نامهربان ترین آدم های زندگی مان، بزرگترین هدایا را به ما می دهند
این آدم ها هستند که از بهشت و سکون و امنیت هولمان می دهند بیرون و باعث می شوند که تکان های اصولی بخوریم و جای بهتری برای ایستادن پیدا کنیم که به یقین جای بهتری است، از جای قبلی . . . اما غالبا ما دوستمان را به خاطر می سپاریم و از آنها متنفر می شویم. دوستانی که زخم هایمان را لیسیده اند و التیاممان داده اند اگر چه با این کار جلوی حرکت رو به رشد را نیز متوقف کرده باشند . . .
آدم موجود بسیار عجب و پیچیده ای است، مثل پیاز می ماند که لایه لایه است و هر لایه اش را که کنار میزنی لایه ی دیگری خودنمایی می کند که علاوه بر این که از جنس همان لایه ی پیشین است تفاوت ها و تمایزهایی نیز دارد که آن را از لایه پیشین تفکیک می کند و هز چقدر به سمت هسته و مرکز آن پیش بروی علاوه بر تردی و لطافت شاهد تمایز های شاخص دیگری خواهی بود که لایه خارجی هیچ انتظار رویت آن را نداشته ای و حتا ظنی به وجودش نمی رفته است.
قصه از دوره کودکی مان آغاز می شود.
زمانی که خرد و ناتوان بودیم و باید ها و نباید های دنیا را دیگران تعریف می کردند، پاداش ها و تنبیه ها را آن ها و بعد از آنها مدرسه و معلم ها مشخص می کردند و ما کودکانی بودیم که با کمی بالا و پایین، قانون گریزی یا اطاعت، سرکشی یا فرمان برداری این قوانین را به عنوان الفبای زندگی اموختیم و اجرا کردیم و گام به گام آمدیم بالا و بزرگ شدیم و در حالی که این قوانین درونی شده بود، برای خودمان خانوم و آقایی شدیم و سرکار رفتیم و ازدواج کردیم و بچه دار شدیم و خودمان حتا شروع کردیم به تربیت بچه هامان.
چیزی که در این اثنا رخ میدهد، تغییر زمین بازی است. در این سیر تکاملی ما از کودکی که مطیع و فرمان بر است به شخص بالغ تغییر موقعیت داده ایم. دیگر تایید ها و تنبیه ها و تشویق ها و تردید ها از جای دیگری نمی آید، دیگر نباید با همان فرمول ها و آموخته ها و داده ها که برای طفولیت مان بود بازی را ادامه بدهیم. باید همه چیز را دوباره دید و قوانین شخصی را دوباره نوشت تا درونی بشود و خود بدل به ابزار اعمال قدرت خودمان با فرمول های شخصی خودمان بشویم.
ماجرای بستن فیل را تقربیا همه میدانند که چه جور عمل می کند اما دوباره می نویسم که فیل بانان برای نگه داشتن فیل، که بزرگترین حیوان روی خشکی است ، از درخت نازکی بهره می گیرند که حیوان می تواند با اندک فشاری ریشه کن کند اما با همان طناب باریک و همان درخت نحیف ، فیلم سر جایش می ماند و چرا یی ان برمیگردد به بچگی هایش که وقتی حیوان کوچک بوده به همان درخت بسته میشده و هر چقدر هم که زور میزند نمی تواند خود را رها کند، کم کم باور می کند که اگر همه تلاشش را هم که کند باز نمی تواند خود را نجات بدهد و این طور با همان ریسمان و همان درخت اون را برای همیشه مهار می کنند
به همه این پروسه، شرطی شدن می گویند، فرآیندی که با تغییر زمین بازی و تغییر توانایی های ما همراه است اما همچنان باورهایمان به همان سمت و سوی سابق می بردمان و . . .
