پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم

روز نویسی پریشان

١- لطفایکی به من بگه  فاز اینا چیه که از پستا می زارن:

وانمود به اینکه حالت خوبه وقتی که سخت دلت شکسته نشون میده هنوز چقدر قدرت داری!

خوب بعد اینم بزار تو کله ی اینستاگرامت!یعنی قدرت از در عقب؟ یا تونل مخفی به پشت حال خوب؟ یا به لجن کشیدن قدرت؟

٢- آیا می دونستین پست قبلی واسه اون کلمه ای که تو تیترشه فیلتر شده؟

٣- آیا می دونستید که ژله ی سبز با یه میوه ی سبز خیلی باحال تر میشه؟ ایا می دونستید که من تو ژله ی لیمو کیوی ریختم و فکر کردم چقدر باحال شده؟ و تو ژله ی پرتقال ، حلقه های گرد یه پرتقالو؟ و گذاشتم برای تولد کپل؟ و ایا می دونستید وقتی در یخچالو باز کردم تا شاهکارمو ببینم دو تا ظرف حاوی مواد کاملا مایع روبرو شدم؟ و در نهایت آیا می دونستید که میوه های ترش مثل کیوی و پرتقال باعث میشن ژله نبنده؟ 

٤- من می خوام ماشین بخرم! تصمیم دارم ٢٠٦ هم بخرم کاملا هم مصمم هستم توش! فقط یه مشکل کوچیک دارم! ٢٥ ملیون کم دارم ( کلا قیمت ماشینی ک من می خوام بخرم هم همین 25 تومه)

5- چرا هیچ جا کارتونو زورو ندارن؟ من و چیله همه جا رو گشتیم اما نبود. اومدم دانلود کنم کیفیتش در حد فیلمای صد سال پیشه! چه کنم بچه آرزومند داشتن کارتون زورو شده؟

6- آیا می دونستید من چقدر کیف می کنم وقتی چیله سهوا بهم می گه مامان؟

 

فوت * فتی * ش شدم رفت . . .


الان که اینجا نشسته ام شنبه است و من دو روز است که گچ پایم را باز کرده ام و زندگی نه اینکه روال تازه ای را در پیش گرفته باشد از روی ضرباهنگ کوبیدن دو جفت عصا روی سطح زمین برای تشخیص اینکه چه کسی دارد می آید تغییر کرده است.

یوهو

من دوتا پا دارم. دو تا کفش! راه می زم و عاشق پاهامم. درواقع عاشق بدنم و عاشق سلامتی!


آرامش بخش

گل گاو زبان را که همین طوری دم کنی می شود یک دمنوش بنفش بادمجونی و گاهی حتا سیاه رنگ که یک طعم گس و چسبناکی هم دارد.

اما کافیست چند تا قطره لیمو ترش رویش بچکانی یا یک پر لیمو عمانی یا یک قاشق آب لیمو تا همان دمنوش سیاه و کدر تبدیل به مایعی صورتی و سرخابیه بسیار خوش رنگ و خوش مزه بشود.

میدانید . . .

راستش به نظرم زندگی هم همین طوری است.

 گاهی  چند قطره آب لیمو می توانداز این رو به آن رویش کند

روز شماری

 از آن شش هفته ی معهود فقط یک هفته باقی مانده است . 

هفت گانه

1- اگر شما یک جایتان شکسته احتمالش خیلی زیاد است که یک جای دیگرتان هم بشکند

کلا برای آدم چولاق موقعیت های خطرناک دو چندان و توان مدیریت بحران به کمتر از نصف تقلیل می یابد و بدین گونه احتمالش هست که مثل برگ خزان که از درخت می افتد شما هم تالاپی زمین بخودید و در این رهگذر هم بعید نیست که شاهکار جدیدی اتفاق افتاده و از یک جای دیگر هم چولاق تر بشوید.


2- خواب هایم پریشان است.

هفته پیش نه هفته قبلش یعنی تقریبا هشت روز پیش عمه خانوم به رحمت خدا رفت. از این عمه مهربان ها نبود و ما هم سالی به صورت تصادفی یکبار هم را می دیدیم یا نمی دیدیم اگر قسمت بود. خلاصه عمه م بلند شده و نماز صبحش را خوانده و گرفته خوابیده و وقتی برای صبحانه بیدارش کرده اند دیگر بیدار نشده است. مرگ بسیار ساده  ای است و آدم را تکان می دهد . بعدش هم چون مراسم شهرستان بود و همه ی اطرافیان پای شکسته ی من را بهانه کردند و کسی مراسم را نرفت. بعدش هم من چندین و چند شب به صورت متوالی خواب های پریشان و البته واضحی می دیدیم از عمه که یکجا در مسجد نشته ایم و یکجا حرف می زنیم و در آخرین سکانسی که از عمه دیدم ماجرا این بود که کلا خبر مرگ عمه ساختگی و از طرف خودش بوده تا فرزندانش را مشوش کند که بیایند و احوالش را بپرسند و بعد هم رضایت بدهند که عمه برود در یک فیلم بازی کند. فیلم آن هم چه فیلیمی؟ اخراجی های چهار!!!!

بعد از ماجرای عمه که به خیراتی قایله یافت نوبت به بقیه رسید و هر شب در پیچ های تو در توی خواب هایم می بینم که اوضاع به راه نیست و اتفاقات بدی می افتد و من پشت سر هم هیجان زده و ناراضی  هستم و در غالب اوقات هم کاری نمی کنم و یا کلا کاری از دستم بر نمی آید که کنم.

