پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

خط خطی

سه شنبه ای از اوایل آبان ماه 1400 است

صبح در حالی بیدار شدم که نمی دانستم دلم می خواهد بیشتر بخوابم یا نه، اما کلید پتوی برقی را خاموش کردم و بلند شدم.

در حالی که خانه به شدت نامرتب بود تلاش کردم قسمتی از به هم ریختگی ها را مدیریت کنم ومقداری ظرف شستم و مقداری این ور آن ور اما باز هم ماجرا ادامه دارد.

بعد از برگشتن از سفر حداقل یک هفته طول می کشد تا همه چیز به سر جای خودش بازگردد.

کلاس نقاشی را مادر هنرآموزم کنسل کرد، گمانم زیادی شیطنت میکرد و حذف کلاس می توانست تنبیه خوبی باشد.

بعضی روز ها مثل امروز که هیچ برنامه ی خاص و ویژه ای در آن ندارم، ناراضی  تر هستم. کل روتین امروز باشگاه بعدازظهر است که باید بروم.

دیشب هم مههان داشتم و داشتن مهمانی که به آدم حس تنهایی می دهد خیلی حس بدی است.

در قسمت  آخر فصل دو از پادکست طنزپردازی که به زندگی رابین ویلیلمز می پردازد، جمله ای را به نقل قول شنیدم که عمیقا در من موثر آمد که گفت تنهایی بهتر از بودن با کسانی است که به تو احساس تنها بودن می دهند.

محور بسیاری از جلسات تراپی و حرف هایم با نزدیکانم سیر همین موضوع میگذرد که چرا باید در چنین فضاهای مسمومی حضور پیدا کرد و یا اصلا ملت چه دردی دارند که چنین احساسات مسمومی را به دیگری منتقل می کنند.

چرا به همدیگر حس نخواستنی بودن و بد بودن بدهیم تا خودمان باحال تر و خواستنی تر به نظر بیاییم؟

البته که پاسخ این سوال در خود طح مساله مستتر است و نیازی نیست که توضیحی بر آن بدهم اما راستش را بخواهید از این رنج درونی خود که در این رهگذر ایجاد می شود ملول می شوم، یک دوستی داشتم که وقتی از ماجرایی بی دردسر و بی کدورت و ناراحتی خارج میشد می گفت: به من که خطی ننداخت!

حالا راستش رو بخواین از این خطی که این جماعت اوزگل به دلم می اندازند گلایه مندم.

می دانم و می بینم که جماعتی که از زخمشان می نالم چقدر واهی و پوچ هستند 

میدانم ها

اما نمی دانم چرا باز هم سخت است

  

برای فروش

یک مجموعه سه تایی از کارهام رو برای فروش گذاشتم

اینجا ببینید

+++++

در باب جوانمرگ شده گی

هنوز نوجوان یود وقتی مورد تاراج گنجشک ها قرار گرفت!
چشم هایش را دریدند
گوش هایش را
در قلبش را گشوده و دلش را جویده بودند
قرار بود پاییز که شد، لپ هایش را قرمز کند و پاچین گلدار بپوشد
قرار بود شیرین و آب دار و دلنشین بشود
قرار بود پیرهن سرخ و سفیدش را بپوشد و در باد شهریور برقصد
قرار بود به بار بنشیند و بزرگ شود و گل بدهد و جان بگیرد
قرار بود عاشقی کند
نشد
هیچ کدامشان رقم نخورد
جفت مرغ عشق ها، نه، جفت عروس هلندی ها
مردند
دومی هم سکته کرد و تنهایی را تاب نیاورد
نتوانست
جوان‌مرگی انگار نصفه ماندن است
کتاب نیمه کاره
لباس دوخته نشده
هرگز پوشیده نشده
مثل کفش جامانده از کسی که غرق شده
برای همیشه چیزی جا میماند در قلب آدم

درباره نگاه جنسیتی


برادر/آقا /همشهری
من هم انسانم، می دانی؟ من یک آدمم ،درست مثل تو، مثل تو راه می روم و غذا می خورم و حرف میزنم و گرمم می شود و مثل تو گاهی در خیابان تنها راه می روم
روی سخنم با تو است که وقتی یک زن روبرویت راه می رود نگاهت خیره میشود میان ران هایش
آنجا دنبال چه می گردی؟
نگاهت لیز می خورد روی برجستگی های بدنش
خواستم بدانی این تهوع آور ترین حسی است که یک انسان می تواند از خود بروز دهد!

