پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم

فشردگی

 حقیقت این است که گاهی آدم بد جوری فشرده می شود، انگار که یک وزنه ی هوار کیلویی بیاید بالای سرت و مستقیم از مغز سرت شروع کند به فشار دادن و تو هی مچاله و مچاله تر می شوی و چروک می خوری و درز هایت باز میشود و ناگهان یک جایی که فشار خیلی بیشتر از حدی شده است که تحملش را داری می ترکی! لب باز می کنی و ناسزا می گویی و اولدرم پولدرم بازی در میاوری و فحاشی و حتاکی هم حتا شاید کنی! همه این ها به میزان و چگونگی فشار بستگی دارد که چقدر فشرده شده باشی یا نه اینکه فشار خورت (چیزی مثل فحش خور یا کتک خور) چقدر ملس باشد و چند بار و تا کجاها فشرده شده باشی و تاب اورده باشی و صدایت در نیامده باشد!

اما در هر صورت هر بار فشرده شدن باعث تراوش ماده ی سمی ای در بدن می شود، این ماده که با تحقیقات بیوشیمی و نانو تکنولوژیک یه اثبات رسیده است که خواصی بسیار کشنده دارد، اگر در شرایط آزمایشگاهی و طی فرآیند فشار از بدن خارج نشود باعث مرگ و جان دادن قربانی می شود و از نشانه های تکامل بدن بشر و  وجود خداوند متعال یکی همین راه است که جوبی، راه آبی، سوراخی . . . چیزی برای تخلیه این ماده ی کوفتی از بدن آدم تعبیه کرده است تا تجمع آن موجبات غمباد و یا دق مرگ شدن آدم را محیا نکند.

این راه ها در آدم های مختلف به صورت های گوناگون و جاهای مختلف طراحی شده است.

یکی مثل من فشرده گی اش را می نویسد و با بافتن کلمات در غالبی که چیزی از آن شدت فشردگی بکاهد خود را التیام می دهد و مثل یک آفتابه که شلنگ آب سر ریزش کرده باشد، آب را از لوله ی باریک و درازش که به سمت دیگری در جریان است جاری می کند و هنگامی که راه آمدن و رفتن آنچه سرشارت کرده است بیابی آن وقت به یقین لحظه ی شفا دهنده ای است. 

کسانی را می شناسم که فشردگی شان را فریاد می کنند و بر سر کسانشان می کوبند، فشردگی شان را طناب می کنند و کسانی را با آن به دار می آویزند، کسانی که فشردگی شان را غذا می کنند و آن را می بلعند و آنقدر می خورند تا یادشان برود کسی، چیزی، جایی فشرده شان کرده است! انقدر می بلعند تا چندین برابر آن فشردگی برآمده شوند و آن وقت جایی بین این برآمدگی ها آرام می گیرند! کسانی  که فشردگی شان را فریاد می کنند و کسانی که فشردگی شان را مشت می کنند و کسانی که فشرده گی شان را آغوش میکنند و  . . .

نمی دانم چطور می شود! نمی دانم اهرم فشار از کجا می آید و نمی دانم برای اینکه تحت فشار نبود چه کار باید کرد! همین قدر می دانم که باید آن را ببینی و  راهی برای خروجش پیدا کنی! 

این ذرات ریز و تاریک که مثل پودر آهن ریز ریز به جانت فرود می آیند، جایی را مثل آهرنبا پیدا میکنند و انباشته گی ایجاد میکنند و تاریکی های یکسره می سازند! و برای درمانش، برای شفاف ماندن، برای کدر نشدن باید راهی برای خروج این لحظه های فشرده گی پیدا کنی! اگر نه؟! تلخ میشوی! گزنده! مثل زهر مار! و در زهر مار شدن شری نیست، غیر از اینکه خودت، خودت را دوست نخواهی داشت!

 


آن روی سکه

در زندگی همه ما لحظه هایی می رسد، که دقیقا همان آدم خرفت، احمق ،بی ملاوالات .... و یا نادانی می شویم که سالها و سالها برای اینکه به سایرین به اثبات برسانیم که نیستیم یقه درانیده ایم!

