داشتم حساب کتاب میکردم که چطور مهمانی بگیرم و بی بی شاور بازی راه بیندازم و چطور و چگونه و فولان که درست در همان لحظه شنیدم خاله ی یار پیشنهاد داده برایم مهمانی جشن پاگشا را بگیرد یا بی بی شاور؟
میخواستم بروم روی پشت بام وکله ام را مثل گرگ های استوایی هوا کنم و زوزه بکشم از شادی
گفتم البته که دلم مهمانی بی بی شاور میخواهد
این ماه آخر سنگین و رخوت ناک و خسته ام و کارهایی که تا قبل از این عادی و ساده بود هم برای خودشان شده کار و هر چه زور می زدم چه کنم چه کار کنم و خانه کوچک است و فولان و بهمان باز یک پای ماجرا لنگ بود و جور در نمی آمد تا اینجور...
باز هم تصویر گرگ برفی زوزه کشی که ماه تمام بالای سرش است و دارد اوووو اووو میکند تدایی میشود برایم از خوشحالی
میگه دیدی تا حالا آدم ماشین جدید که می خره هنوز ابعادش دستش نیومده و نمی دونه چقدر جا میگیره؟
میگم آره
میگه تو هم همون شکلی ای، هنوز نمی دونی از کجاها می تونی رد شی و شکمت چقدر جا لازم داره!
(اخطار) اسپویل شدن داستان سریال Yellowstone /آخر سریال دیگه آدم به خودش میگه آخه چه اصراریه به حفظ این زمین با این همه ضرر وقتی قراره ضرر کنی؟ ماجرای سریال یک خانواده ی آمریکایی (خانواده داتون) ساکن در یک مزرعه بزرگ به نام یلواستون است که نسل ها در آن سکونت داشته اند و با چنگ و دندان این مزرعه را حفظ کرده اند. در فصل پایانی سریال به یک فروپاشی مالی می رسیم و همین طور وسط این قضایا سریال تمام میشود اما سریال دو سری اسپین آف دارد که گذشته ی این آدم ها را شخم می زند و قصه ی نسل های پیشین را روایت میکند که در یکی از آنها داستان نسل اولی که این سرزمین و این مزرعه را برای سکونت انتخاب میکنند که چطور این منطقه ی خاص را انتخاب می کنند روایت میکند.
دختر خانواده مورد اصابت یک تیر سمی قرار می گیرد که کبد را مسموم میکند و سم آرام آرام جان دختر را می گیرد و دختر خیلی قهرمان طور، این نقطه را برای مردن انتخاب می کند و سرانجام که با مشقت و همراهی پدر خود را زیر سایه ی درختی می رساند که بعد ها در سریال اصلی به گورستان خانوادگی داتون ها می شناسیم.
در اسپین آف دوم روایت نسل های بعدی ساکن در مزرعه است که چه خون ها داده اند و چه رشادت ها برای حفظ آن کرده اند.
هدفم از تعریف این مطلب اشاره به حسی است که پس از دانستن این گذشته ها، برای تلاش در حفظ مزرعه ایجاد می شود، انگار ناگهان تلاش خانواده ی داتون که سرسختانه و لجوجانه به نظر می رسید، ناگهان شریف و زیبا و ارزشمند جلوه میکند.
اما چیزی که مجاب شدم این مطالب را برای ذکر آن بنویسم حجاب این روزهای ماست.
شاید برداشتن روسری و نداشتن حجاب روی سر هنوز برای خیلی ها اقدامی پیشرو و عجولانه و شاید موقعیت طلبانه و حتا بی معنی باشد که در بزنگاه آشوب و اعتراضات سراسری رخ داده و حالا که موجی از فراموشی همه جا را فراگرفته و هیچ اقدامی برای بهبود اوضاع انجام نمیشود بی معنی هم باشد که خوب حالا که چی؟ این شد مبارزه؟
اما خواستم بگویم که هر بار که آماده میشوم جایی بروم و هر بار که روسری را از سر بر میدارم حس می کنم با ده ها کشته ی این اعتراضات همدلی که بسا همدردی کرده ام. حس میکنم پاس شان داشته ام نه اینکه فراموششان کنم، حس میکنم حق دارند به گردنم که این لچک بی معنی را از سر بردارم و اگر این کار را نکنم در حقشان بی مهری کرده ام.
