ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
سر صبح است که اسم ام اس سررسید اولین موعد بازپرداخت وام رسیده است،می آید. یک ساعت مرخصی ساعتی گرفته ام و جلدی پریده ام تا بانک مسکن سر میدان توحید و با آقای فولان که پیگیری کارهای وامم را کرده سر و کله می زنم که چطور قسط ها را پرداخت کنم که لازم نباشد هر بار تا بانک بیایم و دارد راه و چاه نشانم می دهد و از نصب اپلیکیشن و اینترنت بانک و تلفن بانک و . . .حرف می زند که هر کدام چطور و چگونه می توانند کمکم کنند تا راحت به امورات قسطیه بپردازم و هیچ حواسم به پیرمرد فلفل نمکی ای که مدتی بود در نزدیکیم روی صندلی پیشخوان نشسته، نبود که همسرش از پشت سر ، (روی صندلی های پشتی نشسته بود) با تاکید روی بعضی کلمات گفت:
با حق برداشت برای هرررررر کدام از طرفین
ناخوداگاه برگشتم و چهره زن را دید زدم، زن پا به سن گذاشته و شیرینی بود که پیدا بود امورات خانه و خرید و بچه های و هر چیز دیگر را با تاکید تو مخ حاج آقا فرو می کند و پشت سر همه اتفاقات ریز ریز می خندد و اگر چه اسمی از او برده نمی شود همه می دانند که نخ های ماجرا در دست چه کسی است.
یادم آمد که پدرم قرار بود با برادرم یا خواهرم یک همچین حسابی باز کنند تا برای دخل و خرج های پیش بینی نشده کسی باشد که امور مالی را در دست بگیرد و نمی دانم وقت نشد که همچین اتفاقی بیفتد یا به کل تصمیم بازکردن حساب منتفی شده بود!
مرد یک بار دیگر حرفی را که همسرش زده را طوری که شمرده و واضح باشد از پشت شیشه ی رسپشن بانک طوری که متوجه همه کلمات بشود تکرار می کند و و بعدش نیم نگاهی به پشت سرش می اندازد و من اگر چه بر نمی گردم و دوباره در چهره زن نگاه نمی کنم مطمعنم که دارد به صورت همسرش لبخند می زند.
توضیحات آقای فولانی تمام شده و دارم اپ بانک را که دانلود کرده ام نصب می کنم که پیرد مرد با تردید سرش را می خاراند و می گوید یعنی . . . یعنی این خانوم فردا می تواند تنهایی بیاید و همه ی این پول را بگیرد؟ و باز برمیگردد و پشت سرش را نگاه میکند
قسط اول از 144 قسط وام بانک به مبلغ تقریبی یک ملیون تومان را پرداخت می کنم
بی توقف برمیگردم شرکت و انگشت مرخصی را که می زنم نگهبانی می گوید شد 44 دقیقه!
می دانی . . .آدمی به امید زنده است
نمی دانم این پست باید سرخوشانه و شاد باشد یا تکیده طور !
خوب بالاخره بعد از مدت های مدید، جستجو، تصمیمم را برای خریدن یک از ملک های موجود گرفتم و به قولی دل یک دله کردم. در این جنگ روانی که بین بنگاهی های مختلف و صاحب خانه و . . . که کافی بود به هر کدامشمان دل بدهی تا ببرندت هفت تا فرسخ آن ور تر از جایی که گمانش را می بری بالاخره یک جای محکمی را پیدا کردم و ایستادم و انتخاب کردم.
قضیه از این قرار است که کافی است تردید کنی تا دیوانه ات کنند! آن وقت است که هزار جور وسوسه به جانت می ریزند که اگر فولان قدر اضافه کنی می شود فولان جا خرید کرد ، یا اگر متراژش را کمتر کنی میشود فولان موقعیت جغرافیایی بهتر را گشت و آنقدر این شاید ها اضافه می شود که تصمیم گرفتن هر روز سخت تر و سخت تر می شود و یکهو دید ناممکن شد.
این تجربه ی زیسته کسی است که چند ماهی است دنبال خانه گشتن یکی از بزرگترین دغدغه هایش بوده و چندین و چند منطقه را جوریده است، که :
خانه خریدن یکی از سخت ترین کارهای دنیاست!
تصور کنید مقدار پولی که از آن حرف می زنیم 200 ملیون است! 80 ملیون وام است و 60 تومن قرار است خانه را رهن بدهید و بقیه اش هم نقد!
