1- یک هفته و دو سه روز است که جارو برقی ام سوخته است. البته قبل از اینکه از هستی ساقط بشود هم شلنگ خرطومی اش پاره شده بود و هم از سر تماس با زمین و هم از سمت تماس با دستگاه جارو برقی! این پاره شدگی را به مدت چندین ماه تاب آوردم و وقتی دیدم نتوانستم جایی را پیدا کنم که تعمیرش کنند با همان نقص عضو کنار آمدم و علاوه بر نکشییدن شلنگ بدنه اش را هم برای جارو کردن نقاط مختلف با دست جا به جا می کردم.
تا همین یک هفته و اندی پیش که زد و ناگهانی جاروبرقی بیچاره پت پتی کرد و بوی گند سوختن یک وسیله برقی همه جا را پر کرد و بعدش دیگر روشن نشد که نشد.
این چند وقت با جارو دستی و طی مرطوب مشکلات زندگی را تا حدودی جل نموده ام اما داغ فراق یک جارو برقی در خانه به شدت ملموس است و جان کاه!
طوری که از دو سه روز پیش در سیبل هدف زندگی خرید یک جارو برقی را تیک زده ام!
یک اصراری هم دارم که یکی جدیدش را بخرم و این یکی را دوباره نسپرم به تعمیرگاه! اصلا تعمیر بشود هم انگار قبول نیست!
پول که دستم می آید یه دو صورت دسته بندی می شود یا کمتر از یک ملیون است که مسقیما به خرید جارو برقی می اندیشم و اگر بیشتر باشد مستقیما به پرداخت یه قسط معوقه و یا حتا بدهی خانم بهار که هر کار کردم سریه قبل نگرفت!
هدف با مزه ای هم هست!
خرید یک جاروی برقی خفن که همه خاک و گرد و موهای پریشان خانه را بخورد!
2- هدف بعدی هم البته خریدن یک عدد سشوار است. سشوار قبلی رمق ندارد انگار! البته رسیدن به این هدف دور نیست، قدر هدف اول ! این هدف بعد از آزمودن سشوار خفن خواهرم جدی شد! چون بعد از آن وقت ها بود که من دانستم چقدر تفاوت می تواند وجود داشته باشد بین هم نوعان این موجود شریف! حالا یکی از اهداف کوتاه مدت این روزها هم یکی خریدن همین سشوار است! خوش قریحه و خوش استیل!
3- هدف بعدی هم البته خریدن یک باب منزل مسکونی می باشد! یک خانه ی نقلی کوچولو موچولوی پنجاه متری که ترجیها سمت غرب شهر باشد.
البته خنده دارد که خرید خانه در اولیوت سوم می گنجد اما ماجرا اینجاست که من سشوار خر بهتری هستم تا خانه خر بهتری!
ماجرای خانه از آنجا شروع شد که پارسال همین وقت ها سعیده گیر سه پیچ داد که برای وام بانک مسکن سپرده گذاری کنم ، من هم ماجرای خرید ماشین را بیخیال شده بودم و جایش وام را ثبت نام کردم و حالا همین روزها سررسید یک ساله ی وام به سر می اید و باید بروم یک جایی را بیابم ! یک طوری استرس دارد این هدف سومی! مخصوصا که اطلاعات من در باب خانه ی خوب قدر اطلاعاتم در باب نحوه کشیدن نمودار لوله ای است ! هی از بقیه می پرسم و تازگی ها فهمیده ام شمالی و جنوبی فرق دارد و جنوبی بهتر است و انباری عیب ندارد نباشد اما بی پارکینگ نمی شود! و بعدش هم پایلوت و طبقه اول چه فرقی دارد و طبقه اول سرد تر است و طبقه دوم بهترین قصه ی ممکن است و آسانسور باشد و نور در طبقات بالایی بهتر تر است و . . .راستش از فکر این ها هم استرسم می گیرد و نمی دانم چه باید کنم اما خوب آنقدری نیست که سر جایم خشکم بزند . . .
پ.ن:
1- شایان ذکر است اهداف نامبرده به صورت مقطعی بوده و تا برآورده شدنشان در حیطه هدف هستند و درست در لحظه ای که دسترسی شان ممکن گردید، هدف دیگری جای شان را میگیرد!
همچنین این را هم خودم می دانم که آدم خیلی باید سخیف و به در نخور باشد که هدفش در زندگی این چیز ها باشد ! خوب من که داجه به همه هدف هایم حرف نزدم ها؟
2- بعدا ها برای یاد آوری سالی که آقای هاشمی مرد، خواهم گفت تقریبا سه ماه بعد از بابا
3- هدیه ی تولد آقای روانشناسی تحلیل مان، یک نقاشی بود که من کشده بودمش . . .