حالا این قسمت خواب دیدن قابل اغماض است و خوب خواب است دیگر آدم می بیند اما قسمت بد ترش صبح است که خسته و کوفته از خواب بیدار می شوم . چنان که انگار دیشب در سراسر طول خواب مشغول کندیدن کوهی بوده باشم. تنم کوفته و دردناک است و خواب آرامم نمی کند ،بلکه مشوش ترم هم می کند.


3- چرا تنم کوفته است؟

از همان اول که مجبور شدم یک لنگه پا راه بروم کف دست هایم شروع کرد به درد گرفتن و گاهی آنقدر شدت درد زیاد بود که دست هایم را می گذاشتم پشت کمرم و فشارشان می دادم تا دردشان کمتر شود.بعدتر درد دست تبدیل به چیزهایی شبیه پینه در کف دست ها شد و کمی کاهش پیدا کرد اما همین موقع بود که در معروف گردن و شانه ها دوباره به سراغم آمد . چسب درد روی ناحیه درناک زدم که بهترش کرد اما یک کوفته گی ای در کل بدنم حس می کنم که انگار با کسی دعوا کرده ام و بعدش هم او مچاله ام کرده و مثل رخت چرک پرتم کرده یک وری

علت دیگر کوفتگی هم زمین خوردن های گاه و بیگاهی است که پیش می آید.

مثلا دیروز که داشتم می رفتم خانه از اتاق که بیرون آمدم جلسه ی خانم اطمینان (صمیمانه اطی صدایش می کنیم) بود. خانم اطمینان یک خانوم ایشی ویشی است که مدیر فروش شرکت است و هیچکس دل خوشی ازش ندارد. خلاصه دقیقا جلوی ماجرای این ها  بود که من تالاپ خوردم زمین. بعدش هم سرکاره خانوم به چندتا از ویزیتور هایش فرمودند که بروید کمک بنماییید و خودش هم لاینقطع به بحث ادامه داد و مشغول افاضات شد.  یک طوری قرمز شده بودم از عصبانیت که چرا باید دقیقا اینجا و مقابل یک همچین آدم از خود متشکری باید من زمین بیفنتم؟ 

از هنر های اطی یکی قصه ی توالت فرنگی بود. خوب من از وقتی برگشتم سرکار قاعدتا باید از سرویس فرنگی استفاده می کردم. دم گوش اطی گفتم ماجرا این است و او هم گفت اوکی.( اطی در اتاقش که دیوار به دیوار اتاق ماست یک سرویس فرنگی دارد) آمدم بروم دستشویی، حالا در آن حال من با عصا و زار و نزار، اطی شروع کرد به افاضات که پرواااانه جون؟ می خوای یه دونه از این دستشویی فرنگی هایی که داروخانه دارن بخری؟ من واسه خودت می گم ها ؟ یه وقت من نباشم یهو معطل من نشی!

البته اگر در حالت عادی بودم بعد از شنیدن آن حرف ها دستشویی هم نمی رفتم اما خوب مجبور شدم بروم و فردایش از داروخانه یکی خویدم  و گذاشتم دم در توالت. اما خوب ماجرای استفاده ی ده ها نفر از سرویس و محدودیت جا و  . . . چیزهای دیگری بود که اصلا قابل اقماض نبود. بعدش هم آبدار چی شرکت همات کریم پلنگ خودمان که قبلا از وجناتش نوشته بودم آمار گرفت و گفت می توانم از سرویس فرنگی طبقه پنجم  استفاده کنم که به یقین خیلی بهتر از اتاق پیش آمده بود.


4-پنج شمبه ها روز کاری است؟

راستش من آدم تنبلی نیستم اما حس می کنم برای اینکه بتوانم یک زندگی عادی و آدم وار داشته باشم که بتوانم یک حداقل هایی برای خودم داشته باشم باید حداقل دو روز از هفته را برای خودم باشم. دو روز  یعنی یک روز غیر از جمعه !

قصه سر شرکت خصوصی و دولتی است و البته خیلی از دولتی ها هم تعطیل نیستند اما شرکت های خصوصی به یقین تعطیل نمی کنند پنج شنبه را. درست است که پنج شنبه ها کارمان تا نیم روز است اما همان هم کل روز را به فنا می دهد و ارزش یک روز ارامش را صلب می کند. حس می کنم کم می آورم و نمی توانم همه چیز را در اختیار بگیرم. انگار وقت کافی برای ترمیم خودم نداشته باشم. این طوری یک جمعه است و به یقین کلی کار بشور و بساب از رخت چرک بگیر تا شستشو و تی کشیدن کف خانه و گردگیری و  . . . تازه اگر مهلت کنم یک سری به حاج آقا بزنم.

غمگنانه اعتراف میکنم دنبال کار می  گردم. فقط به دلیل پنج شنبه هایی که برای خودم باشند . . .


5- دو هفته مانده تا گچ پایم را باز کنم!

