پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم

در حد مبارزه با باور های غلط!!!


یه رسمی هست انگار نا نوشته

هرسال برای انتشار خبر لحظه ی سال تحویل، دقیقه و ثانیه رو دقیقا از روی ساعت می گن. مثلا  ساعت پنج و پنج دقیقه! یا شیش و شیش دقیقه!

مثلا پارسال تو پیاما و ایمیل های قبل از عید پخش شده بود که لحظه ی سال تحویل بیست و بیست دقیقه و بیست ثانیه است. در حال که بیست و سه دقیقه بود درستش!

امسال هم دیدم پیام هایی میاد که لحظه ی سال تحویل رو ساعت هشت  و هشت دقیقه و هشت ثانیه اعلام کردن

این مساله می تونه خیلی بی اهمیت و بی ارزش باشه

اما اگر شما هم با استناد همین پیاما تو رسید رسمی شرکت لحظه ی سال تحویل رو اشتباه وارد کرده بودید و کلی هم مورد توبیخ و استنتاخ قرار می گرفتید الان حس منو کاملا درک می کردید

چون لحظه ی سال تحویل هشت و صفر دقیقه و 12 ثانیه است



آقای سعادتی


آقای سعادتی  آقای مظلوم  و مهربان و بسیار نازنینی است که قبلا تحصیلدار و پیک و حالا آبدارچی شرکت شده است که وقتی نمی شود با آبدارچی واحد و طبقه خودمان حتا حرف هم زد برای نهار بهمان نان تازه و گاهی چای داغ می رساند.

پریروز ها که برای تایید یکی از فرم های چاپی مدیر شرکت در اتاق ما بود آمده بود یک لنگه پا ایستاده بود دم در

چندبار آمدم بپرسم چیزی شده آقای سعادتی؟

اما سرش را آنقدر انداخته بود پایین که حرفی نزدم

آخرش بعد ازمدتی  آقای مدیر صدایش کرد که چه کار داری سعادتی

و آقای سعادتی سرش را کمی بالا آورد گفت آمده ام اجازه بگیرم بروم

-:  چرا؟

+: آخه مادرم مرده !



روبی از همه قسمت هایش باحال تر است

اکثر روزهای شنبه و  دوشنبه که خواهر خانم کلاس دارد چیله را من از مهد می گیرم

بعد از یک روز که خوشحال نبود و قرار شد هر کاری که دلش میخواهد انجام بدهیم تا حالش بهتر شود، حالا تقریبا روال شده که بعداز ظهرها را باید صرف فعل خوش گذرانی کنیم.

خوش گذرانی یعنی پرسه زدن در پارک ملت

دادن نان به مرغابی ها و گوزن ها و گاهی بزعاله ها

خوردن سیب زمینی سرخ شده

غذا دادن به گربه های پارک

استفاده از همه لوازم ورزشی پارک

تاب سواری

حل کردن خانه ی پازلی

خریدن یک چیزی مثل تخم مرغ شانسی

خودرن ذرت

دویدن در پارک و گاهی  بر عکس راه رفتن

تارگی ها هم با روباه کوچوکی آشنا شده ایم که خانه اش در یکی از کنج های پارک که منتهی به پارکیبنگ نیایش می شود زندگی می کند و سیب زمینی سرخ شده را فقط بدون سس دوست دارد و وقتی برایش غذا می ریزی برای بچه هایش هم غذا می برد. من و چیله خودمان بچه ها را ندیده ایم اما آقایی که قبل تر از ما به روبی غذا می داد گفت که روبی (اسمش را هم همان آقا بهمان گفت) پنج تا بچه دارد و برای همان هاست ک یکسره می رود و می  آید و غذا می برد

حالا دیدن روبی هم هر بار قسمتی از خوش گذرانی هر باره مان شده است.

حس خوبی دارد وقتی تلاشم را می کنم که دخترک خوشحال باشد و هر بار که می بینمش مثل کک بالا و پایین بپرد و بگوید امروز کجا می رویم خاله؟ خوش گذرانی تعریف مشخص و واضحی برایش دارد  و جالب است که جدی جدی هم خوش می گذرد . . .



مادرش هم پشت سرشان می آمد

پدر در حالی که زیر باران آرام آرام قدم بر می داشت می گفت

 برید کنار! برید کنار!  دخترم کفش خریده

و عقب تر دخترک نوپا با کفش های نو محتاتانه قدم بر می داشت . . .