بچه که بودم وقتی ماجرایی منتهی به قهر و گریه میشد و بعدش هم موفق میشدم امتیاز مورد نظر را با گریه کسب کنم به این فکر میکردم که خیلی ضایع است که یکهو دست بردارم و ناگهان!!! استاپ! و دیگر اشک نریزم این بود که غالبا چند دقیقه بعدش هم ضر میزدم و یک صدایی شبیه وز وز زنبور از خود در می آوردم و بعدش خیلی لایت به سکوت هدایتش می کردم و چند ثانیه بعدش نیشم تا بنا گوشم باز بود و داشتم با امتیازی که گرفته بودم حال می کردم و جفتک چار پشت می انداختم و متعاقبا سر و صدایم هم هوا بود.
الان ها فکر میکنم عجب بچه ی گهی بودم ها! چرا همان وقت که مادرم عروسکی که را که بردارم به زور گرفته بود را به آغوش من باز می گرداند همان لحظه درست همان لحظه تمامش نمی کردم و آب دماغم را که روان شده بود را جمع کنم و عروسکم را بگیرم و هورا کشان بپرم بروم!
حالا بعضی وقت ها که می بینم چیله هم همین شکلی است حرصم در می آید و می خواهم خودم را جر بدهم و التماس کنم خاله! تورو خدا کاری که من می کردم را با خودم نکن! بعدش البته تمهیداتی هم بر این حاشیه اندیشیده ام که بسیار مسکن طور حول و حوش ماجرا باعث التیام اشک های چیله بشود و غالب اوقات در پنج ثانیه ی اول بعد از فاجعه چیله دارد می خندد! و من این شکلیم که اوه یسسسسس!!!
خلاصه
آمدم وبلاگم را دیدم که غبار زده و کبره بسته گوشه هایش و پرنده هم پر نمی زند در گوشه کنارش عنکبوت تار بسته!
بعدش هم وبلاگ های لینک شده را باز کردم و دیدم ای بابا! این ها که از من هم بدترند و دلم خواست که کاش نوشته بودند. کاش مثل قبل که همه تند تند می نوشتند و هفته ای دو سه تا پست آپ می کردند همه چیز زنده تر بود.
این شد که برای اعلام اعتراضم به ننوشتن بلاگر های محبوبم تصمیم گرفتم مشت محکم طور یک پست بنویسم.
اما خوب غالب نوشتن ها وقتی اتفاق می افتد که آدم پر باشد از کلمات و بیاید یک جایی یک جوی باریکی از کلمه روان کند و بشود منشا اثر محتوایی که در دلش حسی شبیه درد ایجاد کرده بود
اما من امروز ها خالی از دل درد نامبرده ام و به شدت مثل اسب عصاری (اثاری، عساری، عثاری ) مشغول رفتخ و فتخ امورات شب عید و سرسید و کارت تبریک و نقاشی و . . . این ها هستم و راستش همین الان که اینجا نشسته ام و دارم می نویسم از قرار عکاسی کارخانه نیکنام پیچانده ام و هنوز نرفته ام از آبدار چی طبقه بالا که آتلیه عکاسی در آنجاست دوربین خفن تومنی ای مان را تحویل بگیرم و بروم آژانسی، اسنپی چیری بگیرم که بروم که نه و نیم آقای مدیرعاملشان می آید دفتر و . . .
خلاصه آمدم بنویسم که موهایم را رنگ کردم (قهوه ای طور) و موهای سفیدم را که درصد شایان ذکری شده اند برای خودشان را رنگ آمیزی نموده و تازه بعدش هم سشوار جانانه ای نموده ام
لباس هایم دیگر سیاه نیست
آشتی ام
و می خندد لبم
آقای خدای محترم
باشما هستم ها! بله! بیایین لطفا تکلیف من را روشن کنید!
تکلیب من و دو تا خواهر هایم را و تکلیف برادرم را و تکلیف چیله را
و تکلیف دو قلوها را
و تکلف جوجه رژی مان را
ما این شب یلدا خودمان را کجا ببریم؟
خودمان را به دوش بکشیم و انار دان کنیم و برویم در خانه ی کی را بزنیم؟ هان؟
چرا مسئولیت کارهایی را که میکنی را قبول نمی کنید؟ چرا قصه ی آدم ها را یه جایی مثل کیسه ی سیاه زباله ناگهان برمیدارید و گره می زنید و پرت می کنید یک وری که این ور نیست. و می ماند سطل خالی و سفیدی که یک روزییی تویش کیسه بوده و البته آشغال
اوقاتم آنقدر تلخ هست که به این فکر نکنم که چقدر مثال نازینایی زده ام
اما اوقاتم تلخ است و طاقتم تنگ است و می ترسم از فردا که یلدا برسد. می ترسم که فردا شب بشود و ادم ها و خنده ها و عکس ها و سفره هایی را ببینم که امسال نیست. تمام شده است انگار
می خواهم فردا را سر شب اصلا از نه شب بروم تو رختخواب و بخوابم !
لعنت به یلدای بی تو بابا . . .
لاله برایم یک مانتوی گرم پالتو طوری خریده، سورمه ای رنگ است و روی حاشیه هایش بافت رنگارنگ گلدوزی شکلی دارد و یک طرفش جیب گل و گشادی که خوراک موبایل و کلید و ماتیک است خریده. از عزا ذر آوردنی است اما من فقط یک بار که پنج شنبه بود و قرار بود کم بیرون باشم توانستم بپوشمش اگر چه با تن کردنش حس می کنم سپر حمایتی و مهربانی لاله در اغوشش می گیردم.