راستش دو هفته به نظر خیلی کم است در برابر یک ماه و نیمی که باید سپری میشد اما خوب شکر خدا بالا و پایین رفت و حالا کلا دو هفته مانده. دیروز داشتم فکر میکردم که در بهترین حالت تعطیلات سال نو هم دو هفته است. دو هفته یعنی خیلی روز اگر برایش برنامه ریزی خوش گذرانی داشته باشی. اما من این دو هفته را رسما خفه میکنم.  شاید خیلی چیزها عادی باشد و به نظر غیرعادی نیاید اما حس من حس اغماست. حس کما که باید به هوش بیایی. از سرکار می روم خانه و می نشینم پای برکینگ بد . در فاصله اش چیزکی می خورم و چیزکی می خوانم و خوشحال می شوم وقتی ساعت را می بینم که دارد رد می شود.

به گمانم وقتی گچم را باز کنم با ولع بیفتم در کوچه و خیابان و پاساژ و گل فروشی و  . . . یک طوری حس میکنم اگر نروم ضرر کرده ام (مثل الان که نمی شود بروم)


6- خداروشکر بایت داشتن یک همچین شوهرخواهری!

بابای دوقلو ها عجیب ستم کشی کرد در این قصه برایم . هر روز صبح آمد دنبالم بروم سرکار و عصر بعد از کار رساندم خانه. این چند وقت تاخیر من از ساعت کاری کمتر از پنج دقیقه شده .(از اتفاقات نادر)  یکبار مهربانانه برایم شاخه ای مریم خرید که با نخل مرداب تزیین شده بود. بوی مریم همه جا را پر کرد و شاخه های نخل را گذاشتم جوانه بزند.


7-سرتان سلامت! 

آبزرور


پرده اول: خود ویران گری

راستش یکجا نشینی هیچ با سبک و سیاق زندگی من جور در نمی آید. این منی که از صبح تا شب لم بدهد و هیچ کاری نکند به یقین من نیستم ؛ کسی را نبیند ، جیغ نزدند و نپرد تو هوا ! این پایی که شکسته یک پای خودم بودن را از من گرفته و زوری زوری حولم می دهد که یکی دیگر بشوم.

من یک خر واقعی بود که از سواری دادن خسته نمی شد و گاهی به مسافرانش می کفت هی فولانی! خوشحالم که حالا که با هم هستیم گپ دوستانه ای هم بزنیم و معاشرت کنیم. بعدش هم تا جایی که می توانست سعی می کرد چیزی از کسی نخواهد و تا جایی که می توانست هم تلاش میکرد هر کاری از دستش بر می آید برای همه انجام دهد.  قاعدتا انجام  همه ی کارهایش هم با خودش  بودو سخت میشد و یا اصلا نمیشد که بنشیند و بگوید هی فولانی! میشه لطفا یک لیوان به من بدهید؟ خیلی تشنه ام!

حالا نه اینکه از این اتفاقات خوشحال و راضی باشم ها! اما برایم یک طورهایی تازه است که خودم را مجبور می کنم یا در واقع چاره ی دیگری غیر از کمک خواستن ندارم.

انگار با چشم خودم می بینم که ناخوداآگاهم شکست می خورد و من از این سبب ناراحت که  نمی شوم هیچ، برایم جالب هم هست.

مثلا دیرورز که رفته بودم خانه ی حاج آقا و حاج خانوم، با یک حساب سرانگشتی دیدم بروم حمام بهتر است تا تنها در خانه بروم. بعدش هم که حس کردم (من یک سری دریافت های حسی مربوط به خودم دارم که ممکن است هیچ کس دیگری درک نکند اما بارها و بارها ثابت شده که این دریافت های اولیه با واقعیت  فاصله ی بسیار کمی دارند) خلاصه حس کردم حاج خانوم زیاد هم مایل نیست آنجا بروم حمام اما خوب اهمیت ندادم و رفتم دوش گرفتم و هر چقدر هم اصرار کرد که بیایم پشتت را کیسه بکشم گفتم نه !ممنون نمی خواهد. البته نه اینکه از روی لعامت و بدجنسی باشد و یا مشنگی که نفهمم کیسه کشیدن چه حالی می دهد، من از بچگی همین طور بوده ام و  رویم نمی شود در این موقعیت قرار بگیرم. یک طورهایی وا ندادم و بعدش خوشم آمده بود که کار خودم را کرده ام. البته بعدش هم گربه شور کردم و ار ترس خیس شدن و نم برداشتن گچ آمدم بیرون که عصا از دستم در رفت و کم مانده بود که پخش و پلا بشوم که دست گرفتم به دیوارهای توالت و از قضا جان سالم به در بردم. بعدش هم که پیچ تنظیم اندازه ی عصا در آمد و وقتی دیگر قابل استفاده نبود و حاج خانوم هم داشت نماز می خواند حاج آقا به دادم رسید و دست انداختم گردنش و پله ی حمام دستشویی را پیمودم و بعدش هم بی عصا پخش زمین شدم و لنگ و پاچه ام در هوا معلق بود و حوله ی تنی امداد کافی برای پوشاندن آنچه می خواستم را نمی دادم حس کردم باز هم آن اتفاق افتاد , 

 شاید اگر هر آدم دیگری بود کلی حرص می خورد و زار می زد و غصه می خورد که دارد از هنجار ها و آرمان های زندگی اش فاصله می کیرد و این شرایط باعث شده اتفاقاتی بیفتد که در حالت عادی جاری نمی شد.