هر بار حس میکنم چطور خون مهسا و نیکا و سارینا و کیان و حدیث و محمد حسینی . . . . را میشود فراموش کرد؟ مگر مهسا برای همین حجاب کشته نشد؟ برای یک تار مو کمتر و بیشتر و مانتوی جلو باز و یا بسته و خشک مغزان متحجری که در شهر می گردند و تا تیغشان ببرد از جان و مال مردم چپاول میکنند به نام دین؟!
پس چطور می شود همراه چنین جنبش شریفی نشد؟ چنین آزادی خواهانه؟ چنین حق طلبانه؟
تا دیروز گشت ارشاد بالای سرمان بود و ترس و روسوایی گیر افتادن در ون های نکبتی شان تو دلماان و حالا امروز ترس از ارتش آتش به اختیار که یک روز سطل ماست را روی سرمان خالی میکنند و یک روز مو می کشند و کتک کاری و دعوا و.... خوب می دانم. اما گمانم باید پای این اتفاق ایستاد.
باید این بار ایستاد... این ایستادگی عین انسانیت و آزادگی و حریت است.
دیروز سالگرد مامان بود، شانزدهمین سالگرد و من کلی برنامه داشتم که حلوای هویج درست کنم و از این کاغذهای کوچولو هم خریده بودم و برای تزیین ش هم خلال بادام گذاشته بودم و ظرف شیشه ای که تو آن بچینمشان اما … اما یادم رفت.
وقتی خواهرم گفت که برای مامان شکلات و خرما گرفته و برای افطاری همکارانش گذاشته آه از نهادم بلند شد که ای دل غافل… چرا یادم رفت؟
مامان …من هیچ وقت فراموشت نمیکنم
مفاصل و استخوان های لگنم دردناک شده است، امروز مامای همراه یوگا در مرکزی که برای ورزش میروم توضیح می داد که تصور کنید درون یک کیسه ی پلاستیکی یک پرتقال انداخته اید و راه تان را می روید، چقدر ممکن است این پرتقال به کیسه فشار بیاورد؟ دقیقا هیچی! حالا جای پرتقال را با یک هندوانه عوض کنید، هندوانه ی بزرگ و آبداری که چند ده برابر پرتقال وزن و حجم اشغال میکند و کیسه ی پلاستیکی کش ش ش ش می آید و کاملا تحت فشار قرار می گیرد.
ماجرای مفاصل لگن من هم همین است و الان که نیم ساعت چهل دقیقه پیاده روی کرده ام کاملا محسوس تحت فشار قرار گرفته و اندکی درد میکند.
امروز وقت سونوگرافی داشتم و با پیشنهاد یار تا مطب پیاده رفتیم و برگشتیم، دکتر سونوگرافی مثل همیشه دلگرم کننده و امیدبخش حرف زد و حتا اندازه ی سر را که در گزارش بزرگ تر از هفته ی سی و سه بود با سر بچه ی خودش مقایسه کرد که خیلی هم عادی است و هیچ جای نگرانی ندارد.
گاهی حس میکنم دارد گولم می زند و می خواهد آرام و راضی از مطبش بیرون بروم.
پسرک دیگر حسابی بزرگ شده و دارد وزن می گیرد ، تا ماه های قبل وقتی در مورد هفته های بارداری می خواندم که هر هفته اندازه آلو و هلو و نارگیل است دستم را تو هوا اندازه میکردم که الان چه حجمی را اشغال کرده است و چقدری است اما حالا دنبال اینم که دو کیلو و دویست چقدر میشود.
