشسته بودیم ساشه ی کاکائو را با دندان باز می کردم که بریزم روی لیوان کاپوچینو که شادی آمد و دست انداخت زیر بغلم که بیا. خواستم لیوانم را بردارم که گفت لازم نیست.
هیچ خیالش را نکردم که چرا و چطور و بعدش به کجا ممکن است برسد، بیرون کلاس که آمدیم فهمیدم چه خبر است ، بچه های کلاس حلقه زده بودند و شادی مرا برد وسط حلقه و بعد یکی شان آمد جلو و گفت ما زودتر باید می آمدیم خانه ات. قرار خانه ی من را قرار بود جمعه بیایند را من کنسل کرده بودم چون از صبح قرار مفصلی برای صبحانه داشتیم و به دعوت عسل (تعریف میکنم حالا) رفته بودیم کافه گالری و آنقدر هوای شمیران خوب و ناز بود که من ترکیدم از کیف. برف تنکی روی شاخه ها بود و با هر تلنگر باد، قسمتی از آن رقصان روی زمینی که از برف دیشب خیس بود می ریخت و بعدش یک گرمای بسیار لذیذی روی حیاط با سیستم گرمایشی در جریان بود و تنها بدی ماجرا همین بود که بشقاب هایی که از خوراکی های بهشتی پر کرده بودی به سرعت یخ می کرد.
خلاصه جمعه به آن سبب نشده بود بچه های کلاس بیایند خانه ام و بعد که یک شنبه شد و کلاس داشتیم با شال صورتی و کیف زرشکی هیجان زده ام کردند.
همه شان را در آغوش گرفتم و بوسیدمشان
عشق از نگاهشان تراوش می کرد و سعی کردم تا جایی که می توانم کاسه ام را از حس خوشایند مهربانی شان لبریز کنم
شال سیاه را از سرم برداشتند و شال صورتی را روی سرم گذاشتم وبعد از آنتراک که رهبر کلاس آمد شوخ و شنگ ابراز کردم که بچه ها سیاهم را در آوردند و آقای لیدر هم مراتب خرسندی اش را ابراز کرد و برقی در چشم هایش چشمک زد، همچین یک چیزی شبیه مادر پدرهایی که بچه هایشان کار پسندیده ای می کنند و پزش را میدهند ! یک همچین حسی داد.
هنوز سه ثانیه نگذشته بود که لیوان کاپوچینو را که هنوز به نیمه هم نرسیده بود چپ کردم روی خودم و شلوار و کفشم و البته موزیک های کف کاملا خیس و متعاقبا کر و کثیف شد و بعدش هم آقای لیدر شماتت کرد که آبدار چی بدبخت اینجا چه گناهی کرده که شما بلد نیستین یک لیوان را در دستتان نگه دارید؟
و من یاد اول دبستانم افتادم وقتی در شلوارم روی نیمکت کلاس شاشیده بودم و خانوم آب روشن هزار بار پرسیده بود که کار کیست و من مثل اینکه سنگ شده باشم از ترس صدایم در نمی آمد و فقط می خواستم بگویم چرا اجازه ندادی بروم دستشویی من که گفته بودم! بعد هم دانه دانه همکلاسی هایم را از نیمکت های چهارتایی مان بیرون آورد و پشتشان را چک کرد که کدامشان خیس است و بعدش هم دست آخر رسید به من!
و آنقدر بد و بیراه گفت که حلقومش جر خورد و دقیقا به یاد می آورم محور همه ی بیاناتش این بود که خانوم حسینی (آ بدارچی مدرسه) چه گناهی کرده؟
خلاصه چند تا قطره کاپوچبنو هم نصیب شال صورتی شد اما خوب لک مصیبت طوری باقی نماند
شال صورتی تا پایان کلاس روی سرم باقی ماند و بعدش هم رفتیم کافه نشستیم و من سوپ قارچ خوردم با نان تست شده اما وقتی رسیدم خانه حس کردم هنور زمان مناسبی برای پوشیدن شال صورتی یا پالتوی بنفش نیست
هنوز هم دلم می خواهد سرتا پا سیاه بپوشم و موهایم را رنگ نکنم و موهای سفیدی که شقیقه هایم را پوشانده عیان کنم و هیچ نترسم که اکر خوب به نظر نرسم چه؟
همین دیروز بود که برنامه ی خریدن رنگ بلوند و روشن را در ذهنم چیده بودم که می شود برای عید و بهار یک حالی به موهایم بدهم که محیا آمد و خیلی حسرت به دل طوری سفید هایم را نوازش کرد که چقدر خوب شده اند و مثل خال یک جا در می آیند و یاد موهای سفید خودش افتاد.