یک داستان واقعی

یک صفحه ی آ چهار که مطالبی روی آن نوشته شده را تصور کنیدِ حالا پرانتزی را تصور کنید که محتوای مشخصی  ، در چند دو خط  را تفکیک کرده است. حالا تصور کنید پنداشت ما این است که هر چیز  داخل پرانتز صحیح و هز چیز که خارج آن باشد را اشتباه فرض میکنیم.

فرض کنید نوشته های روی کاغذ یک داستان کوتاه است که داستان زندگی یک آدم معمولی از ابتدا تا انتها باشد  و آنچه داخل پرانتز تفکیک شده تنها بخش کوچکی از زندگی  سوژه ی داستان در زمان اتفاق خاصی مثلا نوجوانی او است  که بسیار تحت تاثیر هومرمون های رشد قرار داشته است.

دنیا شبیه آن تکه کاغد و همه نوشته های آن است و دین همان پرانتزی است که سایر بخش ها و جزییات دیگر را ابتر و بی ارزش می پندارد و نمی خواهد که دیده یا خوانده بشود 

امنیت و آرامشی مقطعی می سازد که همه واقعیت را در برنمی گیرد. احکام و قوانینی می سازد که تنها در هما بازه ی محدود جوابگوست.

دین ساخته ی دست بشر است و در هزاران سال ساخته شده است و در نهایت آرامش و امیتی به همراه می آورد که ناشی از فکر نکردن و عدم استفاده از نیروی تعقل آدمی است چون برای هر شرایطی جوابی دارد و نمی گذارد که شما با مشکل روبرو شوید

انسانیت نام آن صفحه ی کاغذ است که کافی است همه ی آن را ببینیم تا بدانیم تنها انسانیت است که پاسخوگی تمام نیازهای انسانی است!

کافیست دنیا را از ابتدا تا جایی که پیش رفته ببینیم تا بدانیم که چقدر آن پرانتز تنگ و غیر واقعی است

برای همین بود که کتاب ارزشمند انسان خردمند از کتاب فروشی ها جمع  و ممنوع الچاپ شد!




این پست را نخوانید⛔️


با آه سرد شروع می کنم
راستش ما رفته بودیم ترکیه، دوستانمان را ببینیم و بعد هم ببینیم شرایط زندگی آنها چه شکلی است !؟
روزهای اول سعی کردم امتیاز های مثبت و منفی را تفکیک کنم
۱_ امنیت اجتماعی
(شما در اجتماع هر شکلی هستید پذیرفته و مورد احترام قرار میگیرید)
۲_ پوشش اجباری نداریم
محجبه ها و بی حجاب ها دوستانه کنار هم و با هم معاشرت می‌کنند
۳_ اینترنت بدون فرمایشات فیلترینگ
۴_ هزینه های زندگی تقریبا شبیه ایرانه
۵_ نزدیکی به ایران
۶_ هوا خیلی تمیز تره
۷_بینهایت کلمه مشترک و یه عالمه مشابهت های همسایه گی….

نکات منفی :
۱_ تو یه خارجی ای
۲_ هزینه سوخت و ماشین خیلی گرونه
۳_ انگلیسی بلد نیستن
۴_ همچنان شومی های خاورمیانه و جهان سوم تو حلقته
۵_ حتما باید ترکی یاد بگیری

بعد که اومدیم خونه و هنوز ساعتی نگذشته بود که اونقدر اخبار تلخ از اطراف به گوشم رسید که فقط یک جمله پاسخ همه شون بود، هر خراب شده ای بری بهتر از ایرانه

فصل بعدی: شهر دور

برنامه ریزی کرده بودیم با ماشین برویم سفر شهر های خیلی دور! اما ناگهان بعد از صرف زمان و هزینه طولانی برای کاپوتاژ و گواهی رانندگی بین المللی و  . . . کاشف به عمل آمد که مرز مزبور برای اتوموبیل های سواری مسدود بوده و امکان تردد برای ما حاصل نمی شود. لذا با دماغ سوخته (مشخصه خواستم مودب باشم؟) رفتیم و بلیط چارتر طیاره به همان مقصد را خریداری کردیم و انگار کسی که خودش را برای کنکور آماده کرده بود اما با یک امتحان کلاسی روبرو شده باشد حس میکنم که سهم اعظم ماجرا جویی و  به خصوص جذابیت سفر دود شد رفت هوا!