معامله ی پایاپای

روکش دندان آسیای بالا کار زمان بر و البته پر هزینه ای است که دو مرحله اش به پایان رسیده و رفته ام تا برای بار سوم قایله اش را ختم کنم به خیر. مرد دندان ساز شبیه  یکی از تصویر سازی ها سیلور استاین می ماند که با عنبر دندان سازی روح کسی را از درون دهانش را بیرون می کشد. همان قدر مسرانه تونلی در دهانم حفر کرده و کم مانده تا دستش را تا مچ فرو کند در حلقم و راه عبور و مروری چیزی هم حفر کند آن گوشه ها

روی آیینه ی در مطبش قطعه شعری از حافظ را نوشته که در مصراع اول یکی از کلمات فامیلی خودش هم هست و و در مدتی که مشغول سابیدن روکش مورد نظر و چسباندش بود فکر میکردم چه بهانه ای جور خواهد کرد برای توجیه اینکه این شعر را بی هیچ نظری به فامیل خودش روی آیینه نوشته(در  سررسید سال قبل شرکت در قسمت پیام مدیر عامل دقیقا هشت بار اسم فامیلی نامبرده که قابلیت این را داشت که در معانی مختلف به کار گرفته شود استفاده شده بود. البته این هشت بار منهای جای اسم و فامیل برای امضا و منهای اسم گروه صنعتی بود) البیته ایشان هم شعر را وصل می کند به صحرای کربلا و حضرت دوست و این ها و  . . 

دندان جدید را با چیزی که من فقط صدایش را شنیدم که هم زدنی بود روی دندان قبلی سوار کردو آنقدری فشارش داد که بعید نمی دیدم همه ملحقات با هم در فکم فرو برود

آمد فاکتور بنویسد (البته فاکتور مرحله ی دوم چون برای مرحله ی اول مبلغ مفصلی پرداخت شده بود) که من دست زده بودم به کمر و  داشتم درباه دکوراسیون اتاقش نظر میدادم که چقدر یک رنگ گرم جایی بین دیوار روبرویی کم دارد که دقیقا تو هوا زد و گفت برایم بکش

البته قصدم از نوشتن این پست نوشتن حال خوش همین قسمت بود که حالا حس میکنم از دیروز تا حالا گم شده است. حس خوبی که شبیه یک نیلوفر صورتی و ارغوانی بود برای دیوار مطب. یا یک رنگ نارنج داغ که نمی دانم از دیروز تا حالا کجا گم شد و جایش را چیزی شبیه ای بابا حالا چه کاری بود و  حساب میکرد خیالم راحت میشد و وایی ی ی تازه باید برم بوم افقی  بخرم و رنگ قرمزمم که تموم شده  و چند تا غر دیگر که دیگه رسما رویم نمی شود بزنم دیگر جایش را پر کرده است

بعدترش البته یادم آمد می توانم خوشحال باشم از اتفاقی که افتاده و غر هایم را هم آوردم

این حس بهتری بود 






غم گنانه . . .

گاهی وقت ها که هوا ابری می شود و قلمبه قلمبه ابرهای خاکستری آسمان دل ادم را می پیماید و جا نمی ماند برای روزنی که کورسوی آفتابی از لا لوهایش بیاید داخل باران سختی باریدن می گیرد. میزان بارش و شدت آن به قدری است که متکای آدم را هم مرطوب و خیس می کند و راه نفس را از طریق بینی مسدود نموده و هق هق جاری می شود و اب شور و لزجی هم از سوراخ های بینی روان می شود.

این جور وقت ها همه چیز به سمتی پیش می رود که  مجراهای بیشتری برای روان شدن سیلاب اشک جاری بسازد تا سیل راه بیفتد و جریانی مثل سیفون توالت ایجاد شود و تپه های لجن آلود و کثافت را که از هر سمتی  آدم را احاطه کرده است را بشوید و ببرد در خلا، ببرد به قهقهرا یا شاید جایی که مثل آیینه دق جلو چشم هایت نباشد

یکبار برای کسی درد دل کردم، برایش اعتراف کردم و از آنچه که رخ داده بود نادمانه حرف زدم و عذر خواهی کردم اگر جانب انصاف را نگه نداشته بودم

حاصلش شد یک پست سر در وبلاگش! 