دیروز هم بچه های کلاس یک شال صورتی کالباسی که خیلی نرم و نوازش طوری است برایم گرفته بودند و یک کیف چرمی قرمز قهوه ای طوری که خیلی گران تومنی به نظر می رسد، آنتراک کلاس بود و نشسته بودیم ساشه ی کاکائو را با دندان باز می کردم که بریزم روی لیوان کاپوچینو که شادی آمد و دست انداخت زیر بغلم که بیا. خواستم لیوانم را بردارم که گفت لازم نیست.
هیچ خیالش را نکردم که چرا و چطور و بعدش به کجا ممکن است برسد، بیرون کلاس که آمدیم فهمیدم چه خبر است ، بچه های کلاس حلقه زده بودند و شادی مرا برد وسط حلقه و بعد یکی شان آمد جلو و گفت ما زودتر باید می آمدیم خانه ات. قرار خانه ی من را قرار بود جمعه بیایند را من کنسل کرده بودم چون از صبح قرار مفصلی برای صبحانه داشتیم و به دعوت عسل (تعریف میکنم حالا) رفته بودیم کافه گالری و آنقدر هوای شمیران خوب و ناز بود که من ترکیدم از کیف. برف تنکی روی شاخه ها بود و با هر تلنگر باد، قسمتی از آن رقصان روی زمینی که از برف دیشب خیس بود می ریخت و بعدش یک گرمای بسیار لذیذی روی حیاط با سیستم گرمایشی در جریان بود و تنها بدی ماجرا همین بود که بشقاب هایی که از خوراکی های بهشتی پر کرده بودی به سرعت یخ می کرد.
خلاصه جمعه به آن سبب نشده بود بچه های کلاس بیایند خانه ام و بعد که یک شنبه شد و کلاس داشتیم با شال صورتی و کیف زرشکی هیجان زده ام کردند.
همه شان را در آغوش گرفتم و بوسیدمشان
عشق از نگاهشان تراوش می کرد و سعی کردم تا جایی که می توانم کاسه ام را از حس خوشایند مهربانی شان لبریز کنم
شال سیاه را از سرم برداشتند و شال صورتی را روی سرم گذاشتم وبعد از آنتراک که رهبر کلاس آمد شوخ و شنگ ابراز کردم که بچه ها سیاهم را در آوردند و آقای لیدر هم مراتب خرسندی اش را ابراز کرد و برقی در چشم هایش چشمک زد، همچین یک چیزی شبیه مادر پدرهایی که بچه هایشان کار پسندیده ای می کنند و پزش را میدهند ! یک همچین حسی داد.
هنوز سه ثانیه نگذشته بود که لیوان کاپوچینو را که هنوز به نیمه هم نرسیده بود چپ کردم روی خودم و شلوار و کفشم و البته موزیک های کف کاملا خیس و متعاقبا کر و کثیف شد و بعدش هم آقای لیدر شماتت کرد که آبدار چی بدبخت اینجا چه گناهی کرده که شما بلد نیستین یک لیوان را در دستتان نگه دارید؟
و من یاد اول دبستانم افتادم وقتی در شلوارم روی نیمکت کلاس شاشیده بودم و خانوم آب روشن هزار بار پرسیده بود که کار کیست و من مثل اینکه سنگ شده باشم از ترس صدایم در نمی آمد و فقط می خواستم بگویم چرا اجازه ندادی بروم دستشویی من که گفته بودم! بعد هم دانه دانه همکلاسی هایم را از نیمکت های چهارتایی مان بیرون آورد و پشتشان را چک کرد که کدامشان خیس است و بعدش هم دست آخر رسید به من!
و آنقدر بد و بیراه گفت که حلقومش جر خورد و دقیقا به یاد می آورم محور همه ی بیاناتش این بود که خانوم حسینی (آ بدارچی مدرسه) چه گناهی کرده؟
خلاصه چند تا قطره کاپوچبنو هم نصیب شال صورتی شد اما خوب لک مصیبت طوری باقی نماند
شال صورتی تا پایان کلاس روی سرم باقی ماند و بعدش هم رفتیم کافه نشستیم و من سوپ قارچ خوردم با نان تست شده اما وقتی رسیدم خانه حس کردم هنور زمان مناسبی برای پوشیدن شال صورتی یا پالتوی بنفش نیست
هنوز هم دلم می خواهد سرتا پا سیاه بپوشم و موهایم را رنگ نکنم و موهای سفیدی که شقیقه هایم را پوشانده عیان کنم و هیچ نترسم که اکر خوب به نظر نرسم چه؟
همین دیروز بود که برنامه ی خریدن رنگ بلوند و روشن را در ذهنم چیده بودم که می شود برای عید و بهار یک حالی به موهایم بدهم که محیا آمد و خیلی حسرت به دل طوری سفید هایم را نوازش کرد که چقدر خوب شده اند و مثل خال یک جا در می آیند و یاد موهای سفید خودش افتاد.
