ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
سلام
من پروانه هستم. چهل ساله ام (متولد 26 مرداد 1363) و یک پسر تقریبا دو ساله دارم (متولد 27 اردیبهشت 1402).
دبیرستان تا پیش دانشگاهی ریاضی فیزیک خواندم، پس از اینکه تمصیم گرفتم دانشگاه بروم درگیر چالش بزرگی شدم که دلم می خواهد در آینده چی باشم؟
همیشه دلم می خواست هنر و به خصوص نقاشی بخوانم و خوب هم نقاشی می کشیدم، خواهرم نقاشی هایم را می برد مهد کودکی که آنجا مربی بود و برای تزیین کلاس ها استفاده می کرد.
یک روز مدیر مهدکودک تصمیم گرفت دیوارهای مهدکودک را نقاشی کند و خدارا شکر که این پیشنهاد را به من داد. به سال 1381 با مبلغ سی و دو هزار تومن بیش از هشت کلاس مهد را نقاشی کردم و با این پول موفق شدم کتاب های منبع کنکور هنر را خریداری کنم و آن وقت بود که جدی تصمیم گرفتم گرافیک بخوانم.
قبول شدم، دانشگاه هنر و معماری، رشته ی گرافیک.
سال های اول دانشگاه فهیمدم برای وارد شدن به بازار کار، دانشگاه هیچ چیزی دستم نمی دهد و شروع کردم به آموختن نرم افزارهای گرافیک و هنوز ترم پنج نشده بودم که کار چاپی داشتم و وارد زمینه ی کار حرفه ای شدم.
دانشگاه تمام نشده بود که مادرم را از دست دادم، ضربه ی بسیار بزرگی بود برایم و فقدان او تمام زندگیم را تحت تاثیر قرار داد، مجبور شدم قوی باشم، قوی تر از خودم.
کار کردم، صد شماره از یک نشریه ی داخلی را درآوردم ، در شرکت های مختلفی با عنوان مدیر هنری و طراح گرافیک و دیزاینر همکاری کردم ، در بسیاری از همایش ها کار شبانه روزی انجام دادم و رزومه ی بسیار گسترده ای برای خود فراهم کردم.
در این سالها گمان می کردم اگر در شرکتی کار کنم که نام و آوازه ی بزرگتری داشته باشد، موفق تر هستم.
بعد از فوت مادرم وبلاگ نوشتن را شروع کردم و وقتی دیدم نوشتن و جادوی کلمات چه میزان شفا دهنده هستند هیچ وقت آن را رها نکردم و هنوز برای مرتب کردن ذهنم و بهتر شدن حالم بی هدف و در لحظه می نویسم و می نویسم و می نویسم.
سالهای فراوانی گذشت و من در کارم به جایی رسیده بودم که در آمد و جایگاه کافی و مناسبی به من می داد اما دیدم حالم هیچ خوب نیست، حالم با خودم خوب نبود و چیزی در من ناراضی و افسرده بود که یه شدت نیاز به رسیدگی داشت.
روانشناسی را شروع کردم، با انجمن هیپنوتیزم و دکتر سرگلزایی و مرحوم ناهید معتمدی و یونگ بزرگ آشنا شدم،آشنایی با رویکرد تحلیلی روانشناسی حالم رابهتر کرد و خودم را بهتر شناختم و آن وقت بود که فهمیدم که باید کارم را رها کنم.
باید جایگاه جدیدی برای خودم می ساختم که روحم تشنه ی تجربه ی آن بود و برای آن ساخته شده بودم. در این سالها قسمتی از خانه ام را به یک کارگاه تبدیل کرده بودم که در آن کار نقاشی و مجسمه سازی می کردم، به عنوان یک فعالیت حاشیه ای که هیچ وقت جدی به آن نگاه نکرده بودم، من با قلم و رنگ و نخ و سوزن لباس ها و کیف و کفش های فراوانی خلق کرده بودم که بسیاری شان بازیافتی بودند و از یک لباس مستعمل چیز جدیدی می ساختم که بسیار باشکوه و بالنده بود. برند کوچکی برای خودم ساختم و آن را "پروا_نه" به معنی دوری از ترس نام نهاده بودم و هرچقدر کار طراحی ام را جدی تر انجام دادم این فعالیت ها بیشتر زیر سایه رفت و کمتر وقت کردم به آنها برسم.
اینک اما تصمیم گرفتم تمام وقت و انرژی ام را روی همین قسمت بگذارم و از آن چیزی بسازم که دلمی می خواست باشد و راه زندگی ام را بسازد، این چنین بود که یکی از بزرگترین و زیبا ترین چالش های زندگی ام را با دست های خودم ورق زدم.
هرچقدربیشتر گذشت بیشتر فهمیدم چی هستم و چه چیزی انرژی روانم را سرشار می کند.
استفاده از رنگ های طبیعی، متریال های بازیافتی و حجم های آبستره و انتزاعی، اشاره به رنگ ها و فضاهای طبیعی و . . . و بینهایت یافته و کشف جدید، آن چیزی است که از خود می بایم و می شناسم و لذت می برم.
در این فاصله آتلیه ی شخصی ام را راه اندازی کردم و در آنجا کار کردم و موفق شدم یک نمایشگاه انفرادی از کارهای نقاشی و حجم در گالری هفت ثمر برپا کنم و چندتایی از کارهایم را هم بفروشم.
پس از آن میزبان شاگرد های زیادی بودم و در این اثنا چند تایی شان هم کودکانی بودند که در ابتدا برایم بسیار ترسناک بود که بر ما چه خواهد گذشت و هیچ نمی دانستم باید با آنها چه کنم اما در کمال ناباوری کلاس هایمان به بهترین و زیباترین حالتی که می توانست سپری شد و من عاشق کار کردن با بچه ها شدم.
با بچه ها نقاشی کشیدم، مجسمه ساختم و قصه نوشتم.
با بچه ها زندگی کردم.
سال 1401 ازدواج کردم و پسرکم در سال 1402 به دنیا آمد.
در فرصتی که بیشتر وقتم را با پسرم می گذراندم و وقت کافی هم داشتم تمصمیم گرفتم دوره های مربی گری هنر را بگذرانم.
اولین دوره ای که گذرانم دوره ای بود که انجمن نقاشان ایران برگزار کرد و پس از آن که دانستم این زمینه بسیار وسیع و گسترده و ارزشمند است با موسسه سرزمین باران مربی گری هنر را آغار کردم و دوره یک را گذراندم و اینک در دوره ی دوم مشغول هستم.
کار کردن با بچه ها شبیه یک معجزه است، شبیه قصه ای که وقتی شروع می شود فقط برای بچه ها نیست و متعاقبا تو نیز شکوفا و سرشار می شوی.
پ.ن:
این یک رزومه است و برای کلاس طرح درس نویسی استاد فرشته صاحب قلم نوشته شده است