پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم

فکر کنم گرافیستا رو می خوره


من تقریبا همیشه آکهی های استخدام رو برای طراح و گرافیست چک میکنم و الان تقریبا هفت هشت ماهه که هر روز اگهی یه شرکت رو می بینم  برای استخدام گرافیست آکهی زده! به نحو جادویی ای هر روز! و من هر روز فکر میکنم آخه چطوری اینا این همه مدت نیرو نگرفتن؟ مگه میشه؟

شرح کاملی از روزهای چروک خوردگی . . .

یک روزهایی هست که وقتی از خواب بیدار می شوم یک طوریم. بک طور بی خودی ای! 

اصولا خیلی وقت ها هم از خواب بیدار می شوم و یک طور خوبی هستم ! یک وقت هایی هم حس خاصی ندارم ! البته فواصل بین این احساسات به این شدت واضح و روشن نیست و نمیشود تفکیکشان کرد  

مثلا یک روزهایی هست که من از خواب بیدار می شوم و انگار در خواب تو مهمونی بوده باشم و شاد و پر انرژی و شنگولم! زندگی مفصل صبحگاهی ای دارم،گلدان ها را سیرآب می کنم  و غذای ماهی ها را می دهم و قهوه ی صبحگاهی را با دارچین و تخم گشنیز دم میکنم و با صدای بلند آواز می خوانم و  . . . 

یک روز هایی با یک درصدی از خواص مزبور . یک روزهایی عاری از احساسات فوق و یک روزهایی مثل امروز انگار لباسی باشم که از دهن گاو درش آورده باشی. انگار تو ماشین لباسشویی شسته شده  ام و یک روز کسی یادش رفته باشد که ماشین را خالی کند و حالا چروک خورده ام مثل سگ!به معنی کلمه  ناهموار!

از قضا امروز از آن روزهای ناهموار است که هیچ حال و حوصله ندارم و دلم می خواهد یک گوشه ای کز کنم و ماست خودم را بخورم. اگر این روزها تلاقی کند با روزهای مهم کاری و سر شلوغی و این قبیل غالبا من ترسیده و رمیده هم هستم.

شما خیال کنید یک موجود ناهموار و چروک خورده که هیچ حوصله ی تنش و کنش و واکنش را نداشه باشد بگذاری پای سیستم و ازش بخواهی یک کار مهم را انجام بدهد. البته انجام می دهد اما همه اش می ترسد نکند گند بزند و غالبا حواسش را هی بیشتر تر جمع می کند که نکند چروک خوردگی چیزی را از تیررس چشمانش دور نگه دارد.

بعدش هم تا سر حد امکان سکوت کند بهتر تر است چون گفتگوهای انجام شده در این مدت را هم دوست نمی دارم و اعتقاد دارم این من چروک خورده نسخه ی چک پرینت نازلی است از من.

خاصیت این روزها موج صدای پایینی است که نه حالت خواب زدگی دارد نه بیماری، یک کیفیت منحصر به فرد و چروک خورده ای است فقط خود نامردش می شناسد چه جور چیزی می تواند باشد. متاسفانه قهوه هم جواب نمی دهد و یک قهوه هر چند غلیظ باز هم ممکن نتواند تاثیر مناسبی بر این ویژگی داشته باشد!  از وقتی  یک جعبه سیگار خیلی ژیگولانس برای یکی از دوستانم خریدم و بعد به بهانه ای دستم ماند و بعد برای پر کردنش یک بسته سیگار خیلی شیک خریدم و خشابش را پر کردم و بعد باز هم پیشم من ماند هی هرز گاهی چند هوس می کنم سیگارکی دود کنم و در نسخه ای که قهوه را راهی به آن نیست گمان می برم که شاید، شایددد این یکی جواب بدهد اما خوب صادقانه اعتراف میکنم ک هنوز امتحانش نکرد ام. اگر جعبه ی سیگار مذکور این همه بامزه و شیک نبود شاید  مفری از این تصمیم وجود داشت ولی حالا  . . .