برای گذشتن از این پل و رسیدن به یگانگی، بهتر آن است که آن وجه تاریک و اسیب پذیر وجودمان را از دنیای خفیه به جهانی قابل زیست بیاوریم

و خود را به عنوان کسی ک ممکن است در چنین موقعیتی و با چونان دامی گیر بیفتد بپذیریم، آنگاه  وضع حمل مبارکی رخ خواهد داد و درس آن لحظات را خواهیم آموخت! 

درسی که بارها و بارها تکرار میشود! و هربار که دیده نشود با مراتب شدیدتر و عواقب تلخ تر تکرار خواهد شد!

تا زمانی که درس موجود در این موقعیت های تکرار شونده را ببینی! و بیاموزی!

وقتی عشق بر آدمی حادث می شود


وقتی اروس، خدای عشق و احساس یونان باستان  از تیردان طلایی اش تیری را به سمت کسی  نشانه می گیرد و پرتابش می کند، زمانی است که عاشقیت مثل تور ماهی گیری می افتد روی آدم  و چاره ای نداری !جز اینکه شکار بشوی و نه اختیار تصمیم گرفتن داری و نه مجال گریختن و نه توان نپذیرفتن!

 انگار اجتناب ناپذیر میشود ! خلع صلاح می شوی و مرزهایت را در می نوردی و همه باید ها و نبایدهایت را زمین می گذاری و شیفته وار رهروش می شوی . . .

 سپرت  را زمین می گذاری و این زمین گذاشتن نه از روی صلح و از روی جنگ و خصومت و شکست است، سپر را زمین می گذاری چون مجبوری! چون ناچاری ! این ناچاریت چیزی از جنس دیگری است که شوق زاید الوصفی را در خود نهان دارد!نه می توانی راهش ندهی و نه می توانی خرسند باشی از این مفتوح گشتن توسط نیرویی که بسیار دلنشین و بسیار سوزاننده است.

ادم دلش می خواهد دست هایش را بگذارد روی سرش و چهار زانو بنشیند یک گوشه و چمباتمه برند و های های گریه کند، به حال خویش! مثل یک بیماری می ماند، بیمار کسی شده ای ، مثل یک بیماری حاد! درد و درمانش هم یک جاست!

اما همه زیبایی عشق در بی اختیار بودن آن است! آن گاه که ناگهان بر آدمی حادث می شود!

و جایگاهش از ناخودآگاه آدمی ، جایی میان روح آدمی است که می تراود! 

مانند رویای مجسمی است که در بیداری می بینی! همان قدر رازآلود و همان قدر گویا



اقتباس آزاد از این کتاب:

+


آدامس احترام به خود!

یک روزی یک پستی خواهم نوشت در تعریف لایف استایل آدم ها و اینکه چه جور می شود ساختش و چه جور می شود مثل اتاق شخصی ات که منحصرا متعلق به تو است اجزایش را طوری چیدمان کنی که از رهگذر خوردن صبحانه و پیاده روی عصر و آماده شدن برای رفتن تا سرکار حال خوشی پیدا کنی و مثل خوردن هلوی رسیده شیرینی لحظاتش در جانت بنشیند و بعدش دور لبت را بلیسی و بشود طعم شیرینش را دوباره  مزه مزه کنی!

اما تا آن روز کذایی که آن پست مفصل را بنویسم می خواستم از خورده ریزهای خوشایندی بنویسم که گداری مثل آلبالو های رسیده ی باغ پدری با نسیم دلنواز تابستانی می رقصند و وقتی از کنارشان رد می شوی روی پیشانی و گونه هایت می رقصند و دلبرانه طعم جادویی شان را نخورده در کامت می نشانند.

قصه از آدمس شروع شد.

از ملزوماتی که همیشه مجهز به آن هستم یکی همین آدامس است! خوب وقتی همیشه و همیشه تو کیفت آدامس داری می دانی کدام طعم و کدام برند مناسب تر است برای سلیقه ات (عطف به آن پست آقای وایت که برای آدامس وایت نوشت) خلاصه از این رهگذر همیشه بسته های ریلکس نعنا و فقط هم نعنا و نه پونه و نه اکالیپتوس چیزی بود که با دو هزار تومن می خریدم و آرامش داشتن آدامس در جیب را کسب نموده بودم.