هنوز هم چیزی شبیه حس پرتاب شدن، کسی ، چیزی، ثانیه ای هست که هولت میدهد و ناگهان دوباره مثل بادکنک سفیدی که به خیلی بلندی ها رفته ناگهان در سیم های برق گیر م یکند و جرواجر می شود و تنها نخی و ردی از هویتش باقی می ماند . . . یک جایی که خیلی دور است ناگهان مثل چرخ ماشینی که از روی خورده شیشه های تصادف قبلی رد شده باشد فس می شوی و ماشین لک و لک می کند و بهتر این است که خاموشش کنی
به نفعت است که بزنی بقل و بروی !
کافه ی دیروزی خیلی قشنگ بود، در شیشه های کوچک سس فلفل گلوریا ، داودی های ریز و زردی گذاشته بود و دورش را با پارچه ای شبیه سرامیک روی میز یک نوار کوچولو چسبانده بود. گارسونش هم با همه شوخی داشت و شغلش را هم دوست می داشت و کیف کرده بود که برای علی سوپی را آورد که همان چیزی بود که می خواست و اگر چه در منو نامی از سوپ قرمز ورمیشل طوری نبود!
ته ذهنم یک جایی یک برنامه ای چیده ام که بروم و یک پلیور صورتی کالباسی بخرم و با آن پالتوی بادمجانی بنفش و شلوار جین و بوت های مشکی و همین شال صورتی ستش کنم
یک جایی که نمی دانم کی زمانش می شود
زمانی که صبح ها برای پوشیدن لباسی که عین دیروز ها و دیروز ها نباشد زحمتی به خودم بدهم
مثل نقاحت می ماند . . .
انگار کن کنارت همین چند قدمی ات فاجعه ای رخ داده است
حقی از تو خورده شده باشد و تو از حقت دفاع نکرده باشی
گنج ارزشمندی را از خانه ات به یغما برده اند و همه می دانند که مورد دستبرد قرار گرفته ای و برای بازگرداندنش هیچ کاری نمی شود کرد
معصومیتی جان داده
گلی خشکیده، زیباترین گلی که در زیباترین گلدان ممکن متصور باشی
آتشی به راه افتاده است و بی مهابا و بی وقفه می سوزاند و پیش می رود
انگار کن که یک فیلم خیلی خاص از فایل های خصوصی ات لو رفته و وارد دنیای مجازی شده و حالا با سرعتی فزاینده دست به دست می چرخد و پخش می شود و تو هیچ کاری از دستت بر نمی آید
همه این لحظه ها شاید قدری شباهت داشته باشد با حالی ک دارم
خانه ام دارد می سوزد اما نگاهم را بر نمی گردانم و نگاهش نمی کنم وقتی هیچ کاری از دستم بر نی آید
معصومیتی جان سپرده و من تنها می توانم سرم را پیش پایم خم کنم و سکوت کنم و خیره شوم به افقی که خیلی دور است
چاره ای جز این نداری که باور کنی هیچ کاری از دستت بر نمی آید و این سیلی مرگ است که در گوشت نواخته شده است. این تجربه ای بی مثال و تکرار نشدنی است که جای آزمون و خطا داشته باشد و بشود با پاکن ، نه پاکن جوهری، نه لاک غلط گیر پاکش کنی و درستش کنی یا نه حتا کاغذت را پاره کنی و یک بار دیگر از اول بنویسی اش
مرگ آن قسمت از زندگی ست که دیگر شوخی ندارد!
دیگر بازگشتی ندارد و همان جاست که چیزی شبیه گیوتین ناگهان از آسمان فرود می آید و خهمه چیز را برای همیشه تمام می کند. مثل دستگاه هایی که برای قسمت کردن و بسته بندی مواد غذایی طراحی شده اند و در زمان مشخصی فرود می آیند و بیست و پنج سانت مربع از گوشت چرخ کرده را از بیست و پنج سانتی متر مربع بعدی جدا میکند.
حال خرابی است، عجیب و نحس
باید روی صندلی راحتی بنشینی و کنارت باغ پنبه در آتش می سوزد و بعد ترش کنار باغ پنبه ی سوخته ای می نشینی که دیگر قرار نیست هیچ وقت دیگر گل بدهد مانند یک سوت ابدی که تا خیلی دورها کش پیدا می کند و ادامه می یابد می نوازد
مثل یک دل به هم ریختگی می ماند که سرت را به نوسان بیندازد، مرگ حق است و همه ما روزی خواهیم مرد،حتا درک همین حقیقت هم خالی از مشقت نیست
بهترین کاری که میشود کرد سرگرم شدن است، پرت شدن حواس، درگیر چیزی شدن، گرفتار کاری بودن، در این موقعیت ها آدم شش دنگ حواسش می رود سراغ کار دیگری و زمان می گذرد . اگر چه با گذر هر چند روز باز هم قصه ، قصه ی روز اول است اما می گذرد.
انگار که کوره راهی باریک و نازک بیابی از کنار زمین که آکنده از زغال سرخ است. هر آن که سر بر می گردانی می افتی روی زغال و تا نگاهت را آن طرف نیندازی همچنان رنج ادامه دارد . . .
