پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

زن زندگی آزادی

پست جدیدی نوشته بودم و پابلیش کردم اما بار بعد که خواندمش دیدم چقدر مملو از خشم است و تنها کلامی که در آن منعقد شده است حجم عصبانیت و استیصالی است که از رخداد های اخیر حاصل شده است و هر چقدر توانسته بودم با ابراز آن خودم را آرام کنم هم هیچ سودی نداشت و چنین شد که حذفش کردم.

قلم اما این بار به شکل دیگری در دست هایم می چرخد و چیز دیگری میخواهم بگویم که شاید تاثیر بهتری داشته باشد.

 اعتقاد راسخ دارم که آدم باید انتخاب کند چه می گوید و هوشیاری کافی برای گوینده ی قابل احترام بودن را داشته باشد و اگر در شرایطی ابزار پراکندن چرند باشی ، ابزار دست شده ای و کلام از تو خالی و از آن چرندی که آن را به اشتراک گذاشته ای مملو است.

این را وقتی در ایسنتاگرام استوری میگذاشتم فهمیدم. خیلی پیش می آمد که محتوایی خیلی گویا و چرند باشد و آدم از شدت چرند بودنش حرص میخورد و آن حس خاص که ای بابا مگه می شه این همه چرند گفت باعث میشد که آن را به اشتراک بگذارم اما کمی بعد تر فهمیدم که چقدر در راستای اهداف آن چرند گوی بزرگ قرار می گیری که به هر دلیلی همان محتوا را به اشتراک میگذاری. چقدر هیچ تاثیری روی ماجرا نداری و چقدر آیینه شده ای که همان محتوای مزخرف امکان دیده شدن بیشتر پیدا کند.

این جور بود که بار اول به این قضیه فکر کردم و خیلی وقت ها گه خیلی درد دارد سکوت کردن سعی میکنم برداشت و پنداشت خودم را بنویسم و اشاره ای به ماجرا کنم.

بگذریم. 

میخواستم از حس خودم بنویسم که این روزها انگار هر روز کتک خورده ام. هر روز از تنهایی و سرکوب و انفرادی و سرمای آهن لرزیده و بی خواب و پریشان زیسته ام و می دانم که تنها یک راه وجود دارد برای درمان این درد جمعی. 

ما

هویت دخیل در این اثنا هویتی جمعی است و نفر به نفر و یکان یکان آدم ها حداقل تاثیر را دارند در صورتی که اگر به هم متصل شوند دیگر نیرویی غیر قابل ایستادگی را می سازند که هیچ خصم و استکبار و سرسپرده ی دیکتاتوری را یارای برابری با آن نیرو نیست.

و به ظن من زمان این ما سرپا خواهد ایستاد که آگاهی و درک عمومی مردم از مسایل بالا برود.

واقعیت این است که کشور ما درگیر سنت های دیرینه است که نسل به نسل ادامه پیدا کرده و هیچ وقت تا کسی در برابر این سنت ها قرار نگیرد نخواهد فهمید که چقدر ناعادلانه و یک سویه است.

و بزرگترین باور سنتی ای که در ذهن نسل ما کاشته شده است مردسالاری است. یعنی بی گفتگو و بی هیچ کلامی زن و مرد در نظر ما یکسان نبوده و مرد جایگاه ارزشمند تری دارد. آنقدر این تاثیر درونی و نهادینه است که از بن و پایه در ذهن ما نمی گنجد که این تساوی چطور می تواند جریان پیدا کند.

مرد بودن و به معنی سنتی دارا بودن آلت مردانه به معنی توانایی انجام خیلی کارهاست که هر زنی از آن منع می شود. به طور سنتی زن باید در خانه بماند و بچه داری کند و غذا بپزد و فولان و مرد برود بیرون و کار و جنگ و کار کند و پول بیاورد.

اما آیا واقعا این اشل را می توان برای تمامی اعضای یک جامعه ی ملیون ها نفری تعمیم داد. آیا اگر زنی دلش نخواست غذا بپزد قانون و یا شرع و یا عرف از او حمایت می کند؟

آیا اگر زن دلش خواست برود کوهنورد بشود چه؟ اگر خواست از مرز کشور خارج شود تا در مسابقه های جهانی شرکت کند؟  

اگر دلش می خواست فوتبال را از استادیوم تماشا کند؟ اگر دلش می خواست نفس بکشد و کسی کاری به کارش نداشته باشد

زن خانواده بعد از بچه دار شدن و بعد از این که هزار و یک دلیل از بد دلی و بددهنی و بی شعوری مرد داشت تصمیم گرفت این ازدواج را خاتمه دهد اما خواهد توانست که سرپرست کودک خود باشد؟ آیا می تواند ولی فرزند خو باشد یا باشد یا تنها پدر و پدربزرگ هستند که ولی قانونی به حساب می آیند؟

آیا می تواند با خیال راحت سفر کند؟

آیا میتواند در قالب اعتراض مدنی، به یکی از قوانین موجود اعتراض کند؟

آیا حقوق مادی یکسانی از تقسیم ارث بین دختر و پسر موجود است؟

آیا زنان به همان میزان که مردان محق هستند خود را لایق تیمارداری و مهربانی کسی می بینند؟

آیا زنان بعد از طلاق دچار مشکلات خاصی می شوند یا تصمیم آنها به رسمیت شناخته می شود؟

این یاداشت حالا حالا ها ادامه دارد

شماره چهار

یک وقت هایی انگار که اصلا دنیا می چرخد و به سوی تو نگاه میکند. من اسمش را گذاشته ام چرخش قهرمانانه و ناگهان آدم از پس همه چیز بر می آید و زورت زیاد مشود و یا حداقل فکر یکنی که بتوانی از عهده بر بیایی

من که در قالب اوقات تصور میکنم که مشکلاتم مسخره و سخیف و پیش پا افتاده است و اصلا نباید به آنها اشاره مستقیم کنم مثلا وقتی کفشی نوک انگشت بزرگه را می زند و راه رفتن برایم سخت است برای بیان مشکلم می گویم امروز برای پیاده روی آماده نیستم. یعنی آن مشکل را بیان نمی کنم. در حالی که دلم میخواد دقیقا در مورد زاویه ی فرو رفتن ناخن در گوشه ی انگشتم حرف بزنم و یک حس چپ اندر قیچی ای پیش می آید. آن طور نیست که ناراحت کننده باشد و آن طور نیست که دلم را خنک کند.