اما  اینجا اعتراف میکنم به بسیاری از شرایط و اتفاقات به چشم راه های و فرصت های جدید نگاه می کنم و اذیت نمی شوم ک هچ از بعضی ها استقبال هم می کنم

مثلا من پیش تر ها عادت به روسری نداشتم و  با حفظ پوشش متناسب و معقول روسری نمی گذاشتم تا یک پای کسی در زندگیم باز شد و حجاب اجباری شد. بعدش هم خواهرانم هم که شبیه من بودند به تبعیت از شرایط موجود رفتند زیر بیرق من و کلهم خانواده طوری شد که همه جلو دادماد ها روسری داشتند. بعدش آن شخص ملعون رفت دنبال بازی خودش اما خوب ما تو رودروایسی خودمان و بقیه دیگر روسری را گذاشتیم که گذاشتیم. روزهای اول که هنوز عصا نداشتم و یک ساپورت مشکی هم از تتمه ی لباس مهمانی تنم بود دیدم سختم است و روسری را برداشتم. بعدش هم که دیگر عادی شده بود و لازم نبود توضیح بدهی! یعنی قسمت سختش به راحتی گذشت!

پرده دوم: بیماری

1- خوب از آنجا که شکستگی ممکن هر جایی باشد و بنا به مختصات و جزییاتش ممکن است متفاوت باشد  نمی شود یک قانون کلی وجود داشته باشد که دباره آن حرف بزنیم اما شاید درباره گچ گرفتن مشترک باشد. 

مساله ی من درد نیست، یعنی فقط همان هفته ی اول بود و بعدش درد کاهش یافت و تقریبا به صفر رسید (در اغلب شکستگی هایی که استخوان جابه جا نشود و روند بهبودی آغاز شود وجود درد غیر عادی است) اما ماجرا کلافه گی است و خارش است. نمی توانم راه بروم و روی یک پای سالم که از قضا پای چپم هم هست حفظ تعادل کار بسیار دشواری است . 

-کلا دو مدل عصا داریم یکی زیر بغل که بلندتر است و می رود ریز بغل و ایستادن را راحت می کند اما راه رفتن با آن سخت است و یک مدل هم که می رود زیر ساعد و با فشار دست روی عصا جابه جا می شوی. این مدل اگر چه زحمت و درد بیشتری دارد اما راه انعطاف بیشتری دارد (مال من هم این دومی است)

-وقتی هم که زیاد راه بروی کف دست هایت ملتهب و دردناک می شود ، (بهترین حالت ممکن این است که زیاد راه نروید در این حال)

2- خارش درد سر بزرگ دیگر است که گاهی باعث می شود شب خوابتان نبرد، سشوار سرد در این موقعیت راه حل خوبی است اما راه پیشگیرانه این است که نگذارید داخل گچ خیس و مرطوب شود. این رطوبت به سهولت بلای جانتان خواهد شد. گاهی هم می شود از میل بافتنی و سیخ کباب کمک بگیرید

3-قصه ی بعدی افزایش وزن است. بیخودی خوراکی پرکالری و چرب و چیلی نخورید. بهترین تغذیه برای شما یک رژیم با لبنیات کم چرب و حبوبات و میوه و سبزی است. هیچ کجا و هیچ منبع موثقی تایید نکرده که کله پاچه مشکلی را حل کند! همین که مواد مضر را حذف کنید کمک بزرگی کرده اید (شکر، گوشت قرمز،شکلات، روغن های چرب و شیر چرب، دارهای ضد درد، سیگار)

4- چندتا نکته دیگر هم هست که بگویم بهتر است. پایم را نباید زمین بگذارم چون علاوه بر تورم شدید احتمال ایجاد مردگی لای استخوان و جوش نخوردنش را سبب می شود!

پرده سوم:آبزرور

یک وقتی بود خواهر لاله یک سریالی دیده بود و تعریف میکرد که یکی از شخصیت هایش موجودی است که همه چیز را مشاهده می کند، اما کاریانجام نمی دهد که اسمش ابزرور بود

حالا در این مدت دو هفته ای یک همچین تجربه ای داشتم. خوب آدم همیشه از دور در جریان زندگی خواهرش هست اما اینکه چند روز دقیقا وسط همان زندگی باشی خیلی دید متفاوت است. 

خوب آدم ها همیشه شکل زندگی خودشان را خودشان انتخاب می کنند که چطور و چگونه باشند اما بودن در وسط زندگی های مختلف این شانس را به آدم می دهد که آبزرور باشد، بی آنکه حرفی بزند و کاری کند می تواند در جریان یک زندگی قرار بگیرد که به نظرم خیلی هم شبیه یک فیلم است. از آن فیلم های یواش ژانر اصغر فرهادی که هر چقدر بیشتر دقت کی جزییات ظریف و باحال تری را کشف می کنی . 

نتیجه ی اخلاقی همه این مشاهدات هم گفتگوست. هر کجا کلمات در هوا جریان دارند و رد و بدل می شوند همه چیز رو به بهبود است (حتا اگر کدورتی وجود داشته باشد) حرف زدن مثل نفس کشیدن می ماند.یاد دیالوگ مرحوم خسرو شکیبایی می افتم در خانه ی سبز . . . با من حرف بزن ، حرف سرچشمه ی زلال محبت بین آدم هاست . . .