راستش سفر به قصد و منظوری است و داریم برنامه ریزی می کنیم که از این خاک ریشه مان را درآورده و در مسافتی آن طرف تر در خاکی که فاصله ی آنچنانی با اینجا ندارد و خودمان را بکاریم تا بلکم برگ جدید در آوریم در این بی آبی و عطش و گرما و باغبان بی مهری که نه باب گفتگو را می گشاید و نه بند که رسن کرده دور حلوق مان را شول تر کند تا حداقل نفسی تازه کنیم. . .

من همیشه از همه ماجراهای جدید و ماجرا جویی های تازه، استقبال کرده ام و تجربه و رویارویی با شرایط جدید برایم مثل قند و نبات شیرین است اگر چه که می دانم دشواری های فراوانی دارد اما باز هم رفتن و کندن و دیدن و تجربه ی جاهای جدید برایم جذاب تر است

شوق و ترس هر دو به صورت موازی همراه و یکنواخت دلم را همراهی می کنند و لحظه ای تنهایم نمی گذارند

ترس از روبرو شدن و همچنین شوقی در رویارویی با دنیای تازه

خود را دلداری می دهم و گاهی خودم را آرام میکنم که بالا و پایین نپرم

حس میکنم زندگی های تازه و روز های تازه ای پشت این پیچ نهان شده و انتظارم را می کشند . . .

حال بد!

 دو سه چند باری هست که  در باب مسایل زندگی مان با خانم روان درمانگر به گفتگو می نشینیم . سه باز از آنها را دو تایی و بقیه ها را من تکی حرف زده ام.

الان که اینجا می نویسم در آستانه ی سردرد شدیدی هستم که این جور وقت ها می گیرم. وقت هایی که حس می کنم نمی توانم! با هیچ کس نمی توانم حرف بزنم با هیچ کس نمی توانم رابطه ی موثر و دو سویه و دوستانه ای ایجاد کنم. این جور وقت ها حس میکنم همه راه های ارتباطی بسته است و از وقتی خودم را شناخته ام خودم را می بینم که این جور وقت ها رنجیده خاطر و ناتوان در خود فرو می روم و ایمان دارم که هیچ کاری برای بهتر شدن اوضاع از دستم بر نمی آید.

دیروز که با خواهرم حرف می زدم خودم و او را می دیدم که چقدر در الگو های کودکی مان زندگی میکنیم. خودم را هنوز بچه ی اخر خانه است و لوس و ننر است و زود قهر می کند و  یک من تنها نمی توانم بزرگ با خودش همراه دارد.همچنین یک هیچکی منو دوست نداره .

و خودم را که ناتوانم از رابطه برقرار کردن و حرف زدن و ارتباط برقرار کردن با ادم هایی که خیال می کردم دوستانم هستند.

و این رابطه ی بسیار مغشوش و مشوش که هیچ رقمه اسمش را نمی شود دوستی گذاشت!


انرژی هایی که بین مان رد و بدل می شود چیزی از جنس حسادت و سرکوفت و آدم فروشی است.. حالا شاید دارم ماجرا را حماسی جلوه می دهم اما واقعا حالم از فضای دوستی هایم خوب نیست

بعدش هم بلافاصله نتیجه می گیرم لابد من یک دردی دارم که آدم های اطراف که نزدیکم می شوند حس دوستی و صمییمیت می میرد و چیزی از جنس بی توجهی و بی مهری باقی میماند

آخرش هم نتیجه می گیرم که من یک موجود حساس این مدلی ای هستم که دوستانم نمی توانند درک کنند که چقدر ممکن است کارشان آزارم بدهد

چیزی که بیشتر اذیتم میکند این حس مزخرف کوفتی است.

حسی که دلم میخواهد که رابطه ی صمیمانه و نزدیکی داشته باشم. دلم رابطه ی دوستانه می خواهد و دلم درک شدن می خواهد.

آره

من فقط دلم درک شدن می خواهد و همه این غمبادی که از صبح گرفته ام و حالا آمده نشسته تو بغض گلویم هم از این است که من دلم درک شدن می خواهد.