دیروز که باران بارید همه چیز را با خودش شست و برد

و من می ترسم حرف بزنم، میترسم درد دل کنم و مثل الهام که ساعت ها می نشیند و راز دل فاش میکند، می ترسم از غصه های بزرگی حرف بزنم که در دلم چنگ می اندازند

از کسی که هزار بار انتظارش را کشیده بودم و هر بار به گشایشی سراغم امد

از طعنه های کلفتی که مثل تصادف ماشین ناگهان آدم را پرت می کند تو جوب خیابان، تو جوی های چرک خیابانی که کسی دستت را نگیرد

باران که می بارد به یاد می آوری که باید چتر می آوردی

و تو بی خیال

بی چتر

بی گرما

در حجمه ی سیل آسای همه روزهای بر باد رفته 


 


چشم های شیشه ای


دیشب خانه ی خواهر بودم. چیله سخت درگیر اسباب بازی جدیدش بود که چیزی بود به اسم ماشین دیوانه که واقعا هم مثل دیوانه ها یکبند دور خودش می چرخید و هیچ حرکت قابل پیش بینی ای هم نداشت.

آن وسط های کشف و شهود هایش قسمتی از ماشین را شکست و بعد هم قسمت دیگری را. اولش حواسش نبود اما وقتی یادش آمد مادرش هم برایش خانه ی چادری خریده و هم ماشین دیوانه را و قرار بوده ازشان مراقبت کند یهو پقی زد زیر گربه.

آمدم دلداریش بدهم می گویم چیله جان نگران نباش من به مادرت می گویم خودم ماشین را شکسته ام

اشک هایش بند آمد و به فکر فرو رفت

کمی گذشت باز دیدم کز کرده یک گوشه  و دارد غصه می خورد می گویم باز چرا گریه می کنی من که گفتم به مادرت می گویم

دردمندانه و معقول نگاهم می کند و میگوید: آخه نمیشه خاله!

مامانم قبل از اینکه تو بگی از تو چشام می خونه که من ماشینو شکستم

چشم هایش را که مثل چشمه خیس بود بوسیدم و گفتم خیالت راحت تا مادرت بیاید می گویم من ماشین را شکسته ام و می خواهم یکی دیگر برایت بخرم

باز دردمندانه نگاهم کرد و گفت پس قرمزشو بگیر


حالا عذاب وجدان  دارم . می ترسم در ایمانش خدشه ای وارد کرده باشم . . .


پ.ن: اعتراف کردم..... :)))

فصل خیاطی


کسی یه چرخ خیاطی دست دوم  با قیمت مناسب سراغ نداره؟


روز نکاری

 من در دفتر فروش ، قسمت آتلیه گرافیک یک شرکت تولید و بسته بندی محصولات پروتئینی کار می کنم  که انواع گوشت و و مرغ  و ماهی و میگو و . . . محصولات فرآوری مثل انواع کباب های مزه و  . . . محصولات فرآورده مثل همبرگر و شنیسل منجمد و . . . . را تولید و پخش  میکند.

لاله کار را یکسره میکند و اعتقاد دارد در یک قصابی کار می کنم!

حالا دیروز ها برای عکاسی از مراسم روز دامپزشک رفته ایم کار خانه شرکت و ساعت ها تیریک تیریک در سالن مرغ و گوشت و سردخانه لرزیده ام و عکس گرفته ام  (دمای معمول در این فضا ها 5 درجه سانتگراد و در فضای سردخانه هم زیر صفر است)  از انجایی که پوشیدن چکمه در دراز مدت سخت بود کاور کفش پوشیدم که متاسفانه عایق آب نبود و شما تصور کنید آب کف کارخانه ای که کفش مملو از خون و ذرات ریز دمبه است برود تو کفش و جورابتان و البته به خاطر لوکیشنی که داخل سالن انتخاب شده برای مصاحبه دوستانی که از شبکه پنج برای برنانه اقتصاد ایران آمده بودند و ما هم باید از کل  این مراسم عکاسی می کردیم بر هم نخورد.

این شد که  بعد از پایان ساعت کار و مراجعه به منزل شاهد شیر آب جدی ای بودم که از دماغم سرازیر شده  و قصد بند آمدن هم نداشت

چای گرم و زنجبیل و چند تا قرص سرماخوردگی خوردم اما افاقه نکرد

فردای آن روز با جمیع علایم یک سرماخورگی کاری از خواب بیدار شدم و هر چه کردم نای بلند شدن نداشتم و این شد که سرکار هم نرفتم

بعدش تو گروه عزیزان دل که من خواهر بزرگه و خواهر وسطی هستیم استمداد طلبیدم برای اندکی سوپ و البته مراجعه و همراهی برای ویزیت پزشک