این پست ادامه دارد
آخر وقت است، خانم آرایشگر که تماس می گیرد یادم می آید قرار است بروم ناخن هایم را درست کند، به آرایشگاه که می رسم می بینم فضای شلوغ و مملو از زندگی سالن در سکوت و خلوت به انتظار ساعت خاموشی است. من هستم و خانم ف!هر بار که پشت میز خانوم ف می نشینم و حرف می زنیم، حس میکنم چقدر دوست داشتنی و مهربان است و چقدر می شود با او حرف زد.
هر ماه که هم را می بینیم از همه چیز حرف میزنیم و قصه ها می گوییم
این بار خانم ف شاد و شنگول و پرانرژی داشت قصه ی برادرش را تعریف می کرد که چند ماهی هست عقد کرده و حالا قبل از برگزاری مراسم عروسی، دختر باردار شده است و همه شان چقدر خوشحالند که عروس داماد تصمیم دارند بدون برگزاری مراسم بروند سر خانه شان و بچه را هم نگه دارند و . . .
قبلش داشتم برایش قصه ی محل کار جدیدم را تعریف می کردم که چه جور است و نزدیکی راه و خوش خلقی و جو دوستانه ی آدم هایش چقدر برایم دلنشین است
بی واسطه، یکهو گفتم: ایمان باید چیزی از این جنس باشد
این جور که ندانی چه خواهد شد اما از گذرگاه عبور کنی، این جور که ندانی شرایط مساعد هست یا نیست اما آن چه را که باید انجام، انجام بدهی! یادم می آید یکبار یک نفر خیلی گنگ و گم یادم آورد که هی فولانی! ایمان داشته باش! بعدترش یک بار هم بهار گفت! ایمان تو از دست نده دختر!
اینکه برادر خانوم ف تصمیم داشت بچه را نگه دارد، فارق از اینکه اوضاع اقتصاد چه جور است و ملت تقویم دستشان است و بچه هزار و یک خرج دارد و هنوز زندگی شان را شروع نکرده اند و . . . اینکه کاری را که دوست نداری ول کنی و بیایی بیرون و اینکه جایی را که مایه آزارت است را ترک کنی و اینکه خوشی ای بسازی که اگر چه کوچک است اما مال خود خودت باشد . . .
راستش را بخواهید بلد نبودم ایمان چی می تواند باشد! چه جور می شود ایمان داشت و جنسش از چه گونه تجربه ای می تواند باشد. آن شب پشت میز آرایشگاه خانوم ف، مثل رستگاری ای که در زندان شائوشنگ نشدنی می نماید، مفهوم ایمان را لمس کردم . . .
یک گوشه از دستت را باید همیشه باز بگذاری برای رفتن کسی که باید برود، میخواهد برود . . . یک گوشه از ذهنت را برای ترک کردن و از دست دادن کار، خانه، دارایی و . . .بعضی وقت ها روی بعضی چیز ها قفلی می زنیم و با عناوینی مثل من باید همه تلاش خودم را کنم و اگر فولان چیز را از دست بدهم چقدر عواقب فولان خواهد داشت و . . .به ماندن در جایی ناسالم و پرخطر تن می دهیم.
حقیقت این است که اگر بروی خودت قابل دفاع می مانی و اگر بمانی دستاورد قابل دفاعی داری اما از خودت چیزی باقی نمی ماند، می شوی موجود هزار پاره ای که هر پاره اش را بذل کرده برای نگه داشتن و ماندن کسی، چیزی و . . .
و اگر از اخر به اول نگاه کنی و خودت را نگه داری، مثل ثروتی می ماند که پایان ناپذیر است و تجدید می شد اما اگر برای هر دارایی دیگری ،خوت را بدهی، تمام می شوی و چیزی از خودت باقی نمی ماند!
رفتنی باید برود....
راه رفتنی را باید رفت...
وقتی جایی خوشحالت نمی کند باید قدم برداری و به جای سرکوب خودت به رفتن فکر کنی و ساختن و داشتن جایی که ازار دهنده نباشد
این اواخر، یک هفته کمی بیشتر است که سرکار می روم، البت که هنوز تو دوره آزمایشی است و بعید نیست آخر دوره همدیگر را پاره پاره کنیم از بس که ساعت کاری آنها بالاست و غیبت ها و مرخصی های من زیاد .