و من الله توفیق

تا یک ماه جاری هی از این پستای  درازززز می نویسم یعنی؟


پاتو زمین نزار

راستش اشک تو چشم هایم حلقه شده بود و کم مانده بود پقی بزنم زیر گریه و محیا را بگیرم تو بغل و زار زار گریه کنم. محیای من عروس شد و حالا یک تاج گل رو سرش بود و لباس بلند صورتی تنش بود و همه می خندیدند و تبریک می گفتند (روز عقدشان بود و برای این مناسبت مهمانی کرده بودند)

قشنگ ترین لباسم را پوشیده بودم و کفش های پاشنه بلند و خوشگلی را که با لباس خوب می خواند را به پا کرده بودم 

از خوشحالی با همه آهنگ ها تکان  تکان می خودرم  و دور عروس می چرخیدم 

در یکی از همین چرخیدن ها بود که در یک لحظه  پای راستم چرخید و برگشت و نقش زمین شدم. سعیده آمد بلندم کند که دیدم نمی توانم بلند شوم، چهار دست و پا خودم را به صندلی های کناری رساندم و بعدش هم لنگ لنگان روی کاناپه ی ای که یک گوشه ی سالن بود افتادم و منتظر شدم ضربان درد کاهش یابد.

یکی از مهمان ها کمکم کرد و با سعیده راهی اورژانس نزدیک ترین بیمارستان شدیم. اسمم  را در مدارک  بیمارستان نوشته اند ترانه

نمی دانم گوش های متصدی اورژانس سنگین بود و یا صدای من نارسا. . . . پروانههههه پروانههههه

دکتر که عکس های رادیوگرافی را دید منتظر بودم بگوید پیچ خورده یا ترک برداشته یا مو برداشته یا اصلا هیچی نشده 

اما دکتر گفت خانم پایتان شکسته!!!!!

آن وقت بود که تازه فهمیدم شاید حق داشته ام  وسط مهمانی بیایم بیمارستان و دو نفر هم همراهم بیایند، زدم ریز گریه و های های گریه کردم و همه ریمل ها و سرمه چشم هایم شره کردزیر چشم هایم و دکتر بی توجه به اشک های من پایم را آتل بست تا بروم و فردا بیایم که متخصص ارتوپد باشد

شب سعیده پیشم ماند و فردا صبح خواهر و شوهر   خواهر آمدند تا  برویم بیمارستان اختر که مرکز تخصصی ارتوپدی است. مثل تو فیلم ها شوهر خواهر تو بغلش می گیردم و این ور و آن ور می بردم تا یک ویلچر پیدا می شود.

متاسفانه کسی نیست به داد بیمار برسد و بعد از عملی که رسما شبیه خفت گیری دکتر است دوباره همه عکس های دیشب را در با دستگاهی که موجود است و از قضا کیفیتش هم در مقایسه با عکس های دیشب فاجعه است می گیرم. 

دکتر عکس ها را چک می کند و میگوید باید عمل بشود

ته مانده های ریمل دیشب را که روی چشم هایم ماسیده را با شنیدن خبر عمل کاملا با اشک میشورم و می ریزم روی گونه هایم و بلند بلند زار میزنم

اخرش هم می گویند برو شنبه بیا یعنی سه روز با آتل سر کن و آنها که تجربه اش را دارند می دانند که شکستگی در آتل با هر تکان چقدر دردناک است

میروم خانه خواهر. وسط کپل و دوقلوها . عکس های شکستگی را با تلگرام برای پزشک متخصص آشنایی ارسال میکنم و می گوید اوضاع پنجاه پنجاه است و می شود با گچ سر و ته ماجرا را هم  آورد و امید بست که شکستگی ترمیم می شود.

از صبح یکبند آب مغز و پاچه خورده ام ( بعدا در سرچ های گوگلی به این نتیجه رسیدم که هیچ  هم ثابت نشده خوردن کله پاچه مفید است و بلکه کلسترول بالایش کلی هم دردسر زاست) و شب می رویم بیمارستان آتیه و همین پزشک آشنا پایم را گچ میگیرد.

دکنر میگوید شکستگی نازک نی ، اریب است و نزدیک قوزک و  ممکن است خطر ناک باشد:  عمل جراحی یا گچ!

 پنجاه پنجاه است شرایط و ما با امید و اتکا بر همین پنجاه درصدی که با گچ همه چیز درست بشود این راه را انتخاب می کنیم و  انشالله که درست می شود. گچ را که می گیرد آنقدر خیالم راحت میشود که دوست دارم دکتر را بغل کنم ( بغل کردن ملت کار سهلی به نظرم می آید از بس بغلم کرده اند برای جا به جایی) و باز زار زار گریه کنم (از دیشب که در مراسم این تفاق افتاده بود هنوز صورتم را نشسته بودم و شاید اگر زار میزدم باز تتمه ی ریمل های دیشب همه جا را تیره و تار می  کرد)

بعدش هم می گوید فقط حواست باشه پاتو زمین نزار! آن وقت تازه می فهمم که این اصلاح پاتو زمین نزار چقدر مهم بوده که ایرج قادری اسم فیلمش را گذاشته و برای آنها که شکستگی را تجربه کرده اند دقیقا مثل یک  سرمشق ست که یکسره باید حواسشان به آن باشد.

خواهر از دوستش که قبلا دچار شکستگی پا بوده یک جفت عصای فرد اعلا  قرض می کند و عذاب بغل شدن به پایان می رسد!

البته راه رفتن با عصا هم خالی از دردسر نیست و چند باری لیز می خورم و یک بار هم مثل لنگه دمپایی پخش زمین می شوم و شانس می آورم با زانو  خوردم زمین و قوزک و گچ گرفتگی آسیب نمی بیند(فقط پوست دست و پایم کنده میشود)

حالا که چند روزی از ماجرا گذشته هنوز هم باورم نمی شود و با دیدن جا کفشی که میان همه کفش های جفت شده یک لنگه کفش من جلب توجه می کند و خنده ام می گیرد.