دلم می خواهد یک طوری بشود که مثل لباس چروک خورده ی جامانده در ته ماشین لباسشویی یکی بکشدم روی میز اتو و چلسسسسس اتوی داغی سر و تهم را بنوازد و همچین صاف و صوفم کند. تازه این وقت ها به شدت هوس تکانده شدن هم دارم.نمیدانم این تکاندن را بلد هستید یا نه اما روش بسیار مناسبی برای اتو نکردن و داشتن لباس های صاف است، به این ترتیب که پیش از پهن کردن لباس ها دو سرش را می گیری و به شدت می تکانی! روش فوق هم خوب جواب میدهد مگر برای بعضی لباس های بدقلقل!

حس می کنم یک چیزی مثل آینه ی جلوی ماشین یک جایی از وجود آدم هست که راننده از آن زاویه همه چیز را رویت م یکند و در روزهای این چنینی انگار که غبار و گردی روی شیشه را پوشانده باشد، فضله ی کبوتری یک جایش جا خوش کرده و رد آب خشکیده پایین برف پاک کن ها رد انداخته اند! 

و خوبی اش این است که به همین راحتی که امده می رود . . .

 


غمگنانه

اب اکواربوم گوپی ها را عوض کرده ام،  تصفیه آب ساعت ها روشن بود و چندبن بار پشت سرهم فیلترو شستم و آب جدید ریختم  و جلبک ها را پاک کردم و ...

دست اخر امروز که آمدم خانه دیدم ماهی ماده ی بارداری که از تیرگی شکمش میشد حدس زد پا به ماه  بود(خوب اصولا بارداری شان چند هفته است و پا به ماه بودن یعنی عنقریب می زایید)  روی آب بی جان شناور شده بود...

ماهی مرده را از آب گرفتم

غصه دار شدم و از همه ی مراحل تمیزکاری اکواریوم که منجر به چنبن حادثه ای شده بود متنفر شدم!

بعدش هم یاد دخترکی افتادم که نوزادی را از دست داد که هیچ وقت ندید... بعدش هم دلم گرفت و برای دلش دعا کردم . . . 

وقتی غم مرگ یک ماهی میتواند اینقدر درد داشته باشد  . . .

هی وای


بینش عمیق خانومچه به مقوله ی هنر


خواهرک لاله خانوم این ها داشته به خانومچه توضیح می داده به که دخترم، خاله پروانه هنرمند است و . . .

خانومچه خیلی جدی می پرسد مثل اختاپوس تو باب اسفنجی ؟


رفع کتی!

1-  یک هفته است که جا به جا شده ام و با یاری خانواده و دوستان اسباب کشی به سرانجام رسید

2- در زوایایی از خانه ی جدید صدای آب می آید و نور می تراود

3- اول صبح ها مسیرم از پارک بغل خانه می آم و از فواره سبقت می گیرم خیس نشم و کفششام گلی نمی کنم!

4- فقط مسیرم برای محل کار سخت شده که آن هم دنبال کار جدید می گردم

5- یک دوست خوب یافیدم، روژان و همسرش از اون  آدمای رفیق بشوی ممکنن! مترصد یه فرصتم برای استحکامش

6- دیروز خبر فوت خواننده ی محبوبم اومد. حبیب رفت پیش شهلا و مادرش  . . . آخ که من چقدر کبود شدم با آن تک آهنگ  مادر . . . خدایا بغلش کن!

7- شنیدن خبر میتینگ دهه هشتادی ها هم بدجور سر شوق آوردتتم، دقیقا یاد شهر موش های دو  می افتم و نسلی که نمی ترسه!

8- پست های نا نوشته ی زیادی را با ثبت عنوان و پردازش کلیات در ذهنم ثبت می کند که نمی دانم چرا به این سرعت می پرد

9-اگر اهل بازی هستید، از کشفیات جذاب و لذید این روزها بازی ایرانی "quiz of kings"  را حتما امتحان کنید. (بگین من دعوتتون کنم :)))) اصلا هم به خاطر سکه های دعوت نامه نیستااا  :))) )

10- حالم خوب است که با وجود همه بهانه های حال خوب نبودن حالم خوب است . . . خدایا دوست دارم که این همه هستی

این هفته ی سخت

یه آقای آبدارچی خوش ذوقی تو اینستاگرام یه صفحه داره و از روزانه هاش می نویسه و یه بند سلفی های خوشحال می زاره، تازه ازدواج کرده و  آبدارچی یه شرکت بزرگه و در این اثنا داره درس می خونه تا دیپلم بگیره و این روزام فک کنم روزای امتحانشه.