جو دوست داشتنی و دوستانه ای است که مثل یک خانواده می مانند. آدم هایش مهربان و دوست داشتنی هستند و می شود کنارشان نشست و حرف زد !
یک ابدارچی خانومی هم داریم اینجا که اگر چه فامیلی اش را یادم نمی آید اما کلیت مفهوم فامیلی اش شگفت انگیر است، خلاصه این سرکار خانم خیلی دختر نایسی است!یکی از خوش مزه ترین قسمت های این دفتر برایم، شخص هیمن خانوم است. از رشت آمده تهران و بعد از سه سال ازدواج جدا شده و پسرش را داده به پدرش و بعد تنها خانه گرفته و مستقل زندگی کرده و کار و . . .
دیروز تعریف می کرد ، شوهر خواهر بزرگترش که همیشه رییس بازی هم در می آورد این طور گفته که یا باید بیایی و در خانه ما زندگی کنی، یا اگر می خواهی تنها زندگی کنی باید یک کسی بشوی لنگه میترا! ( حالا میترا کی هست؟ میترا دختر پرشر و شوری است که جدا شده و تنها زندکی می کند اما یکبند در کار کام گرفتن از این و آن و لهو و لعب و . . . فولان است و آیینه ی تمام نمای شرارت زنانه اما موفقیت چرک، در نگاه عامه نیز هست)
خلاصه دخترک قصه ی ما در این چند سالی که دارد تنها زندگی می کند فقط کار می کند ، از صبح تا شب می آید دفتر و بعدش را هم در خانه به سبزی پاک کردن و پیاز سرخ کرن و فروش این ها می گذراند،برای پسرش خرج کرده و خرج زنگی خودش را داده.
وقتی داشت اینها را تعریف میکرد مکثی کرد و گفت البته پس انداز هم کرده ام! یک ماشین لباسشویی هم خرید ام. (کاملا منتظر بودم بگوید یک ماشین خریده ام)
حالا بعد از این سالها خانم شگفتت انگیز ناکام و درمانده شده است.
از نگاه آدم های شهر و از گرانی و کرایه خانه و . . . از شهری که همه ی این سالها را کار کرده اما به اندازه یک ماشین لباسشویی پس انداز کرده
میخواهد برود ولایت. سال ها پیش مادرش فوت کرده و پدرش با زن دیگری ازدواج کرده است و حالا می خواهد با همه داشتته و نداشته اش برود خانه پدرش و آنجا همین کارهای پیاز سرخ کردن و سبزی پاک کردن را در شهر مادری اش شروع کند
خانم شگفتی یکی از خوش مزه ترین قسمت های این دفتر است و من ناراحتم از اینکه دارد جمع می کند تا برای همیشه برود . . .
خانم شگفت انگیز و بسیاری از این خانم های شگفت انگیز دیگر هستند که چشم های قشنگی دارند و دل های قشنگ و راه درازی که باید بروند تا به جاهای دوری برسند . . . جایی که وقتی به آن برسند خیلی بعید است که چشم هایشان هنوز همان قدر قشنگ باشد
جایی از آموزه های transactional analysis یا همان t.a اشاره می کند به والد حمایت گر و والد نکوهش گر! خانواده، نظام حاکم، کمون یا هر کسی و هر چیزی که نقش والد را بر عهده می گیرد میتواند با ایفای هر کدام از این نقش ها تاثیر آن را بر مخاطب که نقش کودک را ایفا می کند ببیند، به این صورت که در بزنگاه های مختلف می تواند با اجرای سیستمم پاداش و تشویق تربیت بهتری ایجاد کند و کودک مطیع تر و فرمان بر تری را بار بیاورد و در کنارش با تنبیه و تخطئه تاثیر عکس آن، مبنی بر کودک پرخاش گر و عصبانی را بار خواهیم آورد (جامعه ی عصبانی حتا)
بعد مثال می آورد وقتی شرکت بیمه هزینه های هنگفتی برای پرداخت خسارات حتا منجر به جرح و فوت می کند، در شرایطی که راننده ای کل سال را (بلکم سالها) از بیمه ی خود استفاده نکرده(یعنی قانون مدار است)، همین کمون یا نظام حاکم بیاید و مثلا بیمه ی شخص ثالثش را رایگان انجام بدهد (حتا قسمتی از آن را) و برای خیل عظیمی از رانندگان با این انگیزه رعایت قانون را نهادینه کند
این مثال و خیلی مثال های این چنینی دیگر که برای ترویج فرهنگ و باوری در جامعه به جای تنبیه های ممتد و پشت سر هم به جای اختلال و دردسر و . . . که بیشتر از انکه تاثیر گذار باشد عصبیت و خشم فروخورده و سرکوب شده ایجاد می کند، می شود از سیستمی که به پاداش بینجامد بهره برد
این روز های این چندمین بار است که می شنوم ماشین خانمی خوابانده شده است و یک پیامک هم در سندش که شما شاکی خصوصی داری که حجابت را در ماشین رعایت نکرده ای . . .