بعدش هم در خیالم تصور کردم حتما یکنفرشان دو ساعت پاس می گیرد و قبل از دکتر رفتن بساط سوپ را به راه می کند و میرویم دکتر و بعدش هم سوپ آماده در خانه به انتظار نشسته است

اما خوب این طور نشد، اگر تماس خواهر وسطی برای اینکه بروم و چیله را از مهد بگیرم چون خودش تو کلاس گیر کرده را بیخال بشوم این طوری شد که بلند شدم کشان کشان رفتم دکتر! دکتر های بیمارستانی که خواهرم در آن مشغول است(خود بیمارستانشان تخصصی است)  پزشکان اورژانس غالبا پزشک عمومی هستند 

یک تجویر دگزا داشتم و چند ورق سرماخوردگی و یک شربت سینه

بعدش هم آمدم خانه و برای خودم سوپ پختم

هنوز هم شیر آب بند نیامده

و سرفه هایی که مثل طوفان کاترینا همه جای ادمم می لرزاند


من رسانه ام؟


این پست را دردمندانه بخوانید.

بعد از ماجراهای اخیر منا و کشته شدن جماعتی  و از دست رفتن صدها هم وطن، و بعدتر از آن ماجراهای عجیب و غریب ری اکشن های ناجوانمردانه ی  جماعتی  و متعاقبا جنگ و نزاعی بر سر بکش بکش های حق با منه یا غلط کردی حق فقط می تونه مال من باشه و بعد ترش هم  عکس ها و خبر ها و دست نوشته هایی که از بازماندگان فاجعه که  اگر از لا لوهای این جنگ به گوش کسی می رسد و آن وقت تازه شاید میشد چند دقیقه سکوت کرد و فهمید چی به سرشان آمده  . . . چی به سرمان آمده

ولی چیزی که مرا به نوشتن  وادار کرد نه فاجعه ی اخیر مناست  و نه قضاوت درباره کسانی که چرا به حج رفته اند و اظهار نظر در باره جماعتی که شماتت می کنند و نه هیچ کس دیگری

من خودم هستم، پروانه ام و از این رویداد بسیار متاثر شده ام و قلبم فشرده شد و  وقتی عکسی را که خانواده ی یکی از حجاج مشغول پایین کشیدن بنر های تبریک از دیوار بودند را دیدم حس کردم خاری توی چشمم فرو رفت. من منم همین جا این گوشه در خانه ی خودم ایستاده ام  وقتی ماجراهای اخیر را شنیدم و آن عکس را دیدم نفسم تنگ شد اما وقتی قضاوت بعضی را یادم آمد به نظرم ماجرا دردناک تر آمد

ملت مثل همیشه دو پاره شدند و عده ای خودی شدند و نزاع از سر گرفته شد، جماعت نشسته اند سر جایشان و دارند زندگی خودشان را بی هیچ دغدغه و خللی  سپری می کنند به سهولت  در باره رفتن یا نرفتن به حج خطابه  سر می دهند 

سوال من این است؟ 

آیا من یک رسانه ام؟ ایا وظیفه ی من متقاعد کردن سایرین است؟

اگر سکوت کنم چه می شود؟ اگر کمی مهلت دهم تا با مختصات جغرافیای ذهنی جدیدی که در آن قرار گرفته ام آشنا شوم و بعدترک نظرم را ارایه کنم چه می شود؟ وظیفه ی من اظهار نظر و عموما به سخره گرفتن همه چیز است که یعنی ما خیلی لهیم و همه چیز از سرمان گذشته و می خندیم که نفهمیم چی شد و چگونه سپری می شود؟  اگر خبری باشد و اتفاقی افتاده باشد ملت آن را از روی  صفحه های خبری و اطلاع رسانی می خوانند به من چه که هر رویداد کوچک و بزرگی را با ارایه نظرات مشعشع و تابانم به گوش جهانیان برسانم؟ آیا من اطلاعات فراوانی در آن زمینه دارم؟ آیا من خبرنگارم و  و رسانه خانه ام است و انتقال خبر  و مطلع کردن جهانیان بزرگترین رسالتی است که روی دوشم است؟ آیا من در عمق فاجعه بوده ام و دردمندانه این درد را که همه از آن حرف می زنند چشیده ام و به عنوان یک دردمند باید نظرم  را به اطلاع سایرین  برسانم؟ آیا صاحب نظرم؟

پس چی؟

نکند واقعا همه ما رسانه ایم؟

اطرافم زیاد هستند کسانی که با فرارسیدن مراسمی تصویر پروفایلشلان را بلافاصله تغییر می دهند و می شوند محرم، می شوند ندا، می شوند ریحانه، می شوند نقشه ی ایران و بعدش هم روبان مشکی کنارش می زنند

بعضی وقت ها واقعا احساس خطر می کنم و حس میکنم ممکن ملت همدیگر را گاز بزنند و بخورند. 