اما یک وقت هایی میشود اشاره ی مستقیم مستقیم به چیزی که میخواهی کنی و حس میکنی اصلا هم ضایع نیست مثلا دیروز ها من دکور آتلیه ام را تغییر دادم. یک فضای خالی و بزرگ وسط آتلیه درست کردم که خیلی خیلی بهش نیاز داشتم چون فضای اطرافم روی دیوار ها پر شده است از نقاشی و مجسمه و بعدش هم که دور میچرخی اصلا گه گیجه میگیری و خلاصه در یک اقدام کاملا جهادی در یک عصر هنگام که امیر خواب بعد از ظهرش را آغاز کرده بود (بعدا در مورد مشکلاتم با این تخت هم خواهم نوشت) خلاصه دست به عملیات انتحاری زدم و همه چیز را کن فیکون کردم و امیر که بیدار شد هم غر زد که یعنی چی واس چی زمین فوتبال درست کردی و فولان و من هم لبخند زدم که نه تنهاخیلی راضی هستم بلکه عمرا تغییرش نمی دهم!

خلاصه هر روز که بیشتر از این تغییر می گذشت من بیشتر حس خوبی داشتم تا دیشب که سرزده دو سه تا مهمان خیلی با شخصیت که ته دلم تحسین شان می کنم آمدند در آتلیه و من که همیشه شرمگین بودم از حجم شلوغی و کثیفی این بار حس اعتماد به نفس کردم حس کردم چیزی برای ارایه و ساختاری برای دیدن وجود دارد که در فضا جاری است و مایه حس خوب هم میشود.

امیر تحصص فراوانانی در تبدیل هر فضایی به سگ دانی دارد و نه اینکه توهین به جایگاه والای سگ ها و به خصوص رفیق خودمان جودی خانم باشد ها نه! سگ دانی به معنای فضای شلوغ و کثیف که هیچ نظمی ندارد و من بر عکس او که شلوغی و کثیفی هیچ آزارش نمی دهد از این شرایط به ستوه آمده و رو به مرگ می افتم و بارها و بارها در طول روز حجم پشم های جودی را از زمین جارو میکنم و گاهی هم زیر لب به خودش و پدر بی نظمش بد و بیراه میگویم.

خلاصه که آتلیه تمیز نبود اما قشنگ  و دلنشین بود

میزی که برای برش الگو در کنار دیوار قرار داده ام و دو کوزه ی سبز رویش که خط کش و نقاله و انواع قیچی ر آن جا داشت و میز رنگ ها و کتابخانه ای که شلوغی اش را با تمام قوا به حداقل رسانده بودم جواب داده بودند انگار و چه شادکامی ای بیشتر از این که من دقیقا همه این کارها ر دو سه روز پیش کرده بودم و چقدر جلو این آدم ها از خودم راضی بودم.

البته که آنها خسته و بی توجه بودند اما شک ندارم فضای قبلی طوری بود که حتا نمیشد برای  چند دقیقه در آن آرام گرفت.

انرژی ها و پر وو خالی ها در جریان بودند و قشنگ بود.

الان متوجه شدید من چی می خواستم بگویم یا جمع بندی کنم؟ من از اینکه با تغییر دکوراسیون جلو مهمان هایم سربلند بودم دلشاد بودم و این را تا چند وقت پیش سخیف می دیدم و گمان میکردم که باید در دل حس تایید درونی کنم از چیدمان و انرژی و فولان نه جلو  بقیه!

و اما آنچه در ابتدای پست هم به آن اشاره کردم دقیقا همین بود. همین که امرور برای اول بار از مشکات این چنینی آتلیه و امیر و جودی نوشتم و حالم از یاداشت هم خوب است و فولان

تاره در کلاس رنگ روغنی که صبح های چهارشنبه می روم هم یکی از همکلاسی های خیلی کاردرستم گفت تو چقدر هیکلت با نمکه. گفتم چطور و ادامه دارد که شبیه بریزیلی هایی که هم کشیده اند و هم برجستگی دارند و فولان

اولا که این چند وقتت من حالم خیلی بد بود که خاک تو سرم که اینقدر چاق شده ام و این ها و بعدش هم در ادامه باید بگویم من هیچ وقت هیچ وقت رویم نمیشد که چنین مکالمه را بنویسم و قید کنم و حالا امروز حتا دارم آن را هم می نویسم و خداااایا

چی میشود که ادم این جور می شود را نمی دانم


بعدا در فرصت به دست آمده غلط های املایی ام را میگیرم تذکر ندهید جان عزیزتان

شماره سه

الان در یک وضعیتی هستم که فقط نوشتن می تواند حالم را بهتر کند. 

اما از طرفی نمی خواهم در مورد موضوعی که عصبانی ام کرده بنویسم، در نتیجه به در و دیوار و ترک دیوار گیر می دهم اما خلقم که گره خورده است باز نمی شود. همین طور در یک حالت کرختی ای سرگردانم و نمی توانم مثل لاک پشت سرگردانی که کله پا شده برگردم روی پاها و به سمت اعتدلال برگردم.

می دانم از چه راهی اما نمی خواهم و همین طور به خودم حق می دهم که عصبانی باشم و هی هم عصبانی تر می شوم اصلا.

یاد بعضی جمله ها در یادها و خاطرات می تواند به این مرحله از عصبانیت برساندم و جایش هیچ خوب نمی شود. بعضی گلمات نامهربان

سعی میکنم به عقب برگردم. به دیروز!

سعی میکنم به خاطر بیاورم که چه چیزی اینقدر عصبانی ام کرده و چطور اتفاق افتاده؟

خیلی خجالت آور است که هیچ چیز به یاد نمی آوردم. به یاد نمی آورم که از کجا شروع شده است و چرا به اینجا رسیده است .

ها

یادم افتاد

تکرار رفتارهای غیرخودگاهی که مرا هم به صورت ناخودآگاه عصبانی میکند. چیزی شبیه تهدید کردن!

راستی چرا من اینقدر از تهدید کردن عصبانی می شوم؟چرا اینقدر آزرده میشوم؟ راستی باید گره کور تهدید را در روانم پیدا کنم و خودم را خلاص کنم.