بعد از چند وقتی که برندهای شیک و پیک تر را آزمودم یقین حاصل کردم که نعنای وی وی دنت و فایو چیز دیگری است و اگر چه قیمتشان دو سه برابر برند قبلی بودند!

از یک جایی دیگر ریلکس نخریدم!

لاله یک اسم خوبی برای این حرکت گذاشت با این عنوان: آدامس احترام به خود!

خوب واقعا هم همین طور بود و خریدن آدامس شیک تر و قوطی های فلزی و رنگی پنگی یک حرکت ریز و ملایم در جهت خود خوشحال سازی بود و هست اگر چه نه آنقدر ها هزینه دارد  و نه نمود!  اینکه از آدامس حرف می زنم قصد چیپ کردن و ساده لوحانه کردن محتوا را ندارم فقط می خواهم همان طور که با همه ی جانم چیزی را حس کرده ام به همان تمامیت بنویسمش اگر چه خنده دار باشد!

این حس احترام به خود قطعه ی گمشده ی زندگی بسیاری از ماست که تو روز های سخت و کارهای شلوغ و مشغله هایی که دورمان را می گیرد گمش می کنیم و وقتی گم می شود همان قدر که میتواند حال خوب ایجاد کند، رخوت و رکود ساخته می شود و یک خاکستری بزرگ تو دلت قلمبه می شود از بس خودت را ندیده ای یا دیر دیده ای  و یا اخر همه دیده ای!

مثلا  چند وقتی است که مشتری پر و پا قرص سرویس های اسنپ  (تپسی و کارپینو هم ایضا) شده ام و وقتی سر کارم هستم و برای رفتن به کلاس یا خانه  از سرویس هایش استفاده می کنم می دانم  که کارم و وقتم آنقدر ارزشمند است که می ارزد اینقدر هزینه کنم ! یا وقتی خسته از باشگاه بیرون می آیم حس اینکه تنت را پرت کنی تو ماشین و کسی تا خانه برساندت آنقدر خوش می گذرد که می توانم این قدر برایش هزینه کنم!  (با تشکر از اسنپ و دوستان که به یقین آمدنشان گره بزرگی از زندگی خیلی هایمان باز کرد)

میدانم که سرم ویتامین سه ای را که دکتر برایم نوشته را به راحتی برای خودم می خرم و خوشحالم که این حس مراقبت از خود را زندگی می کنم

حس خوبی است وقتی می روم سوپر و میوه هایی که چشمک می زند را برای خودم می خرم حتا اگر خیلی گران تومنی باشند!

حس بسیار خوبی است وقتی به خریدن یک دوربین خوب فکر میکنم به جای دوربین نیمه حرفه ای که کار کردن را برایم سخت می کند!

وقتی به خریدن یک آی مک فکر میکنم که رنگ هایش کالیبره است و ارگونومی اجزایش باعث حفظ سلامت و فیزیکت بشود

این مثال های ریز و کوچک و کلی مثال های بزرگ تر دیگر هست که مثل عسل در جانم می نشیند و خوشحالم می کند . . .


قضیه خیلی ساده است و در همان حال خیلی هم می تواند پیچیده باشد و می شود خیلی پیچیده طور توضیحش داد اما همان قدر هم می شود ساده اش کرد و کاربردی و شاید بشود وقتی دیگر و جایی دیگر خیلی خفن طوری قصه اش را نوشت . . .


روز نوشت


تجربه ی امروز نشانم داد که سخت ترین کار دنیا همانا، هیچ کاری نکردن است!

امروز از ساعت 9 صبح تا ساعت 2 بعد از ظهر در دفترخانه ی رسمی 10 هشتاد خیابان اسکندری نشستم تا نوبتم بشود و بعد هم تاب آوردم که سیستم علیل و بیمار اتوماسیون سازمانی اثر انگشتم را ثبت کند تا بن چاق و سند تک برگی خانه صادر بشود! و در تمام این مدت به طرز غمگنانه ای داشتم به کارهایی که دارم و می خوام به سرانجام برسانمشان فکر می کردم و کاری از دستم بر نمی آمد   . . .


هل من ناصر ینصرنی؟


دوستان آشنایان خانوما آقایون

من می خوام یه دوربین خفن تومنی و کاملا حرفه ای بخرم!  آیا کسی هست آشنا ماشنایی چیزی داشته باشه؟  

برای اقساط! یا دست دو؟! یا . . .