وعده های غذایی ام بسیار کوچک اما بیشتر شده است و روزی چند بار غذا میخورم، اگثر اوقات اگر اندکی پرخوری کنم به سوزش سر دل می افتم که عنهو یک اژدهای غران منتظر است تا دهانم را باز کنم که آتش را بریزد بیرون اما تا وقتی که حجم وعده ها کم است اژدها آرام و راضی است.
در باب کنترل وزن دیگر چیزی نمی نویسم ، نه اینکه کنترل شده باشد، نه با همان روند کند رو به افزایش است اما همه چیز خوب و معمولی است و نگرانم نمی کند.
اتاق جوجه ام را چیده ام و گاهی می روم تماشایش می کنم. یک خاکستری یواشی همه جا است و نیاز به چند تا چیز درخشان و جذاب شبیه خورشید و خروس قرمز و اینها دارم که در این مدت خواهم خرید.
جودی با رضایت پدرش به پاسیو منقل شد و فعلا که همه چیز آرام است و نه جودی ناآرام و ناراضی است و نه بابای بچه . راستش هی عذاب وجدان میگرم که چه کاری بود سگ بیچاره را فرستاده ای تو پاسیو که نمی تواند کنار ما باشد اما از بس خانه تمیز می ماند دهانم را می بندم چون واقعا حجم پشمی که از جودی روی زمین می ریزد زیاد است و هر روز باید جارو بشود.
زن بیچاره دچار عارضه ی خون ریزی مغزی شده بود، اگر شیر آب را باز نگذاشته بود به یقین در تنهایی و پشت در حمامی که قفل درش به خاطر چرخش ناموفق شکسته بود، جان می سپرد.
مردی که قفل در خانه را شکست، او را در حمام پیدا کرد، همه گمان میکردند که از دست رفته است، مرد بعد از مکثی گفت، زنده است. زنگ بزنید به اورژانس.
گویا دو شبانه روز و بیشتر بوده که او همان جا مانده بود، نشسته بر صندلی توالت فرنگی و تکیه داده به دیوار و شیر آب که باز مانده است و زن قبل از از هوش رفتن بالا آورده بوده و محتویات معده اش چاه بست راه آب را مسدود کرده و برای همین آب پخش شده و همه جا را گرفته است.
در غیر این صورت به یقین هیچ کس متوجه این اتفاق نمیشد
وقتی خون ریزی مغزی اتفاق میافتد حالتی از هوشیاری و ناهوشیاری رخ میدهد که گویا ادم حواسش را از دست میدهد اما به طور کامل هم وارد بیهوشی نمیشود،
دو تا گوشی همراه درخانه اش بود که هردو خاموش بودند و بعد که همسایه ها موفق شدند گوشی ها را روشن کنند شماره ی برادر و خواهرش را پیدا کردند.
تا رسیدن زن به بیمارستان انها هم خودشان را رساندند و مغز زن را جراحی کردند و حالتش به ثبات رسید و اوضاع تا حد زیادی عادی شد و به گمانم به زودی به خانه بازخواهد گشت.
هروقت به جزییات این ماجرا فکر میکنم متحیر میشوم که چه طور و با چه شانسی و احتمالاتی می توانست این اتفاقات رخ دهد تا زن زنده بماند، زنی که بیگمان عاشق زندگی کردن خواهد شد...
کلافه ام
کلافه ام
از صبح بسیار کلافه ام
کلافه ی کلافه ی کلافه
بی حوصله
از در و دیوار و کف خانه ی همسایه مان آب جاری است و در پارکینگ و حیاط آب جریان دارد و کسی در خانه اش را باز نمیکند، صاحب خانه یک زن میانسال و تنهاست که چند باری دیده امش، گاهی برای گرفتن یک نخ سیگار پس از نیمه شب سراغ امیر می آید و گاهی هم که در راه پله می بینمش طولانی نگاهم میکند و به گمانم فضول است.
یاد معلم فیزیک دبیرستانم می افتم که موهای بلوندی داشت و بوی سیکار می داد و به نظرم زن موفقی می آمد.