فیلم وحشتناکی که از گشت ارشاد و دختری که بیماری قلبی داشت منتشر شد که قلب همه را به درد آورد
این اواخر هم دسترسی به اینترنت گوشی برای خیلی ها غیر ممکن شده است و تلگرام و اینستاگرام تنها با وای فای کار می کند
جز این است که همه ی این مسایل تنبیه و آزار و اختشاشی است که از جانب همین والد ناکار آمد، گریبان گیر کودکان این بازی شده است؟
میخواستم بنویسم خدا می داند این قصه تا کی ادامه پیدا خواهد کرد!
اما نمی نویسم و جایش می گویم تا وقتی که مسئول رفتار خودمان نباشیم و همه چیز را بیندازیم گردن همسایه همین آش است و هیمن کاسه!
اینجا، اواخر فرودین ماه 1397 جایی میان آنچه بوده ام و آنچه می خواهم باشم معلقم، انگار زمانی است که به زودی مشخص میشود این جوجه مرغ میشود یا عقاب؟ دارد بال و پر در می آورد و رنگ می گیرد و فرمش معلوم می کند که از این لحظه تا خیلی بعد چه جور خواهد بود!
چه خوب است آدم همچین فرصت هایی در زندگی داشته باشد! فرصتی که راه رفته و راه مانده را بازبینی کنی و ببینی کدام راه را بیشتر میخواهی برای رفتن
از وقتی از دفتر شرکتی که کار می کردم آمده ام بیرون چیزی در من خیلی روشن و واضح می گوید دلم نمی خواهد تو هر روز بروی سرکار! دلم نمی خواهد هر روز صبح اول وقت بروی و آخر وقت خسته بازگردی و حتا پنج شنبه ها مال خودت نباشد! میگوید بدم می آید از این سیستم که تو در طول هر هفته فقط یک جمعه را داشته باشی و بقیه ی روز ها برود به حساب کاری که مهم ترین دستاوردش درآوردن ماهی دو و نیم سه ملیونی که بشود خرج اجاره و قسط و اتینا!
می گوید این شبیه فاوستِ گوته است که روحش را به شیطان فروخت! همه ساعت هایت را ارزان ت آنچه می ارزد معامله میکنی! می گوید این جور زندگی تو را از پا در می آورد! می گوید این جام مال تو نیست! جام تو جای دیگری است! میگوید جای دیگری است اما نمی گوید دقیقا کجا!
دیروز چند جا رفتم مصاحبه! هر سه جا شرکت های بزرگی بودند و همه کل روزهای کاری از 8 تا 5 و آخر هفته تا 12 ! امروز یکی از درشت هایشان هم صبح،زنگ زد، چیزکی را بهانه آوردم و گفتم نه! راستش ترسم می گیرد شروع کردن روز هایی که دوستشان ندارم
بعد می نشیند و برایم راهکار و چاره می اندیشد که بیا بنشین برایت بگویم چه اندازه می شود زندگی کرد! می گوید صبح ها برو باشگاه و بعدش کلاس زبان و بعد هم کارهای دانشگاه و کلاس موشن گرافیکت را انجام بده و نقاشی کن و بعد تو طول ماه هم پروژه بگیر و کم کم راه خودت را بساز! کاری را که مال خودت است را بساز!