روز نوشت


خیلی سال است که من می خواهم ارشد بخوانم اما تنبلانگی مجال نمی داد،شده بود ثبت نام هم کنم اما صبح روز آزمون که جمعه باشد خزیدن در رختخواب را دوست تر داشتم تا رفتن تا فولان دانشگاه و  آزمون دادن را. اما امسال آدم منظم تری شده ام به گمانم (شاید البته) و دیروز که آزمون مرحله ی دوم رشته تصویر سازی بود و باید هفت صبح بیدار می شدم موفق شدم خودم را راضی کنم و برم سر جلسه و از رختخواب که این روزها مهربان ترین مامن و آرام جانم شده دل بکنم و بروم سر جلسه!

تازه از دیشبش هم وسایلم را آماده کرده بودم خیرسرم! دو روز قبلش هم آزمون مرحله رشته نقاشی را داده بودم و پک وسایلم آماده مانده بود برای این یکی و از آنجا که خواستم سبک تر باشم همه وسایل را در کیسه گذاشتم تا هم مجبور نشوم کیفم را بسپارم امانات و هم راحت تر باشد.

خلاصه با خیال راحت که فکر همه جا را کرده ام ساعت هشت صبح سر جلسه نشستم و مشغول باز کردن و چیدن قوطی های رنک و مداد رنگی ها و قلم ماژیک ها اطرافم روی زمین بودم که یکهو دیدم قلم مو ها را در خانه جا گذاشته ام! لحظه ی بسیار دردناکی بود  کعهنو بروی پیک نیک ببینی سیخ را جا گذ اشته ای!

خوب بلافاصله با خودم گفتم عیب ندارد اصلا فکرش را نکن! مداد رنگی ها و روان نویس ها ماژیک ها که هستند! اگر چه اکرلیک و رنگ های پوشاننده حال دیگری دارد . خلاصه این در حالی بود که قبلش هم فهمیده بودم که تخته شاسی ام را هم جا گذلاشته ام! گمانم همه ای این ها برای ضدحال آزمون چهارشنبه بود که بسیار ناامید کننده بود! 

چه می دانم؟ 

خلاصه چند برگ نیازمندی همشهری به دادم رسید و وقتی که روی زمین نشستم و شروع کردم به کار کردن مشکلی وجود نداشت!

این مداد رنگی ها درست مال 12 سال پیش بودند که هر وقت چیله و سایر جوجه ها می خواستند بروند سراغش من بهانه می آوردم که نه اینها  ابزار کارم هستند! و دیروز صبح در جلسه خوشحال بودم که نگهشان داشته بودم و نگذاشتم توسط عاملین اغتشاش به پودر بدل شوند.

در ابتدا موضوع کار  به نظر دشوار می آمد اما هرچقدر که گذشت به نطرم دوست داشتنی تر شد! موضوع پیرمردی بود که در پارک با دوستانش مشغول شطرنج بود و آمده بود برود خانه دیده بود نزدیک است باران بیاید و دستش را بلند کرده بود که قطره بارانی کف دستش بیفتد که دخترک دبستانی سکه ای کف دستش انداخته بود و خطاب به معلمش داد می زد پول را دادم به اون گداهه!

پیرمرد را شبیه پدرم کشیدم ، حتا تو جیب پیراهنش یک بسته سیگار بهمن که دو سه تاییش باقی مانده گذاشتم! با موهای پرپشت و کلاهی بر سر! دقیقا شبیه خودش

ازمون تمام شد و من تا لحظه ی آخر نشستم !

خانه آمدنی فکر میکردم آدم ها وقتی می میرند هم یک جوری زنده اند! 

تو دل کسانی که دوستشان دارند! 

 

پشت دریاها شهری است . . .


یک وقت هایی تو زندگی هست که آدم گند می زند! به تمام قد خراب کرده و هر جوری حساب می کند نمی تواند خودش را ببخشد! نمی تواند بگذرد و برود تپه ی بعدی را فتح کند. این جور وقت ها خوب است دستت را سایبان چشم ها کنی و چهار صباح آن ور تر را ببینی. 