خوب این آدم برای من دقیقا نمونه یه آدم پر تلاشه و که به نظرم موفق هم میشه، مثل این آدمایی که تو کلاس معلما بهشون می گن شما آینده ت روشنه!

حالا امروز یه پست گذاشته و  تو ازدحام و شلوغی وحشتناک مترو سلفی گرفته و یه لبخند پت و پهنم رو لباش جا خوش کرده، تو کپشنش هم عذر خواهی کرده از جماعتی که بی اجازه عکسشونو گذاشته البته  (بنده خدا به طرز خوشایندی می فهمه) و خلاصه درباره هفته ی سخت پیش روش  نوشنته.

به مقدسات اگر این پست ایشون رو ندیده بودم اصلا یادم نبود که چه هفته   پیش رو دارم.

برنامه های هفته ی پیش رو به این قرار است:

جعبه کردن وسایل خونه روزنامه پیچی و کارتن کردن و جمع و جور

قرار با صاحب خونه برای گرفتن یک سوم پول پیش

کلاس یکشنبه رو که میرم

و اولین جلسه از دوره Art  mba   که با یک هزینه ی گزاف قراره شرکت کنم و بعد از دو جلسه سمینار حالا جلسه ی اولش این هفته برگزار میشه اونم دو روز تا 9 شب!

خونه جدید رو قولنامه کنم و هماهنگی واسه کف و لمینیت وموکت و  اینا

د راین اثنا هر روز سرکارم

و سخت ترین قسمت هفته تسویه کردن با صاحب خونه ی سابقه که دیروز اومده بود خونه و هیچ به نظر شبیه ادمایی که بی دردسر پول ادمو می دن نبود! 

این بود شرح هفته ی پیش رو! و خدا می داند که می نویسم تا استرس و اضطرابم کم بشود از بس که نگرانم 

آخرش هم خودم را مثل دانه قهوه  ول میدهم در شکلات گرمی که به من حس امنیت می دهد و می دانم همه چیز به خوبی و خوشی به پایان می رسد و  توکل می کنم. . . چون کاری غیر این بلد نیستم


پ.ن:

1- کسی یه تخت شکسته ی قابل تعمیر لازم ن داره؟ با عرض 160؟ کاملا هم مجانی! اما باید تعمیر بشه.

2- کسی مقداری کتاب مذهبی طور تو مایه های شهید مطهری به علاوه  یه سری کتاب  دیگه . . . نمی خواد؟ اونم کاملا مجانی!

 3- کسی یه چراغ 206 سالم اما کارکرده لازم نداره؟  کاملا مجانی!

خیلی هم جدی


آیا کمپینی با عنوان لوکوی اینستاگرام را برگردانید وجود نداره من توش عضو شم؟

خونه ی من کجاست؟

یک وقت هایی شهر یک شکل دیگر می شود، سراپایش را خیره خیره نگاه می کنی و چراغ های چشمک زن و نئون های سرتاسری مغازه ی آجیل فروشی و مانتو فروشی را می بینی. اما نمی بینی. در واقع هیچ چیزی غیر از موجودات آمیب گونه ای که در هم لول می زنند و بالا پایین می شوند را نمی بینی.

دیشب هنوز سر کلاس نشسته بودم، آخرین لحظه هایش دقیقا یک ربع آخری تلفنم زنگ خورد. انقدر غریب بود که اسمش را به سختی خواندم و به یاد آوردم. 

اوه! خدای من صاب خونه!  پاسخ ندادم و بعدش که پیامک داده بودند که پلیز کال می! هم کلاس تمام شده بود و هم من دستشویی ام را هم رفته بودم تا موقعیت مناسبی برای حرف زدن داشته باشم.

در یک دقیقه و سی ثانیه تماس قرار شد قرار داد خانه فسخ شود و من در مدت یک ماه خانه پیدا کنم و بلند شوم و دختر صاحب خانه که ازدواج کند و بیاید مستقر بشود. خوب صاحب خانه ی محترم خیلی هم عجله داشت که یک ماه بیشتر نشود اصلا و بدو برو!

بطری آب معدنی را طوری در دستم گرفته بودم و به سینه می فشردم که انگار تاب دوریش را نداشته باشم و همه جا را می دیدم اما خوب در واقع همه ی افکارم حول اتفاقی بود که در چند دقیقه ی اخیر افتاده بود و مثل شوک زده ها نه توان مدیریتش را داشتم و نه می دانستم باید چکار کنم.