آنقدر از تهدید کردن می ترسم که اگر یکی در خیابان بگوید  . . .  دقیقا نوشتن یک عبارت با لفظ تهدید را بلد نیستم(چه با مزه الان فهمیدم) خلاصه اگر در خیابان هم یکی تهدیدم کند جانم در می آید و ممکن است همانجا تا مرز انفجار عصبانی شوم و یکی را بزنم.

من که نمی توانم راه بیفتم و از آدم ها تقاضا کنم لطفا یکدیگر را با ادبیات تهدید آزار ندهید. حتا نمی توانم این قرارداد با یک آدم ببندم چون آدم ها در موقعیت های متفاوت رفتارهای نتاخوآگاه بروز می دهند 

خلاصه که تهدید کردن برایم مثل فشار دادن زنگ آتش نشانی در خانه است و در همان لحظه همه آژیر ها با هم به صدا در می آیند و از بالا فواره های گردان آب جاری می شود و بعدش هم اقدامات لازم و فوری یکی پس از دیگری انجام می شود و قصه ادامه دارد.


شماره دو


یک غولی در زندگی ما هست به اسم مهاجرت.

حالا که تازه تازه رابطه مان را قانونی کرده ایم (به قول یار میگوید برده ام سندش را به نام زده ام) و به خانواده داشتن و ساختن و ماندن فکر میکنیم و می خواهیم برگ بگستریم و شادی کنیم و زندگی مان را گسترش دهیم و میخواهیم زندگی اش کنیم، یک دم خروسی هست که همواره از یکجایی می زند بیرون و نمی گذارد با قسم حضرت عباس سر کنیم. دمب بزرگ و رنگارنگی به نام مهاجرت!

دیشب دخترخاله ی عزیز یار از ایران رفت و آخر ماه پسر خاله و همسرش و بعدترش هم بهار و میلاد هم بلیط شان را گرفته اند برای وین و به مقصد تورنتو و دارند می روند که برای همیشه بروند کانادا. این ها برای تحصل و متعاقبا زندگی و این هابرای کار و ماندن و ماندن برای همیشه و همیشه.

دیشب هی بغض کردم و هی بغضم را قورت دادم، هی اشک تو چشم هایم جمع شد و هی گفتم مرگ!!! چته که گریه کنی؟ اصلا چرا گریه کنی؟ برای کسی که دارد می رود به دنیاهای بهتری که قرار است کلی طعم و لحظه و روز جدید را تست کند؟ برای اینکه دارد می رود و نمانده و قرار است حرکتی که در هر صورت رو به تعالی است را شروع کند که نباید گریه کرد! 

به یقین باید برایش هل هله و دست افشانی می کردیم اما جایش غصه خوردم. برای شرایط موجود و اوضاعی که هرکس که بتواند برای رفتن کوتاهی نمی کند گریه کردم. برای اینکه برای زنده بودن و سطح متوسطی از آزادی باید چقدر اذیت بشوی.

یاد دوست و آشنایانی افتادم که رفته اند و چه قدر تشنه ی شنیدن اخبار و فجایع رخ داده در سیستم حاکمیت هستند تا راحت تر بتوانند تاب سختی های جاری زندگی در غربت را بیاورند. تشنه اند که از دزدی جدید فولاد و برابری اش با بودجه ده وزارت خانه و برابری اش با کل سرمایه ترامپ بشنوند تا دلشان خوش بشود که اگر به زور و بلا رفته اند و در دوری و غربت و هزاران مشقت دیگر به سر می برند اما حداقل شاهد چنین فجایعی نیستند. شاهد گشت ارشاد که دل همه را خون میکند  و شاهد چنین چیزاهایی

گریه کردم برای خودم و برای یک متر از زمین زیر پایم که چه سان به ظلم و استبداد اندود شده است 

گریه کردم برای امیدهای نا امید شده مان به بودن و زیستنی بی فشار احمقانه ای برای ترس افتادن روسری لز سرت

برای روزگاری که می توانست باشد اما نمی گذارند که باشد

برای قحت الرجال و امپراطوری کوتوله ها

برای خودم. برای همه آدم هایی شبیه خودم و شبیه تو و شبیه دیگران که دلشان می گیرد از رفتن کسانی که می روند تا پشت دیوار های نظام سرکوب نشوند

به امید شادکامی و رشد و با درد دوری و فراق


شماره یک


راستی که باید اسم وبلاگم را عوض کنم و اسمش را بگذارم غر نوشت و چون که  وقتی درشرایط غرغرویی باشم بیشترین زمان برای عرض حال نوشتن است و چنین می شود که روزهای خوش سپری می شود و روزهای بد به یادگار می ماند و ثبت میشود (جایی خواندم ذهن آدم ها اصلا خاطرات بد را بیشتر به خاطر می سپرد).

واقعیت این است من شنا بلد نیستم.

دو  تابستان کامل را تا کنون صرف کلاس شنا رفتن  کرده ام و حالا تنها چیزی که خوب بلدم کرال پشت است. در آب که می مانم مثل قلوه سنگی پایین می روم و ترس تمام جانم را می گیرد و فلج می شوم و اسباب خجالت آوری را فراهم میکنم که با دست و پای دوچرخه و زور و بلا و فولان خودم را عمق کم برسانم تا هراس مرگ آور غرق شدن دست از سرم بردارد.

پریروز ها همراه خانواده ی یار دعوت بودیم باغ یکی از اقوام و همه تنی به آب زدند و خیلی مسلط و حرفه ای انواع شناهای موجود را انجام داده و غاط گیری می کردند و عیب نفس گیری و فولان همدیگر را می گرفتند و من در حالی که بسیار زیاد غمناک (اصلا یه وضعی) بودم که به خاطر شرایط عادت ماهانه ام نمی توانستم توی آب بپرم همه ش با خودم می گفتم شرم نمی کنی بابت این جور شنا کردن!

بعدش هم شب خواب دیدم

دیدم با یار در قایقی در اقیانوسی بسیار آبی هستیم و داریم در آب بازی می کنیم و ناگهان من میگویم که پرتم کند داخل آب تا خودم بیرون بیایم و همان وقت می پرم داخل آب. آب کیفیتی پارچه ای و مبل مانند داشت و حس میکردم روی سطح بدنم لمس میکنم که چطور کیفیتی دارد و روی آب ماندم.

آن وقت بود که گفتم چراااا من شنا بلد نیستم و با عزم و اراده ای راسخ تصمیم گرفتم جدی جدی که ماندن روی آب را حداقل . . .