یک ماه و نیم قرار است با این به اصطلاح گچ که فکر کنم جنسش فایبرگلاس است سر کنم. این یعنی یک عالمه زمان ، یعنی خیلی زیادددد و من نمی دانم قرار است چه بشود و چه طوری باید از عهده ی کارهایم بربیایم اما یک جوری  اعتماد کرده ام ! 

توکل کرده ام به خدایی که می دانم حکمتی دارد پشت هر کاری  و پشت هر شری خیری پنهان کرده.

دو هفته اش را استعلاجی دارم و می توانم شمع محفل دوست و آشنا و خانواده بشوم  اما بعدش باید با همین  به اصطلاح گچ بروم سرکار. فقط باید یک صندلی به مجموعه ی میزم اضافه بشود که پایم را رویش بگذارم. البته به رفت و آمدهایش هم خیلی فکر کرده ام و در نهایت به این نتیجه رسیدم که خوب در نهایت با آژانس میروم و می آیم( به معظل توالت رفتن هم فکر کردم که بروم اتاق خانم اطمینان ک سرویس فرنگی دارد)!


فکر کنم تنها کسی باشم که همهه قصه های بالا را بگوید و  آخرش بگوید خوشحال است، بگوید خوشحال است که دارد زندگی میکند و تجربه ی جدیدی به دست آورده چون این طوری به نظرش آدم بیشتر زندگی می کند. بیشتر آدم ها را می بیند و بیشتر اشک می ریزد و بیشتر می خندد

از امروز چهل و سه روز دیگر  باید این شکلی لنگ در هوا بمانم

اگر خدا بخواهد و من موفق شوم خواهر هایم را قانع کنم که آب کله پاچه و سوپ پای مرغ برایم خوب نیست دیگر ملاالی نیست و روزگار کما فی السابق در جریان است

عزت زیاد

بدون عنوان


زندگی از اون امتحاناست که آخرش باید ورقه تو خودت تصحیح کنی . . .

آسیب شناسی یک کلمه


قدیم ها در چت روم ها و گفتگوهای اجتماعی یک چیزی مد با هنوان A / S/ L.

با این عنوان که برای آشنایی کلی یک نفر سن Age/  موقعیت Locatiom  و جنسیت Sex پرسیده میشد.

بلافاصله این گزینه ها بدل به مخفف شد و کلش تبدیل شد به A S L!

حالا تازگی ها  یک کلمه ی نامانوسی به چشمم خورده که احتمالا جریان ایرانیزه شدن فرمول بالاست؛ با عنوان "اصل" که به صورت کاملا  وطنی  همان ASL   پیشین است که هر گونه ارتباط با نسخه ی خارجی اش را رد نموده و برای آشنایی با یک آدم تازه می نویسند:

اصل plz





آه سرد


با یک همچین تعطیلاتی چه می شود کرد:

قرار گذاشته بودم با محیا و سعیده چهار روز برویم شمال. برنامه اش را یک ماه پیش ریختیم و مرخصی هایم هم امضا شده و همه چی جور بود

اما هوا سرد شده  و نمبشود بی تجهیزات سرما جاده رفت و بعدش هم سعیده  از جاده بارانی و برفی می ترسد

بعدش قرار گذاشتیم با اتوبوس برویم که آن هم مهیا می گوید سختم  است با اتوبوس سفر کردن

این چنین است که مجبور می شوی بروی مرخصی هایت را پس بدهی و  . . .

آه سرد عنایت بفرمایید

روز نوشت

بعد از یک هفته استعلاجی و نه روز خوابیدن در خانه امروز اولین روز کاری بعد از این مدت است.

چندتا بلای همزمان هم به سر خودم آوردم تا کلکسیونم کامل شود

آمدم آب بریزم در کیسه ی آب جوش تعادلم به هم ریخت و دستم را سوزاندم، آمدم زمین نیفتم که با مخ رفتم تو دیوار. آمدم پیاده روی کنم که عضله ی ساق پایم گرفت و حالا شل هم  می زنم

:)))

خوب خنده دار هم هست البته! سوختگی دستم هم زیاد نبود اما به شدت عمیق بود و سرانجام مرا به این نتیجه رساند که در هر نوع سوختگی ای نباید بگذارید پوست تاول بترکد چون اوضاع رو به وخامت و چرک کردن و  . . . می رسد.

از گذر این روزگار همین بس که من از خانه ماندن بسیار کیف و حض بصر برده ام و تماشای آن برف پاییزی پشت شیشه زیر رختخواب کم از صبح پادشاهی نبود. مخصوصا که یک دیگ روی بخاری قل و قل و قل می جوشید و سوپ داغی را فراهم می کرد که طعم و بویش جان افزا بود.

بعدترش هم بعد از سال های سال که به صورت مسمتر هر روز سرکار می روم ایت تعطیلات اجباری یک طوری بود انگار که کسی دستم را گرفت و پشت پنجره ای را که هر روز از کنارش رد می شوم را نشانم داد

این چند روز را ادم واری رفته ام پیاده روی و هیمن گرفتگی ساق پایم به یقین سند این مدعاست

راستی پنا را فروختم. ماشین کوچولو را عصر پنج شنبه آگهی کردم و صبح جمعه به فروش رفت و گویا ارزان داده بودم که می ارزید به نشان دادن ماشین به بیشمار مشتری در ازای بهای بیشتر سخت تر بود انگار

حالا بعد از این تعطیلات طولانی بدون ماشین حس میکنم زندگی جدیدی را شروع کرده ام .