هنوز هم چیزی شبیه حس پرتاب شدن، کسی ، چیزی، ثانیه ای هست که هولت میدهد و ناگهان دوباره مثل بادکنک سفیدی که به خیلی بلندی ها رفته ناگهان در سیم های برق گیر م یکند و جرواجر می شود و تنها نخی و ردی از هویتش باقی می ماند . . . یک جایی که خیلی دور است ناگهان مثل چرخ ماشینی که از روی خورده شیشه های تصادف قبلی رد شده باشد فس می شوی و ماشین لک و لک می کند و بهتر این است که خاموشش کنی
به نفعت است که بزنی بقل و بروی !
کافه ی دیروزی خیلی قشنگ بود، در شیشه های کوچک سس فلفل گلوریا ، داودی های ریز و زردی گذاشته بود و دورش را با پارچه ای شبیه سرامیک روی میز یک نوار کوچولو چسبانده بود. گارسونش هم با همه شوخی داشت و شغلش را هم دوست می داشت و کیف کرده بود که برای علی سوپی را آورد که همان چیزی بود که می خواست و اگر چه در منو نامی از سوپ قرمز ورمیشل طوری نبود!
ته ذهنم یک جایی یک برنامه ای چیده ام که بروم و یک پلیور صورتی کالباسی بخرم و با آن پالتوی بادمجانی بنفش و شلوار جین و بوت های مشکی و همین شال صورتی ستش کنم
یک جایی که نمی دانم کی زمانش می شود
زمانی که صبح ها برای پوشیدن لباسی که عین دیروز ها و دیروز ها نباشد زحمتی به خودم بدهم
مثل نقاحت می ماند . . .
1- این که یک روز عصر مثل خیلی عصرهای دیگر که کارت تمام می شود، (آن هم چه کاری شرحش را می نویسم) نخواهی که همه چیز را فراموش کنی یا لااقل بتوانی همه آن چیزی که هست را بپذیری و زندگی کنی و نخواهی که ازشان در بروی اتفاق خوبی است که آدم را خوشحال می کند.
اینجا تو این شرکتی که به واسطه ی دوری راهش قبلا از چشمش افتاده است یک آبدارچی داریم که سوژه ی خیلی وقت هایمان است برای غیبت کردن و حرص خوردن و خندیدن. بعد از آنجا که ستون هم پنجم است و کلا دوربین و میکروفن سیار به حساب می آید کارش فضولی و سرکشی در امور سایرین است و اگر چیزی را مشاهده کند بی واسطه گزارش می کند و دو تا هم رویش نگذارد نهایت لطف و بزرگواری است.
خلاصه که در یک همچین فضایی آقای آبدارچی در راستای خود مهم کردن و چیزی در حد مدیریت آفتابه قانونی وضع و به تایید مدیرش رسانده مبتنی بر اینکه هر کس حق استفاده از یک بسته دستمال کاغذی در ماه را دارد.در شرایطی که دستشویی ها عاری از هرگونه دستمال است قاعدتا سرانه ی مصرف دستمال کاغذی افزایش می یابد و یک بسته پاسخگو نیست.
اما آقای فیلان مسرانه با هر روشی که بلد است قانون خود را در پیش گرفته و جلو می برد و هر چقدر شما بگویید دستمال تمام شده جواب های صد من یه غاز تحویل شما می دهد و مشاهده شده که حتا بگوید دستمال تامام شده (لهجه هم دارد) و اصلا در ساختمان یه دانه هم نداریم!