می دانید زندگی مثل شهری است که در مه فرو رفته است و آدم تا آخر همین جا را بیشتر نمی تواند ببیند و مه امان نمی دهد که آن دورتر ها هم از زاویه ی نگاهت بگذرد ! گاهی وقت ها باید کنده شوی و بیایی عقب تر و عقب تر و از جایی که بشود دید شهر پشت مه ها را تماشا کرد. 

تو خیالم این شهر مثل کلیساهای پر گنبد و باروی روسی است، کلیسای سن بازیل و سن سیستین با آن گنبدهای پیچ خورده ی رنگارنگ ! البته که فقط نوک یکی دوتا از گنبدها ، ان هم بلند ترینشان، پیداست و بقیه ی شهر زیر لحاف مه پنهان شده است.

میدانید

دیدن این افق دل آدم را گرم می کند! این همان جایی است که تو می خواهی بروی! اینجا همان جایی است که داری به سمتش حرکت می کنی ! و این که هنوز هم قابل رویت است یعنی تو جایی خوبی هستی!

یعنی داری راه را درست می آیی !


قهرمان زندگی خودت باش


برای نوشتن این پست اول باید یک مفهوم را توضیح بدهم به این عنوان: "مانترا"

مانترا ذکر  یا وردی است که برای مراقبه به کار می رود و تکرارش در زهن آدم تمرکز ایجاد میکند. موراکامی هم در کتابش جایی نوشته  در مسابقه ی دو ماراتن ، که از شرکت کنندگان پرسیده می شود که آیا برای به پایان رساندن مسیر مانترا یا ذکری داشته اند که تکرارش برایشان ایجاد انگیزه کند که طول مسیر را به پایان برسانند؟ یکی از دوندگان از مانترایی یاد کرده بود که از برادرش آموخته بود به این عنوان: "درد اجباری است اما رنج اختیاری است" و تکرار این عنوان به دونده یادآوری می کرد که اگر چه دودیدن یک رنج است اما  ادمه ی آن منوط به اختیار خودش است!


چند وقتی پیش تر ها بود که این مطلب را خواندم و جایی از ذهنم درگیرش مانده بود تا چند روز پیش که دیدم یک جمله دارم که دارد خیلی جاها نجاتم می دهد و خیلی جاها مسیرم را عوض می کند و نمی گذارد خیلی کارها را انجام بدهم یا ندهم!

مانترا من به این صورت بود: "قهرمان زندگی خودت باش!"

لازم نیست زیر لباست یک تیشرت قرمز با یک آرم بزرگ S  بپوشی یا شاید دو تا بال داشته باشی و یک شمشیر کوچک! به گمانم هیچ کدام از این ها اینقدر دل آدم را گرم نمی کنند تا زمانی که واقعا حس کنی قهرمان زندگی خودت هستی!

وقتی زندگی عرصه ی قهرمانی های ماست و موقعیت های مختلف مثل جنگ هایی می ماند که قهرمان سپر و زره و شمشیرش را بر می دارد و می رود به جنگ اژدها! 

می رود به جنگ دشواری ها و  ناتوانی و تنبلی و  بی پولی و تنهایی و . . .

وقتی قرار است قهرمان زندگی کس دیگری باشیم خیلی راحت تر می توانیم قهرمان بازی در بیاوریم اما واقعیت این است که قهرمان زندگی خود بودن دشوار تر است! مثلا قهرمان زندگی دخترت باشی یا خواهر زاده ات یا هر کس دیگری، می شود با مقداری  سرهم بندی نتیجه ی تقریبا خوبی گرفت اما وقتی خودت قرار است قضاوت کنی نمیشود! هیچ راه فراری نیست! باید یک قهرمان تمام عیار باشی بی کم و کاست!

شاید قهرمان بیست و چهار ساعته بودن سخت باشد اما حداقل  در بزنگاه های زندگی قهرمان بازی کردن حال خوشی می دهد! 

همان طوری که از قهرمانت انتظار داشتی 



من به نوشتن و وبلاگ اعتقاد دارم اما بدم نیامد از این پیشنهاد ساختن کانالی که مطالب اینجا را آنجا هم بگذارم این هم لینکش :  +

هیچکدام


1 - نشسته و دارد بحث می کند سه نفری  که دلت نمی خواهد بفهمند چه ویژگی ناخوشایندی را دارا هستی  چه کسانی هستند و جواب می دهد:

پدر!       مادر!      همسر!