میگویم خوب اگر ماه آمد و رفت و پروژه ای به کار نبود چه؟ قسط و کرایه و نان و کوفت را از کجا بیاوریم؟
میگوید می شود! تو می توانی! هی تو دلم را مثل بادکنک سفیدی پر از اطمینان و یقین می کند
می گویم به داشتن درامد ثابت و واریز وجه منظم در یک موعد عادت کرده ام و حالا یکهو ناگهان همه چیز عوض بشود ، برایم ترس آور است!
میگوید تو می توانی ! می گوید تا حالا تو چه زمینه ها و راه های جدیدی پا گذاشته ای و موفق شده ای؟ پس چرا خیال می کنی این یکی نشدنی است
می گویم این طور ها هم که خیال می کنی نیست! تورم! اوضاع اقتصادی را ببین! میگویم می دانی که فاصله ی هر آدم عادی تا کارتن خواب شدن فقط شش ماه است . . . می گوید نترس! میدانم! فوقش اگر نشد باز هم برمی گردیم سر خانه ی اول! برو یک دفتری که گرافیک دیزاینر بخواهند کار کن و برای خودت برو و بیا و مثل قبل نق بزن که چرا من وقت ندارم کارهایی که دلمی می خواهد را انجام بدهم! حداقلش این است که فرصت این جور زندگی را به خودت داده ای؟!
این را که می گوید آرام میشوم و با حجمی از نمی دانم چه میشود کنار می آیم . . .
وقتی سالها از انجام یک کار با یک روال می گذرد یکی از خجسته ترین اتفاقات ممکن این است که از آن بیرون بیایید و سر فرصت و حوصله خوتان را تماشا کنید و ببینید ایا مایلید همان جا و با همان مختصات ادامه بدهید؟
حقیقت این است که جریات زندگی مثل سیل می ماند خیلی وقت ها طوری آدم را با خودش می برد که هیچ فرصت نکرده ای که بگویی آره! این همان چیزی است ککه من می خواهم و خوشحالم می کند و می خواهم ادامه بدهم . . .
دیروز آخرین روز کاری بود و در این آخرین روز کاری اتفاق شوکه کننده ای برایم افتاد. نامه ای به دستم رسید که قرار داد شما تمام شده و برای سال بعد هم به سبب رکود اقتصادی اوضاع بازار کار ، امکان همکاری وجود ندارد، لذا بروید کارگزینی و تسویه کنید و به کل این عملیات از اولش تا اخرش پروژه ی تعدیل گفته می شود.
من با خود تعدیل کاری ندارم اما سوال من این است در شرایط مشابه اگر کارمند بخواهد کارش را ترک کند باید یک ماه زودتر خبر بدهد و بعدش تا جایگزینی نیروی جدید امکان رفتن ندارد و باید تعهداتش را انجام هد و حالا کارفرما در یک ثانیه تصمیم می گیرد که تو نباشی و از قضا قانونی هم هست و چه اهمیتی دارد که چ بلایی سر طرف بیاید و هیچ مهلتی برای گشتن دنبال کار جدید نداشته و . . .
البته برای من این قدر ها هم تند و تیز نبود و وقتی نامه به دستم رسید هم شوکه شدم و هم خوشحال! مدت ها بود که دنبال کار می گشتم و قرار بود بعد از عید نهایت تا فروردین ماه بمانم که این طور شد!
به غیر از من چنیدین و چند نفر دیگر هم در کارخانه و هم در دفتر مرکزی با این حکم تعدیل شدند
تقریبا 6 ماهی می شد که خیلی جدی دنبال کار می گشتم، اما هنوز اینرسی نمی گذاشت در یک لحطه کنده بشوم! شاید باید خیلی خوشحال و رضایت مند باشم از دستی که هولم داد و بالاخره از این فضا خارج شدم اگر چه، چیزی از رفتار غیر انسانی شان با منابع انسانی کم نمی کند!