عمق فاجعه را منتقل کردم؟


در باب ثبت ازدواج

حس عجیبی دارم، چیزی که شبیه ترس و امید و شادی است اما هیچ کدام از این ها نیست. دیروزها رابطه مان را ثبت کردیم و جشن مختصری با پذیرایی شام برگزار کردیم و عجیب که حسم به رابطه ام عوض شده است انگار که چیزی در آن عوض شده است که نمی دانم چیست. یه طور دیگری شده است که نمی توانم دقیقا توصیف ش کنم. مامان مینوی مهربانم دیروز میگفت صبح بعد از مراسم تان که ار خواب بیدار شده ام با تعجب حس کرده ام که چقدر خیالم از جانب شما راحت تر شده و با خودش گفته خوب با هم هستند و خیالش راحت شده.

ما تقریبا سه سال است که با هم زندگی کرده ایم و بیشتر لحظه هایش را با هم سپری کرده ایم و خواسته ایم که ادامه بدهیم و کنار هم بمانیم، گاهی همدیگر را شاد و گاهی هم را آزرده ایم. اما حالا با ثبت ازدواج مان انگار همه چیز جدی شده است و شکل دیگری از رابطه را تجربه می کنیم.

خیال میکردم کهنه ی درک رابطه و حداقل ازدواج باشم اما راستش هیچ کهنه نیست و بلکم تازگی هایی دارد که خیال میکنم برای درک شان به مشقت هایی هم بربخورم که البته از جذابیت های دنیاهای ناشناخته است.

ازدواج شبیه امضای خونین مافیا است که وقتی داخلش می شوی با اختیار خودت است اما بعد آنچه بر تو خواهد گذشت بسیار خارج از کنترل است که تنها با وفاداری و جانب داری ای شبیه عضوی از یک خانواده ی مافیایی بودن توجیه پذیر است. چیزی شبیه ثبت شدن نامت در شجره نامه ی خانوادگی ای که هر کدام شان قرار است هزاران صفحه داستان را زندگی کنند

عروس خانوم که صدایم می کنند خنده ام می گیرد و نشنیده می گیرم اما لباسم را و دسته گلم را و قاب شیرینی های یزدی چیده شده برای مراسم مان را می بینم و حس میکنم که چقدر حس و حال و دنیای آدم فرق میکند و سرخوشانه به اموراتم می رسم 

ازدواج دوم یک شکل دیگر است. آدم میداند قرار است چه چیزی را تجربه کند و واقعیتی که در جریان است را درک میکند و لذت میبرد.

چیزی شبیه درک تجربه ای خاص وقتی موقعیت تجربه ی آن را از دست داده باشی و دلت بخواهد زمان به عقب برگردد تا چیز هایی را در آن ببینی و ادراک کنی که از وجودشان خبر نداشته ای.

شادی و لبخند و سرخوشی آدم های اطرافم جذاب ترین و شیرین ترین تجربه ای بود که می توانستم دوباره لمس کنم و چقدر که شیرین بود و چقدر هم چسبید



درباره دیگ در هم جوش


استاد داریوش شایگان در کتاب افسون زدگی جدید برای بیان توضیح مفهوم مدرنیته و متعاقبا پست مدرن از مفهوم دیگ در هم جوش استفاده  میکند که به گمانم مفهومی بسیار متداول در امورات این روزهای ماست.

برای بیان درک این مفهوم باید مثالی بزنم، خانه ای را تصور کنید که یک مادربزرگ و یک کودک و یک تینیجر و یک شخص جوان و یک میانسال در آن زندگی میکنند. کاشی های دستشویی به رنگ صورتی با گل های زرد است و رویش برچسب های باگزبانی و پو چسابنده شده، کنار در ورودی یک واکر پارک شده و بریده های گروه بی تی اس روی دیوار چسبیده است و روی آیینه رژ لب مالیده و در آستانه در پوتین های دارک نوجوان جا مانده است، دندان مصنوعی در کنار رژ سرخابی و اکلیل های رنگی و اسناد و چک و کنارش داروی مصرفی برای سقط جنین و ورق های داروی ملین و کمر درد و سرماخوردگی کودکان و . . . .

شاید مثال عمق ماجرا را بیان نکرده باشد اما حال و روز ما شده همین ظرف سالاد که از هرچیزی که خیالش را کنی در ظرف موجود است

از کریسمس و شب یلدا بگیر نا نوروز و سپندارمزگان و ولنتاین

از خاستگاری و بله برون و جهاز برون و پاتختی تا بچلر پارتی  و ساقدوش و گواهی بکارت

از نخود و لوبیا و ارزن و ماش و برنج و لپه و فولان و بهمان بگیر تا میوه های استوایی که خدایی نکرده جایی عقب نمانیم.

یکجایی از کتاب نویسنده پیش بینی میکند در پست مدرنیسم مذاهب بازیابی می شوند، چون مفاهیمی چون تعلق و فرهنگ جای خودرو پیدا کرده اند اما اینکه آدم خودش برای خود قبایی بدوزد که اندازه ی تن ش باشد نه اندازه ای که ملت بگویند خوب است کار بسیار دشواری است!

شبیه آزادی!

 این است که اصلا  هیچ کس حاضر به پذیرش آن نیست.آزادی را در مفاهیم و کتاب و شعاروا می نهیم و چیزی برای پیروی و تبعیت می یابیم تا نکند که در این بیایان باد همراه گون های سرگردان بکند و ببردمان!


قسمت اول - داستان اول

 هفت ساله بودم، دخترکی سیاه سوخته با دست های کثیف و مو و روی نشسته.  موهایم را هفته به هفته شانه نمی زدم و گمان می کردم اگر بگذارم خواهر بدجنس و شیطان صفتم آن را با کش  ببندد و از درد به خود بپیچم و وسطش دو تا نیشکون هم  از ران هایم بگیرد که آرام بشین و فولان، از جیبم رفته است.

حالا که فکرش را میکنم حق می دهم که این چنین کار ساده ای اینقدر سخت و طولانی و  دردناک باشد، وقتی موهای بلند را شانه نکنی و به امان خدا رهایش کنی چه فاجعه ای رخ می دهد.