وبلاگ می نویسم و عمیق ترین دغدغه هایم را در آن به امید اینکه کسی از جنس من آن را بخواند و درک کند می نویسم

اما جز اندک همراهانی در حد کمتر از تعداد انگشت های یک دست، اغلب برایشان جالب است که من شوهر کرده ام یا نه؟!

که شوهرم خوب و پولدار است؟

که عقد کرده ام یا نامزدم؟ که کی بچه دار میشوم

همین ماجرا در زندگی ام هم تعمیم پیدا می کند

هر روز که می آیم آتلیه، می روم سراغ گل ها و دانه دانه احوالشان را می پرسم. می بینم که حال و روشان چطور است و چقدر کم آب یا سر حال هستند

میان همین حال و احوال ها بیماری و آفت خیلی هایشان معلومم شده است. لذا با آدم ها باید معاشرت کرد

کنارشان ایستاد و نگاهشان کرد و حال دلشان را فهمید

سعی میکنم با آدم های زندگی ام این طوری باشم اما خیلی راه مانده تا آنجایی که دیگران هم دلشان بخواهد این شکلی باشند تا یک باری یکی شان بگوید هی فولانی تو انگار دلت می خواهد درک بشوی؟ بیا اینجا بنال تا من سعی کنم درک ت کنم



در باب «گم شو» دگی!


دیروز که رفته بودم پیاده روی وقتی میان درخت ها راه می رفتم و یک لحظه دست های تو را رها کردم ترسیدم، من کودکی بودم و تو پیراهن نوازش به تن کرده بودی اما در یک لحظخ ی نامرغوب گم شدم.
واقعا گم شده بودم و خیال می کردم شاید قرار است دنیا این شکلی تمام بشود، میان تازیانه ی باد و رعد و نم باران و گلبرگ های گلی که باد پیراهنش را وحشیانه دریده بود.
گمان میکردم سقف آسمان از همیشه بلند تر و ابر های خاکستری، عجیب و غریب تر از همیشه، موهوم ترین و دلهره آور ترین تصاویر دنیا را ساخته اند
یک لحظه ترسیدم
دنبال دست های تو گشتم
دنبال گل های سرخ روی چادرت
گم شده بودم انگار واقعا و هیچ وقت پیدا نشدم
من در تو گمشده مانده ام
اگهی های مژدگانی برای پیدا کردن آن کودک سبزه روی بی دندان، که قشنگ می خندید، هنوز روی دیوار های کوچه مان دیده میشود اما هیچ کس مرا پیدا نکرد، من به سرزمین دیگری پا گذاسته بودم
از میان لاله های واژگون دشت چادرت، دویده بودم تا انتها و میان حجم شگفتی ماندم تا ابد
تا همیشه، هیچ وقت پا روی زمین نگذاشتم
این بود سرنوشت کودکی که همیشه سر به هوا بود

لطفا برام بنویسید


بین شماها . . .  آیا کسی تا حالا زمینی سفر کرده به آنتالیا؟

و آیا تجربه ی اقامت کوتاه مدت با بلند مدت در این منطقه رو دارین؟

من یک هنرمندم

من درد دارم!

دیروز ها یک شخص محترمی که خواننده وبلاگ در سال های دور بود تماس گرفت برای خرید اثر هنری اعم از نقاشی و مجسمه!

بعد از مدتی رایزنی در باب چیستی و چگونگی کار رسیدیم به مبحث شیرین پول. لذا خیلی دست به عصا و با قیمت مناسب برای چهار کار نقاشی نسبتا بزرگ  قیمتی را پیشنهاد دادم و بعد از مدتی سوتفاهم برایم روشن شد که مبلغی که این دوست عزیز برای کارها در نظر گرفته بود مبلغی حدود یک سوم چیزی بود که در نظر داشتم.

بعد که امر مشتبه شد و روشن شد که میزان زاویه و تصور ما خیلی زیاد است اعلام کردم که کاری با این هزینه از دستم بر نمی آید.

بعدش هم به چانه زنی سپری شد و بعدش هم این دوست عزیز تماس واتزآپ بنده را یوراخ کردند اما من هیچ پاسخی ندادم.

.