اصلا بحث جدی تر از این حرف هاست. 

سر قصه ی خندوانه و رای گیری ژوله و امین حیایی

سر قصه ی گلشیفته

سر قصه ی ابی و قرمز

سر تصادف پورشه ای در خیابان صدر

سر قصه ی حمایت از حقوق زن و اعدام ریحانه

 . . .

سر بی شمار قصه ی دیگر  به وضوح به یاد می آورم که ملت گلاویز هم شدند و تا پای فحش ناموسی و دعوا پیش رفتند و حتا پیش تر که به طرف مقابل تاختند تا طرف را بکشند پایین و  آماج تهمت و افترا  چه و چه کنندش

بعد عکس فولان مجری محبوب را پخش می کنند که فولانی معلوم است که شاد است و باید هم شاد باشد و کسی که سه تا زن در زندگی اش بوده اند مگر می شود شاد نباشد؟! و من سخت دلم می خواهد بروم خر تک تکشان را بگیرم و بگویم بیا آ دم های زندگی ات را با هم بشماریم! بیا ببینیم سه نفر در زندگی تو بوده اند؟


این پست را دردمندانه بخوانید ، با بغضی تلخ و دست هایی که گز گز میکند برای نوشتن

به خدا من رسانه نیستم

ما رسانه نیستیم

هر کسی حق دارد راجع به هر چیزی اظهار نظر کند و خیلی بهتر است که اصلا اظهار نظر نکند و بنشیند و کل ماجرا را بسنجد و بعد نتیجه گیری کند اما ب خدا قسم هدایت افکار سایرین کار ما نیست، ما مبصر کلاس نیستیم، ما نماینده ی روشن سازی تنویر افکار سایرین نیستیم در مقایسه با اعتقادت خودمان!

وظیفه ی من و تو نیست که کسی را به خاطر بودن فکری در سرش به صلابه بکشیم و سیخ تو چشمش کنیم که تو حق نداری همچین فکری کنی یا نکنی

توهین کنیم و با تخریب سایرین خودمان را موجه جلوه بدهیم

ما همه مان حق داریم اظهار نظر کنیم

همه مان رای و نظر خودمان را داریم و دیگران هم حق دارند نظر خودشان را داشته باشند و هیچ کداممان هم همدگیر را آزار نمی دهیم  و قرار نیست به هم توهین کنیم

چون همه حق دارند نظر خودشان را داشته باشند، همه حق دارند حرفشان را بزنند!

قرار نیست زیر پای هیچ کداممان منبر بگذارند و بقیه زیر منبرش سینه بزنند

خبر ها همان طور که به گوش ما رسیدند به گوش سایرین هم می رسند

کسی بی خبر نمی ماند نترسید

گاهی حس می کنم این دعوا ها این شکلی درست می شود که در هر قایله ای جماعتی یقین می کنند نظر کرده اند و اینی که این ها میدانند را کسی نمی داند، این طور که اینها ماجرا را درک کرده اند هیچ کس دیگری درک نمی کند! این طور که این ها مطالعه دارند و خبرها را پیگیری می کنند کسی خبر نمی خواند! و این در حالی است که به وضوح و با اطمینان می شود گفت برداشت هر کسی متعلق به خود اوست و هر کسی برداشتی دارد

کاش یادمان بیاید قرار نیست همه را متقاعد کنیم و تحمل کنیم مخالفانمان را 

تحمل کنیم کسی موافق ما نباشد

این به معنی دشمنی نیست، هر کسی حق دارد نظرش را بدهد بدون اینکه با هم گلاویز شوند و گلوی هم را بفشارند



پ.ن: مامان سمانه یک ماهه فوت کرده و قراره با این شال و کفش از سیاه در بیاد. براش از ته ته قلبم آرزوی خوشبختی می کنم. 

بعد از این همه سال


 من تازه فهمیده ام چرا در عالم بچگی وقتی از برنامه های والدینم در اثنای گفتگوهایشان با خبر می شدم با اصرار و تاکید می گفتند کسی نفهمد

انگار وقتی ادم قصد یا برنامه اش را فاش می کند پیش از اینکه هر کاری برای احقاقش انجام داده باشد البته، خنثی می شود

پیش ترک ها هم  چیزی درباره بلند خندیدن در خانه فهمیده بودم

زندگی جدی جدی رسم و رسومی دارد انگار . . .