ادم تو این موقعیت ها دلش می خواهد زنگ بزند به یکی و آن یکی هم بگوید دلت قرص باشد و خودم همه کارهایت را می کنم و از خانه پیدا کردن و کارتن کردن وسایل و چیدن خانه ی جدید همه را در کسری از ثانیه تصویر سازی کند و از این قسم قرشمال بازی ها که از اولش هم نبوده و حالا هم نیست و دلیل هم ندارد البته که به جای خالی و فقدان چیزی که نبوده آدم فکر کند. بودن برادر و پدر ر صحنه یا دوست پسر در صحنه یا چه می دانم شوهر خواهر در صحنه حتا!

اینجا که من ایستاده ام همه ی عوامل ذکوری که از آنان انتظار در صحنه بودن می رود خود را به خواب زده اند و قیلوله ی بعدظهرانه می زنند و  تفنگشان هم گلوله ندارد حتا!

خلاصه بعدترش که الان باشد مثل داداش کایکو دستمال قدرتم را از جیبم در آوردم و گره زدم پس سرم (راستی پشت سرش بود یا پشت کتف هاش) و آرام آرام در گوشم زمزمه می کنم که من می تونم. 

نگران نباش

بعدش می روم سراغ خانه. یعنی در واقع می روم سراغ دلتنگی ای که کمتان می کنم بعد از رفتن از این محل در اثر دوری آن آجرهای بهمنی و آن پنجره و گلخانه ی روح اله و عصرای آفتاب گیر و درخت توت دم خانه حاصل می شود. آنجا هم راه چاره ای می گذارم که ببین دخترک! آدم ها بزرگ می شوند و جاها و مکان ها و آدم هایشان زیاد میشوند و تو خیلی از جاهای شهر را می شناسی. جاهایی که قبلا خانه ات بوده و یک روزی یک وقتی شاید از در همین خانه رد که می شوی یاد بینهایت خاطره می افتی و یاد پنج سالی که در آن گذشت . . . 

و در انتهای تشنجات و دل راضی کردن ها و  ماست مالی کردن ها یاد یک چیزی می افتم.

که هنوز یک هفته نشده از وقتی این زاویه را حس کردم  که حالا پس از این چند سال چقدر این جا بودن حس امنیت می دهد مثل خانه ی کودکی مثل گوشه ی شخصی !  

بعدش هم بلافاصله به این فکر میکنم که حتما جای بهتری می روم! یک جایی که آفتاب گیر باشد ! پله نخورد! همسایه هایش نیمه شب ها نریزند تو حیاط! صدای حرف زدنت نرود تو خانه مردم! حمام و دستشویی اش جدا باشد . . .

و دلم را قرص می کنم که میشود و تکیه می دهم به بارها اتفاق این چنینی که توکل کرده ام و همه چیز خوب خوب شده

مثل بار اول که این خانه خودش پیدا شد




اوضاع وخیم است


کاتالوگ جنرال مانده روی دوشم. از آن ور بنرهای متحرک خبر آنلاین و از این ور هم پیگیری چاپ فولدر و کوفت و ارسال لوگو با فولان فرمت برای آقای عین

نه اصلا نه موضوع آقای مدیر اجرایی دفتر مجله است که باید برایش پاکن نمادین بزنم

نه سایز کردن فایل منطبق با تیغ ارسالی از فولان چاپ خانه

نه من حالم یک طور خطر ناکی است!

یک طوری انگار در آن سکانس گریه دار قسمت بیست و هفتم جایی بین شهرزاد و فرهاد و قباد گیر رکده ام و آن حال بینهایت خراب مثل قهوه جوش قول می زند و می آید بالا و مثل میکسر هم می خورد می رود پایین و قول قول می زند و طوفان کاترینا می شود و قلبم کنده می شود 

انگار عروسکی باشد که خیاطش جای لب هایش دو تا کوک درشت زده باشد! 

عصری کلاس دارم

کلاس داشتن خوب است

همیشه داشتن جایی که باید به انجا برسی و بروی حالت بهتر شود خوب است. دلم از خودش خجالت می کشد. چه خودخواهانه است . . . 

برای من و دلم دعا کنید . . .

شوره بسته همه ی گوشه هایش

پست نصفه!