خواستم بگویم نوروز 97 به یادمامدنی خواهد بود چون بعد از سال ها دوباره فرصت تعطیل بودن تا 13 فرودین دست داده و در خانه ماندن و سر کردن با هزار و یک گلدان کوچک و بزرگ و خانه ای که دوستش دارم نقاشی کردن و بی گاه چیزی خواندن چیزی پختن چیزی بود که از زندگی کم داشتم و حتا یادم رفته بود چطور می شود بدون اینکه هر صبح بدویی تا دیرت نشوت و تا شب که می مانی که کسری کارت جبران شود چطور می شود زندگی کرد؟
خوشحالم به بینهایت راه جدیدی که باز می شود به زندگی ام و خوشحالم که حالا به سهولت می توانم انتخاب کنم
سال نو مبارک رفقا!
نمی دانم اسمش چیست؟ اما جنسش را خوب بلدم و کیفیتش را با همه وجود چشیده ام!
چیزی شبیه بیماری است
مفهومی که مایه آزار و رنج آدم میشود.
در توضیحش این طور می توانم بکویم که: هروقت و هر وقت همه چیز خوب و آرام پیش می رود، انتظار خراب شدن موقعیت مزبور را دارم. وقتی که حالم خوب است و خوشحالم و شانس و خوش بیاری از در و دیوار سرک می کشد، اندوهی در دلم جوانه می زند و مثل لوبیای سحر آمیز ناگهان در چشم بر هم زدنی قد می کشد و بزرگ میشود. آنقدر بزرگ که حتا ممکن است بترساندم. ترسی که می گوید الان است که همه چیز خراب شود!
الان است که فاجعه ای رخ بدهد! الان است که بفهمی همه ی این حال خوش و خوشحالی کاذب بوده و چیزی کم بوده یا نبوده یا اشتباهی بوده که این جور خیال کرده ای نبوده. وقتی خوشحالم و میخندم نگرانی اینکه فردا قصه ای کوک بشود و برای همه ی این خنده ها و مورد سین جیم و حساب کتاب قرار بگیرم آزارم می دهد!
دقیقا چیزی شبیه یک بیماری است.
انگار منتظرم برای همه ی خوشی ها مورد انتقام قرار بگیرم ! هر بساط خوشحال کننده ای به زودی برچیده خواهد شد!
و جالب اینکه شرایط معکوسش هم صادق است، که اگر در شرایط خوشحال نکننده و بعضا سختی هستم خیال می کنم این جا امن است! یعنی اتفاق بدی انتطارم را نمی کشد!
پریسا صابر مقدم را نمی شناسید، دوستم بود، از آن دوست ها که بشود رفیق صدایشان کرد. روز اول دوره کارشناسی، همدیگر را جستیم و بعد شدیم یار گرمابه و گلستان. چه موزه معاصرها که با هم نرفتیم و کتابخانه های کانون پرورش فکری و موزه ها و گالری ها را که را که در نوردیدیم و چه خیال ها که نبافتیم برای تصویر سازی و نقاشی . . .
گفتم پری سا! من هیچ خوش ندارم از این رفیق هایی داشته باشم که با همه ی ادم های اطرافشان یک جور هستند!
گفت خیالت راحت! من دنبال دوست تازه نمی گردم. همین تو برایم زیادی هم هستی!
پری سا اما بعد تر یکی دو تا دوست دیگر دست و پا کرد و من هم به تلافی اش زدم تو برق و بعد تر هم آنقدر فاصله رو فاصله افتاد که هر کدام رفتیم سمت خودمان. اما چیزی بینمان بود که خویشاوندی و غرابتی ایجاد کرده بود که هیچ وقت تمام نمی شدیم برای هم
صدا کن مرا . .
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است در انتهای صمیمت حزن می روید
در ابعاد این قرن خاموش
من از طعم تصیف در متن یک کوچه تنها ترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرک است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بیمی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
. . .