خالی دانی!

همه آدم ها یک بابا دارند و یک مامان که ازشان به دنیا آمده اند و نتیجه ی ازدواجشان محسوب می شوند. بعضی از این آدم ها، هستند و بعضی هایشان می میرند و دیگر در دسترس نیستند و با رفتنشان همه چیز را عوض  میکنند. بعضی ها هم میروند، مهاجرت می کنند و یا ازدواج مجدد می کنند و از زندگی شما می روند و فراموشتان می کنند، انگار که نیستند. اما با رفتن این آدم ها جای خالیشان پر نمی شود.

به نظرم دل آدم یک چیزی شبیه تالار موسیقی  مسجد  عالی قاپو است، که در میان دیوار با گچ بری جای خالی تعدادی ساز و آلات موسیقیایی ساخته شده شده که آدم خیال می کند آن خالی ها یک طوری جای خالی آن آلات هستند که حالا نیستند 

در دل آدم ها هم این  طور گچ بری هایی هست به نظرم . . . 

جای خالی ای برای پدر، یک طور پدر دانی مثلا

جای خالی ای برای مادر، مثل یک جانونی مثلا! مادر دانی است فقط

همین طور جای خالی اقوام دانی، خاله دانی، برادر دانی و خواهر دانی و حتا دوست دانی!

بعضی از این فرم های خالی خیلی جاها تکرار شده و این به آن معناست که آن نقش ها، نقش های مهمی هستند، مثلا مادر دانی خیلی مهم است و در کل از صد خالی شاید بیست بار تکرار شده باشند، همین طور پدر دانی که آن هم نقش مهمی است

من هیچ چیزی شبیه حجمی که برود تو مادر دانی ندارم

برای پدر دانی هم چیزی ندارم

این می شود که برای پر کردن خالی آن ها دست به ابتکار می زنم و چیزکی که از سر و ته و محیط و مساحت شباهتکی به ماجرا داشته باشد را می تپانم در خالی دانی مورد نظر

من آقا دوح الله گل فروش دم خانه مان را که گه گداری سر به سرم می گذارد و به پارک کردنم گیر می دهد و می توانم بی اجازه وارد چادر گل هایش بشوم و گل ببرم و بعدا سر فرصت بروم و حساب کنم و گاهی هم برایش آش نذری ای چیزی می برم و گاهی هم برایش در را باز میکنم تا از شیر آب داخل پارکینگ آب بردارد را در خالی دانی پدر گذاشته ام

حتا کریم ، آب دارچی شرکتمان که حواسش هست من چقدر چای خورم و وقتی کسی می رود بالا برای خودش چای بریزد برای من هم یک  لیوان چای می فرستد یا سر نهار که نان ندارم یک تکه نان برایم گیر می آورد را در خالی دانی پدر می گذارم

حتا وقت هایی که کیف می کند از گلدان هایی که روی میزم گذاشته ام و یا وقتی ازم می پرسد آن گل را کی آب بدهم و نشاهایش را با خاک و گلدان می آورد تا برایش در حیاط شرکت در گلدان بکارم

حتا گاهی آقای سلیمی، مدیر داخلی مجله مان  را هم می گذازم تو پدر دانی. وقتی که زنگ می زدند حال و احوالم را بپرسد و برای یک روز خاص وعده ی درست کردن لازانیای مسحور کننده اش را می دهد،حتا اگر هیچ وقت آن غذا را نپزد، وقتی که حال حاچ آقا را می پرسد و موبایلش را که به گیر و گور خورده به من می سپارد تا درستش کنم

برای مادر دانی اما پیشنهادات بسیار کمی هست

شاید به خاطر این است که خانم هایی که حس مادرانه شان مثل  لیوان پر آب سرریز کند و بشود مثل گربه ی دله ای خودت را بمالی به لیوان و لیسکی هم که به لیوان بزنی دهانت تر شود از نم شیر کفایت کند کمتر اطرافم پیدا می شوند

پیش تر ساناز که حالش خوب بود و حال و حوصله داشت برایش هر هفته ، یکشنبه ها نامه می نوشتم . کل نامه هم چیز خاصی نبود جز کش و قوس آمدن و بالا پایین کردن و نوشتن از احساس ها و برنامه هایی که معلوم نبود بشود یا نشود. نوشتن از آدم هایی که اطرافم بودند و دلم می خواست کسی غیر از من آنها را بشناسد و ازشان برایش بگویم و وقتی چیزی  تعریف می کنم همه را بشناسد. اما ساناز خیلی کار دارد و اصلا دکتر است و دکتری خیلی کار سختی است و آدم هرچقدر زمان داشته باز هم کم می آید. 