بعد تر از نوشتن و قبل ترش خیلی از این نگاه فکر می کنم که چرا می نویسم. چرا این جهم را به اشتراک می گذارم
و بعدش هم قاطعانه جواب می دهم که این حال من است و من جز نوشتن چاره ای ندارم برای التیام یافتن اگر چه جهنم باشد . . .
رادیوی ترانزیستوری
سماوری که همواره قل می زند و استکان های چای پشت هم پر و خالی میشود
نیمکت چوبی کهنه و زهوار در رفته ای که همیشه یک گوشه است
آدم هایی که خیلی سال است دوستشان داری
و پیرمرد مو سفیدی که یک گوشه کز کرده و چرت می زند . . .
در مرگ عزیزان حواستان به این لحظه ها باشد که آتشش خانمان سوز است
وقتی نوار مشکی گوشه عکس می چسبانند
وقتی اسمش را می بینی روی اعلامیه ترحیم و عکسش را و فامیلی اش که با تو یکی است و اسمش را هر در هزاران فرم جای نام پدر پر کرده ای
وقتی یادت می آید کدام عکس است که شد عکس آخری که روی اعلامیه چاپ شده
وقتی در میان ازدحام و هم همه رویش را می بینی که در خاک خوابیده
وقتی آخرین سنگ لحد را می گذارند، این لحظه چنان مهیب است که ممکن است که ممکن است جانتان از نوک دماغتان در بیاید و برود مثل انبوهی از سنگ می ماند که ناگهان یک کامیونت باری بارش را بلند کرده باشد و بعد درش را باز کرده باشد و همه ی بار سنگ را ریخته باشد رویت! و تو همچون طعمه ای که هیچ دفاعی ندارد چروکیده میشوی و در خود فرو می روی و بار فرو تر می روی و بعدش با خودت می گویی این همان بود که قهرمان کودکی هایم بود، روزی که قهرمانت مثل سرو می افتد همان روز لعنتی ای است که بی قهرمان شده ای . . . ان لحظه خیلی مهیب است خیلی . . .
وقتی می آیی خانه و جای خالی اش را می بینی. . . پدر من همیشه پشت یک میز چوبی روشن می نشت که از یک سر به پنجره و حیاط و از یک سر به دیوار اتاق بود، همیشه می نشست آنجا و پاکت سیگارش را می گذاشت کنار دستش و یک زیر سیگاری که غالبا زیر سیگاری های خاصی هم بودند هم کنار دستش بود، حاج خانوم تقریبا ساعت به ساعت برایش چای تازه دم می آورد. چای در استکان های کمر باریک را بیشتر دوست می داشت و ایمان راسخی به نعلبکی داشت و گاهی چای را تا لبریز شدن در نعلبکی خالی می کرد و خیلی وقت ها در آن یکی دستش هم تسبیح یشم اصلش را که بسیار دوست می داشت می گرفت.
این تسیبح بود و آن یکی که عقیق بود یکی دیگر که با ظرافت و دقت بسیار تمیز داده بود که شاه مقصود اصل است و گمانم با یک یشم دیگر با یکی از همکارهایش تاخت زده بود و هبار دستش می گرفت با دقت نگاهش می کرد و داستانش را از اول تعریف می کرد
دست هایش خشن و زبر و بزرگ بود و ساعت هااین دست ها را می نگریستم که معصوم بودند و نشانه ی سال های سال کار بسیار دشوار! بسیار دشوار
بابا مرد قابل افتخاری است برایم و مثل ستاره می درخشد و تلالو دارد! مردی که مرد بود
وقتی می آیی خانه و می بینی آن صندلی چوبی خالی است دلت می گیرد و انگار دوباره بابا می میرد. همیشه آنجا یک طوری به عقب برمیگشت و نگاهت می کرد که از راه رسیده ای و نگاهت می کرد و نگاهش . . . امان از آن نگاه
وقتی دم در خانه سیاه می زنی و روی سیاهی آگهی ترحیم را سنجاق م یکنی روی دیوار
وقتی کفش هایش را در جا کفشی می بینی که گرد رویشان نشسته و نه برقی دارد و نه گمان می رود کسی آنها را به پا می کرده است
وقتی بعد از مراسم سوم و هفت سنگ تراش عکسی را خودت انتخاب کرده ای روی سنگ حک می کند و یک روز که می روی سر خاک می بینی روی سیاهی سنگ عکسی که قبل تر ها فقط تو کیف پول خواهرت می دیدی حالا نقش بسته روی سنگی که انگار سرد سرد می گوید همین که هست و هیچ کاری برایت نمی کند نه حرفی نه سخنی نه کلامی! انگار دری باشد که بسته است
این لحظه ها و خیلی لحظه های دیگر این چنینی ، لحظه ی مرگ هستند و آدم در این لحظه ها می میرد و نه نفس می کشد و نه پلک میزند و نه قلبش می زند! این لحظه ها آدم می میرد اما زنده می ماند و یک جایی یک تکه از قلبش مثل برگ خزانی زرد می شود و می افتد و جان می دهد! آنقدر می میری و باز می میری که دیگر یادت می رود و اینکه یادت برود خوب است چون می توانی نفس تازه کنی تا جان داشته باشی برای اینکه دوباره با یکی از این اولین لحظه های ناجوانمرد جانت در برود
آدم ها وقتی پیر می شوند پیر و فرتوت می شوند و آدم یک طور حس عجیبی بهشان دارد، از سویی می داند این آدم همان بود که سالیان پیش قوی و محکم و . . . بود و حالا همه ی آن قوا را همچون آبی که از ظرف بریزد از کف داده است و از سویی یک طوری مهصومانه و ضعیف می شوند، یک طوری شبیه این جوجه های ماشینی یک روزه که می گذاری شان کنار بخاری و بعد تیرک تیریک می لرزند و یک صدایی بین جیک جیک و ناله از خودشان سر می دهند.