شپلک (نام گربه ای که در حیاط زندگی میکند و موهای بلندی دارد) از بس شانه نشده، موهایش بدل به تکه های نمد مانندی شده است که در اواسط فصل بهار تکه تکه به پادری واحد های ساختمان می چسبید و کنده شد و کم کم ریخت. من اما سرنوشت بهتری داشتم و موهایم را کوتاه کردند. یک روز که دوست آرایشگر، پدرم آمده بود منزلمان و ظرف های شیشه ای نه چندان بزرگ با در های پلاستیکی قرمز که هنوز هم نمی دانم ربط شان  به آریشگری چه می توانست باشد آمد و موهای من را با اسپری آب خیس کرد و بعد با قیچی مارک موزر پدرم( قیچی بسیار تیز و مرغوبی  که پدر خیلی خاطرش را می خواست و  اکثر روزها در آینه با دقت نگاه میکرد و توک سیبیل هایش را صاف و صوف میکرد) موهایم را کوتاه کرد.

پدر اعتقاد داشت که دختر باید موهایش بلند باشد و عبارت گیس بریده را برای موهای کوتاه به کار می برد که نشان از بی عاری و بی آبرویی مردی بود که همسر یا دخترانش موهای بسیار کوتاه به اندازه موی مردان داشتند و سبب رسوایی و بی آبرویی را فراهم می آورد و به همین سبب تا جایی که میشد و می توانست چشم پوشی کند موهایم را مدل دادند و کوتاه کردند و بعدش هم به یاد دارم که گوشواره ی حلقه ای گردی که شبیه لباس فرم همه خواهر هایم د اشتند را برایم گرفتند و وقتی مف دماغم را هم پاک می کردم چیزک آبرومندی در می آمد .

یک تصویر از آن وضعیت در ذهنم به روشنی باقی مانده  که در عکسی مزبوز  در پارک ملت برداشته شده است ، همراه خانواده زیر درختی که گل های صورتی دارد(هنوز بعد از گذشت این همه سال هنوز همان شکلی است) ایستاده ایم و من که پیراهن سبز آستین کیمونویی به تن دارم (آن پیراهن شیک ترین لباسم بود و رویش تصویری از قوهای مهاجر داشت و آستین هایش با گشادی فراوانی شروع میشد و بعد که به مچ می رسید تنگ میشد و من آنقدر از آن لباس استفاده کردم و آنقدر بی وقفه پوشیدمش که خوب یادم است که تا وقتی آستین هایش از روی مچ ها بالاتر آمده و کم کم داشت تا روی آرنج هایم می رسید با میل و اشتیاق فراوان می پوشیدمش) با دامن قرمز چهارخانه و کتانی هایی رویش خروسی داشت که چشم هایش تکان می خورد و موهایم را بالای سرم بسته اند. چیزی شبیه آبشار یا آب نما روی سرم روییده است که بسیار مضحک است .

بچه ی سرتغی بودم و وقتی چیزی به کامم نبود را با جیغ  از آن خود می کردم و وقتی که با بردار بزرگترم که زیاد دعوایمان میشد  می باختم که قالب اوقات چنین بود استدلال می کردم که جیغ زدن اقدامی است دفاعی که وقتی کسی اذیت میکند انجام می دهد تا از خود دفاع کند والا که من دیوانه نیستم که جیغ بکشم و او هم برای مادرم که می پرسید دردتان چیست که این جور هوار هوارتان هواست می گفت که تقصیر او نیست و چون من جیغ کشیده ام مجبور شده که هولم بدهد یا اذیتم کند یا همچین چیزهایی که در دنیای کودکی شبیه جنایات جنگی فجیع و بزرگ و تاسف بار بود.

 کندن کله ی عروسکم اما رنگ بوی خون بار تری داشت. عروسکی داشتم که همیشه شهرستان می ماند و اگرچه که عروسک بدی هم نبود اما در طول  تابستان همبازی روز و شبم میشد و موهایش را شانه می کردم و برایش غذا می پختم اما با شروع پاییز همان جا می ماند و من بر میگشتم شهر و می رفتم مدرسه تا سال دیگر که خرداد ماه فرا برسد. 

نمیدانم چرا  این روال را تغییر دادم ، گمانم همان هفت سالگی بود که تصمیم گرفتم عروسک  را با خودم به شهر بیاورم تا همیشه کنار هم باشیم.یک ردیف موی بور دور سر گردش دوخته شده بود که با دقت و ظرافت طوری آن را شانه می زدم که کچلی وسط سر را پنهان کنم و با مدل دم اسبی یا بافت روی آن طاسی بی رحمانه  را بپوشانم.

چشم های عروسک آبی  بود و وقتی روی زمین می خواباندی اش بسته می شد و چیلیک صدا می داد و دست و پاهایش با یک مفصل متحرک بود. سرش با سازه ای شبیه واشر به بدنش اضافه می شد .

در یکی از همین درگیری ها با برادرم  صحنه ای دیدم که هنوز یادآوری اش یک جایی در قلبم را زخم میزند به این شکل که تعقیب و گریز جریان داشت که ناگهان برادرم سر عروسک را از بالای دیوار آویزان کرد و تهدیدم کرد که اگر جلوتر بروم آن را پرت خواهد کرد.

سر عروسک طوری تاب می خورد که کچلی وسط سرش کاملا عیان دیده میشد ، بدن عروسک کنده شده بود و من دستم را روی دهانم گذاشتم و آنقدر زار زدم  تا بالاخره مادرم عروسک را که به بدنش متصل شده بود آورد و گذاشت تو دامنم و باز هم گریه کردم و آن روز بود که اولین ترومای زندگی ام را تجربه کردم.

شاید من کودک نحسی بودم و شاید برادرم پسر بچه ی بی خیال و شروری بود اما آن اتفاق طوری در آیینه ی خاطرم نقش بسته است که تو گویی می توانم همین الان دکمه ی پلی play  را بزنم و تمام صحنه ها را عین به عین را جزییات به یاد دارم .

از بحرانی به بحران دیگر می رویم

دیروز یه حال بدی داشتم 

یار میگه نترس از گرسنگی نمی میریم، اما من هر بار که یه خبر جدید از حجم بحران اقتصادی  در آستانه ی فروپاشی اقتصاد ورشکسته ی کشورم می بینم و میخونم  و می شنوم، هربار که دست کسی کیسه ی ماکارونی و روغن ‌می بینم و هر بار که  تو فروشگاه و مارکت و نانوایی و میوه فروشی کسی رو می بینم که دنبال اسکناس ته کیفش می کرده، کسی که کارتش  موجودی نداره ، که میگه کمترش کن و یا اقلام خرید رو برمی گردونه تو قفسه … بد جوری منو به هم می ریزه 

دچار  استیصال و حس درماندگی میشم ، رد شدن از کنار آدمایی که که میدونی  دارن سخت زندگی میکنن و تورم داره رو دوش شون بهشون فشار میاره ، خیلی سخته

به یار میگم ببین ما دو نفریم!  بچه نداریم، سالم هستیم و خونه ای که توش زندگی می‌کنیم مال خودمونه و اینقدر این فشار رو درک کردیم!