تازه آمریکا هم هست در یک ایالت خیلی دور و سالی دو سالی که یکبار می آید و می توانم ببینمش و آن وقت ها البته بی معطلی می گذارمش تو مادر دانی، این بار که آمده بود برایم یک کفش سفید آورد با یک کیف پول قرمز و مقادیری ریمیل خارجی که وقتی درشان را باز می کنی رایحه ی گل محمدی می آید، دقیقا گل محمدی ها نه مثل گلاب که بوی گل پخته شده را دارد و وقتی پک جادویی اش را باز کردم حس می کردم دقیقا درهای بهشت است که دارد به رویم باز می شود . . .

البته آدم های زیاد دیگری هستند که می شود تو خیلی از این جا های خالی دیگر جایشان داد

مادر دانی اما خیلی وقت ها خالی می ماند، حتا  گاهی بی علت و بی حرف خانم های تو اتوبوس را  گذاشته ام  تو مادر دانی تا خالی نماند، یکبار مادر نادیا و یکبار هم مادر بهار را که برایم کوکو و میرزا قاسمی با کدو گذاشته بود کنار، یک بار هم مادرشوهر یکی از دوست هایم را که هر پاییز برایم ترشی و شور می فرستد

اما باز هم خیلی خالی است مثلا از بیست تا شاید سه تا و نصفی اش پر شده باشد

دوست دانی مثلا خیلی خوب است، من حتا گاهی رییس مان را که گاهی دقم می دهد را تو دوست دانی می گذارم

. . .

 این  پست ادامه دارد


از حاشیه ها


1- دیروز آخرین روز نمایشگاه بود . 

نمایشگاهی پر از تجربه های تازه در غرفه داری و برخورد با آدم هایی که کارت برایشان جالب است. با مزون دارها و تولید کنندگان کفش و لباس و  . . .

اما حاشیه های بامزه تری داشت. حضور چندتا از خوانندگان وبلاگم باحال ترینشان بود، فرناز که خیلی قشنگ می خندید یا پگاه که چقدر محکم و قابل اتکا به نظر می رسید و البته آن یکی دوست وبلاگی که خودش را معرفی نکرد و نشد حرف بزنیم.

صدای باران می آمد و همه همه ی آدم ها حس امنیت خوبی به آدم می داد، یک طوری انگار خانه ی آدم همین نزدیکی ها باشد.

حضور چند تا از دوست هایم هم مثل عسل شیرین بود وقتی میدانی کسانی را داری که برایت قدم از قدم بر میدارند و تنهایت نمی گذارند. 

2- ما که فروش آن چونانی نداشتیم اما تقریبا چند برابرش خرید کردم، یک انگشتر که شبیه پالت نقاشی است و رویش رنگ و قلم مو دارد خریدم با یک عینک دودی و چند تا دستبند رنگی  که همه شان را هدیه دادم، کلی شیرینی  محلی کردستان که در غرفه ها می پختند و سمبوسه و غذاهای خراسان جنوبی و  . . .

3- نمایشگاه که تمام شد دلم گرفته بود، دلم می خواست چندتا از آدم ها را مشت کنم و بردارم و با خودم ببرم خانه تا آنجا هم همین طور بروند و بیایند و سرصدا کنند و گاهی از پشت چشم و گاهی مستقیم تو چشم هایت نگاه کنند  و پچ پچ کنند. اما نمیشد آدم خرید و برد خانه تو جاهای خالی چید. خانه که رسیدم آلبوم جدید چارتار داشت نعره می زد و من داشتم بغضم را قورت می دادم  و برنامه ریزی می کردم آیا می شود امروز هم مثل سه روز قبل که همه ش نمایشگاه بودم بی مسواک و بی شستن صورت پرید تو رختخواب یا نه؟!

در را که بار کردم اما با یک کشتار فجیع روبرو شدم که کشته هایش هنوز داشتند جان می دادند و دست و پاهایشان تکان می خورد.