خیلی عوامل مختلفی هستند که به راحتی می توانند اعصاب و روان شما را قلقلک بدهد  و روانتان را مختل و فکرتان را مشوش و جانتان را نا آرام کنند که در موقع مناسب حرفشان را خواهیم زد. علی ای الحال به عنوان بلاگر دغدغه هایی دارم که مایه ی سلب آرامش از دنیای یواش و اسلوموشن نوشته هایم شده و روند آرامش را مختل نموده است!

پیش آمده بود سر قصه های نقاشی کسی در خیابان یا اتوبوس نگاهم کند و بعد بگوید هی ! تو پروانه نیستی؟! خوب این خرده مصائب بلاگری شیرین هم بود و ازارم که نمی داد و تازه کلی کیف میداد! سایر کسانی که اینجا را می خواندند هم یک طوری اهلی بودند

اما حالا یک طور دیگری شده! یک طوری که حالا نمی دانم از این به بعد چطور باید  اینجا بنویسم.

شما تصور کنید مدیرعامل شرکتی که در آن کار میکنم یک خواهر زاده داشته باشد که این خانوم در هفته یکی دو روز برای کار آموزی می آید شرکت و البته که عزیز دل و نور چشم هم هستند. اما در تجسس های مربوطه وبلاگ اینجانب را شناسایی و در ملا عام به سمع و نظر همگان رسانده اند.

با این نگاه که خوب اگر شخصی بود که نمی گزاشتند همه بخوانند!

بعدش هم البته در ضم وبلاگ نویسی افاضات کرده اند

بعدش هم در هجو کامنت گذاران

و در نهایت مقایسه ی وبلاگ با سریال های فارسی وان  برای خواننده ای که می تواند یک کتاب وزین دستش بگیرد و بخواند

خوب اگر کمی فقط کمی مهلت دفاع یا بحث یا گفتگو وجود داشت  شاید این طور نمیشد

اما حالا حالم یک طوری است انگار یکی حوله ی حمام را که سفت چسبیده بودم را یکهو از رویم کشده و لخت و پتی پرت شدم  وسط خیابان

فقط دلم می خواهد پنهان شوم و قایم کنم همه چیز را! شاید اصلا لباس هم تنم بوده باشد و شاید هم بد نباشد اما دلم نیمخواسته این طوری شود! این مدلی اتفاق افتادنش آزارم میدهد

حس می کنم به اندازه ی کافی شجاعانه نیست نوشتن همچین پستی وقتی نتوانستم آن طور که شایسته است رودر رو جواب بدهم! حس میکنم یک طوری یواشکی است اما وقتی فک میکنم خوب می دانم عامل جستجو گر هیچ کجای زندگیم نیست و وقتی  می شود تو  تلگرام بلاکش کرد و جواب تلفن هایش را هم نداد یک طوری انگاری پاک می شود از صحنه ی روز گار و تنها منم و خودم و وبلاگم! جایی که دلم بخواهد بنویسم و چه اهمیتی دارد که کسی ، فولان کسک بخواند یا نخواند که ببیند یا نبیند؟

مگر تا به حال بیشتر از همه برای خودم نمی نوشتم؟ چرا باید بعد از این هم ادامه اش ندهم؟

تنها مصیبت وارده البته پست خوش ترکیبی که در مورد کار نوشته بودم و همان روز که این بحث شد ثبت موقتش کردم و خدا را چه دیدی شاید یک روز با ویرایشی اندک دوباره ثبتش کردم؟ 


از آرامش . . .


خیلی خنده دار است که که هشت تا بسته دستمال کاغذی و 12 رول دستمال توالت خریده ام،  چون از داشتن دستمال در گنجه احساس امنیت می کنم.

شاید به خاطر ین است که دستمال فرتی تمام می شود و وقتی دستمال نباشد ممکن است خیلی سخت باشد، وقتی دست دراز می کنی تا یک ورق دستمال برداری و آدامست را که به اجزای  سازنده اش تجزیه شده را بیندازی داخل سطل آشغال  و همان وقت می بینی، نع! جعبه خالیست و حتا احتمال وجود یک برگ ته جعبه چسبیده به جعبه را هم چک میکنی اما نه! هیچ امیدی نیست. باید از جایت بلند شوی و در بلندترین راه پیمایی ممکن تا خود سطل زباله طی طریق کنی.