چه پاسخی می توانم بدهم اصلا؟

ماجرا خیلی خنده دار است. چون من نمی توانم برای دوستانی که قصد خرید یک کار نقاشی را دارند توضیح بدهم که جایگاه هنر کجاست؟ چرا هنر متعالی  و ارزشمند است و چرا نباید مثل پرتقال فروش با یک هنرمند برخور کرد؟

قهر کرده ام؟

شاید تو خواننده ی عزیز الان در دلت بگویی قهر کردن کار بالغانه ای نیست!

اما من هم از خیلی چیز ها گذشته ام تا به جایی برسم که کاری کنم که خودم تاییدش می کنم حالا دوباره از اول بیایم وارد بازی ای بشوم که سخت تهوع آور است؟\

من دلم میخواهد کار کنم و ادامه بدهم و نقاشی بکشم و خلق کنم و این راه بسیار حذاب و شیرین است اما اینکه دوباره کسی وارد بازی بشود که بکوید من این حقوق را نمی دهم . . . ترجیحم این است که هیچ پولی در نیاورم!

این سخت گذشتن و پول در نیاوردن برایم شریف تر است

.

نمی دانم چه مرگم شده اما دلم می گیرد از این زندگی

من همه تلاشم را می کنم که درست زندگی کنم اما انگار دکمه بازگشت این کنش خاموش شده باشد


وقتی که ماه کامل شد

دیروز با خانم گیس طلا نشسته بودم و درددل میکردم 

یاد ده سال گذشته و بحران های عجیب و بزرگی که از انها گذر کرده بودم و جایی شبیه ساحل امنی که به آن رسیده بودم. اما گمان کنم همه واقعیت را نشانش نداده ام. 

شبیه یک زن سرخوش و شنگول که از زندگی لذت میبرد بودم اما واقعیت این نبود. واقعیت درگیری من شرایط جدیدی است که همچنان،  خیلی سخت است!

سختی هایش از جنس قبل نیست. انگار سختی هایش نازک و نرم اما به همان مشقت سابق شده اند!

چون در این شرایط جدید با انگشت های زمخت و گنده ی فیلی نمیشود هیچ دکمه ی مرحله بعدی را زد.عصای جادویی هیچ معجزه ای را نمی شودبه دست های بزرگ یک فیل داد

مساله این است که در آن جنگل وحشی، برای بقا، یاد گرفتم که وحشی و قوی باشم

حالا برگ های  کتاب زندگی ورق خورده است و جنگل تمام شده و جایی شبیه انبار علوفه یا تویله یا لانه ی مرغی عظیم الجسته شروع شده،  و در این موقعیت تازه دیگه وحشی بازی هیچ جواب نمیده!

گویا انگشتای فیلی رو باید تراشید و اصلاح کرد

و این درد دارد 

من تحمل نکردن را یاد گرفته بودم، یاد گرفته بودم بازی تلخ را به هم بریزم و میز را برگردانم حالا اما گویا بلید ساخت و ساز را زندگی کنم

در این لخظه که یک گوشه نشسته و مینویسم، حجم از هیجان دارد ازارم میدهد


وقتی که ماه کامل شد را دیدم، همه جای همه جایم مغشوش شده است و فقط با خودم میگویم، چطور وقتی فیلم تمام شد بیننده ها نعره نزده اند؟چطور در پایان سانس توانستند بلند شوند و بروند به زندگی شان برسند 

اخ

من خیلی مقاومت کردم که این فیلم را نبینم و سعی کرده بودم یواشکی داستانش را بدانم تا اینجور نشود اما فیلم خیلی تلخ بود 

خیلی

زهرمار 

حس میکنم کارگردان به لحاظ روانی به بیننده تجاوز کرده.... هیچ استدلالی هم ندارم

اما انگار یکی تکه های جنازه ای را در کارتنی دم خانه ام فرستاده 

و نمیدانم چرا باید این کار را کرد؟


۱۰۰ سال بعد


من دلم سخت گرفته ست ازین مهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک

.