حس بی دفاعی این چنینی یک نوع غبن می کند از زندگی که آدم ها را به اینجا می رساند
در رفتن جان از بدن گویند بسیاری سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
....
ادامه دارد
چقدر راه هست تا جهان سایه ای؟
تا جایی که ادم ها و اشک ها و بابا ها می روند
چقدر راه هست تا جایی که کسی در خواب خیلی عمیق می رود
خوابی که هیچ وقت بیدار نشود
چقدر راه است تا برایش یک جعبه سیگار پین بلند ببرم . . .
بابا سختش می شود بدون سیگار
خواهرم پنج شش ساله بوده که پدرم به اقتضای کار و امورات یومیه مجبور میشود چند روزی برود مسافرت و به طبع در خانه نبوده. عمو جانم می آید خانه مان و خواهر را در آغوش می گیرد که جوجه جان؟
چرا ناراحتی؟
می گوید دلم برای بابا یم تنگ شده
عمو رندانه می پرسد جوجه جان دلت کجاست؟
خواهر زیر گلویش را ، جایی که آدم بغض می کند را نشان می دهد و می گوید
ایندا!
یک وقت هایی خیلی شاکی در مورد پدر و مادرم حرف می زدم که چرا زن بودن را یادم نداده اند؟ که چرا یادم نداده اند جنس لطیف باشم و شکستنی؟ در بطری و نوشابه را خودم باز نکنم ؟ وقتی قرار است یکی پیش قدم شود تا گام بزرگ را بردارد سکوت کنم و بگذارم مردهای اطرافم پیش قدم بشوند و من یک قدم عقب تر بایستم؟ چرا این ها و خیلی کارهای دیگر را یادم نداده اند ؟
شاکی بودم که چرا همیشه معیار تربیتشان این بود که باید مثل یک مرد قوی باشی و هر وقت خواستند تعریف و تمجیدی کنند گفتند ماشالله فولانی مرد است!
شاکی بودم و حس می کردم نیمی از زنانگی و لطافتی که میشد زندگی کنم را پیشاپیش سر بریده و اخته کرده اند
خیلی وقت ها بود که در عالم کودکی و بعدش نوجوانی برای انجام دادن کاری که رسما پسرانه طور بود مورد تحسین و تمجید قرار می گرفتیم ، مثلا اگر بیست کیلو سیبی را پدرم خریده بود را خواهرم آورد خانه، پدرم افتخار کرد. یا وقتی فهمید در فولان موقعیت هزینه ی فولان مراسم را خواهرم یا من پرداخت کرده بودیم در حالی که می دانست این وظیفه ی مرداهای زندگی مان بوده است، خوشحالب شدند!
خیلی وقت های دیگر هم بود که پدرم و مادرم به وجد می آمدند از دیدن همین صفات به اصطلاح مردانه در وجودمان.
و همان قدر که آن ها خوشحال می شدند من شاکی بودم که چرا شکستنی طور پرورش پیدا نکردم. که چرا یادم ندادند شلوار جین مال پسرهاست و دامن چین دار و جوراب شلواری دخترانه تر است. که چرا یادم ندادند وقتی یک چیزی سنگین است به زور و ضرب بلندش نکنم و از نزدیک ترین عصر مذکر دورم کمک بگیرم و خیلی مورد های این چنینی از حساب کردن میز شام بگیر تا بنزین زدن و کفش کتانی و . . .
دیروز ها اما به چیزهای دیگری فکر کردم . . .والدین من دخترهایی را تربیت کردند که بیشتر از دختر های دیگر زندگی می کنند!
دختر هایی که قوی و با عرضه هستند و می دانند که برای زندگی کردن کافی است تصمیم بگیرند که چه طور می خواهند باشند. همان قدر که می توانند متکی باشند می توانند خودشان گلیمشان را آب بیرون بکشند
حالا سپاس گذارنه به آنها فکر میکنم. آنها قبل از اینکه به خاطر جنسیتم زن بودن را یادم بدهند آدم بودن را یادم دادند. هویتی که می تواند خشونت و درد و رنج و تاریکی و تلخی را تاب بیاورد و نشکند و اگر شکست هم در سکوت دوباره جوانه بزند و شاخه بگستراند . . .
