پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم

خونه ی من کجاست؟

یک وقت هایی شهر یک شکل دیگر می شود، سراپایش را خیره خیره نگاه می کنی و چراغ های چشمک زن و نئون های سرتاسری مغازه ی آجیل فروشی و مانتو فروشی را می بینی. اما نمی بینی. در واقع هیچ چیزی غیر از موجودات آمیب گونه ای که در هم لول می زنند و بالا پایین می شوند را نمی بینی.

دیشب هنوز سر کلاس نشسته بودم، آخرین لحظه هایش دقیقا یک ربع آخری تلفنم زنگ خورد. انقدر غریب بود که اسمش را به سختی خواندم و به یاد آوردم. 

اوه! خدای من صاب خونه!  پاسخ ندادم و بعدش که پیامک داده بودند که پلیز کال می! هم کلاس تمام شده بود و هم من دستشویی ام را هم رفته بودم تا موقعیت مناسبی برای حرف زدن داشته باشم.

در یک دقیقه و سی ثانیه تماس قرار شد قرار داد خانه فسخ شود و من در مدت یک ماه خانه پیدا کنم و بلند شوم و دختر صاحب خانه که ازدواج کند و بیاید مستقر بشود. خوب صاحب خانه ی محترم خیلی هم عجله داشت که یک ماه بیشتر نشود اصلا و بدو برو!

بطری آب معدنی را طوری در دستم گرفته بودم و به سینه می فشردم که انگار تاب دوریش را نداشته باشم و همه جا را می دیدم اما خوب در واقع همه ی افکارم حول اتفاقی بود که در چند دقیقه ی اخیر افتاده بود و مثل شوک زده ها نه توان مدیریتش را داشتم و نه می دانستم باید چکار کنم.

ادم تو این موقعیت ها دلش می خواهد زنگ بزند به یکی و آن یکی هم بگوید دلت قرص باشد و خودم همه کارهایت را می کنم و از خانه پیدا کردن و کارتن کردن وسایل و چیدن خانه ی جدید همه را در کسری از ثانیه تصویر سازی کند و از این قسم قرشمال بازی ها که از اولش هم نبوده و حالا هم نیست و دلیل هم ندارد البته که به جای خالی و فقدان چیزی که نبوده آدم فکر کند. بودن برادر و پدر ر صحنه یا دوست پسر در صحنه یا چه می دانم شوهر خواهر در صحنه حتا!

اینجا که من ایستاده ام همه ی عوامل ذکوری که از آنان انتظار در صحنه بودن می رود خود را به خواب زده اند و قیلوله ی بعدظهرانه می زنند و  تفنگشان هم گلوله ندارد حتا!

خلاصه بعدترش که الان باشد مثل داداش کایکو دستمال قدرتم را از جیبم در آوردم و گره زدم پس سرم (راستی پشت سرش بود یا پشت کتف هاش) و آرام آرام در گوشم زمزمه می کنم که من می تونم. 

نگران نباش

بعدش می روم سراغ خانه. یعنی در واقع می روم سراغ دلتنگی ای که کمتان می کنم بعد از رفتن از این محل در اثر دوری آن آجرهای بهمنی و آن پنجره و گلخانه ی روح اله و عصرای آفتاب گیر و درخت توت دم خانه حاصل می شود. آنجا هم راه چاره ای می گذارم که ببین دخترک! آدم ها بزرگ می شوند و جاها و مکان ها و آدم هایشان زیاد میشوند و تو خیلی از جاهای شهر را می شناسی. جاهایی که قبلا خانه ات بوده و یک روزی یک وقتی شاید از در همین خانه رد که می شوی یاد بینهایت خاطره می افتی و یاد پنج سالی که در آن گذشت . . . 

و در انتهای تشنجات و دل راضی کردن ها و  ماست مالی کردن ها یاد یک چیزی می افتم.

که هنوز یک هفته نشده از وقتی این زاویه را حس کردم  که حالا پس از این چند سال چقدر این جا بودن حس امنیت می دهد مثل خانه ی کودکی مثل گوشه ی شخصی !  

بعدش هم بلافاصله به این فکر میکنم که حتما جای بهتری می روم! یک جایی که آفتاب گیر باشد ! پله نخورد! همسایه هایش نیمه شب ها نریزند تو حیاط! صدای حرف زدنت نرود تو خانه مردم! حمام و دستشویی اش جدا باشد . . .

و دلم را قرص می کنم که میشود و تکیه می دهم به بارها اتفاق این چنینی که توکل کرده ام و همه چیز خوب خوب شده

مثل بار اول که این خانه خودش پیدا شد