ممکن است مثل جعبه ی پنبه که از پنبه خالی شد دستمال هم تمام شود و وقتی داری ریمل می زنی یک تکه اش بریزد زیر چشمت و وای از روزی که دستمال تمام شده باشد. آن وقت باید با تف و یا شاید هم با آب صورتت را پاک کنی و خدا می داند با دستمال چقدر راحت تر است.

اصلا چرا راه دور بروم شما سر نهار می بینی دستمال کاغذی تمام شده! سالاد انباشته از سس آبلیمو و هزار جزیره است و خورشت هم کلی آبدار است. شما محاسبه کنید با چه حجم و درصدی از پوشانندگی هر قاشق می شود این غذا را به پایان رساند در حالی که رودی از کنار لبتان جاری نشود و یا نه اصلا شما خیلی شیک هستید و نخود فرنگی را با هم با چنگال می خورید. چقدر این احتمال وجود دارد که کنج لب هایتان آغشته به روغن غذا نشود و ردی سرخ روی گوشه صورتتان بماند. خوب با گوشه ی آستین که نمی شود همه  مشکلات را حل کرد، (گوشه ی استین به صورت تخصصی برای بالا کشیدن مفتان است و بهتر است با جاهای دیگر قاطی اش نکنید)

خلاصه دستمال که تمام شود انگار کن که فاجعه ای رخ داده( البته در خانه ای که فاصله ای وجود دارد بین تمام شدن و شروع دوباره)

این است که حالا که اینجا در آشپسخانه نشسته ام و شیر قهوه ی غلیظم  را مزه می کنم (که از آخرین تتمه ی قهوه  درست شده) و می دانم که در کابینت زیر کانتر مقادیر متنهابهی دستمال کاغذی آرمیده که مراتب امتنان  آرامشم را فراهم می نماید.(یک بار آمدم پرده را بکشم کنار ها! از قضا خانوم همسایه هم آمده با اشتیاق و ظرافت مشغول آب دادن گل های باغچه است و از وقتی من نیت کردم بنویسم همین یک تکه ی جلوی پنجره ی من را آب داده و جم نمی خورد، خیر سرم آمدم سیگاری آتش بزنم و قهوه ام را قلوپ قلوپ سر بکشم  . . . )

علاوه بر دستمال کاغذی که وجودش باعث آرامش قلبی است (کیفیت ورق ها و نرم بودنشان هم در کفیت این آرامش دخیل هستند و مثلا اگر از آن ورق نازک ها باشند مثل آرامش کاذب می مانند و اگر از این سه لاهای نرمولی باشند آدم دلش قرصتر می شود).

البته وجود سیب زمینی نیز می تواند اعماق قلب آدم را گرم کند.

از روزی که لاله فرمول جادویی سیب زمینی تنوری با ماکروفر را یادم داد (حالا می نویسم برایتان) (خانم همسایه بالاخره پشتش را کردبه من) یک حسی شبیه به اینکه از گرسنگی نخواهم مرد نسبت به سیب زمینی دارم، این حس چیزی ست شبیه بیسکوییت کنار رختخواب وقتی زلزله بیاید. خوراک راحت و سریعی است و بسیار مهم تر اینکه خوش مزه هم هست.

البته من در خانه ای بزرگ شده ام که هیچ وقت برنج تمام نمیشد بلکه تابستان ها مادرم کیسه های برنج را در آفتاب پهن می کرد که جوجو نزنند، هیچ ذهنیتی هم نسبت به تمام شدن برنج ندارم و شاید اگر هفته ای چند وعده آشپزی می کردم ده کلیو برنج برای شش ماه کم می آمد اما فی الحال برنج چیزی ست که مثل نفت است، همیشه هست! برکت می کند گمانم! (در خانه ی بچه گی هایم  خیلی چیزهای دیگر تمام میشد ولی برنج تنها چیزی بودکه مثل ته نداشت)

علاوه بر دستمال کاغذی اعم از پاکتی و رولی و سیب زمینی چیز دیگری که باید در خانه باشد و حضورش احساس امنیت می دهد شیر کم چرب است. شاید که خیلی اوقات تتمه اش ترش می شود اما اگر نباشد جنسم جور نیست.

چند تا چیز دیگر هم در لیست آرامش دهنده ها هست که مهم ترینشان چیزی است که توصیه می کنم حتما بخرید و در همه جا هم یافت میشود.