2- پزشک مشاور تند تند فرم ها را برای بستری پر می کند و می پرسد چه کسی  فرم رضایت عمل را امضا  می کند؟

پدر؟       مادر ؟      همسر؟


3-  پرستاره شیفت شب که می خواهد کارت همراه صادر کند می پرسد چه کسی همراه بیمار است؟

پدر؟         مادر ؟        همسر؟

  

نقاحت طوری


یک کیست ریشه دار (ریشه اش دقیقا به اندازه ی این چهار پنج سالی که ولش کرده بودم بود گمانم) تو گردنم داشتم که پنج شنبه ی پیش سپردمش دست جراح و از هستی ساقطش کردم. 

خیلی سال بود که رو مخ بود و چیزی جز پشت گوش انداختن دلیل این همه تاخیر نبود. اما سرانجام دل به دریا زدم  و بعد از دو ماه تست و ازمون و فولان و بهمان سرانجام مرحله ی جراحی را هم پشت سر گذاشتم و حالا با گردن پانسمان شده به انتظار گذشتن روزهای نقاهت و کشیدن بخیه و افتادن درد موقع بلعیدن نشسته ام و آخر سرش هم منتظرم ببینم بعد از سال ها که ازشر آن نقطه ی برجسته  خلاص شده ام گردنم چه شکلی خواهد شد! 

گاهی برای خودم نگران می شوم و گاهی برای اینکه دلم نگیرد قدمی میزنم و گاهی برای اینکه شاد بشوم جای رفت و آمد با تاکسی برای خودم اسنپ می گیرم. 

واقعا روزهای سختی است روزهای نقاحت! 

سخت و دیر و دور می گذرد! 

چهارم خرداد 96


نمی دانم این پست باید سرخوشانه و شاد باشد یا تکیده طور !

خوب بالاخره بعد از مدت های مدید، جستجو، تصمیمم را برای خریدن یک از ملک های موجود گرفتم و به قولی دل یک دله کردم. در این جنگ روانی که بین بنگاهی های مختلف و صاحب خانه و  . . . که کافی بود به هر کدامشمان دل بدهی تا ببرندت هفت تا فرسخ آن ور تر از جایی که گمانش را می بری بالاخره یک جای محکمی را پیدا کردم و ایستادم و انتخاب کردم.

قضیه از این قرار است که کافی است تردید کنی تا دیوانه ات کنند! آن وقت است که هزار جور وسوسه به جانت می ریزند که اگر فولان قدر اضافه کنی می شود فولان جا خرید کرد ، یا اگر متراژش را کمتر کنی میشود فولان موقعیت جغرافیایی بهتر را گشت و آنقدر این شاید ها اضافه می شود که تصمیم گرفتن هر روز سخت تر و سخت تر می شود و یکهو دید ناممکن شد.

این تجربه ی زیسته کسی است که چند ماهی  است دنبال خانه گشتن یکی  از بزرگترین دغدغه هایش بوده و چندین و چند منطقه را جوریده است، که : 

خانه خریدن یکی از سخت ترین کارهای دنیاست! 

تصور کنید مقدار پولی که از آن حرف می زنیم 200 ملیون است! 80 ملیون وام است و 60 تومن قرار است خانه را رهن بدهید و بقیه اش هم نقد!

حالا در معامله ای که کمتر از یک سوم آن را قرار است نقد بپردازید و بقیه اش عهدی اس که می بندید تا در آینده پرداخت کنید چقدر می شود استرس داشت! هر چقدر هم مبلغ بالاتر برود آدم مضطرب تر است و بیشتر تلاش می کند انتخابش را از گزند اشتباهات ممکن دور کند ! این وسط وسوسه هم بیداد می کند و کافیست لحطه ای غفلت کنی تا ببینی به کجا که نمی رسی.

خلاصه اینکه خریدن خانه سخت است اما سخت ترین قسمتش دنبال بنگاه رفتن و رفتن تا سر ملک و بازدید و چک و چونه و بالا رفتن و پایین آمدن از پله ها و هماهنگ کردن با مستعجر و مالک برای بازدید نیست!

سخت ترین قسمتش تصمیم گرفتن است!