هنوز این برگه را دارم که با خودکار آبی ظریفی این شعر سهراب را برایم نوشته است و آخرش امضا کرده و آن شکلک فرشته طورش را کشیده که از طرف پریسا!
پری سا را به یاد می آورم با کیفیت لبخند هایش و صمیمت در آغوش فشردنش و همدلی کردن هایش و شفافیت نگاهش که آسمان بود در عمق چشمانش ، زلال بود و بی انتها
پری سا را به یاد می آورم با آلبوم سلام خداحافظ حسین پناهی
و امروز تصادفی عکس زنی را دیدم که میان شمع و گل و روبان مشکی در قاب عکسی محجوبانه مرا می نگریست و ناگهان چه مهیب دانستم این زن تویی! این نگاه متعلق به غریبه ای نیست بلکه آن تونل درازی است که یک سرش من بودم و یک سرش چشمان تو که می شد در آن راه رفت و دوید و ستاره چید . . .
انگار مرگ از آنچه خیالش را می بریم نزدیک تر است و ناگهان چه زود دیر می شود
آیا روزی واقعیت که اینک همچون موجودی ناقص الخلقه، نیم از وجودش را قربانی می کنند تا بشود به نمایشش گذاشت، به تمام قد با تمام زشتی ها و زیبایی هایش دیده خواهد شد؟
آیا روزی فرا خواهد رسید که مورخی از عقب نگاه داشتن مردم در تعقل و تفکر و اندیشه بنویسند؟ روزی فرا خواهد رسید که از خیانت ها و دروغ ها و دزدی های بزرگ بنویسند و همه دست اندر کاران و نفع برندگان آن را نشان مان بدهند؟ روزی که به ما بگویند چرا سمند در سوریه چهار میلیون است و در ایران بیست و چهار میلیون؟ روزی که در آن اقلام صادراتی ایران به کشورهای خارمیانه اعم از بادمجان و ترشی و زعفران نام برده شود و در کنارش لیست وارداتی شامل: تجهیزات و ماشین آلات مورد نیاز در خانه و کارگاه و کارخانه ها و هر چیزی که صنعتی و فناورانه ی دیگری
آیا کسی خواهد نوشت که ما به سراسر دنیا مهندس و دکتر و تکنسین و متفکر و اندیشمند و ایدئولوژیست و هنرمند صادر می کنیم چون در این مرز پرگهر توان تاب آوردن هیچ اندیشه ی مخالفی را نداریم و آنچنان این جماعت را سرکوب میکنیم که عطای بودن را به لقای غربت می بخشند و میروند و این ها بزرگترین صادرات این کشور هستند؟
آیا روزی فرا خواهد رسید که مورخان و تاریخ نگاران از اندیشه ای بنویسند که در آن برای هر گروه و شخصی که سر به انتقاد و مخالفت برداشت اسمی نهادند و با فتنه و اقدامات سازمان دهی شده و فرقه ی زاله سرکوبش کردند و به خاک و خون کشیدندش؟
آیا روزی خواهد رسید که در آن دختران خیابان انقلاب همچون قدیسه ها تقدیس شوند و اندیشه ای که این چنین شجاعانه قهرمان پروری می کند به زبان برده شود و در کنارش نظر مخالف آن برادر بسیجی که سرش را پایین می اندازد تا سر برهنه ی زنی را نبیند اما جستی می زند و زن را به زمین پرت می کند نیز با واژگان واضح و مبرهن در دادگاهی هر چند مجازی به زبان آورده خواهد شد؟
آیا روزی فرا خواهد رسید که حقیقت همچون خورشید بتابد؟
چه کسی تاریخ را خواهد نوشت؟
به قول لاله؛ دیروز خرس ها حمله کرده بودند، خیابان میرزای شیرازی را به تمامی در نوردیده و فاتحان بی تنازع شهر شده بودند. همچون مراسم دیرین و چندهزار سالانه که ماحصلش میشود شلوغی و ترافیک و دست فروش هایی که فرصت را غنیمت می شمرند و بساط میکنند، دیروز و دیشب شهر آکنده بود از وانت هایی که کنار خیابان بساط کرده بودندو خرس های عروسکی و کوچک و بزرگ می فروختند ، میزهای کوچکی که هر جا که میشد پهن شده بود و گل و شمع و شکلات های قلبی و سرخ و هرچیز که بشود ربطش داد به ولنتاین در این بازار مکاره ای که مشتری ها ی زیادی هم داشت به فروش می رسید.