پ.ن
چند وقت پیش تر ها بحثی شد و بسیار فکر آلود شدم از همین رهگذر که چقدر جنسیت ما می تواند دخیل باشد در زندگی و آینده مان. چقدر فاصله وجود دارد بین تجربه های یک دختر با یک پسر! بین آزادی و اندیشه شان و بین خیلی چیز های دیگر.وقتی نوزاد دختری به دنیا می اید، از شکل پوشش و لباس پوشیدن و تربیتش تا امتیازاتی که به واسطه آن می گیرد و محدودیت هایی که به آن واسطه دارد همگی باید ها و نبایدهایی را ایجاد می کند که روزی به وضوح رخ می نمایاند و زندگی و آینده اش را متاثر میکند. نمی دانم چقدر صحیح است اما اگر روزی فرزندی داشته باشم حتما این اجازه را به او خواهم داد که مثل دختر ها بار بیاید یا مثل پسرها! مثل آدم ها! بار بیاید . . . منهای جنسیتی که روزی برایش محدودیت باشد یا مایه سهولت!
تنها نشسته ام تو پارک دم خانه ام
عکس های این چند روزه را تماشا می کنم و باز قدر هزار گل سفید روی قبر پژمرده می شوم و قدر هزار پرنده می میرم
دور از من جهان در حال عبور است و زندگی همچون ابشاری با سرعت در جریان است و تند تند می روند و می ایند و ساندویچ همبرگر گاز می زنند و کیسه های میوه را از روی ترازو بر میدارند و از نانوایی نان تازه دو اتشه می خرند
این است زندگی
ادم ها می ایند و می روند و باز می ایند و می روند
تنها چیزی که ازازشان می ماند یادی است و خاطره ای
قدیم ترها خیال می کردم خیلی مهم باشد ادم چطور بمیرد و چندتا تاج گل برایش بیاورند و چند تا پرچم به دیوار بکوبند، چند نفر بیایند و چه جور بروند
اما حالا گمانم اگر در تنهایی یک گوشه و بی هیچ حضور خاصی می شود مرد . . .
بی بهانه
ساده
کوتاه
پدر مرد، از بس که جان ندارد
ناگهان همه چیز سیاه شد مثل وقتی فیلم تمام می شود . . .
تا حالا پوست انداختن جیرجیرک را دیده اید؟ وقتی روی شاخه ای پیدایش می کنی و فکر می کنی آنجاست، خوب که دقت می کنی می بینی این فقط پوسته ی پوکی ست که مدتی ست جیرجیرک از این کالبد رفته
و هر جا که باشد . . . اینجا نیست
پ.ن:
دوستان عزیز از همه تون بابت نوشتن پیام تسلیت تشکر می کنم و براتون ارزوی سلامتی میکنم ، ببخشید که نمی تونم پیاما رو جواب بدم
امروز صبح که کاسه ی بزرگ گردو ها را دیدم که کنارش روی سینی چوبی حلقه های سیب در حال خشک شدن بود، یادم آمد عجب موجود دیوانه ای هستم که برای پختن مارمالاد سیب و مربای به، تعلل کرده ام وقتی هر کدامشان اینقدر خوشحالم می کنند. بعدش هم منتظر فرارگیر شدن پاییزم تا فرمول بهار را نهادینه نموده و استایل شخصی ام را در ساختن معجون به ثبت برسانم. (وقتش رسید برایتان می گویم)
همین چند وقت پیش ترک که رفتم مغازه ی آقای میوه فروش کپل و پسرش که هر دوشان شکم هایی دارند که در پیرهن هایشان جا نمی شود و مقادیر متنابهی الو خریدم و یارو که دستم را خواند کل جعبه را به ازای تخفیف برایم برگرداند تو کیسه و من لخ لخ کنان آلو ها را همچون مائده های زمینی بردم و روی چشمم شستمشان و بعد با چند ورق لواشک انار پختاندم و بعد گذاشتم حسابی قول بخورد و بجوشد و جا بیفتد و بعدش ماده ی به دست آمده را همچین دو هوا شول ترک است از رب را همچون سرمه به چشمانم میکشم و الان که از همه آن شش هفت کیلو آلو چیزی به قدر دو تا قاشق مانده مترصد هر فرصتی برای باز یافتن الو در میوه فروشی در حجم زیادم که دوباره بزم نامبرده را به راه بیندازم و خدا شاهد است که من همین الان که اول صبح است و دارم این ها را می نویسم یک جوری آب تو دهنم جمع شده که هی دارم قورتش می دهم.
تازه علاوه بر کتاب صوتی ای که دیروز یافتیدمش و خیلی وقت بود که دنبالش می گشتم و خودش یک شادی عزمایی به حساب می آید (فایلی که در پست قبلی گذاشته ام آن کتابه نیست ها) یک چیز خوشحالی اور دیگر هم کشف کرده ام و آن همانا خیابان دم خانه ی خان داداش این هاست.