خانم قدیمی آرایشگر خارجی ای که در طبقه ی دوم زندگی میکند تصمیم گرفته خانه را سم پاشی کند و بعدش البته فاکتور مفصلی هم برایم فرستاد و بعدش یک سوال در ذهنم ایجاد شد که آیا نباید قبلش به من هم می گفت؟ خلاصه خانوم قدیمی ساختمان را سم پاشی کرده  برای سوسک و دیشب که خانه رفتم جنازه ی دو تایشان طاق باز افتاده بود وسط خانه و سومی هم صبح که  در یخچال را باز کردم دیدم که هنوز خیلی جان داشت البته!

4- یک دوستی داشتم که می گفت ایده آلم  این است که بروم یک سوپر مارکت بزنم تا با آدم ها حرف بزنم. حالا می توانم بگویم نو نمایشگاه غرفه داشتن  هم مثل کافی شاپ یا سوپر مارکت داشتن است، آدم می تواند ساعت ها با بازدید کنندگان و غرفه داران و خیلی ها که قرار نیست هیچ وقت دیگر ببینی شان حرف بزنی و اختلات کنی!  و چقدر هم خوب است این بهانه حرف زدن های یکهویی!

5- آیا سرپا ایستادن کمردرد می آورد؟ از دیروز تا حالا یک کمردرد خفنی دارم که نگو!


آموزه های حاج خانوم!


والا از شما چه پنهان این حاج خانوم ما (زن پدر گرامی) آنچنان هنرهای مستظرفه ای در امورات گوناگون از خود نشان می دهد که جماعتی خواهان آموزش فوت و فن های نامبرده می باشند و هر بار به وجد می آیند از برگ برنده ای که به ناگهان در حرکتی رو میکند و  جماعتی را سیران و سرگشته و مبهوت خود می کند!

لذا تصمیم بر آن شد تا هنرهای نامبرده در غالب مقالاتی هرچند اندک در حد یک پست چند خطی  اینجا آورده شود تا طرفداران و انگشت حیرت گاز گیرندگان به سهولت از آموزه های راستین آن جناب بهره مکفی را برده و به راستی که رستگار شوند . . . 


درس اول:

همه ی عالم به من نظر دارند!

زن پدر ما یک همراه ایرانسل دارد و از قبل آن ایالات چین و ماچین را با هم هماهنگ نموده و یکسره در حال زنگ خوردن و پچ پچ است.لذا زنگ خوردن گوشی مربوط چیز غریبی نست.

برادر ناتنی  (برادر ناتنی من در واقع حاصل ازدواج قبلی مادرم با شخص دیگری بودند ) شیر خام خورده ما  که در واقع بارها و بارها میزبان این بانوی شریف نیز بوده اند به واسطه داشتن یک خط ایرانسل و هکذا بهره بردن از طرح های مختلف آن که یکی اش گویا رایگان بودن تماس بین خطوط داخلی است برای احوال پرسی  به خط حضرتشان چند باری تماس گرفته

دیروز دیدم حاج آقا مثل اسفند روی آتش شماره ی همین برادرمان را می خواست که با ضعف بینایی و کلی دردسر یک گوشه ای یاداشت کرد

چند ساعت بعدترش البته کاشف به عمل آمد که حاج آقا زنگ زده و چماق برادر را چاق کرده که اگر کاری با من داری به گوشی من زنگ بزن و حق نداری به گوشی حاچ خانوم زنگ بزنی 

بعدترش هم در گفتگوی کوتاهی می گوید نمی دانم این فلانی  چه می خواهد از زندگی ما؟! بلکم خاطر خواه حاج خانوم شده ؟  . . .


خوب این درس اول

حاج آقا ناگفته در همان مکالمه کوتاهمان قربون حاج خانوم و دست و پای بلورینش هم رفت ! خیلی هم کیف کرده بود غیرتی شده برای  دیگران سر زنش! سن و سال هم هیچ مهم نیست ها . . . این حرف ها که من جای مادر شما هستم و این ها هم دیگر قدیمی شده. تقاوت سی چهل سال هم هیچ! اعتماد به نفس همه این راه را سه سوته می پیماید!



پ.ن:

نمایشگاه از امروز دایره. حالا جذای اینکه منم اونجا هستم نمایشگاه متنوع و جذابیه ، پیشنهاد میدم حتما یه روزشو برید من خودم مطمعنم کلی خرید میکنم ازشون! 

اینو دیدید؟  +

قشنگ معلومه جو گرفتتم؟


این آدرس صفحه ی نقاشی های منه که همین الان تو اینستا ساختم! 

اینم آی دیم اکر خواستید سرچ کنید:

parvane.en


:)

عزت زیاد