وای به حال خونه ی استیجاری یک کارمند فلک زده با دو تا بچه که تو سوپر و مدرسه و تو دست همسالانش چه چیزها که نمی بینه و چه خرج هایی  که نمی تراشن و چه دل ها که کباب نمی کنن!

خلاصه دیروز و خیلی روزهای دیگه  یه فاز فیریکی تخیلی بر من مستولی شده بود و از شما چه پنهان که بارها مچ خودم زا گرفته ام که دارم وسط بحران ، دست و پا می زنم که اگر  بحران همین شکل به پیش برود و بعد شعله ور تر از این هم ب‌شود، ما چه باید کنیم ؟

یاد همه فیلم های جنگی و بحران چرنوبیل و حلبچه و کتاب دا و … می ریزد تو خاطرم 

خودم را می بینم که ار استرس دارم غش می کنم و تنها راه نجاتم خروج از این مخمصه است که فکرش را نکنم 

میگویم بالاخره یک طوری می‌شود 

میگویم پدرمادرهای مان در شرایط جنگ واقعی ازدواج کرده اند و بچه  دار شده اند و مهمانی گرفته  اند و …

زندگی در لایه های پنهان خود چیزی فراتر ار این دور باطل موفقیت است که در یک جایش وا بمانی دیگر کلاهت پس معرکه ست و هرکس که مهاجرت نکند خر است و هرکس که بتواند با زور و بلا 

 با پول بابا و کار سیاه و … برود! فقط برود! پناهنده بشود اصلا! مثل قاصدکی که باد ببردش برود جای دیگر و تن به هر شرایطی هم بدهد و آخرش هم لابد دلش خوش است که تن به در برده و از مهلکه گریخته است

دوستی دارم که با چند سال درس خواندن موفق شدند ویزای دانشجویی بگیرند و برای تحصیل بروند، در آستانه ی چهل سالگی خانه ‌ و کار و ماشینش را رها کرده و رفته cashier شده است، تازه این پیشرفت بزرگی است برایش چون هفته های اول مسئول کشیدن غذا در یک سوپرمارکت ایرانی بود و می‌گوید برنامه ریزی کرده اند که برای ده سال آینده خانه و اتومبیل بخرند و دلشان به بحران های جاری در ایران خوش است که هر فلاکتی آنجا به سرشان می آید با خواندن خبرهای این مرز پر گهر، باز خودشان را التیام می دهند 

که بار حد اقل می‌توانند تلاش کنن که نسل آینده شان کامروا خواهند شد

با خودم میگویم از کجا معلوم که اصلا نسل اینده ای در کار باشد ؟

از کجا معلوم که که شرایط برای آنها طور دیگری نباشد و زندگی صرف شده برای آسایش آنها ، تنها اتلاف جانمان نبوده است 

بعد هم ، من که میدانم ! من آدم مهاجرت نیستم 

اصلا این ژانر موفقیت چقدر با اصالت زندگی در تضاد است

زندگی تجربه ی بینهایت طعم در بستر روزمرگی است 

زندگی چشیدن و خود را آزمودن است، نمی‌شود فرار کرد، نمی‌شود زرنگی کرد و نمی‌شود دیگری را جلو یا عقب انداخت.

در نهایت خوشبخت ترین آدم ها هم، اگر زیر و زبر روزگار را نچشیده باشند ، سطحی و کم عمق و پوچ سپری کرده اند

نمیدانم 

شاید هم این فرایند ناخودآگاه دفاعی ای باشد که ذهنم از خود تولید کرده تا زخم های این روز هایم را التیام بدهد تا خودم را قانع کنم که ادامه بدهم 



دایره

دنیا چیزی دایره است. 

آدم های دورمان در حال چرخیدن هستند . شاید هم ما در مرکز دایره در حال حرکت هستیم  و رو به روی آن ها قرار می گیریم.

مثل ساعت که عقربه ای دارد که در هر موعدی به سمتی می چرخد و عددی را نشان میدهد، ما هم در موعدهای مختلفی از زندگی مان رو به روی آدم های مختلفی هستیم. آن آدم ها گاهی دلمان را شاد میکنند و چراغ روشنیی چشم هایمان می شوند و گاهی چراغ را فوت میکنند و دلمان را با یک تکه سنگ می شکنند. 

عقربه ی زندگی  اما در حرکت است و به وقفه به پیش می رود و  همچنان به پیش می رود 

شاید قشنگی دنیا  همین باشد که باز هم می چرخیم ود می گذریم و  همان آدم ها که روزی مایه خاموشی را پدید آورده بوند مایه ی شادکامی مان می شوند 

گزارش سفر کردستان

دیروز ها از مسافرت برگشتم. سفر سختی بود، راه به غایت طولانی و برنامه های موجود هم برای چیدن و باز کردن اسباب پیچیده ترش می کرد.

کاروان ماشین ها بیشتر از هفت اتوموبیل آفرود بود و تعداد همسفران بیست و چهار نفر به انضمام پنج سنگ بود.

البته به غیر از جودی و یک دوست دیگرش بقیه سگ ها در دسته ی سگ های کوچک می گنجیدند و محلی خاصی از اعراب نداشتند و بیشتر عروسک بودند که با حاضرین با خودشان همراه آورده بودند تا مایه ی سرگرمی و بند بودن دستشان را فراهم کنند.

همین لفظ کاری برای انجام دادن خیلی مهم است و انگار آدم را مهم می کند، آدم را حایض اهمیت میکند، آدم را لایق تر میکند و حتا اگر آن کار به ظن عده ای بیهوده باشد، آن کار عبارت باشد از این که ساعت ها دنبال حیوان بدوی که فولان چیز را نخورده و قلاده ی کک و کنه دارد و قرص انگلش را لای موز با چه سرعتی تو حلقش فرو کنی که در جا آن را ببلعد و نتواند لقمه را تف کند بیرون و واویلا که قرص ش را نخورده است.