زن همسایه و جریان آب اما دلیل کلافه بودن من نیستند، حتا اینکه با پلیس ۱۱۰ تماس گرفته اند و قرار است در ساختمانش را بشکنند تا فلکه ی آب را ببندند و مدیر ساختمان هم رفته سفر و فولان
کلید ساز و قفل و فلکه هم گردن امیر است و آن وقت برای نهار مهمان هم داریم. مهمان ها را هم دوست ندارم و حوصله شان را هم ندارم و هیچ نمیدانم باید برای معاشرت مناسب چقدر به خودم فشار بیاورم تا مودبانه محسوب بشود و هیچی هم اماده نیست
البته کلافه گی به مهمانی ظهر می تواند ربط اندکی داشته باشد اما نه به تمامی چون میزانش خیلی بزرگ تر است
دیروز را رفتتیم منیریه و توپ بزرگی خریدم که برای ورزش لگن بسیار متاسب است، فروشنده سایز توپ را اشتباه داده است و حتا سوزن کوفتی ای که باید داخل سوراخش قرار بگیرد تا باد خارج نشود هم در بسته نیست و من دلم را اماده کرده بودم برایش
توپ نقره ای هم در کلافه گی دست دارد به یقین، اما خوب نه زیاد! توقعی خاصی از فروشنده ی لوازم ورزشی ندارم
با خودم که رو راست باشم، حقیقت حضور سگ بزرگ سیاه بسیار ذهنم را درگیر کرده است.
ما در خانه مان یک سگ بزرگ داریم، سگ سیاهی که تقریبا تربیت خاصی نشده و شبیه سگ های کوچولوی اپارتمانی لوس و حساس است، نمی شود تنهایش گذاشت چون وغ می زند و نمی شود در حیاط بماند چون باغچه ها را میکند و گنده کاری میکند، سگ مودبی است البته
در قیاس با همه ی سگ هایی که دیده اید، سگ مودبی است چون اغلب در ایران سگ ها را ترین(تربیت) نمیکنند و سگ ما نسبت به سگ های خانگی جزو سگ های کاملا مودب محسوب میشود.
اما خوب در واقع نسبت به چیزی که میتوانست باشد، آن قدر ها موفق نیست، مخصوصا وقتی مهمان حیوان دوستی بیاید خانه مان چون به یقین کل قراردادهایی که قبلش برای انجام آنها توافق کرده بودیم به هم خواهد ریخت
حالا با آمدن عضو جدید در آینده به خانه، حس نامطلوبی به حضور این سگ دارم. سگی که همه جای خانه هست و راه می رود و ما هیچ وقت دست و پاهایش را نمی شوریم و واقعیت اصلا نمی شود این کار را کرد چون گاهی چندین بار بیرون می رود و با خاک هم بازی میکند و پوزه اش هم یکبند تو خاک است.
از خودم هم شاکی هستم و عذاب وجدان شدیدی دارم و حس میکنم آدم بدی هستم که به این مسایل فکر میکنم چون او هفت سال است که سگ امیر است و مهربان و شنگول و سر به هواست و حقش نیست الآن که عضو جدیدی می آید او اضافه اطلاق بشود.
از طرف دیگر هم با امیر کنار نمی آیم!
پریروزها خیلی یواش پیشنهاد دادم که سگ را در پاسیو نگهداری کنیم چون میتواند همان جا بماند و در را ببندیم فقط یک فضا درگیر حضورش میشود و میشود راحت در خانه فرش پهن کرد و سینه خیز و فولان و اینها...
اما امیر هیچ عکس العمل خوبی نداشت و کم مانده بود گریه کند چون می گفت سگ سیاه نمیتواند در پاسیو باشد چون باید ما را ببیند و اگر نبیند حتما وغ می زند و زوزه می کشد و ناراحت خواهد بود.