ترکیبی جادویی از نخود فرنگی و هویج و ذرت! این ترکیب به صورت فله ای عرضه می شود و می توانید یک عالمه اش را بخرید و فریز کنید! (فله ای اش خیلی به صرفه تر است گمانم کیلویی 7 تومان)  این ترکیب خوشگل کننده و خوشمزه کننده و متنوع کننده است! استامبولی را به پلو یونانی بدل نموده و سالاد کاهو را در کسری از ثانیه به سالاد چوسان فسان (فقط یادتان باشد قبل از اینکه ترکیب را بریزید داخل سالاد یک دقیقه در ماکروفر بپزید) بدل می نماید. در ماکارونی شور و هیجان را همراه دارد و لازانیا را ژیگولی می کند و در جادویی ترین حالت می تواند با تکه های مرغ و سس رب گوجه خورشت کاری را برایتان بسازد و همه این ها انجام می شود به محض اینکه نیت کنید!(یاد کتاب دینی مان می افتم که از نشانه قدرت الهی می گفت که یدقدرت الهی می گوید شو و طرف هم میشود)



پ.ن:

1-دستور پخت سیب زمینی تنوری: سیب زمینی را با پوست (حتما  با پوست باشد) می شورید و گنده گنده خلال می کنید، انواع سس های خوش مزه و باب میلتان را می تپانید رویش (توصیه میکنم حتما از سس باربکیوی کاله استفاده بکنید و همچنین از سس کنجد عقاب استفاده نکیند) بعد هم نمک اودیه و بعد حسابی همش بزنید و ده دقیقه بگذاریدش داخل ماکروفر! و تمام! شما یک چیز باحال و خوش مزه پخته اید! در ادامه به دستور فوق دستی برده و ویراشش کرده ام به این ترتیب که بعد از پختیده شدن یک مشت پنیر پیتزا هم بریزید روی سیب زمینی ها و ده دقیقه هم  گریلش کنید! 

2- این پست دیشب نوشته شده و چون اینترنت یکهو قطع شده فردا صبح به ثبت رسیده می باشد!

3- دلم یک آرامش مجسم را بیشتر می خواهد البته

4- الهی قربون اونی که زنگ می زنه غلط  املایی های منو می گیره  برم  من :)))

5-  دلم پستش می آید همه را نصفه یادم می رود از بس کاهلی می کنم . . .



روز نگاری


بی هوا عکس می گیرم از خودم. استاده اش هم این است که میخواهم بخواهم تماشایشان میکنم ، کیف می دهد روز نگاری تصویری . . . غالبا همه را پاک میکنم ، شاید هم تک و توکی را نگه دارم و کراپکی چیزی می کنمشان. عکس های بیخودی و بی ادا و بیکادر را خیلی دوست دارم

امروز یکی نگاهم کرد و گفت شیطون شدی پروانه! برای کی عکس یهویی می فرستی


از سری نصفه ها

باران می بارد.

اما دل من هنوز ابری ست و رابطه ی کوری ایجاد شده بین آند ها و کاتدها، از کنار هم سر مستانه و گاهی ملول می گذرند و مانند تاکسی ای که می گذرد اما می بینی هم جای خالی داشت و هم مسیریش همانی بود که تو می روی می گذرند از کنار هم

سالیان سال.

فاصله افتاده است بین من با دلم. با خودم و با آنچه می خواهم. امروز وقتی قهوه ی صبحگاهی با شور و شوق زندگی از مخزن آب م یجوشید و قوری شیشه ای را پر می کرد آواز خواندم.

از گل و ترانه و عشق خواندم و وقتی لیوان را سرکشیدم و چراغ ها را خاموش مهیای رفتن شدم، آواز خواندم وقتی داشتم بندهای پوتین سیاه را می بستم.

و آرزوهایم را که دراز بودند را بلند بلند گفتم تا خانه بشنود.