آنجا که بایستی و بگویی همین را می خواهم! همین خوب است ، اگر چه طبقه ی سوم است و  نیاز به بازسازی دارد اما پارکینگ هم دارد! اگر چه جایش آنقدر ها به دلت نیست اما عوضش می تواند شروع خوبی باشد! اگر چه  . . . 

فرم ها را امضا کردم و کارت را کشیدم و چک را هم تحویل دادم! صاحب خانه ای شدم و در ازایش قرار است ماهی تقریبا یک ملیون تومن قسط بدهم به مدت 12 سال!

البته دستاورد بسیار بزرک و شیرینی است و آدم خودش خوشش می آید که چیزکی داشته باشد اما همان قدر هم می تواند ترسناک باشد !

خوب  این از قسمت شیرین ماجرا که بالاخره رفتم پای معامله و خانه را خریدم. 

کار هایی هست که وقتی آدم انجامشان می دهد و به سرانجام می رساندشان یک بار انرژی تو دلش قلمبه می شود و دلش می خواهد به یک کسی بگوید که هی فولانی ! بالاخره شد ها!

غالبا این آدم کسی است که واجد شرایط خاصی باشد از این قبیل که یا کسی است که به شدت همراه شما بوده و آمار اطلاعات لحظه به لحظه تان را داشته و اگر هم همراه نبوده حداقل همدلی کرده. یا کسی که به شما تایید میدهد !

و من بعد از اینکه از بنگاه آمدم بیرون هیچ کسی را نداشتم که زنگ بزنم و بگویم ! هی فولانی! شد! خردیم!یک جوری نصفه نیمه می ماند بساط شادی آدم.

راستش تنها کسی که دلم می خواست زنگ بزنم و یا با شیرینی بروم خانه اش و ماجرا را تعریف کنم فقط پدرم بود.  دلم می خواست در را باز کند و من در آستانه ی در، در حالی که دارم می آیم داخل خانه بگویم بابا بالاخره خونه  خریدم! و پدرم بسیار خوشحال بشود و بعد لبخند بزند و بگوید شیربچه! و من حس کنم حتما کار مهمی کرده ام و دستاورد بزرگی را به دست آودره ام 

اما به هیچ کس زنگ نزدم

به هیچ کس هم نگفتم

شبش به خواهرم گفتم ، اون هم به واسطه ی اینکه باید در جریان چک قرار می گرفت و خودش به بقیه گفت !

همین

دستاورد بزرگ ترم اما، شاید زندگی کردن این "احساس" است!  

زندگی کردن موقعیتی که خودت تنها نجات دهنده باشی و خودت هستی که پای برگه را امضا می کنی و تایید می دهی به خودت! به دلت!  خودت هستی که می گویی می دانم جانکم چقدر سختت بود ! می دانم و دستش را بزند رو ی شانه ات و بعدش بگوید : دمت گرم بچه! عیب ندارد که بابا نیست که خوشحالیت را با او قسمت کنی!  اما هرجا که باشد میداند و خوشحال میشود. می دانم جانکم چقدر سختت بود، برایت خوشحالم که توانستی و باز ثابت کردی می توانی! دمت گرم بچه!



روز نوشت


هنوز اولین کاری که بعد از نشستن پشت سیستم می کنم همین است که صفحه ی مدیریت بلاگ اسکای را باز کنم و ببینم چه خبر است. مدت ها از ننوشتن دوستان و آشنایانم می گذرد و کم کم دارد تبدیل می شود به عادت! می گویند اگر 40 روز بگذر و کاری را انجام  ندهی می توانی کاملا مطمعن باشی که عادتی برای انجام دادنش نداری!

اعتراف میکنم غیر از مشغله های مختلفی که این روزها برای خودم درست کرده ام بی میلی عجیبی هم  دارم برای ننوشتن در این صفحه! مثل یکجور ناکامی! مثل اینکه غیر مستقیم به این نتیجه رسیده باشم نوشتن هر مساله ی شخصی ای اینجا عواقب دارد.

یک جورهایی آدم محتاط تر و دست به عصا تر می شود.