اما به صورت غریضی حس میکنم باید خانه امن ترین حالت ممکن را داشته باشد ولی الان حس میکنم نیست
کلافه و سردرگم هستم
ته دلم هم فکر میکنم که همه چیز خیلی هم عادی است و من دارم دنبال بهانه تراشیدن میگردم که علت کلافه گی را به یک چیزی ربط بدهم و تازه رویم نمی شود که سوزش معده را که شبیه یک اژدهای خشمگین است و دلم را یکبند می سوزاند یا سنگینی و خستگی را هم لحاظ کنم که حالم خوش نیست...
و خوابم هم نمی برد
گویا زن همسایه سرما خورده است و یکی از همسایه ها (مادر آرنیکا، همان دختر بچه ای که ساعت ها جیغ می زند) برایش سوپ پخته است و قرار بوده اورژانس بیاید و ببردش اما....
کلافه ام
و نوشتن این پست هم آرام ترم نکرد
1- انگار دیگه جزو سال بالایی ها شده ام، وقتی دوزاده هفته و هجده و بیست و بیست و پنج را سپری میکردم هربار با خودم حساب میکنم یک پنجم، حالا یک چهارم، رسیدم به یک دوم و حالا دو سوم و سه چهارم از چهل هفته را سپری کرده ایم و تا ده هفته ی دیگر که باید سپری شود تا برسیم به روزهای اخر اردیبهشت و اوایل خرداد که تا کی بشود که تو تصمصم بگیری بیایی . . . شیرینک
2- خدایا روزی من قرار بده از نور و پنجره و منظره های گسترده ی فراخ، من تشنه ی پنجره های بی پرده و وسیع و بزرگی هستم که نور بپاشد از آن سمتش و روشنایی مثل هوا مرا تقضیه خواهد کرد و سیراب می شوم از پرتوی خورشید که بیفتد روی تنم. من بنده ی پنجره های بزرگم و به یقین در تاریکی رنگ خواهم باخت.
خانه ی رویاهایم بی شک خانه ای است با دیوار های که از بالا تا پایین پنجره است.
3-من هیچ سالی خانه تکانی نکرده ام و نمی کنم و نمی دانم چرا این رسم دیرینه شبیه امتحان مضطربم میکند و هر چقدر تلاش کردم نشد که بتوانم
4- اتاق پسرک تقریبا آماده است. تخت و کمد و دراورش آمده و نمی دانم چرا هنوز بوی رنگ میدهد و به همین سبب از چیدمان وسایل پرهیز کرده ام تا طی چند روز آتی بویشان برود که گمانم عادی است.
5-شبیه سال های کرونا ، تعطیلات نوروز را در خانه سپریخواهیم کرد و هیچ خیال ندارم هیچ وری بروم اما از طرفی سکوت و خلوتی شهرهم برایم دلهره آور است.
6- ساعت روی دیوار آتلیه بیشتر از یک هفته است که خوابیده و علیرغم میلم هر بار به یک بهانه نتوانستم باطری ساعت را عوض کنم، امروز بعد از مدت ها ساعت را بیدار کردم و ناگهان دیدم که چقدر اهمیت دارد که ساعت بیدار باشد ، یاد وقتی که در آشپزخانه برنج خیس میکنم افتادم که ناگهان چه جور زندگی از پشت هر دیوار سر میکشد و بوی برنج آغشته به نمک به همه چیز جان می دهد.
تا حالا بیشتر از ده بار خوابت را دیده ام، خواب می بینم که سرخ و سفید و تپل تو بغلم هستی و هیچ لباسی هم تنت نیست، خواب می بینم میخواهم بغلت کنم و لیز میخوری و می چسبی روی پوستم و حس تحربه ی این لامسه مثل جادو مسحورم میکند.
معجزه ی بزرگ من در میانه ی بدنم در حال شکل گیری و تکامل بیشتر است و من هر لحظه که لمست میکنم متعجب و متحیرم که زندگی چقدر شگفت انگیز است، فکرش را بکن، من هم یک روز مثل تو از دل مادرم زاده شده ام و اینک تو از زهدان من متولد خواهی شد.