امیدوارم در این روزهای جدید که می خواهم درست تر زندگی کنم حداقل نوشتنش هم بیشتر باشد.یک چیزی مثل نمک  که مزه ی غذا است

گاهی به اندازه کافی قوی نیستم

گاهی حس میکنم از پس دنیا بر نمی آیم

حس میکنم تنهایی دارد مثل قوطی خالی مچاله م میکند

حس میکنم هیچی نیستم، نه همرمند خوبی هستم و نه زندگی ام آن طور است که باید باشد

نه به اندازه کافی پول دارم که بشود خیالم را تخت کند

نه ادم های زندگی ام ادم های قابل اتکایی هستند که خیالم جمع باشد یک روز که باد تند وزید و ریشه ام را از خاک بیرون آورد میتوانم وزنم را تکیه بدهم روی درخت همسایه

حس میکنم دنیا سخت است


یک روز که باران بیاید . . .

بیا 

بیا برایت  یک گوشه ای را پیدا کنم و دستت را بگیرم ببرم زیر سایه بانش جایی که قطره های درشت باران خیس مان  نکند. جایی که یک سمتش مثل غار ، دراز و طولانی و بی انتها باشد و این سرش خیابان  و بخار از لیوان های بزگ  چای بلند باشد

برویم  دو تایی یک کنجی و آب دماغمان را بالا بکشیم و نم نم  و ریز ریز اشک بریزیم و برای همه روزهای سخت و آسانمان لابه کنیم. بی ترس اینکه کسی قضاوتمان کند به خوب بودن یا بی تاب بودن یا غرغرو بودن و یا حتا املای درست کلمه هایی که حین گریه نوشته ایم را بگیرد.  بی ترس از اینکه صدای هق هقمان بالا بگیرد و آدم هایی که نباید آن را بشنوند و یا آدم های که باید بشنوند نگران بشوند که خبری شده است.

برویم و من قلب تو را که مثل یک بالشتک کوچک پنبه ای است،  از جایش بردارم و با گیره های کوچولوی چوبی که برای تزیین دسته گل روی کارت می زنند، روی بند رخت ساده و موقری که هیچ لباس دیگری  و هیچ قلب بالشتکی دیگری رویش آویزان نشده را بیاویزم تا بماند و زیرش با چوب های نازک و باریکی که جا به جا پیدا می شود آتش کوچکی درست کنم تا نمش برود و خشک بشود و کم کمک گرم بشود ، لک و پیس های چرک آلود و نمناکش خشک بشود و گرما در رگ و پی اش مثل خونی که آدم را زنده می کند بپیچد و همه جایش را احاطه کند  و مثل جوانه ی لوبیا در خاک زندگی و شوق را جوانه بدهد در جانش

برویم در عمق تارکی و در عمق زمین. جایی که آدم ها نباشند و نیایند و هیچ اثری ازشان نباشد. آدم ها همان موجودات نادری هستند که گاه و بیگاه دلم برایشان تنگ  میشود و گاهی حوس می کنم می خواهم بروم تو خیابان ها و فروشنده های لبو و باقالی و آش رشته را محکم بغل کنم و بگویم  های آدم ها، های های 

شما کجا بودید 

چه با مزه اید

چقدر خوب است که هستید

بعد لوپ بچه ها را بکشم ، دست دختر بچه ها را فشار بدهم، پشت گردن های سه تیغ را نیشکون بگیرم و چونه ی آدم هایی که دارند تنها راه می روند را بگیرم و بچلانم و بگویم ووووی! امان از شماها. امان از ماهی فروش تویه تره بار که بوی زخم می دهد ، از پسر اسفناج فروش که می خندد و زن پیری که دانه های سیب زمینی و پیاز را یواشکی تو سبد پرت میکند تا جنسی که فکر می کند درجه ی دوم است را نخرد

برویم رو دیوار های  نمناک غارمان نقاشی بکشیم و جا به جا گل بکشیم. جا به جا صورتک های خندان و مهربان و گرم بکشیم

اینجا هوا گرفته است.

انگار کن که ابرهای سرد پاییزی نفس را تنگ کرده اند و تا آنجا که راه را بر هم ببندند و خاکستری تنهایشان به سیاه  می زند و مهیب به نظر می رسند از جایی که  می شود نگاهشان کرد. شاید باران ببارد و آنها هم مثل تو بغضشان بترکد و آنقدر گریه کنند تا دنیا را آب ببرد. 

آنقدر گریه کنند و باران ببارد تا همه  ماشین های تو خیابان شسته بشوند و برق بزنند. آنقدر که همه جوب های پر گل و لای کوچه پاک و پاکیزه بشوند و همه دانه هایی که منتظر بودند یک روزی یک جایی شاید بتوانند جوانه کنند بی مهابا و بی مجال اندیشیدن جوانه بزنند و بترکانند پوسته ی تاریکی را نمی گذاشت پاهایشان را دراز کنند

باران که می بارد شیشه ها و آدم ها و لبو فروش ها و ماهی های توی دریاچه می خندند و منتظر روزهای سفید تر و بهتر می شوند

انگار که همه آرزوهایی که جرعت نمی کنی حتا ته ته دلت بنویسی شان ممکن است از راه برسند. ممکن است یکی راه حرف زدن را نشانت بدهد و گوش کند به بی شمار ناهمواری و نا هم زبانی را

ممکن است پشت آن ابرهای تیره که سخت مشغول باریدن است روز های گرم و روشنی پنهان شده باشند که فقط منتظرند ابرهای تیره بروند تا قدم قدم پاهایشان را بگذارند روی آن پله های سفید تا خیلی بالاها رفته و کم کمکم بیایند و برسند تا تو . . .