تا جوانه های آن گل مغموم که زیر خرواری از دستمال مشغول زاده شدن است بشنود و بداند. گفتم تا همه آجر ها و سنگ های کف خانه با من هم دل شوند

باران که می بارد آدم یک طوری اش می شود و نمی داند چه طوری شده است، اما شده! مثل شب هایی است که ماه کامل می شود و می گویند دیوانه سر می کند بعضی ها را که همچین رگ و ریشه اش را دارند و مستعدند برای دیوانه بودن

ماجرا از وقتی شروع شد که یکی از همکاران آن شرکت یوسف آبادیه هه برای من از استرس هایش گفت و من تند و تند و بی وقفه از زیبایی های زندگی ای گفتم که می شود آدم یک گوشه اش کز کند و بخار پیچ شود و بلولد و غلط بزند مثل کره الاغی در دل چمنزار، همان قدر بی ادعا و همان قدر بی خیال.

نمی دانم چرا آن موجود همکار نام گمان می کرد من خیلی حال خوشی دارم و صحبت کردن از این مقوله با من می تواند حالش را خوب کند، شاید چون شبیه آدم های . . . 

این پست نصفه ماند

و خواهد ماند

جوش


روی قسمتی از صورتم جوش های قلمبه ای می زند که نه می شود بترکونی و نه مثل آدم دو سه روزه خوب می شوند. هوا هم که خوب باشد مثل جوانه ی گیلاس رشد و تکثیر می کنند و دانه دانه شکوفه می دهند.

حالا رفته ام وقت دکتر گرفته ام  و قرار است امروز بروم تکلیفش را روشن کنم

صبح که در آیینه نگاه کردم دقیقا حتا یک دانه ش هم روی صورتم باقی نمانده. بعد باید بروم کلی تلاش کنم خانم دکتر پوست را توجیه کنم که منظور من از وضع خراب چیست و بعدش که او گفت همه جوش می زنند و نگران نباش ! با زیان الکن بگویم این ها را باید ببینید واقعا فرق دارند . . .

و از فردا صبح دوباره سر فرصت از مخفی گاهشان در می آیند  و . . .


سال نو مبارک


خوب روزهای آخره آخر اسفند است و یا باید دست به جیب شوی و عیدی بدهی و یا دست بیندازی دورگردن طرف و دیده بوسی و سال نو را تبریک بگویی. سال 94 با همه خوشی ها و ناخوشی هایش سپری شد و اینک نقطه ! سر خط . . .

یک سال جدید شروع خواهد شد

قد همه ی قلبم دعا می کنم که سالی پر از اتفاقات خوب و خجسته انتظارتان را بکشد. 

الهی   هوای خوش بهاری را استشاق کنید. الهی صبح که تو آیینه نگاه می کنید از همیشه خوشگلتر باشید. الهی لبتان به خنده باز شود یکسره و دست هایتان به خوشی و شنگولی بجنبد. الهی دوست هایتان از همیشه بیشتر دوستتان داشته باشند و کنارشان حالتان از همیشه خوشتر شود 

الهی همه گیر و گورهای زندگی تان حل شود و آدم ها مهربان شوند و نگاه ها مهربان تر

الهی دلتان گرم باشد و کسی باشد که پشتتان گرم باشد به بودنش

الهی بروید سفر و بهتان خوش بگذرد

الهی پس انداز کنید و به برنامه ریزی هایتان نزدیک تر بشوید

الهی گلدان هایتان جوانه های تازه بدهند 

الهی عاشق شوید و عاشق تر

الهی خواب خوب ببینید

الهی همه اتفاق های خوب دانه دانه انتظارتان رابکشد و اگر همه ی دنیا سر جنگ داشته باشند حال خوشتان همه چیز را خوب و قابل تحمل کند، همه مهلکه ها و مشقت ها و ناملایمت ها را رد شوید به سلامتی و شادی

الهی ماشین خوشگل بخرید و باهاش بروید ددر دودور و کیف کنید، الهی خونه دو خوابه ی خوشگل بخرید و جوجه دار بشوید

الهی بالن سوار شوید

الهی بخندید

بی دغدغه و بی غل و غش . . . 

امروز آخرین روز کاریم است و از فردا قرار است به زار و زندگی و خانه ام هم برسم و دستی به سر و گوشش بکشم و تر و تمیزش کنم.  امسال می خواهم با عید و بهار و سال نو به صورت بومی و در هم، رفتار کنم. همین که بهار شکوفه هایش را پیش از ورود رسمی اش به فنا داد هم خودش خیلی است و کمکم می کند برای رسیدن به این مهم.  انگار یکی بیاید مهمانی و لباس شب تنش نباشد. حالا با بهاری کم تم تراق تری روبرو می شوی...