بیشتر از دو ماه تا تولدت باقی مانده و اینجا همه چیز برای آمدن تو و بهار آماده است، قرار است هفت سین امسالم را با اسم تو بچینم.
جوجه ی بهاری ام.
۱_ از وبلاگم خبر بارداری ام را خوانده و حالا در اینستاگرام کامنت مامان مامان میگذرارد، به نظرتان نباید عصبانی بشوم؟ خوب اگر میخواستم لابد به راحتی از بارداری آنجا هم میگفتم!
۲_پانزده کیلو اضافه وزن چیزی شبیه کابوسس است که هر روز هم دارداضافه تر میشود، هربار از دیدن عدد روی ترازو حالم بد می شود و این در حالی است که در هفته ۲۹ م هستم و همه منابع میگویند اضافه وزن بزرگ در راه است...
winter is comming
۳_ اومدم قرص آهن را بخورم که آب پرید تو گلوم، با سه سرفه دوباره اون اتفاق افتاد، اشکم هم همان وقت جاری شد...
۴_ دلم گرفته، دلم تنگ است و میتوانم برای هر چیز ساده ای به هم بریزم
۵_اسفند قشنگی است، باران می بارد و شگوفه های به ژاپنی منتظرند همین روزها باز شوند
۶_پسرک گاهی طوری تو شکمم تکان میخورد که انگار یک گربه را درون کیسه ی پارچه ای انداخته باشند
۷_کلاس یوگای و ورزس بارداری این روزها بسیار خوشحال کننده است و حالم را خوب میکند
۸_همچنین در دوره آمادگی زایمان شرکت میکنم که ده جلسه است و قرار است زایمان طبیعی را کشف و خنثی کند.
۹_من ۳۸ ساله ام و مسن ترین مادر کلاس های بارداری هستم
۱٠_ دلم گردن بند طلای کارتیه میخواهد و قیمت طلا دوبرابر چند ماه پیش است و آدم ترسش می گیرد قیمت ها را می بیند
اومدم بگم من هنوز امید دارم که این وبلاگا به روز بشه و هر روز و هر بار که میام وبلاگستان صفحه هاشونو باز میکنم که بلکم نوشته باشند . . .
یه دوستی هم تو کامنتش همین حس منو نوشته بود که عینا گذاشتم پی نوشت
پ.ن:
فکر میکنم که چی بسرمون میاد؟
چی به سر بچه ای که به دنیا نیومده
از هفته ها قبل حمله به مدارس دخترانه شروع شده و امروز یه دخترکی به خاطر مسمومیت مرد. دلار به شصت هزار تومن رسیده و هربار در هر خرید ما نگران تر هستیم.
یاد گرفتیم دست به عصا پیش بریم و با امید زندگی کنیم، اگر چه که حتا دیروز پیروز هم تلف شد.
پیروز مثل هزاران منبع و استعداد ایرانی به کشتن داده شد
و ما چه باید کنیم؟
پسرکم اگر بپرسی چرا به این دنیا اوردمت چه جواب بدهم؟
قبل از خواب قرص آهن (فراورت) می خورم. قرص های مکمل را با دقت مصرف میکنم مثلا یک ساعت قبل و یک ساعت بعد از آهن چیزی نیمخورم و همین امر باعث شده اخر شب ها مقید به چیزی نخوردن باشم.
دیشب حدود ساعت سه صبح بود که دیدم اصلا نمی توانم بخوابم، کلا بی خوابی و بد خوابی در بارداری شایع است اما این که از خواب بیدار شوی و خوابت نبرد علت دیگری میتوانست داشته باشد و من گرسنه بودم. آنقدر گرسنه که خوابم نمی برد.
این حالت را تا کنون تجربه نکرده بودم و اولین بار بود که نیمه شب سراغ یخچال رفتم و یک کاسه ماست و خیار را با ولع و لذت بلعیدم و بعدش که حالم جا آمد دوباره به رختخواب رفتم و خوابم برد.