بعدش بلافاصله وقتی همین آقای فولانی مدیر واحد کوچولوی توسعه بازار دستمال بخواهد آقای آبدارچی سه سوته برایش دستمال می گذارد.
خوب معلوم است که دستمال کلا دو هزار تومن است نه سه هزار تومن و هیچ ارزش مادی ای ندارد. اما خوب همین دستمال با این مقیاس می تواند بدل شود به معیاری برای سنجیدن میزان احترام و اعتباری که برای یک واحد نیروی انسانی در این شرکت می شود قایل شد!اونم منی که واس دستمال همچین پستی نوشتم !
در راستای پیشبرد علم (مدیونید اگر فکر دیگری کنید) نشستم به ضبط کردن فایل صوتی کتابی که دلم می خواهد به همه هدیه اش بدهم. بعدش هم رفتم برای خودم و لاله و بهار آن تاپ نخی ای که هم خنک است و هم زیر مانتو خیلی خوشگل است را خریدم.
2- خوب یک چند وقت پیش ، مادر خانمچه یک بازی ای را معرفی کرد من خیلی خوشم آمد. بعدش هم رفتم فرتی نصب کردم و بعدش هم هی راست رفتم چپ رفتم گفتم عجب بازی باحالی است و هی هم تلاش کردم همه را دعوت کنم و از مزایایش برایشان تعریف کنم . بچه که بودم همیشه مادرم می گفت اگر یک چیزی را دوست داری بنشین بازی کن و کاری به سایرین نداشته باش! البته منظور مادرم این بود که اگر هی تبلیغات کنی که فولان چیز خوب است و این ها آن دوستان دیگر هم خواهان این چیزی که حرفش را می زنی می شوند و بعدش هم در گام بعدی لابد می خواهند بیایند از تو بگیرندش و بعدش هم لابد ونگ تو در خواهد آمد!
علی ای الحال اطرافیانی هستند که بعد از معرفی بازی مورد نظر شده اند مخیل آسایش همین خود ما! خوب من دلم نمی خواهد با اقای فولانی که همکارم است بازی کنم! به هیچ دلیل خاصی! دلم نمی خواهد! اینکه بیای کوری بخوانی که هایییی! فولانی ترسید که ببازه که نیومد با من بازی کنه یعنی چی آخه؟
یا آن یکی که بعد از نصب بازی با صدایی که شبیه بلندگو است دانه دانه سوال ها را به صورت اشتراکی پاسخ می دهد و آنقدر سر و صدا به راه می اندازد که نشود دو دقیقه تمرکز کرد به این نتیجه می رسم که خوب اگر چه تمام عمرم با قانون مادرم جنگیده ام و همه چیزهای خوبی را کشف میکنم به همه می گویم را می توانم به صورت محدود تری استفاده کنم! تا حداقل تا جایی که به مرحله ی لعنت بر دهانی نرسم!
می شود این دایره را اندکی تنگ تر کرد! درصد خطای کمتری دارد! یا شاید آدم هایی را که اهل همه چیز را پرچم کردن هستند را قلم بگیرید! آدم های شور در بیاوری که باید از گزندشان قایم شد پشت دیوار ، و پناه برد به خدا وقتی زبانت کوتاه است و زبان شان دراز است و بی هیچ سد و مانع و . . .
3- پریشب رفتم سینما!
اگر مدتی است دلتان فیلم خوب می خواهد "آاااادت نمی کنیم" را دریابید! از آن فیلم هایی است که ادم نشسته یکهو یه چیزیش یادش می افته بعد میفهمه اون جای فیلم یه اشاره داشته و کیف می کنه.
تازه کوچه بی نام هم آمده در سوپرمارکت!
4- من یک کلاسی می روم که حال آدم را خوب می کند! یک چیزی تو مایه های یونگ و اسطوره و شخصیت و . . . دوره ی جدیدش از 12 تیر شروع می شود اگر جز آن دست از کسانی هستید که شناخت خودتان و درونیاتتان حالتان را بهتر می کند و مسیر یوسف آباد هم برایتان دور نیست کامنت بزارید اطلاعات جنبی شو برا تون بزارم!