یک صحنه ی خنده دار و بامزه ای که دیدم  این بود که بابای یکی از سگ ها از آشپز و راهنمای گروه با التماس و خارج از نوبت تقاضای موز داشت چون خودش سر گرسنگی رفته بود و موز حیوان را خورده بود و حالا برای فولان وعده و بهمان قرص موز به مصابه ابزار دادن دارو در کار نیست و بیم آن می رود که پارتنر محترم شان که لابد ایشان هم می شوند مادر حیوان آقا را جرررر بدهد. [این لفظ جر هم از اصلاحات موجود در جمع بود که زیاد مورد پسندم نیست]

خلاصه موز را گرفتند و بردند و گذاشتند سر جایش و آب از آب تکان نخورد اما باز هم سریال جدیدی در روابط همین زوج رخ داد که باز هم از یادآوری اش خنده ام می گیرد.

بابای قصه یک مقداری سر به هوا و شنگول بود و سرکار خانم از طریق روش کوبیدن بچه ی همسایه تو سر این بنده خدا میخواست به مراد دل برسد و هیچ باکی نداشت که در فاصله ی چند متری بالغ بر ده نفر شاهد این بحث هستند. نقل به مضمون بدین صورت :

[خاک تو سرت کنن!]

[حسن رو ببین چه طوری قربان زن و خانواده اش می رود!]

[حسن رو ببین چه طوری فولان و بهمان می کند]

گویا این حسن قصه در زمان تجرد خیلی موجود [ببخشید من عین عبارت را ذکر میکنم] لاشی ای بوده و هی ماه به ماه تجدید دوست دختر میکرده و فولان و در این شرایط بابای قصه خیلی اعلام خرسندی کرده و اعلام کرده که بعله ما شدیدا حسن را تایید میکنیم ولی ناغافل می زند و حسن می رود زن می گیرد و بعد از زن گرفتن هم خیلی زن ذلیل بوده گویا و سرویس های آن چنانی می داده و مساله از اینجا شروع می شود که بابا هه دیگر حسن را برای فالو کردن پسند نمی کند و مامانه می گفت خاک تو سرت که فقط وقتی اون جور بود . . . 

خلاصه

من و آقای یار هم یکی تو سر خودمان می زدیم و یکی تو سر جودی و یکی هم بساط به هم ریخته و شتر شلخته ای که موقع چیدن ماشین هیچ سخت گیری ای برای آوردن این حجم وسیله نکرده بودیم و جا برای سوزن انداختن در ماشین نبود

شما تصور کن چه بر من گذشت که همین که از راه طولانی برگشتیم خانه من زارت پریود شدم آن هم ده روز زودتر از زمان مورد پیش بینی!

به قولی خودمان را ترکانیده بودیم و نا نداشتیم کهتکان بخوریم 

دوش گرفتیم و به تخت خواب رفتیم

جودی بیچاره هم که اندود از کنه شده بود و بالغ بر ده تا کنه از پشت کله اش بیرون کشیدیم و بعد هم آیور تزریق کردیم که مابقی کنه ها بریزند و جودی از شدت درد جیغ می کشید.

سگ بیچاره اگر زبان داشت فحش مان می داد که چرا جایی برده بودیمش که قدمگاه گاو و گوسفند ها بود که چنین بلایی سرش بیاید.

خلاصه به لطف تعطیلات چند روزه ی عید فطر سفر جذاب و جالبی رفتیم اما انقدر سخت و طولانی بود که همه خیال می کردیم ده روز طول کشده.

البته که کلا سه شب و چهار روز در دامان طبیعت ول بودیم و چقدر هم کیف داد!

.


پ.ن:

تصویر بالا، همراه یکی از همسفران و خانم جودی کنار گدالی در ارتفاعات تخت سلیمان

آن که بگوید بارکلا!

خیلی کارهایی که ما انجام می دیم و یا دیگران برامون انجام می دن به سبب جماعتیه که بارکلای آخرش رو می گن.

 وقتی آدم تنها باشه یکی از فقدان هایی که در زندگی حس میکنه هم همینه

وقتی که همسر یا پارتنرت برات ماشین می خره اما کسی بهش نمی گه که وای شما  عجب آدم خوبی هستین ها!

 بعدشم طرف ذوق کنه و از کاری که انجام داده راضی هم باشه

من هیچ از این بارکلاهای آخر و البته اونا که جون میدن برای شنیدنش هم خوشم نمیاد اما می تونم کسانی که به شدت بهش نیاز دارند و بدون وجود اون قدم از قدم بردارند رو درک کنم.

اساس شکل گرفتن این طور رفتار ها هم چیزی از جنس بنیان جامعه است که سلسله مراتب ها آن را توجیه میکند و فعلا موضوع بحث من نیست که آن را باز کنم.

خلاصه که رفتاری دو گانه شکل می گیرد که در بعضی اوقات یک سویه پر تلاش  و با گذشت و مهربان و فولان و فولان باش و در سویه دیگر ظاهری بی تفاوت و ساکن و خنثی که کمترین فیدبک ممکن را می دهد.

خیلی هم عادی است تا زمانی که مخاطب آن خودت باشی و بر تو واقع شود

ممکن است آدم خودش را مستحق شرایط و یا دریافت مهربانی ای بداند اما آن را دریافت نکند چون کسی نیست که تماشا کند و به به و چه چه کند و فولان و فولان

راستش تبعیض به گمانم دردناک ترین اتفاقی است که ممکن است برای کسی بیفتد و حس مورد تبعیض قرار گرفتن چیز بسیار کوفتی است که بدجوری حال آدم را می گیرد.

و از طرفی به روشنی میدانم که انتظار رفتار مطابق با دلخواه من یا نه فقط دور از آن چیزی که دوگانگی می ناممش هم غیرمنطقی است چون ما آدمیم

آدم ها ممکن است هزار درد و بلا و نگرانی داشته باشند که از قضا به شما اصابت کند! لیکن عادی است

اما همه این ها باعث نمی شود که من غر نزنم


حالم هیچ خوش نیست

یک تهوع عمیقی دارم به همه چیز. 

به همه بازیچه ها و دستاویز های کوچک و بزرگی که زمانی سرگرمم می کرد و قلبم که انگار یک تکه یخ شده است

راستش ساده لوحاه در دلم امید می پروردم که بشود همه چیز بهتر شود، همه چیز این دنیای گنده را که نخواسته بودم که عوض کنم. نه! در حد همین قاب کوچک زندگی خودم هم که می توانستم موثر باشم باز دلخوش بودم.