امروز با صدای بلند برای مردن همه مان گریه کردم، برای احترام زندگی و پاسداشت تلاش هایمان

برای جستجویی هزار ساله که هر روز هنوز هم به ناکجا آباد می رسد 

اگه برای پیش بینی صد سال پیش، باید برق و اینترنت و موبایل رو پیش بینی می کردی, من برای صد سال دیگه، واقعیت عیان رو میخوام

ما آدما برای خوشحالی و دلخوشی به هزاران چیز مختلف دستاویز میشیم 

به شغل و پول و جایگاه اجتماعی و بعدش میشیم بنده ی همون ها

میشیم برده ای در راه پیشبرد شغلی که مایه ازاره، گسترش پول و سرمایه ای که فقط به عنوان یه عدد در حساب بانکی شادمان مون میکنه و همه این ها رو سپری می‌کنیم تا یه ساعت و یه روز آسوده باشیم

درست عصر همون روز هم به یادمون میاد این بود زندگی؟

همین؟

.

من برای صد سال آینده آدم های شاد و راضی ای رو پیش بینی میکنم که لای درختا با میمونا سرخوشانه فریاد میکشن و می رقصن 

 و خونه هاشون کلبه هایی قدر یه اتاقه

و درآمدی که همیشه هست اما قدر همین سرخوشی تا آخر هفته باشه

.

برای صد سال آینده، دلم می‌خواد واقعیت نظام سرمایه داری و مصرف گرایی صرف و سیاست هایی که جز  استثمار طبقه ی متوسط و پیشبرد سیاست های منحوث خودش کاری نمیکنه دستش رو بشه و دیگه کسی گول این بازی قدرت زو نخوره!

.

دلم می‌خواد واقعیت عریان جاری بشه تا هرکس جوری که دلش می خواد ابن زندگی یگانه رو سپری کنه

نه با ترس

و نه جوری که همه سپری کردن 

اون وقته که گمونم قدر و قیمت زندگی رو دونستیم و مفت و پوچ از دست مون درش نیاوردن

حسرت درخت توت


خوب ماجرا از آنجا شروع میشد که من بچه ی آخر بودم. بچه آخر در خانواده ای با چهار فرزند یعنی صف نانوایی! نه آنقدر بزرگ بودم که همبازی خواهرهایم بشوم و نه آنقدر کوچک که غصه نخورم چرا آنها با من بازی نمی کنند؟

عصر های فراوانی را به یاد می آورم که در حرم تابستان روی درخت توت عظیمی بالا و پایین می پریدند و من پایین درخت آنها را تماشا می کردم، وقتی به اندازه کافی بزرگ شدم تا از درخت بالا بروم هم ، همزمان با بزرگ تر شدن و خانم شدن خواهر ها بازی کردن و از درخت بالا رفتن تبدیل به امری شنیع و و ممنوع شد.

و من آن بچه ی دماغوی حسرت به دلی که زیر درخت توت بالا را نگاه می کند را هنوز به یاد دارم 

جنگل

سرزمین مه آلوده ای پر از درخت های تنومند هزاران ساله که چونان به سقف آسمان تاخته اند که میان ابر ها گم شده اند. در فاصله ی چند متری هر آدمی که می ایستی او را حاله ای می بینی، گوشه های تند و تیز و شکننده و بران ادم ها پیدا نیست و تنها حجمی از تیرگی با طنین صدایشان حضور آنها را یادآوری میکند.

در فاصله چند متری از محل اقامت مان در جنگل صبح زود،  همزمان با طلوع خورشید درختی که هزاران سال عمر داشت از پا درآمد و فرو افتاد چون تراژیک ترین لحظات سینمایی که قهرمان مکان امنی را برای جان سپردن انتخاب می کند، با صدایی در پس زمینه که می خواند شنیدم که 


شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنـده زاد و فـریبــا بمیــرد

شب مرگ، تنها نشیند به موجی
رود گوشـه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه،چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غـزل ها بمیـرد
گروهی بر آنند کاین مرغ شیـدا
کـجا عاشقـی کرد؟ آنـجا بمیـرد
شـب مرگ از بیـم، آنـجا شتابـد
که از مـرگ غافـل شـود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویـی به صـحرا بمیرد
چو روزی ز آغـوش دریا برآمـد
شبـی هم در آغـوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی، آغوش وا کن
که می خواهد این قوی، زیبا بمیرد

میان این موجودات کهنسال، همچون پر کاهی بی قدر و ساده لوحه و ساده می شد هرکاری کرد. میشد آواز خواند و رقصید و جیغ کشید
انگار میان بستری از امنیت و حمایت و آرامش و در دامن زمین به خواب میروی 
خوابی عمیق به کیفیت جنینی در رحم مادر