حالا در معامله ای که کمتر از یک سوم آن را قرار است نقد بپردازید و بقیه اش عهدی اس که می بندید تا در آینده پرداخت کنید چقدر می شود استرس داشت! هر چقدر هم مبلغ بالاتر برود آدم مضطرب تر است و بیشتر تلاش می کند انتخابش را از گزند اشتباهات ممکن دور کند ! این وسط وسوسه هم بیداد می کند و کافیست لحطه ای غفلت کنی تا ببینی به کجا که نمی رسی.
خلاصه اینکه خریدن خانه سخت است اما سخت ترین قسمتش دنبال بنگاه رفتن و رفتن تا سر ملک و بازدید و چک و چونه و بالا رفتن و پایین آمدن از پله ها و هماهنگ کردن با مستعجر و مالک برای بازدید نیست!
سخت ترین قسمتش تصمیم گرفتن است!
آنجا که بایستی و بگویی همین را می خواهم! همین خوب است ، اگر چه طبقه ی سوم است و نیاز به بازسازی دارد اما پارکینگ هم دارد! اگر چه جایش آنقدر ها به دلت نیست اما عوضش می تواند شروع خوبی باشد! اگر چه . . .
فرم ها را امضا کردم و کارت را کشیدم و چک را هم تحویل دادم! صاحب خانه ای شدم و در ازایش قرار است ماهی تقریبا یک ملیون تومن قسط بدهم به مدت 12 سال!
البته دستاورد بسیار بزرک و شیرینی است و آدم خودش خوشش می آید که چیزکی داشته باشد اما همان قدر هم می تواند ترسناک باشد !
خوب این از قسمت شیرین ماجرا که بالاخره رفتم پای معامله و خانه را خریدم.
کار هایی هست که وقتی آدم انجامشان می دهد و به سرانجام می رساندشان یک بار انرژی تو دلش قلمبه می شود و دلش می خواهد به یک کسی بگوید که هی فولانی ! بالاخره شد ها!
غالبا این آدم کسی است که واجد شرایط خاصی باشد از این قبیل که یا کسی است که به شدت همراه شما بوده و آمار اطلاعات لحظه به لحظه تان را داشته و اگر هم همراه نبوده حداقل همدلی کرده. یا کسی که به شما تایید میدهد !
و من بعد از اینکه از بنگاه آمدم بیرون هیچ کسی را نداشتم که زنگ بزنم و بگویم ! هی فولانی! شد! خردیم!یک جوری نصفه نیمه می ماند بساط شادی آدم.
راستش تنها کسی که دلم می خواست زنگ بزنم و یا با شیرینی بروم خانه اش و ماجرا را تعریف کنم فقط پدرم بود. دلم می خواست در را باز کند و من در آستانه ی در، در حالی که دارم می آیم داخل خانه بگویم بابا بالاخره خونه خریدم! و پدرم بسیار خوشحال بشود و بعد لبخند بزند و بگوید شیربچه! و من حس کنم حتما کار مهمی کرده ام و دستاورد بزرگی را به دست آودره ام
اما به هیچ کس زنگ نزدم
به هیچ کس هم نگفتم
شبش به خواهرم گفتم ، اون هم به واسطه ی اینکه باید در جریان چک قرار می گرفت و خودش به بقیه گفت !
همین
دستاورد بزرگ ترم اما، شاید زندگی کردن این "احساس" است!
زندگی کردن موقعیتی که خودت تنها نجات دهنده باشی و خودت هستی که پای برگه را امضا می کنی و تایید می دهی به خودت! به دلت! خودت هستی که می گویی می دانم جانکم چقدر سختت بود ! می دانم و دستش را بزند رو ی شانه ات و بعدش بگوید : دمت گرم بچه! عیب ندارد که بابا نیست که خوشحالیت را با او قسمت کنی! اما هرجا که باشد میداند و خوشحال میشود. می دانم جانکم چقدر سختت بود، برایت خوشحالم که توانستی و باز ثابت کردی می توانی! دمت گرم بچه!
1- یک هفته و دو سه روز است که جارو برقی ام سوخته است. البته قبل از اینکه از هستی ساقط بشود هم شلنگ خرطومی اش پاره شده بود و هم از سر تماس با زمین و هم از سمت تماس با دستگاه جارو برقی! این پاره شدگی را به مدت چندین ماه تاب آوردم و وقتی دیدم نتوانستم جایی را پیدا کنم که تعمیرش کنند با همان نقص عضو کنار آمدم و علاوه بر نکشییدن شلنگ بدنه اش را هم برای جارو کردن نقاط مختلف با دست جا به جا می کردم.