خان داداشم بلا گردون و ماشالله به جونش و اینا و . . .خان داداش بسیار نازنینی است و تازه ترک ها که با همسر و یکی یک دانه فندق چه اش می آید و گاه و بی گاه می نشینیم و کنار هم اوقات را به سر می کنیم و این خودش خیلی حال خوب کن است
خلاصه دم در خانه ی جدید خان داداش این ها یک بلواری است که گمانم به چاه ویلی از میوه و سیفی جات ارتباط مستقیم طوری دارد که هر آنچه که من را شاد و خوشحال می کند را به چندم قیمتی که می شود در خود حتا همان تره بار خرید به فروش می رساند.
این بلوار عزیز من را یاد مربای انجیر می اندازد و آب انار و . . . مربای انجیر مثل داغ روی دل می ماند عاقا! شما که خبر ندارید که ما یک درخت انجیر خیلی خفنی داریم در ولایت که انجیر می دهد آه! دانه ای قد یک گلابی! نه حتا گاهی بزرگ تر! تازه در هر فصل دو سه چند رفعه بار می دهد ! (گفتم که خفن طور است)
خلاصه در سال های متمادی که حاج خانوم عادت دارد خفت کشمان کند از اقامت کل سال در ولایت و سوغات بی سوغات یک رسم ندیده و نشنیده ای بود که هر سال حاج خانوم برایمان نفری یک شیشه ی بزرگ از این مربا می آورد و ما هم بی خیال گردو و البالو خشکه و مربای گیلاس و . . . می شدیم.اینقدر هم نهادینه شده بود که من که داشتم می رفتم خانه ی حاج آقا این ها این همکار نازنینم که پشت سرم می نشیند و الی صد ایش می کنم گفت آی پروانه گفتم ها ها! گفتم داری می ری مربای انجیر یادت نره بگیری از حاج خانوم
خلاصه یعنی اینقدر مربای انجیر را باور کرده بودیم
خوب ما هم هی تشکر می کردیم و قربان دست و پای بلورین حاج خانوم می رفتیم که چقدر بلد است و چقدر فولان! و چقدر بهمان و البته همه اش برای خوشامد حاج آقا بود! خودمانیم دیگر راستش را باید گفت
خلاصه اینکه امسال مربای انجیر بی مربای انجیر! کلا حاج خانوم ما یک استایلی دارد که هر وقت کسی با چیزی حال کند و خوشحال باشد دمش را قیچی می کند که زیاد کیف نکند خدایی نکرده! این شد که مربای انجیر بدل به یک داغ خانوادگی می شود و امسال این تنها ترین قلمی که در موقله ی سوغات می گنجید نیز خط خورد و حالا برای خوشحال کردن دل جماعتی چشم به بلوار قید شده برای به راه کردن بساط مزبور دارم.
بچه که بودم مادرم رب می پخت و من از این تنها مراسم پختن چیزی برای فصل سردتر بیزار بودم چون به نظرم خیلی بی مزه بود و نمیشد از هیچ کدام از مراحلش ناخونکی به محتویات قابلمه زد، حالا اما با دانستن فرمول سس سالسا و ترشی فلفل به نظرم امادگی کافی برای پختن رب برای سال آینده را هم کسب نموده ام.
خلاصه این جور
ایام به کام
این که من حس شعف میکنم وقتی نسخه ی صوتی فولان کتاب را یافته ام و انگار که جای گرمی برای رفتن و حرف های خوبی برای زدن دارم یک نقطه ی روشن است که اگر چه نمی دانم چراست و چگونه . . . اما خوب است
از حال خوش من این هم مال شما . . .
فردا صبح تولد چیله است. مادرش برایش تو مهد کودک تولد گرفته
پریروز زنگ زدم مهد و گفتم می خواهم با چیله مشورت کنم و امد پای خط
گفتم شکر جان( ان بار ک سوار چرخ و فلک بود و من ناگهانی دیدمش وقتی امد پایین می گفت اول شنیدم که یکی صدا می کند شکر بعد دنبالم گشته بود و پیدایم کرده بود) گفتم شکر جان چی دوست تر داری؟
بعد از مشاوره های مادرش مبنی در عدم خرید باربی (گویا خانه شان دیگر جا ندارد برای باربی های مضاعف) حاضر شد جای باربی انتخاب دیگری کند و بعد هم یک کیف خواسته که رویش "السا" داشته باشد
قبل تر ها دختر رها را در پروفایل تلگرام دیده بودم که به تمام قد شاهزاده خانوم ا بی پوشی شده بود که چوب جادو دارد اما گمان نمی کرد السا این همه مساله ی مهمی می تواند بشود برایم که بروم همه کیف فروشی های بازار تجریش را بجورم و دنبال السا خانوم بر کیف باشم
بعدش هم به مادرش ملاطفت کرده و ارد داده که می خواهم میز تولدم پر از کادو باشد ها
سفارس کرده مادرش هم حتما با فولان لباس بیاید و خدایی نکرده لباس کار تنش نکند
بعد هم سپرده که حتما روسریت را هم کج ببند!
فردا تولد چیله است و من از همه این لخظه هایی که یک سرش اوست در کیفم و ذوق می کنم و دلم می رود برای شیرینی هایش