امسال تابستان 33 ساله می شوم. آدم یک مدت زیادی در یک سن می ماند، مثلا  از بیست و پنج سالگی تا سی را در 25 سالگی می مانی . مثل من که از 30 تا الان را همچنان در 30 باقی مانده ام و گاهی باید فکر کنم تا یادم بیاید چند ساله ام و بعدش که یادم می آید یک طور خنده دار کیچیلیک طوری می گویم اَووووو!

دنبال خانه گشتن بزرگ ترین و برجسته ترین کاری است که این روزها دارم انجام می دهم. 

غرب و شرق و بعدش به مرکز شهر رسیده ام و حالا دارم جایی نزدیکی های آذربایجان و شادمان و . . . دمبال یک واحد نقلی می گردم و بزرگ ترین سوال این روزهایم این است که راستی چرا من اینقدر کم پس انداز دارم؟ بعدش هم خنده ام می گیرد که خوب نمی شده لابد و بعدش هم می گویم خوب همینش هم قدری است و یک طوری که زیاد بلند نباشد به خودم می گویم دمت هم گرم و می زنم روی شانه ام!

بعدش هم خوشحالی می کنم که دارم در خانه ای زندگی میکنم که خودم را مجبور نکرده ام بلند شوم و هر وقت دلم بخواهد و نه به شرط اضطرار بلند می شوم یا نمی شوم. 

یک کار دیگری که این روزها میکنم ورزش کردن است. باور می کنید می ترسم از نوشتنتش! می ترسم طلمش بشکند!  انگار وقتی آدم می آید یک چیزی را اینجا می نویسد و قپی اش را می آید که آره بابا! من ورزش می کنم و فولان و بهمان یک نیروی بازدارنده ای می خواهد جلوی آدم را بگیرد! چیزی از  این جنس که انگار شاهکارت را زده ای و حالا دیگر خسته ای برو استراحت کن طوری!

خلاصه به عنوان یک آدم تو پُر که میل به فیت نس شدن دارد می روم باشگاه ! و این حرکت را نه به عنوان گامی برای لاغری که حرکتی در جهت اصلاح سبک زندگی ام انجام می دهم. حس می کنم سلامت تر و خوشحال تر خواهم بود اگر این تایم را این طوری صرف کنم و بعدش هم در جهت های بعدی اصلاح سبک زندگی شروع کرده ام به پیدا کردن قوانین خودم برای زندگی! برای خوراکی ها بیشتر!

یک طوری کیف میدهد

خرداد رسید و گوجه سبز عزیز دل من را هم با خودش آورد! 

از زیبایی های فصل گرم همین موجودات دوست داشتنی از خانواده ی آلو هستند وقتی قیمتش معقول طوری می شود و می روی مقادریری از آن را خریداری می کنی و بعد از شستشو می گذاری شان در قابلمه و می گذاری خوب بپزد و آخرش خوب با نمک مزه دارش می کنی و قول شرف می دهم الان غده های بذاق خود شما هم شروع به فعالیت های اعم از خفیف یا جدی کرده است و خدا شاهد قصدد من فقط به اشتراک گزاشتن خوشی های کوچک زندگی است وقتی که می شود خوشحال تر بود! 

؛)

دمتان گرم رفقا


پ.ن:

کسی می داند چه بلایی سر وبلاگ من آمده؟ تقریبا هر روز 40 تا پیغام دریافت میکند که همه ش چرندیات است . یک طورهایی شبیه یک ویروس می ماند   که هی و هی و هی هرچقدر هم که پاکشان می کنم دوباره می آیند و تمامی ندارند. کسی می داند باید چه کارش کنم؟ داشتم فکر میکردم شاید باید ادرس صفحه را عوض کنم؟


حاسِبوا أنْفُسَکُم قَبلَ أنْ تُحاسَبوا


برای خودتان کاری کنید! قبل از اینکه دیگران برایتان کاری کنند . . .



پ.ن:

عنوان حدیثی از پیامبر اسلام:

پیش از آن که مورد حسابرسى قرار گیرید، خود به حساب نفستان برسید و پیش از آن که سنجیده شوید، خود نفستان را در ترازوى سنجش بگذارید و براى آن حسابرسى بزرگ آماده شوید. 

پس چرا؟


جمله ی فوق دارای عمیق ترین و ژرف ترین معانی و مفاهیمی است که من باید سه صفحه ی وردی بنویسم تا این مفهوم را متبادر کنم؟!

پس چرا؟!