شاید زندگی مثل رنگ های شفاف از نوک انگشتان یک سبز انگشتی دیگر بتراود و نشت کند تا نزدیکی ها ما

یک روز که روی جزیره ات بیدار می شوی و می بینی آفتاب نوک دماغت را قلقلک می دهد

و یک پروانه پشت پرده های سفید پنجره بال بال می زند 

و یک قاصدک  تازه از راه رسیده است


ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند . . .


جوانب امر همگی جمله مانند یک پیکان نوک تیز شده اند و یک جهت را نشان من می دهند . . .

ورزش!

ولی مثل غریقی که تخته پاره ای را چسبیده که آب نبردش همان طور چارچنگولی چسبیده ام به صندلی ام و می ترسم  تکان بخورم آب مرا با خود ببرد

از وقتی محل کارم عوض شده و پیاده روی ها و ورزش های صبحگاهی پارک ملت را از دست داده ام بالغ بر 7 کیلو به وزنم اضافه شده

خشکی عضلات و گرفتگی های وقت و بی وقت هم دیگر نشانه ایست که  خیلی حرف ها دارد

این آخری هم کمر درد و سیاتیک است که خفتم را چسبیده

حالا دارم فکر میکنم یک کاری کنم

یک ورزشی، تکانی، چیزی

فقط مانده ام چی باشد؟ شنا را خیلی دوست دارم. پیاده روی فعلا به خاطر آلودگی هوا تاثیرات مخرب بیشتری دارد . . . یوگا جمعه هاست و نمیدانم به اندازه کافی فرح بخش باشد

یک چیزی که شوقش  آدم را ببرد و راه را آسان کند. از اروبیک و  ورزش های این چنینی هم بی زارم و می دانم چیزی نیست که ادامه اش بدهم

این ها را نوشتم  تا ول کنم این تخته پاره ی معلق را . . . یکی بیاید من را پرت کند تو آبشار! یکی هولم بدهد 


سیاتیک


بچه بودم یکی از اقوام دورمان دیسک کمر داشت و برای مراقبت های پزشکی مربوط یک سری پرهیزها یا نسخه های مخصوص داشت،  استفاده از وسایلی که دردش را کاهش و به التیام درد و آسیب دیدگی کمک می کرد . خلاصه که در عالم بچه گی بیماری این آقا خیلی به نظرم  مهم بود و همه پرهیزهای مورد توصیه هم  انگار دستوراتی بود که باید مو به مو انجام می شد و شوخی بردار نبود و وحی منزل بود.

مخلص کلام  اینکه بعد از همه کار های مهم دنیا که شاخش را شکستیم و فهمیدیم هیچ کار خاصی هم نبوده و فقط  دهلی که می کوبیده اند صدایش زیادی بلند بوده دیشب فهمیدم که سیاتیک هم دارم.

آسیب دیدگی دیسک کمر و درد سیاتیک چیزی است که یک ماهی است دارد بال بال می زند و من به خیال اینکه گرفتگی  عضلات و اسپاسم است تحملش کرده ام !

راستش درد زیادی دارد  . . .

این مدت به صورت کاملا نامحسوس و طوری که خودم هم نمی دانستم چرا حس کردم به یک قاب توالت فرنگی احتیاج دارم (سازه ی که روی دستشویی های سنتی قرار می گیرد و می شود کاسه توالت فرنگی) بعدش هم وقتی نمایشگاه مبلمان رفته بودیم یک بالشتک کوچک که می توانست بستر مناسبی برای نشستن باشد خریدم

موقع نشتن یا بلند شدن از روی زمین درد عمیقی ایجاد می شود، وقتی گلدان های پاسیو را جا به جا می کردم سوزش خاصی در انتهای لگنم ایجاد میشد و وقتی روی کنده ی چوبی ای که پشت کانتر گذاشته ام می نشستم  و با لب تاب کار می کردم درد خفیفی در ساق رانم می پیچید و تا کف پا  ادامه پیدا می کرد و می سوخت. وقتی روی زمین می نشستم و لب تاب را روی زمین می گذاشتم و کار می کردم موقع بلند شدن دقیقا انگار بیل خورده بود تو کمرم

البته کل ماجرا از گرفتگی شانه ی چپ نشات می گرفت که وقتی بی دلیل برای خودش گرفته بود یک درد مشابه این چنینی ای داشت ، این توهم را ایجاد کرده بود که گرفتگی همه جا می تواند به وجود بیاید و نشانه هایش هم با حفظ مقام تغییر کابری می دهند

حالا قرار است همه چیز را جدی بگیرم و فردا بروم ام آر آی!  

تازه به صورت نامحسوسی از امروز دلمی م یخواهد بروم خانه بخوابم و دراز بکشم و استراحت کنم 

دلم می خواهد همه چیز سبک و لایت و راحت بشود

دلم می خواد یواش بشود دنیا