این ها را ننوشتم که نتیجه بگیرم چقدر ما حالمان بد است ، یا چقدر بی هویت، یا چقدر . . . نه . میخواستم این را بگویم که ما چقدر نیازمند عاشقیت هستیم. این دل دادن و دل باختن انگار رسمی مجزا باشد از هر فرهنگ و جمعیت و کشوری که همگی در ان به اجماع رسیده ایم.
ما مردم عجیبی هستیم، راهپیمایی بیست و دو بهمن میرویم پیاده روی خیابان انقلاب و بعد سلفی می گیریم و تو اینستا می گزاریم و بعد از اعتراضات امثال دختر خیابان انقلاب هم حمایت میکنیم و بعد منتقدیم به اغتشاشات بازار ارز و دلار و . . . اما گویا همه در این زمینه که عاشقیت باشد مشترک المنافع و هم نظر هستیم و آن طور گرم و صمیمی این روز را تکریم می کنیم که اصلا خیالی نیست که از کجا و کدام فرهنگ رسیده است. مثل فرزند ناخوانده و از خیابان جسته ای که آن چونان تکریم و تعظیمش می کنیم که با فرزندی که از خون و رگ و جانت است هیچ تفاوتی ندارد که در بعضی موارد خاص حتا عزیز ترش هم می پنداری . . .
چشم هایم را میبندم. تصور می کنم خانه ی گلی که دورش سراسر درخت های تبریزی بلند کاشته شده و در حیاط چوب های کوتاه و بلندی برای پیچیدن لوبیا و کدو و خیار دورش در خاک فرو شده است و کرت های کوچک ریحان بنفش و سبز و شاهین و جعفری از هم تفکیک شده اند. آن جا هویج ها، مثل هویج هایی که ما می کاشتیم ریشه های ریزه میزه ندارد و مثل هویج هایی که از مغازه میخری بزرگ و مرتب و صاف و صوف است و حتا تربچه هایش هم آن قدر نقلی نیست که نشود گذاشتی بین سبزی ها.
انتهای باغ ، درخت های زرد آلو و شاتوت به بار نشته و زرد آلو ها مثل لپ دخترکان داهاتی قرمز و گوشتالود و سرخ جلوه نمایی می کنند.
باد لای برگ های درختان می پیچد ، همون عاشقی که گیسوان معشوقش را بنوازد، صدای پیچیدنش بین برگ ها و شاخه های باریگ با نرمی و لطافت ، صدایی بی انتها را می ماند از که از اعصار و قرن ها به گوش می رسد، موسیقی ای که هزاران سال است عاشقانه نواخته شده است . . .
پشت دیوار خانه پرده های توری از دل خانه بیرون آمده و با باد می رقصد. با هر وزش جانانه باد کل حجم پرده ی توری باد می کند و وارد خانه میشود و بلافاصله همراه باد از خانه خارج میشود و تا جایی که می تواند می وزد و باز هم به داخل خانه می رود.
از پشت پرده ی توری تمثال زنی پیداست. زنی با موی مواج و سیاه که همچون سیاهی شب روی پیشانی اش پیچ و تاب خورده و سیمایی مقدس همچون تصویری که هزار بار دیده ای را یاد آور می شود. زن نزدیک تر می شود و روی رف پنجره می نشیند.
ناگهان دستش را به سمت پرده می برد و با نوازش باد که پرده را می لغزاند ، رخ نمایان میکند در قاب پنجره . . .
. . . چه کسی مرا از این خواب بیدار کرد؟