تا همین یک هفته و اندی پیش که زد و ناگهانی جاروبرقی بیچاره پت پتی کرد و بوی گند سوختن یک وسیله برقی همه جا را پر کرد و بعدش دیگر روشن نشد که نشد.
این چند وقت با جارو دستی و طی مرطوب مشکلات زندگی را تا حدودی جل نموده ام اما داغ فراق یک جارو برقی در خانه به شدت ملموس است و جان کاه!
طوری که از دو سه روز پیش در سیبل هدف زندگی خرید یک جارو برقی را تیک زده ام!
یک اصراری هم دارم که یکی جدیدش را بخرم و این یکی را دوباره نسپرم به تعمیرگاه! اصلا تعمیر بشود هم انگار قبول نیست!
پول که دستم می آید یه دو صورت دسته بندی می شود یا کمتر از یک ملیون است که مسقیما به خرید جارو برقی می اندیشم و اگر بیشتر باشد مستقیما به پرداخت یه قسط معوقه و یا حتا بدهی خانم بهار که هر کار کردم سریه قبل نگرفت!
هدف با مزه ای هم هست!
خرید یک جاروی برقی خفن که همه خاک و گرد و موهای پریشان خانه را بخورد!
2- هدف بعدی هم البته خریدن یک عدد سشوار است. سشوار قبلی رمق ندارد انگار! البته رسیدن به این هدف دور نیست، قدر هدف اول ! این هدف بعد از آزمودن سشوار خفن خواهرم جدی شد! چون بعد از آن وقت ها بود که من دانستم چقدر تفاوت می تواند وجود داشته باشد بین هم نوعان این موجود شریف! حالا یکی از اهداف کوتاه مدت این روزها هم یکی خریدن همین سشوار است! خوش قریحه و خوش استیل!
3- هدف بعدی هم البته خریدن یک باب منزل مسکونی می باشد! یک خانه ی نقلی کوچولو موچولوی پنجاه متری که ترجیها سمت غرب شهر باشد.
البته خنده دارد که خرید خانه در اولیوت سوم می گنجد اما ماجرا اینجاست که من سشوار خر بهتری هستم تا خانه خر بهتری!
ماجرای خانه از آنجا شروع شد که پارسال همین وقت ها سعیده گیر سه پیچ داد که برای وام بانک مسکن سپرده گذاری کنم ، من هم ماجرای خرید ماشین را بیخیال شده بودم و جایش وام را ثبت نام کردم و حالا همین روزها سررسید یک ساله ی وام به سر می اید و باید بروم یک جایی را بیابم ! یک طوری استرس دارد این هدف سومی! مخصوصا که اطلاعات من در باب خانه ی خوب قدر اطلاعاتم در باب نحوه کشیدن نمودار لوله ای است ! هی از بقیه می پرسم و تازگی ها فهمیده ام شمالی و جنوبی فرق دارد و جنوبی بهتر است و انباری عیب ندارد نباشد اما بی پارکینگ نمی شود! و بعدش هم پایلوت و طبقه اول چه فرقی دارد و طبقه اول سرد تر است و طبقه دوم بهترین قصه ی ممکن است و آسانسور باشد و نور در طبقات بالایی بهتر تر است و . . .راستش از فکر این ها هم استرسم می گیرد و نمی دانم چه باید کنم اما خوب آنقدری نیست که سر جایم خشکم بزند . . .
پ.ن:
1- شایان ذکر است اهداف نامبرده به صورت مقطعی بوده و تا برآورده شدنشان در حیطه هدف هستند و درست در لحظه ای که دسترسی شان ممکن گردید، هدف دیگری جای شان را میگیرد!
همچنین این را هم خودم می دانم که آدم خیلی باید سخیف و به در نخور باشد که هدفش در زندگی این چیز ها باشد ! خوب من که داجه به همه هدف هایم حرف نزدم ها؟
2- بعدا ها برای یاد آوری سالی که آقای هاشمی مرد، خواهم گفت تقریبا سه ماه بعد از بابا
3- هدیه ی تولد آقای روانشناسی تحلیل مان، یک نقاشی بود که من کشده بودمش . . .