امروز پسرک را چون هیولای فعال کوچکی دیدم که ماشین بلع و نیازش به انرژی چقدر سریع تر ازمن است، او لابد گرسنه بود و خدا میماند چقدر با این مادر شکومیش که میخواهد دیگر چاق تر از این نشود دچار تعارض می شود.
خیلی دلم میخواست در فقدان اینستاگرام که به شدت به فنا رفت و هیچ دلم نمیخواد از خودم و دغدغه هام توش بنویسم و بگم، بشه پناه برد به وبلاگ و کامیونیتی کوچک و امن و بی دردسری ساخت از کسانی که حوصله خواندن و نوشتن دارند و میشود با آنها حرف زد،می شود با آنها دوستی کرد و حرفشان را شنید و حرف زد، اما متوجه شدم که یا تعداد این آدم ها بینهایت کم است و به تعداد انگشتان یک دست نمی رسند و یا وبلاگ من دیده نمی شود یا کلا فضای وبلاگی اینقدر سرد و ساکن و منجمد شده است که هیچ جرقه ای توش نیست
هیچی
تقریبا هیچی...
من دلم میخواد غر بزنم اخه
آیکون یک وبلاگ نویس غمیگن
از بزرگ ترین مشکلاتی که با ادبیات کهن چه در شعر و نثر و کلام مذهبی داشته ام، چه در شرق و غرب و خاور دور و هرجا... نگاه زن ستیزانه، ضد زن و میساژنی ای است که همواره زنان را موجوداتی دون و پست و پلشت تصویر میکنند که قوای تفکر و ادراک درستی ندارند و لذا در طبقه بندی اجتماعی در طبقات پایین تری از مردان قرار می گیرند و با بردگان و دیوانگان حتا! در یک طبقه جای گرفته اند.
از شعر مولانا و سعدی بگیر تا نیچه و داستایوفسکی و... از قران بگیر تا نهج ابلاغه و ادعیه فولان و غیره
من اما در ذات خویشتن کهتری نمی دیدم، نه تنها برابری میدیدم که بارها شده بود که برتری ببینم.
بارها شده است که ببینم چقدر جنس زن ارزشمند و مقدس و زیباست و جز در نیروی جسمانی که ماحصل جسه و عضلات است در جمیع ابعاد هستی هیچ کمی ندارد از جنس دیگر.
این چند وقت اما راستس اتفاقاتی افتاده که به اندیشه خود شک کرده ام.
انقلاب زن، زندگی، آزادی در جریان است و بیش از پنج ماه. از شروع آن میگذرد و حجاب اجباری به عنوان بزرگترین بازوی استبداد مورد اعتراض همگان است و زنان بیشماری روسری از سر پرت کردند اما همچنان پیامک می آید که تذکر بدهد که شما حقوق شهروندی یعتی حجاب اجباری را رعایت نکرده اید و همچنان در حال پرونده سازی برای زنان معترض به حجاب اجباری هستند و همچنان میان مایگی زنان مرا به حیرت وامی دارد.
دختران جوان با ارایش و موهای براشینگ شده و میزانپیلی شده ی آن چونانی که هنوز روسری را روی سرشان نگه داشته اند آیا همان قشری نیستند که همواره در ادبیات کهن به ناقص العقل و عباراتی چون ضعیفه یاد شده است؟
آیا نداشتن آگاهی و عدم توانایی برای انتخاب درست در شرایط خاص که هیچ بهایی هم ندارد، چیزی جز ناقص العقلی است؟
آیا دلیل دیگری برای چنین رفتاری هست، وقتی عواقب این عدم همراهی را نمیتوان چند سال دیگر با ادامه همین سرکوب ها دید؟
آیا حقیقت به روشنی پیدا نیست، تا باورهای کهنه و مستعمل و ناکارمد را کنار بگذاریم؟
به کدام دیوار پوچ تکیه زده ایم که همچنان از تصمیم نگرفتن و آگاه نشدن حمایت میکنیم!؟