اما انگار نمی شود.

همچنان در نزدیک ترین فواصل با احقانه ترین و گل درشت ترین زخم های ممکن رویا رو می شوم.

نمی شمارم اما شمارش می شوم و روا می دارم اما رواداری نمی بینم. می خندم اما لبخند ها کافی نیست.

دروغ چرا

که همه این بحران پس از احتساب یکی دو سه چهار نفر آدم های قشنگ زندگی ام هستند

آدم های قشنگی هم در زندگی ام هستند اما انگار کافی نیست. یک جایی خواندم وقتی آدم ضربه ای می خورد باید چندین برابر آن آسیب جایگزین شود و این طوری است که روند نزولی جان می گیرد و خودش را قوی تر میکند

دستم به یاداشت کردن نمی رود و حس میکنم که دست نوشته هایم بی سر و ته و مخصمه طور شده اند. 

بدنم هم همکاری نمیکنه و هر روز دارم چاق میشم و سوخت و ساز بدنم اونقدر پایین اومده که داره رو به خاموشی می ره

جرقه می زنم انگار الکی

انگار که سمباده ی دانه درشت را بیشتر از قدری که باید روی نازک جایی ممکن کشیده اند

چطور می توانم خود را التیام بدهم؟


برای آن لاک پشت جایزه گرفتم!

یادم می آید یکبار در دوره دبستان، یک نمایشگاه هنری بود. به احتمال قوی مناسبت مربوطش هم بیست و دو بهمن بود که تنها مراسم مجاز برای خوشحالی دانش آموزان

نمی دانم چرا هیچ ساختاری برای شرکت کردن در نمایشگاه یا اصلا آموزشی هنر  وجود نداشت.

حس می کنم در یگ برهوت کامل به سر می بریدم. معلم عربی ما شده بود معلم هنر و به من که  خط کل کلاس را نوشته بودم نمره نداد و بقیه بیست شدند. هیچ شوق و درکی از هنر وجود نداشت و یک فضای پوچ واقعی جریان داشت.

نمایشگاه هنر در یکچنین فضایی دایر شد و بیشتر شرکت کننده ها با گل چینی و گل کاغذی و یا سبد و لوستر های بافته از مکرومه در نمایشگاه حاضر شدند. آن هم متعلق به دخترانی از خانواده هایی با خانواده های متمول تر بود که در آن وانفسا که برای روغن و گوشت و نفت و هر چیز دیگری مردم مجبور بودند در صف بایستند می توانستند به فکر مکرومه بافی و فولان باشند.

من اما ناگریز بودم در این نمایشگاه شرکت کنم، چون همان کسی بودم که از هر آشغال و تکه چوب و پارچه ای چیزی می ساختم و تنها مشکلم برای ارایه آن در مدرسه شعنیت آن بود و در عقل هشت نه سالگی گمان میکردم چنین آشغال هایی را نباید به مدرسه برد.

البته که رفتار فراش مدرسه هم در این عمل دخیل بود چون روزی که برای معلم مدرسه از گل های صحرایی یک دسته گل چیده و با تزیین فویل به مدرسه آورده بودم، دم در مدرسه دنبالم کرد و دسته گل را از دستم گرفت و پرت کرد تو رودخانه ی خروشان کنار مدرسه ی آن روزها که امروز خشک شده است.

لذا باید چیزی ارایه میکردم که به لحاظ تصویری ذات بی ارزش خود را نشان ندهد چون آن روز ها این نشانه ی خوبی نبود.

خلاصه تنها چیزی که به ذهنم رسید استفاده از خمیر نان بربری بود.

آن وقت ها خمیر بازی و گل رس بسته بندی ای در کار نبود و یا اگر بود حتا اسمش هم به گوش من نرسیده بود و یا اگر هم چیزی شبیه ش بود مال بچه پول دارهای کلاس بود که فقط پزش را به ما می دادند.

با تکه های خمیر نان بربری که از پخت ناکامل در قسمت های بالایی و پایینی اش فراوان یافت میشد استفاده کردم و با آن لاک پشت کوچکی ساختم که وقتی خشک شد هم با مداد رنگی که تنها ابزار موجود برای نقاشی بود رنگش کردم و با ماژیک سبز که باقی مانده ی ماژیک ها مانده بود شش ضلعی های منتطم که قبلا با چاقو گود کرده بودم رنگ کردم و آن را به مدرسه بردم.

دیگر کسی آن را دور نینداخت اما من انگار یاد گرفتم که چگونه با هیچ چیز شگفتی بسازم.

هنوز هم یادآوری شگفتی همکلاسی هایم که با تعجب می پرسیدند چگونه چنین چیزی ساخته ام برایم شیرین ترین حس هاست

همین زندگی بی نمک

با تراپیستم از گذشته حرف می زدم، از گذشته های خیلی دور و تقریبا از سی سال پیش. زمانی که شش هفت سال بیش نداشتم و چالش های بسیار بزرگی گه با آن روبرو بودم. برایم غصه ناک بود که مساله ام، مسایل بزرگی بودند. همه شان بزرگ بودند

حتا امروز هم هر کدامشان می توانند مطرح شوند و محلی از اعراب برای تخصیص زمان و جلسه و نقد و بررسی شوند، لیکن در روز های کودکی آنها را تنهایی به دوش کشیده ام.

بعد از این گفتگو حجم سنگین و تاریکی بزرگی از وجودم خالی شد، می توانم خود را آنگونه هستم بیشتر دوست بدارم و بیشتر حتا بشناسم

البته که طرح مساله ی تراپی صرفا برای ذکر این مساله بود که چقدر متحیر و متعجبم که در میان گلایه ها و برون ریزی هایی که تصور می کردم بر آن مختار هستم چیزهایی هم می گفتم که هیچ به خاطر نداشتمشان و بعد از اینکه در آن شرایط خاص ذکر کردم ناگهان متحیرانه به خود نگریستم که اینها دارد از کجا می آید؟

چه کسی دارد این ها را می گوید وقتی من هیچ در خاطرم نیست.

واقعیت این است که زندگی ما و هویت و جزییات مان جذاب تر از آنچیزی ست که به نظر می رسد اگر که از سوی دیگری آن را ببینیم